ظهر تابستان


داود مرزآرا


• نجات آدم مهربانی است. هروقت که بخواهد می تواند به شما لبخند بزند، حتی اگرچیزی از درون او را بیازارد.
اوخود را درمسائل اقتصادی آگاه می داند ومرتب نرخ بهره‍ی بانک ها را زیر نظر دارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲ مرداد ۱٣۹۴ -  ۲۴ ژوئيه ۲۰۱۵


 نجات آدم مهربانی است. هروقت که بخواهد می تواند به شما لبخند بزند، حتی اگرچیزی از درون او را بیازارد.
اوخود را درمسائل اقتصادی آگاه می داند ومرتب نرخ بهره‍ی بانک ها را زیر نظر دارد. خدا را شکر می کند که صاحب یک خانه‍ی کلنگی است. می گوید، نباید دنبال پول دوید بلکه این پول است که به سراغ آدم ها می آید. همیشه دنبال راهی است تا ازپرداخت مالیات طفره برود. امّا همیشه ازدولت طلبکاراست.
نجات سعی می کند برای زن و بچه هایش شوهرو پدری نمونه باشد. او کارنمی کند، چـون معتقد است که بایـد بدنبالش بفرستند و درزمینه ی مسائل اقتصادی و نظامی ازاو دعوت به کارکنند. درعوض پسرانش تا دیروقت دریک کارگاه تریکوبافی کار می کنند. واوخوشحال است که آنها در موقع ازدواج به جهیـزیه نیازی ندارنـد و زنـش با معلمـی می توانـد خـواربـار خـانـه را ازفروشگاه فرهنگیان به خانه بیاورد. نجات احساس رضایت می کند که شغل همسرش برای جامعه مفید است. اغلب شب ها خواب می بیند که خانه ی یک طبقه اش را دو طبقه کرده و بالاخانه را اجاره داده است. مـرد آرامی اسـت. غروب ها، وقتـی به خانـه می آیـد کسی صدای پایش را نمی شنود. اگرغذایـش سراجـاق باشـد، آن را بـرمی دارد و بـه آرامـی می خورد و اگرنباشد خودش را با هرچه که در یخچال پیدا کند سیر میکند. بعد میرود کنارپنجره می نشیند و رفت وآمد ماشین ها و اتوبوس ها را تماشا می کند. اگر شیشه عرق کرده باشد. با آستینش آن را پاک میکند. گاهی اشعاری را که درحافظه دارد با انگشت روی شیشه ی عرق کرده می نویسد. و گاهی هم به نور چراغ اتومبیل ها در تاریکی خیره می شود که چطور نزدیک و یا دور می شوند. عاشق سکوت آخر شب خیابان هاست.
د یروز صبح که ازخواب بیدارشد دید تمام لوازم خانه درهوا معلق اند. کمد، صندلی ها، قاب عکس ها و گلدان ها وکفش ها. همه وهمه بین سقف و کف اطاق معلق مانده اند. فکر کرد که خواب می بیند. درحالی که بیداربود. چشم هایش را مالید. سرش را تکان داد. خودش را نیشگون گرفت. روی یکی ازصندلی ها نشست که نیم متری ازکف اطاق بالاتر بود.ازصندلی پائین آمد. به دستشوئی رفت وبه صورتش آب زد. آنچه را که می دید باورنمی کرد. نا باوری کلافه اش کرده بود. روی تختش گرفت خوابید. ازکابوس بیداری بیشترازکابوس خواب ترسید. ازنا باوری خنده اش گرفت. با صدای بلند فریاد زد "یعنی چه؟ ". قلبش به شدت میزد. ازپنجره بیرون را نگاه کرد. دید همه چیزعادی است. ازخانه خارج شد. درخانه‍ی همسایه را زد. موضوع را با همسایه‍ی خود آقای رازقی درمیان گذاشت. بهمراه او به خانه اش برگشت. دید همه چیزسرجایش است. به آقای رازقی گفت" بشین تا یک چای دبش بهت بدم، حالا کجا میخوای بری." رفت به آشپزخانه وچای را برایش آورد، دید آقای رازقی رفته است. یادش آمد، شش سال پیش که با هم درجبهه بودند، اودرهمان جا شهید شد.   
نشست و تلویزیون را روشن کرد تا فیلمی را تماشا کند. مرتب هم زمان شکلش مثل هنرپیشه ها توی فیلم عوض می شد. اگرهنرپیشه می خندید اوهم می خندید، اگرهنرپیشه عصبانی بود صورت اوهم دیگرخندان نبود و سگرمه هایش درهم می رفت. همان طورکه داشت فیلم را تماشا میکرد، ازگوشه‍ی چشم نگاه کرد، دید دوباره اسباب و اثاثه دارند به هوا می روند. با خودش فکر کرد اگراین آقای رازقی با او یک استکان چای میخورد، صندلی ها وکمد وکفش ها اینطور به هوا نمی رفتند. بلند شد، رفت کنار پنجره، آنرا بازکرد. دادزد:" رازقی، رازقی" تا نام اورا بر زبان آورد اثاثه ولوازم برگشتند سرجای شان. اومطمئن شد جا به جائی لوازم منزل تقصیر آقای رازقی است. بیخود نیست که همسرش مرتب سرش غر میزند که چرا دوباره اسباب واثاثه را جا به جا کرده ومی پرسد مگررازقی نیامده بود پیشت؟
نجات مرد صبوری است. نان بربری داغ و تازه را خیلی دوست دارد. دوست دارد آن را خالی خالی بخورد. برای همین است که ساعت ها درصـف نانوائی با شکیبائـی می ایستـد. اوازترافیـک پرحجـم شهرمی نالد و اززندگی ماشینی بیزاراست. خیلی دلش می خواهد ماشین ها را زیرپاهایش له کند. ازنانوائی که برگشت دید همسرو یکی از پسرهایش درخانه هستند. نان را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه و رفت یکی ازصندلی ها را جا به جا کرد. پسرش همان طور که نگاهش میکرد گفت " بابا داری چه کار میکنی ؟ چرا انقدرجاهای اینا روعوض می کنی ؟
نجات از لحن وطرزصحبت پسرش خوشش نیامد. صندلی را رها کرد و به سمت دستشوئی رفت تا آبی به صورتش بزند. همین که شیر آب را بست صدای غضبناک زنش را شنید که به پسرش می گفت:" این بابای شما کار که نمی کنه... پولی هم که تواین خونه نمیاره... با این کاراش، یه روزاز کمر درد میفته اون گوشه... آنوقت من بدبخت باید دیگه سر کار نرم... تا ازآقا مواظبت کنم..."
اوهمیشه شوهرش را بابای بچه ها صدا میزند.
نجات که این حرف را شنید نگاهی به آئینه رو به رویش انداخت و به خودش گفت : " من پول نمیارم خونه؟ حالا بهتون نشون میدم که چه کسی این خونه رو می چرخونه."

