(به مناسبت دوّم آذر، سالروز خاموشی غلامحسین ساعدی)
از تبریز تا پاریس


حمید بخشمند


• زندگی کوتاهِ ساعدی پُربار، امّا سرشار از رنج و شکنجه و کابوس و غربت است. هنوز نوجوان است که او را در سازمان جوانان دمکرات می بینیم. پس از کودتای ۲۸ مردادِ ۱۳۳۲، چند ماهی مزه ی زندان را می چشد. بعد از اتمام دانشکده ی پزشکی دانشگاهِ تبریز به تهران می رود و در آنجا مطبّ دلگشا را افتتاح و به طبابتِ اقشارِ محرومِ جامعه مشغول می شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲ آذر ۱٣٨۵ -  ۲٣ نوامبر ۲۰۰۶


 
  دوّم آذر مصادف است با سالروزِ مرگِ شاخص ترین چهره ی ادبیاتِ داستانی ونمایشی ایران: دکتر غلامحسین ساعدی (گوهر مراد ) . ساعدی   در بیست وچهارم دی ماهِ ۱٣۱۴ خورشیدی در تبریز چشم به جهان گشود و در دوّمِ آذرِ ۱٣۶۴ در پاریس بر اثر خونریزی داخلی درگذشت.
 فاصله ی این تولّد و مرگ را حتی پنجاه سال هم پُر نمی کند . حول و حوشِ پنجاه سالگی برای استعدادِ درخشانی چون ساعدی، سنینِ شکوفائی و اوج است. دریغ و درد امّا، که درست در این برهه از حیات، مرگ راه اوج و شکوفائی را بر او می بندد .
ساعدی نه مورّخ و جامعه شناس بود، و نه نظریّه پردازِ سیاسی ـ اجتماعی در معنای خاصِ این واژگان. هر چند مدرک دانشگاهی اش در طبّ و روانشناسی بود، امّا جامعه ی ادبی ایران او را بیش و پیش از آن که یک طبیب بشناسد، یک ادیب می شناخت. با این وصف، ساعدی چونان طبیبی حاذق توانست مشخصاتِ دقیقِ کیفیاتِ روحی ـ روانی جامعه ی ایران را در دوره ای بس مهمّ از تاریخِ معاصر کشورمان تشریح و آن را به تصویر کشد. ساعدی در آثارش از کابوس هائی برای ما سخن گفت که بعدها به واقعیتی عریان تبدیل شدند.
زندگی کوتاهِ ساعدی پُربار، امّا سرشار از رنج و شکنجه و کابوس و غربت است. هنوز نوجوان است که او را در سازمان جوانان دمکرات می بینیم. پس از کودتای ۲٨ مردادِ ۱٣٣۲، چند ماهی مزه ی زندان را می چشد. بعد از اتمام دانشکده ی پزشکی دانشگاهِ تبریز به تهران می رود و در آنجا مطبّ دلگشا را افتتاح و به طبابتِ اقشارِ محرومِ جامعه مشغول می شود. همراه با طبابت، فعالیتِ ادبی خود را پی می گیرد و در جریانِ آن، با آل احمد، شاملو و دیگر چهره هایِ مطرحِ ادبیاتِ معاصر آشنا می شود.
دهه ی ۴۰ اوج شکوفائی ساعدی است. همه ی آثارِ درخشانِ او در این دهه منتشر می شوند. سالِ ۱٣۵۲ انتشارِ «الفبا» را آغاز می کند، که تا مقطعِ انقلاب شش شماره از آن منتشر می شود. رژیم شاه که از آغازِ جنبش نوین مبارزاتِ مردمِ ایران در اوایل دهه ی پنجاه سخت سراسیمه گشته است، به ساعدی مظنون شده و او را در ارتباط با چریک ها می پندارد. سالِ ۱٣۵٣ توسط ساواک دستگبر و مورد شکنجه قرار می گیرد. رژیم در پی آن است که در مورد مخفی گاهِ چریک ها اطلاعاتی از وی به دست آورد، و او از این امر بی اطلاع است. نزدیک به یک سال در اوین بازجوئی و شکنجه می شود. «رژیم متن توبه نامه ای را که منسوب به ساعدی است منتشر می کند. این عمل بیش از هر شکنجه ای ساعدی را از نظر روحی از پا می اندازد. او منکر این حرکت سیاسی ـ روانی ساواک می شود. تا سال ۱٣۵۷ چیزی باقی نمانده، امّا ساعدی بد جوری شکسته است ... ۱٣۵۶ به دعوتِ انجمن های ادبی و دانشگاه های آمریکا به آنجا می رود و به همراه کنفدراسیونِ دانشجویان دست به افشاگری هائی در باره ی شکنجه می شود.» (کوروش اسدی، چهره های قرن بیستمی ایران غلامحسین ساعدی، نشر قصه، ص ۱۵).
