جنبش پورشه سوارها و حسرت درشکه سواری


بهرام خراسانی


• آقای فرزاد از کمونیسم ستیزی سخن گفته است اما در نوشته کوتاه خود که از هر دری سخنی گفته، هیچ تعریفی از کمونیسم به دست نداده است. من از دیگر دایگان مارکسیسم در ایران امروز نیز نوشته ی جانداری ندیده ام که تلاش کندگرد و خاک کسانی چون قوچانی را از چهره ی مارکسیسم بزداید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٨ تير ۱٣۹۴ -  ۱۹ ژوئيه ۲۰۱۵


۱) در شماره روز سه‌شنبه ۱۶ تیر ۱٣۹۴ اخبار روز، نوشتاری چاپ شده بود زیر نام توپخانه "جنبش پورشه سوار"ها از سوی آقای فرزاد. راستش اینکه آن نوشتار نه از نگر ادبی و جمله نویسی نکته‍ی درخوری داشت، و نه از نگر درونمایه و توانایی رساندن پیامی سامانمند به خواننده. اما از هر جمله آن نوشته ی سراسر دشنام، میتوان شراره های سوزان خشم را دید، آه سوزان رشک را حس کرد، فریاد خاموش درد انسانی کابوس زده را شنید، و حالت درماندگی را دریافت. خشم از اینکه چرا نویسنده‍ی آن نوشتار نمیتواند به دشنامی که به او و هماندیشانش در رسانه های همگانی کشور داده میشود پاسخی گوید و آن را به گوش دیگران برساند. رشک از اینکه چرا "کسی به اسم محمد قوچانی" میتواند هرچه میخواهد میگوید، و او نمیتواند. فریاد از دردی کمابیش خودساخته مانند اینکه کسی به هنگام پوسیدگی دندان خود آن را درمان نکند، و درماندگی از اینکه آن انسان دردمند اکنون هیچ کاری برای درمان درد کهنه خود نمیتواند بکند و فزون بر آن، بختک سنگین یک کابوس را نیز نمیتواند از خود دور کند. اما این دردی که سرچشمه آن خشم و رشک و فریاد فروخفته است، درکجا نهفته است؟

۲) یکی از ریشه های درد آقای فرزدا که دشنام گویی به کسان مربوط و نامربوط بسیاری را درپی داشته و پای گناهکار و بیگناه و آهنگر بلخ و مسگر شوشتر را نیز به میان کشیده، شماره های ۴۱ و ۴۲ ماهنامه مهرنامه است. شماره ۴۱ که "منقش به تصویر بیژن جزنی" همراه با عبارت "روشنفکران تروریست" است، و در روی جلد دومی نیز سر مارکس بر روی تن چه گوارا که تپانچه ای به دست دارد چسبانده شده است. آقای فرزاد برپایه این صحنه ژورنالیستی درباره سردبیر آن ماهنامه و گواه آوردن از نظر او درباه جزوه “مبارزه مسلحانه، رد تئوری بقاء” نوشته است: "اما اینجا هم با همان اعتقادات راسخ، هویت ضد کمونیستی اش را با اندیشه اسلامی اش، عجین کرده است"، و پس از آن نیز همانند داستان فارنهایت ... خط بطلان بر روی همه پژوهشهای تاریخی در نهادهای جمهوری اسلامی کشیده است. کاری که نسل ما در دوران شاه میکرد و همه کتابهای "بنگاه ترجمه و نشر کتاب"، "بنیادفرهنگ" و مانند آن را که در واشناسی تاریخ و فرهنگ ایران انجام میشد، تلاش شاه برای مبارزه با سوسیالیسم علمی میدانستیم. اما هم اکنون پژوهشگران ایرانی ناگزیرند برای پژوهشهای خود، همه آن کتابها را از بازار سیاه بخرند. این نگرش این واقعیت را از یاد میبرد که تمدن و فرهنگ زیر سایه ثروت پدید میآید و همه منابع علمی و مرده ریگ فرهنگی ایران مانند تاریخ طبری و تاریخ بیهقی، به دست دیوانسالارانی نوشته شده که حقوق خود را از دستگاه خلافت اسلامی و دربار غزنوی دریافت کرده اند، اما امروز یک ثروت جهانی است. برای نمونه، ایشان با خوار شمردن برخی چهره های فرهنگی ایران مانند ایرج افشار و عنایت‌الله رضا و نتیجه تلاش آنها، به این گزاره کشدار در یک مراسم رسمی تاخته است که “ما ملتی هستیم که قبل از اسلام، موحد بوده ایم”. اینکه توحید در ایران پیش از اسلام میتواند چه معنایی داشته باشد، سخن دیگری است. اما از آغاز انقلاب ۵۷، نیروهای راستگرای امت پرور خواهان نادیده انگاشتن "ملت ایران" در پیش از اسلام و یا وابسته کردن آن به شیعه گری بوده‌اند. اکنون در یک نشست رسمی، گفته شده که “ما ملتی هستیم که قبل از اسلام، موحد بوده ایم”. اما شما میتوانید واژه "موحد" آن را که هرچه بوده اما اسلامی نبوده کنار بگذارید، آنگاه بخوانید “ما ملتی هستیم که قبل از اسلام، بوده ایم”. البته این سخن بر این پیش انگاشت استوار است که آقای فرزاد و هم اندیشان ایشان در انبوهه ی بنمایه‌های اندیشگی خود، جایی هم برای "ملت ایران" باز گذاشته و از سراب انترناسیونالیسسم پرولتری باشند.

