شوق اندوهناک


داود مرزآرا


• وقتی گوشی تلفن را گذاشت دستش می لرزید. رنگش پریده بود وهمانطور که نفس نفس می زد بسختی ازجایش بلند شد. بطرف دستشوئی رفت و شوهرش را صدا زد. "زودتر بیا بیرون ... کارت دارم." ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۴ مرداد ۱٣۹۴ -  ۵ اوت ۲۰۱۵


 
وقتی گوشی تلفن را گذاشت دستش می لرزید. رنگش پریده بود وهمانطور که نفس نفس می زد بسختی ازجایش بلند شد.
بطرف دستشوئی رفت و شوهرش را صدا زد.
" زودتر بیا بیرون ... کارت دارم."
قدرت ایستادن نداشت. برگشت و روی صندلی ولو شد. احساس می کرد قلبش دارد از سینه میزند بیرون. به موهایش دستی کشید که مثل جارو دورصورتش آویزان بودند.
بیرون ازخانه هوا طوفانی بود. باد میان درخت ها زوزه می کشید وآنها را به این سو وآن سوخم می کرد. گردوخاک
تکه های کاغذ، آشغال های سبک، درهوا پخش و پلا بودند. آنوقت که باران سرگردان به پنجره ها خورد گوئی همه
چیز داشت بهم می ریخت.
" چی شده ؟ "
زن سرش را بلند کرد و چهره ی رنگ باخته ی شوهرش را دید با چشمانی پف کرده و قرمز، زیرعینکی ته استکانی.
" تلفن ...تلفن کردن "
" کی ...؟ چه کسی...؟ "
" نمیدونم ... یارو گفت سیامک رو گروگان گرفتن ... گفت برا آزادیش صد تا میخوان."
و درحالی که صداشو کاملا پایین آورده بود واطرافش را می پائید ادامه داد " میدونی چیه ...
سپس ساکت شد و بفکرفرو رفت.
مرد کمی این پا وآن پا شد، " خوب... بعد..."
اما زن همچنان ساکت به دستانش خیره مانده بود.
به زنش گفت: " اما وقتی توی دستشوئی بودم صدای تلفنی نشنیدم. سیامکوکه ده بار گروگان نمیگیرن."
وهمانطور که میرفت تا روبروی زنش بنشیند پرسید:                                                                           
گفتی چی؟ صد تا میخوان ؟ یعنی چی؟ یعنی صد میلیون؟ برا سیامک ؟
زن که گردنش را با دست مالش می داد سرش را به پشتی مبل تکیه داد و به طاق خیره ماند.همانطور که بالا را نگاه میکرد گفت: " میدونی چیه...یه خورده باهاشون چونه بزن. شاید آزادش کنن."
" تو به یارو که زنگ زده بود چی گفتی؟ "
زن جواب نداد . فقط به طاق نگاه میکرد.
" نشنیدی ؟ پرسیدم تو به یارو چی گفتی؟ "
زن سرش را بلند کرد وگفت " زبونم بند اومده بود ...تا اومد م حرف بزنم گوشی روگذاشت."
مرد دیگر حرفی نزد و همین طور که سرش پائین بود رفت نشست پشت میزنهار خوری ودرسکوتی سنگین صورتش
را میان دست ها یش پنهان کرد.
دو سال پیش بود که آمدند درخانه اش و کیسه ای پلاستیکی دادند به دستش واوعینک شکسته ی سیامک را با پوتین ها
و پلاکی که درسینه می انداخت درآن یافته بود.
باد دربیرون زوزه می کشید و باران خود را به شیشه ها و دیوارها می کوبید.
سکوت داخل خانه دیری نپائید چون با شیون زن شکسته شد. اوشروع کرد به جیغ زدن و با دو دست توی سروصورت
خود کوبیدن. صدای بلند گریه اش درهمه جای خانه پیچید.
یکباره ازگریه کردن دست کشید و شروع کرد به راه رفتن درداخل اطاق، به بالاو پائین و یکریز تکرارمی کرد
" خدا کنه دوباره زنگ بزنن، خدا کنه دوباره زنگ بزنن " واین خدا کند ها تکرارمی شد و فضای اطاق را پرمی کرد.
مرد مثل اینکه ازخواب پریده باشد و یا باد و باران بیرون او را لرزانده باشد با تکانی که خورد به خودش آمد. چشمانش
را مالاند و رو کرد به زنش و با صدای بلند گفت " بس کن دیگه ... مثل اینکه دارن در میزنن."
سپس از پشت میزبلند شد و با پاهای ناتوان رفت تا دررا باز کند. زن که کنجکاوانه صدایش قطع شده بود بلند شد
ورفت به سمت طاقچه، روبروی عکس پسرش ایستاد. دستها را زد زیرچانه وخیره شد به قاب عکس .
پنجره ها بسته بود اما صدای رعد وبرق آنها را می لرزاند. آسمان می غرید و شرشرآب در ناودان ها موسیقی یک
نواخت و کسل کننده ای را تکرار می کرد.
مرد دررا باز کرد اما هیچ کس پشت درنبود. ازچارچوب دررد شد و راه پله ها را وارسی کرد. اول پائین و بعد بالا.