سال ۵۷ در پی سقوطِ سلطنتِ پهلوی، ساعدی به ایران باز می گردد و به کارِ مطبوعاتی و سیاسی می پردازد. روزهای اوّل انقلاب، به تبع جوّ سیاسی ناشی از انقلاب به جای نوشتن داستان و نمایشنامه ـ که کارِ اصلی اوست ـ به مقاله نویسی برای سه روزنامه ی معتبر و عمده ی کشور می پردازد، و این در حالی است که مسولیتِ عمده ی یک هفته نامه نیز با اوست،
در سال ۱٣۶۰ به اجبار ایران را ترک و ساکن پاریس می شود. شش شماره ی دیگر از «الفبا» توسط او در پاریس منتشر می شود. همزمان با انتشارِ «الفبا» چندین داستان و سناریو نیز می نویسد. بعضی از سناریوهایش، از آن جمله «اوتللو در سرزمین عجایب»، به فیلم تبدیل می شوند. در این مقطع، حالت روحی ساعدی طوری است که تاب تحمل غربت را ندارد، و تصمیم می گیرد به هر بهائی شده به وطنش باز گردد، امّا ... مرگ تقدیرِ دیگری را برایش رقم می زند و او را در گورستانِ «پرلاشز» پاریس، همسایه ی نویسنده ی محبوبش «صادق هدایت» می کند.
زندگی و مرگِ ساعدی بی شباهت به زندگی و مرگِ هدایت نیست. در دنیای داستانی هر دو، می توان قرابت هائی را پیدا نمود. هم ساعدی و هم هدایت تصویر گرِ جهانی هستند که به شدت از آن نفرت دارند. هدایت از زیستن در میان «رجّاله ها» گریزان است، و ساعدی را «بَیَل» ی های به شهر گریخته و قدرت یافته مجبور به تبعید کرده است. هر دو گرفتارِ دنیائی کابوس زده اند. هدایت از زیستن در چنین دنیائی واهمه دارد: «همه از مرگ می ترسند و من از زندگیِ سِمجِ خود.» عاقبت نیز زندگی خود را چونان گلوله ای بر دنیایِ کَپک زده ی «خنزرپنزری» ها می کوبد.
ساعدی امّا، هر چند چون هدایت آشکار و صریح به استقبالِ مرگ نمی شتابد و هر چند می گوید: «تنها نوشتن باعث شده که دست به خودکُشی نزنم» (الفبا، پاریس، شماره ی ۷)، لیکن در خفا طریقی برمی گزیند که به راه هدایت ختم می شود. او آرام آرام به مرگ نزدیک می شود، مرگی که اگر می خواست، می توانست دست ِ رَد بر سینه اش زند.
ساعدی و هدایت هر دو اکنون در گورستانِ «پرلاشزِ» پاریس سالهاست که آرام گرفته اند؛ با آثارشان امّا در میان ما می زیند.
 نکته هایی که کوروش اسدی در کتابش (مذکور در فوق) در خصوصِ آثار ساعدی طرح کرده، قابل تأمّل است:
 «سرزمین ما سرزمین کابوس است. سرزمین تعلیق، تعلیق میان گذشته و آینده.
وحشت از ویرانی خانه ی بنا شده بر پایه هایی پوسیده و هراس از رفتن زیر سقف جدید. جدید ولی غریب. جهان ساعدی، جهان آدم های کم آورده و سر فرود آورده است. جهانی به تمام معنی فقیر. جهانی که از همان ابتدا، آدم هایش تا گلو در فاجعه فرو رفته اند و در آن دست و پا می زنند. این جهان در آثار داستانی ساعدی ابعادی هول انگیز پیدا می کند. ابعادی که ساعدی در نمایشنامه هایش کمتر به آن ها پرداخته است. نمایشنامه های او بُرشی است از بیرون زندگی آدم های آسیب دیده و گرفتار، و داستان هایش شرح درونی تر و شخصی تر و پیچیده تر همین آدم هاست. جنبه های جهان هول آور ساعدی را بدیهیّاتی می سازند مثل مواجهه ی آدم های ساده از هر نظر فقیر با چیزی ناشناخته که چون آواری ناگاه بر سرشان فرو می ریزد. تمام داستان های ساعدی رو در رویی با ناشناخته هاست. روستاهای او روستاهای داستانی هستند با آدم های داستانی.
روستای «بَیَل» تمام ویژگی های جهان ساعدی را یک جا با خود دارد. مرگ و وحشت و فقر و ناشناخته ها و گریز و نیاز. کتاب بیل با مرگ آغاز می شود. برای همین، واژه ی عزاداران از همان آغاز بر پیشانی کتاب به چشم می خورد. بیل جغرافیایی است از بلاهت و نیاز. ساعدی در عزاداران بیل، سرزمینی هرز را به نمایش می گذارد. روستایی سترون با آدم هایی به غایت ساده تا نزدیکی بلاهت.