٣) آقای فرزاد چنان از "هویت ضد کمونیستی" مهرنامه یادکرده است که گویی آن نشریه میباید به دفاع از بنیادهای اندیشگی مارکسیسم دفاع کند، و حق ستیز با کمونیسم راندارد. این درست است که گردانندگان مهرنامه هیچ دل خوشی از کمونیسم ندارند و همواره در ستیز با آنند. این نگارنده نیز از کمونیسم ستیزی آن ماهنامه دل خوشی ندارد. اما برپایه واقعیت تناسب قوای سیاسی و اندیشگی، این حق سردبیر مهرنامه یا هرکسی دیگری است که با مارکسیسم بستیزد. همچنین، این وظیفه ی کسانی چون آقای فرزاد است که به دفاع از کمونیسم و اندیشه های مارکس بپردازند. هیچ اندیشه ای در فضای تهی آونگان نیست، و باید خود را در یک جای دیدنی و بساویدنی و در چهره های ویژه اندیشگی خود نشان دهد. در ایران، مارکسیسم یا کمونیسم یک پدر، یک مادر، و یا یک دایه ندارد. شوربختانه در این کشور، به اندازه آدمهایی که روزی خود را مارکسیست میپنداشته اند، "کمونیسم" وجود دارد و هرکسی خود را مدافع یکی از آنها میداند شاید بی آنکه بتواند در چند سطر آن را تعریف کند. آقای فرزاد در نوشتار خود شرق و غرب گیتی را درنوردیده و برای نشان دادن دانش خود، از هرجا گلی چیده و به هرکس خاری پرتاب کرده است. اما دریغ از آنکه یک آن در ایران زمین درنگ کند و چیزی از رویدادهای واقعی آن برزبان آرد. در نشریانی مانند همین اخبار روز که با تلاش بسیار گردانندگان آن روی پای خود ایستاده است، به یونان و مهاجرین افغانی در ایران و رفاه مردم سوئد بسیار پرداخته میشود اما کمتر از یک تحلیل جاندار و علمی از روند دگرگونیهای ایران امروز در آن دیده میشود. اما همان سعید لیلازی که نویسنده نوشتار جنبش پورشه سوارها بدو تاخته است، با آگاهی بسنده و به گونه مشخص، به رویدادهای اقتصادی ایران میپردازد و در همکاری با دیگر آدمهای ضد کمونیست، به سهم و اندازه خود زندانی هم میکشد و درد یک دموکراسی آرمانی را دارد.