خانم دکتر، همسایه ی طبقه ی بالا را دید که از بالای نرده ها سرک کشیده است و به او نگاه می کند.
"شما بودید درزدید؟
"بله، طوری شده ؟ این صدای جیغ و گریه ازمنزل شماست؟"
" بله ... دوباره بیماری خانمم عود کرده "
" میخواین دکتر بیاد پائین سری بهتون بزنه؟ "
و مرد که حالا درپاشنه ی درایستاده بود لحظه ای مکث کرد و گفت " باشه ...خیلی ممنون " ودررا پشت سرش بست.
یک راست رفت بسمت دستشوئی. نشست آنجا و آرام آرام گریه کرد تا زن صدایش را نشنود. دلش برای زنش می
سوخت و آرزومی کرد یکبارهم که شده سیامک را درخواب ببیند.
دوباره صدای زنگ دربه صدا درآمد. زن کنجکاوانه برگشت وبه درنگاه کرد.
فکرکرد اشتباهی شنیده است. اهمیتی نداد و دوباره خیره شد به عکس سیامک. این بار صدای محکم ضربه ی انگشت را
به شیشه ی درشنید وهمانطور که سلانه سلانه بطرف درمیرفت با صدای بلند گفت آمدم ..آمدم ...و دررا بازکرد.
دکترانجا ایستاده بود ونگاهش میکرد. زن تا او را دید درآغوشش گرفت واو را بوسید و همچنان که میلرزید و اشک
می ریخت گفت :" سیامک... توئی ؟ خدا را صد مرتبه شکر. چطوری ازدستشون فرار کردی؟"
حالا دیگر گریه و خنده اش قاطی شده بود.
دکتر را سفت چسبیده بود. رویش را بسمت خانه کرد و فریاد زد "بیا ین ببینین سیامک من خودش با پاهای خودش اومد،
ممنونم خدا... کجائی ئی... مرد، بیا دیگه"
مرد خودش را رساند به جلوی در ونگاهش روی نگاه دکتر ثابت ماند. دستان زن را از دور کمردکتر کنارزد و رو
کرد به او و گفت: "ببخشید – این مریضی دست ازسرش برنمیداره."
"خودم متوجه هستم ... حالا میتونم بیام تو؟ "                                                
" البته ... بفرمائید تو "
دکترهمانطور که میرفت تا روی مبل بنشیند وسط اطاق ایستاد و پرسید " دواهاشو میخوره؟ "
" بله میخوره ... خودم بهش میدم. اگه نخوره که حالش خیلی بد تر میشه."
زن همانطور که دم درایستاده بود با نگاه، تعقیب شان می کرد. آنوقت دررا بازگذاشت و دولا دولا دستش را گرفت به کمرش وراه افتاد به سمت اطاقش. دیگرنگاهشان نکرد.گوئی بازگذاشتن درنمادی شد برایش تا سیامک ازآن وارد شود.
"می بینی دکتر ... چه کارکنم، هرچند وقت یکبار اینجوری میشه، می برمش بیمارستان، تا اندازه ای خوب میشه و
برمیگرده . پس ازمدتی دوباره."
وهمانطور که پا شد تا برای دکتر میوه بیاورد. ایستاد و گفت :" دکتر، بیمارستان خیلی خرجش زیاده، دیگه پولی ندارم
دلمم نمیاد ببرمش بیمارستان دولتی."
دکتر گفت: " اما بیمارستان دولتی جای بدی نیست. وانگهی اگرهردوتون برین بهتره. افسرده گی شما هم خوب میشه ،
هرچه بیشتر تحت نظر باشین بهتره . ترتیبی میدم تا صبح ها و عصرها پیش هم باشین. پیشنهاد می کنم خونه تونم عوض
کنین .اینجا برای شما ها پرازخاطره ست. حالا باید برم ... لطفا میوه نیارین- فکراتونو بکنین بمن خبر بدین."
مرد درحالی که به زندگی جدیدش در تیمارستان فکرمیکرد او را تا دم دربدرقه کرد و با بغضی درگلو ازاو تشکر
کرد ودررا پشت سرش بست.
وقتی برگشت زنش را دید که درآشپزخانه سینی چای و قندان را آماده کرده است و بسمت او میاید.
" من چای نمیخام."
" برا تو نیست."
"پس برا کی می بری؟"
"برا سیامک ، بچه م از بس که درس خوند خسته شد."
و همانطور که از پاشنه ی در رد می شد با صدای بلند گفت " الان میام".
مرد از بالای پله ها خطاب به او گفت:" کجا میری؟ ...تاریکه ...داره بارون میاد ...خیس میشی،"
زن دستش را گرفته بود به نرده ودر دست دیگرش سینی چای وازپله ها پایین میرفت. سرپاگرد ایستاد رو کرد به
شوهرش و گفت :" میرم اونور خیابون، زیراون درخت بزرگه – یادت رفته؟ سیامک همیشه اونجا درس میخونه "
و به راهش ادامه داد.
مرد برگشت بسمت پنجره تا ازآنجا نگاه کند. باران پشت شیشه با اشکهای مرد پرده ای ساخته بود که نمی گذاشت
همسرش را ببیند.
ناگهان نورچراغ اتومبیلی پشت پنجره را روشن کرد و بدنبالش صدای مهیب ترمزها و برخورد فلزبا اسفالت وشکستن
شیشه، مرد را درجای خود میخکوب کرد.

داود - مرزآرا