آدم هایی حرّاف و ترسو، نشسته در انتظارِ فرج یا فاجعه. عزاداران بیل ترکیب و تقابل فقر و اشتهاست و حکایت معصومیتی که مبدّل به جنون شده. در این مکان تغییری قرار تیست رخ دهد. چیزی که رخ می دهد بیشر شبیه فساد است و فرو رفتن و انحطاط. در بیل همه دارند راه می روند. نگاه می کنند. بهت زده می شوند و آخرسر می گریزند و به جایی و کسی پناه می برند. این جایی که آن ها به آن می گریزند یا مسجد بیل است با عَلَم هاش، یا شهر است با بیمارستان های فاسدش، و آن کس هم یا اسلام است یا فلان آقای بیل یا هر جای دیگر.
الگوی واقعی آدم های ساعدی شاید همان دهقانان ناآشنا با ماشین باشد. ماشینی که شاه بُرد به روستا تا انقلاب سفیدش را شخم بزند، ولی وحشت از خاک بیرون کشید. جماعتی روی خاک زندگی می کنند که نمی دانند زیرش چیزی هست که سیاه است و در حکم طلا. و این جماعت از این موضوع غافل است که ماده ی وسوسه برانگیزی در کنار چادرش و بغل مرتع اش، حرص و ولع عده ای را که از زیستگاه او بسی دورند، دامن زده است. آن سوی جهان جماعتی هستند که هم نفت را می شناسند و هم راه درآوردنش را از زیر خاک بلدند. کشورهایی از جهان، چندی است که وارد صنعتی شدن و مدرنیسم شده اند و دارند دنبال کشف می گردند و دارند روی همه چیز مطالعه می کنند تا بشناسندش و آن را به کاری بزنند تا صنعت شان لنگ نزند و این است که کنار چادر شبانان ناگهان دَکَلِ نفت زده می شود. ترکیب زندگی شبانی با صنعت مدرنِ نفت، می شود همان کابوسی که گاه نامش را در ادبیات، «وضعیت کافکایی» نامیده اند یا «رئالیسم جادویی»، ولی اینجا باید این وضعیت را ساعدی وار نام نهاد.  یعنی همان جهانی که ساعدی آفریده است: غریبه ای می آید و آرامش قومی مأنوس با سنت های خودش را به هم می زند. پس از این هزار چیز روی می دهد که همه از تبعات ورود آن غریبه بوده است و هست. چیزهایی مثل آوارگی، جنون، اضطراب، جهالت و نیاز و نیاز و نیاز.
در قصّه ی چهام کتاب، که داریوش مهرجویی فیلم «گاو» را بر اساس آن ساخت و مشهورترین قصّه ی این مجموعه است، مَشد حسن با مرگ گاوِ عزیزش چنان ضربه ای می خورد که آرام آرام مبدل به گاو می شود. این مبدل شدن به حیوان نه از سرِ شیفتگی، که شکل دیگر مرگ است. بازگشتی است به بدویّت، به تباهی. سرنوشت بیل، سرنوشت همه ی چیزهای کهنه و تباه شده است. بیل تنها یک شخصیت چشمگیر دارد: «اسلام»، که کار او هم دست آخر به گریز از بیل می انجامد. اسلام کسی است که یک جوری نیاز آدم های بیل را با گاری اش یا بُز و سَگَش برآورده می کند. آچار فرانسه ی بیل است. و آخر سر تبدیل می شود به قهرمان بیل که باید تمام مسولیت های آن ها را به دوش بکشد و چنین آدمی آرزوی اهالی بیل است که نمی خواهند مسولیت چیزی را مستقیم بپذیرند و اصلاً نمی دانند مسولیت چیست و بیشتر دوست دارند قربانی و گناهکار مشخصی باشد تا در وقت مقتضی جای همه کیفر ببیند. ولی اسلام دست آخر می گریزد، و با گریزش کتاب چرخی میزند و به آغازش باز می گردد و باز زنگ زنگوله شنیده می شود تا بیل را با آدم های به بدویّت بازگشته اش دوره کند.
آدم های تنها و اسیر دست حوادثِ ناخواسته و ناشناس، همیشه دنبال پشت و پناهند. این بی پناهی آن ها را وا می دارد تا دنبال کسی یا پناهگاهی بگردند. این پناهگاه مسجد وَرَزیل می تواند باشد و آن کس همان «اسلامِ» عزاداران بیل که نمی خواهد جامه ی قهرمانی این قوم را بر تن کند، و دست آخر از «بیل» می رود یا به عبارتی می گریزد و کتاب «بیل» با رفتن او به پایان می رسد.
ساعدی با شناخت روانشناسانه ای که از این فضا و مکان دارد آدم های خودش را خلق می کند. آدم هایی که سالها بعد، از کتاب های او بیرون می آیند و همه چیز را به هم می ریزند تا برگردند به قبل. و بر هم می گردند و خالقشان را هم فراری می دهند.
و این آدم ها همان آدم های بی پناهِ نیازمند بودند. نیازمند قهرمان، قهرمانی که در جهان ساعدی نبود و از آدم هایش دریغ کرده بود.