۴) آقای فرزاد از کمونیسم ستیزی سخن گفته است اما در نوشته کوتاه خود که از هر دری سخنی گفته، هیچ تعریفی از کمونیسم به دست نداده است. من از دیگر دایگان مارکسیسم در ایران امروز نیز نوشته ی جانداری ندیده ام که تلاش کندگرد و خاک کسانی چون قوچانی را از چهره ی مارکسیسم بزداید. فزون بر آن، این سخن که کسی بخواهد برتری مارکسیسم بر دیگر اندیشه ها و روشها را تنها با نوشته های مارکس و انگلس به دیگران بباوراند، همانند آنست که امروز کسی بخواهد دانش هسته ای را با تزهای دموکریت به دیگران بشناساند. همچنین، آقای فرزاد نفرموده است که خودش نماینده کدام سازمان یا دکترین کمونیستی در ایران کنونی است و از زبان چه کسی سخن میگوید. یا آنکه از کدام مارکسیسم در ایران سخن میگوید.
من هرگز بر این باور نیستم که ماهنامه مهرنامه کمونیسم ستیز نیست، و براین باورم که "متدولوژی پویا و به روز شونده ی جهان شناسی مارکس"، هنوز و در دنیای کنونی هم بیش از دیگر متدولوژیها راهگشا است. برداشت من از این متدولوژی نیز پارادایمها و اندیشه های راهبردی اما دگرگونی پذیر مارکس و انگلس در شناسایی روندهای تاریخی و نگاه تاریخی به رویدادهای اجتماعی در گذر تاریخ است نه انبوهه ای از بایدها و نبایدهایی مانند ده فرمان موسا. اما در سی سال گذشته، کدام "آقای فرزاد" حتی یک برگ کاغذ درباره آن متدولوژی جهان شناسی سیاه کرده است، به گونه ای که بتواند یک نفر بر هواداران مارکس بیفزاید. بسیاری در ایران پذیرفته اند که حزب توده ایران نماینده اصلی کمونیسم در ایران بوده است. بر این پایه و اگر بخواهیم به روش آقای فرزاد رفتار کنیم، شاید آنها نیز بتوانند در جنگ اندیشگی همه باهم کمونیستهای ایران، هرکسی و از آن میان بیژن جزنی را که توده ای ستیز بوده، کمونیسم ستیز نیز بخوانند. به راستی نیز در گذر کمابیش چهل سال گذشته، فزون بر ضعف جایگاه جهانی کمونیسم، در ایران هیچکس به اندازه خود کمونیستها در ناتوان سازی اندیشگی و سازمانی خود نقش نداشته است. سرکوب کمونیستها به دست جمهوری اسلامی نیز تا اندازه بسیار، از چنین راهی و با ناتوان سازی درونی کمونیستها گذر کرده است. این همان درد خود خواسته‌ای است که پیشتر از آن نام بردم. از نگاه من، عبارت "روشنفکران تروریست" که در مهرنامه شماره ۴۱ آمده میتواند وجود داشته باشد، اما مارکسیست تروریست وجود ندارد. بر این پایه، هیچیک از کسانی را نیز که به نام مارکسیست در ۴۵ سال گذشته خواهان "فرماندهی تفنگ بر حزب" بوده اند، شاید نتوان هوادار آگاه و آموزش دیده متدولوژی مارکسیستی به شمار آورد. درونمایه آن شماره ماهنامه مهرنامه نیز بر مارکسیست تروریست، پای نمیفشارد.
در سی و چند سال گذشته، هواداران خودخوانده مارکسیسم جدا از وابستگی و یا هواداری سازمانی خود، هیچ "چهره"ی سیاسی مارکسیستی را نیافریده و از بی آبرو کردن هیچ چهره سیاسی موجود و شناخته شده "چپ" در ایران نیز خودداری نکرده اند. یعنی هیچ کمونیست سرشناس ایرانی را جدا از اینکه چه کاری کرده یا نکرده و چه پیشینه سیاسی داشته، بی لکه باقی نگذاشته اند. به هر کسی که سخنی برای گفتن داشته انگی چسبانده و در فضای تهی، در جستجوی انسانهای ناب بوده اند. اینان همیشه با فراموش کردن واقعیت، به دنبال انسانهای افسانه ای بوده اند. این کسان البته این کار را نه تنها با هم اندیشان خود، که با هر "دولت" یا گروه سیاسی دیگر نیز انجام میدهند. این، یعنی فرورفتن در گودال ژرف فرقه گرایی و سکتاریسم. "همه بدند جز ما". اما این "ما" نیز، سرانجام به یک "من" پایان مییابد. در بسیاری این "من"ها هم که خود را مارکسیست میپنداشته اند، یافتن آگاهی تئوریک مارکسیستی بسی دشوار است. گرچه بسیار تلخ است اما باید بگویم که بیشینه کسانی که چون آقای فرزاد سخن میگویند، کارشان به جامعه گریزی میرسد و با نفی همگان، خود را در جامعه تنها میگذارند. من هرگز نشریه‌ای مانند مهرنامه را یک نشریه دموکرات نمیدانم. اما تا جایی که به یاد دارم از همان آغاز پیدایش آن، نیروهای کمی تا قسمتی چپ، آن را تحریم کردند و غیرخودی دانستند. شاید از همین روی، هیچگاه هم به دشنامهای آن نشریه در خود آن، نتوانسته اند پاسخ گویند و این بافرض اینست که آنها چنین خواستی داشته باشند.