ظهرتابستان است، هوا انقدر داغ است که نمی گذارد باد تکان بخورد. آفتاب عمودی می تابد . دیوارها سایه ندارند. نجات خیس عرق است، سرش را انداخته است پائین ومستقیم به سمت خیابان میرود. اصلا به این طرف وآن طرف نگاه نمی کند. صدای ترمز و بوق ماشین ها بلند می شود . اما نجات چیزی نمی شنود . مستقیم راهش را گرفته است و میرود تا به آن طرف خیابان برسد که ناگهان پیکراتوبوسی او را از جا می کند و یکمترآن طرف تر ازروی شکمش رد می شود.
سه ساعت بعد، پرستاربیمارستان، همسر و پسران نجات را می برد بالای سراو.
دکترمی گوید: " متاسفانه امیدی به زنده ماندنش نیست."
چشمان نجات بسته است. بی خیال زن وبچه، کنارآقای رازقی نشسته است. رو می کند به او ومی گوید: "وقتی راننده‍ی اتوبوس با نماینده‍ی بیمه با یک کیف پراز پول درخانه را بزنند، اونوقت عیال بنده میفهمه، چه کسی پول میاره تو این خونه. اونوقت متوجه میشه که این آقا نجاته که اونارو نجات میده. قبول داری رازقی.؟ "

داود - مرزآرا