۵) آقای فرزاد با انتقاد از خودرو پورشه، گرایش به درشکه سواری پیدا کرده است. دلیلش آنست که به هنگام سخن گفتن از اینکه "فائزه رفسنجانی که اتوموبیل او همزمان با ماشین “حجت الاسلام” جعفر شجونی وارد شد"، گویی اتوموبیل برای او هنوز یک کالای بسیار لوکس است. چنین برداشتی شاید بتواند گویای آن باشد که او و کسانی چون او، هنوز در سده هیجدهم زیست میکنند. او نوشته است: "ایران مدتهاست سرمایه داری شده است"، اما فراموش کرده است که در این ایران سرمایه داری، هر سال بیش از یک میلیون خودرو تولید میشود، و هزاران دستگاه خودرو لوکس خارجی نیز به کشور وارد میشود. یعنی هر سال، برای هر ٨۰ نفر ایرانی خرد و بزرگ، بیش از یک دستگاه خودرو ساخت داخل تولید میشود. همچنین به نظر میرسد که چنین کسانی نمیدانند که در این "ایران سرمایه داری"، هر پورشه سواری نه آخوندزاده است و نه هوادار جمهوری اسلامی. کسی این پوشه سوارها را نمیبیند که از دیوار سفارت انگلیس بالا روند، اما در تظاهرات سبز میبیند. همچنین خریدن یک خودرو پورشه برای فرزندان بسیاری از سرمایه داران نوظهور و یا سنتی یا کارخانه داران، همانند خریدن یک دوچرخه یا ماشین اسباب بازی است که لایه ی بالایی جامعه در ۵۰ سال پیش میتوانستند برای فرزندان خود بخرند. در ایران کنونی، هم شمار تهیدستان بسیار است و هم شمار دارایان. اما کسانی مانند آقای فرزاد، جدا از شرایط سیاسی کشور، دست کم به سه دلیل اندیشگی نمیتوانند از مارکسیسم دفاع کنند و با کسانی چون محمد قوچانی رویارویی اندیشگی کنند. این دلیلها بیش از آنکه ریشه در نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی و یا دفتر نشریه مهرنامه داشته باشد، در ذهن خود آقای فرزاد و هم اندیشان ایشان نهفته است: نخست اینکه به دلیل دگرگونیهای اقتصادی و ساختاری جهان و ایران، دیگر طبقه کارگر یک طبقه پیشرو و تعیین کننده در ایران و جهان نیست و کمونیستهایی مانند آقای فرزاد نیز تا در ساختارهای ذهنی خود بازاندیشی نکنند و به برداشتی واقعی و امروزی نرسند، با همین طبقه نیز نمیتوانند پیوندی برقرار سازند. دوم اینکه اکنون طبقه اجتماعی میانه مدرن که آرمانها و خواستهایی بسیار فراگیر و بلندپروازانه تر از آقای فرزاد دارند و از هر خودرو زیبا و لوکس هم خوششان میآید، نمیتوانند به کمونیستهایی مانند ایشان گرایش پیدا کنند. گرچه پورشه یک خودرو گرانبها است، اما تصویری که آقای فرزاد از این خودرو و یا بطورکلی یک خودرو به دست میدهد، میتواند گویای یک اندیشه گداپرورانه باشد و چنین اندیشه ای امروز در ذهن کمتر جوان شهری ایران جایی دارد. چنین برداشتی از جامعه سرمایه داری امروز ایران، میتواند کسانی مانند آقای فرزاد را با خمرهای سرخ همردیف کند. سوم اینکه تا تعریفی روشن از کمونیسم در جهان کنونی به دست ندهیم و استراتژیهای همکاری خود با دیگر نیروهای اجتماعی را برپایه‍ی آن تعریف نکنیم، آرزوی رسیدن به یک سازمان سیاسی مستقل و یا جامعه ی دلخواه، برآورده نخواهد شد. فرافکنی، ساده ترین و بدترین راه برای پوشاندن ناتوانی هر آدمی است، اما کسی را به جایی نمیرساند و چیزی بیش از یک خودفریبی نیست.

پیروز باشیم
بیست و هفتم تیرماه ۱٣۹۴
بهرام خراسانی