نمشیا. نوشته ی: کرستین والدز کواید


علی اصغر راشدان


• عکسی هست از من و دخترخاله م نمشیا، تو مزرعه لوبیا ایستاده ایم. دستخط مدادی مادرم پشت عکس است: نمشیا و ماریا، تایکیو۱۹۲۹. نمشیا سیزده و من شش ساله م. لباس ابریشم مصنوعی پوشیده و تا زیر زانوهاش میرسد، جورابهای منجوقدوزی ابریشم واقعی اهدائی مادرش از کالیفرنیا را به پا دارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۴ مرداد ۱٣۹۴ -  ۵ اوت ۲۰۱۵


 
KIRSTIN VALDEZ QUADE
Nemecia
نمشیا. نوشته ی: کرستین والدز کواید
ترجمه علی اصغرراشدان


       عکسی هست ازمن ودخترخاله م نمشیا،تومزرعه لوبیاایستاده ایم. دستخط مدادی مادرم پشت عکس است:نمشیاوماریا،تایکیو۱۹۲۹. نمشیاسیزده ومن شش ساله م.لباس ابریشم مصنوعی پوشیده وتازیر زانوهاش میرسد،جورابهای منجوقدوزی ابریشم واقعی اهدائی مادرش از کالیفرنیارابه پادارد.کلاهی چسبان شبیه کلاهخودروسرش است،لب های خندانش جمع وجوراست.دستم رامحکم گرفته.تولباسهای سفیدم هم شبیه پسربچه م،گیسهام که خودم زده م،کوتاه وناهمواراست.سرنمشیا یکبراست واززیرپلکهاش دوربین رامینگرد.قیافه من عبوس و گناهکارانه است.مناسبت گرفتن عکس وچرائی آنطورلباس پوشیدمان راوسط مزرعه خاکی به خاطرنمیاورم.تمام چیزی که ازآن روزبه خاطردارم کفش های پاشنه بلندنمشیاست.مجبوربودرو پنجه پاهاش راه برودکه کفش هاش توگل وخاک فرونروند.
      نمشیادخترخواهرمادرم بود.قبل ازتولدم آمدباپدرومادرم زندگی کند، خاله بنیگنانمیتوانست ازش مواظبت کند.بعدکه خاله بنیگنا خوب شدو رفت لس آنجلس،نمشیامدت درازی دلش خواست بماندوبا مازندگی کند. این قضیه توآن سالهای بین جنگهاتوشهرنیو مکزیکوی ماامرغیر معمولی نبود.یکی که میمردیادچارگرفتاریهائی میشدیاخیلی ساده بچه های زیادی داشت،همیشه خاله هایاخواهرهایامادربزرگ هااطاق اضافه ای برای یک بچه ش داشتند.
    روزبعدازتولدم خاله بزرگم پاولیتانمشیارابه اطاق خواب مادرم آوردکه ببیندم.نمشیاپرسلین،بچه عروسکی راباخودداشت که روزگاری متعلق به خاله بنیگنابود.پتوراازروم که کنارزدندتابتواندببیندم،عروسکش راروکف تخته ای اطاق کوبید.تمام تکه هاش راپیدکردندوپدرم به هم چسباندشان، چسبهای بیرون زده بین شکافهارابادستمالش پاک کرد.چسب خشک وقهوه ای شد،یااحتمالاسفیدماندوبه مرورزمان قهوه ای شد.عروسک رو گنجه اطاق خوابمان نشست.صورت گردش پشت شکافهای قهوه ایش خنده ای آرام داشت.دستهاش سخت ورسمی روتورسفیدخم شد. مخلوطی عجیب ووحشتناک ازیک جوان وپیربود.
         نمشیافضائی ازتراژدی دراطرافش داشت که دراوکاشته شده بود. چشمهاش رابامدادزغالی سیاه میکرد.مستمریش راهزینه خرید مجله ها میکرد،عکسهای هنرپیشه های فیلم های صامت راباسنجاق ته گرد اطراف آینه کمد لباسمان می چسباند.فکرنمیکنم هیچوقت هیچ فیلمی دیده بود،لااقل تاوقتی مارا ترک کرد.درحالی که نزدیکترین سینماتوراه آلبوکرک بود.پدرومادرم باهرشیوه ای فکرمیکردندفیلمهابرای دختری جوان مفیدنیست.نمشیانگاه خیره روبه بالاولبهای کلفت ماری پیکفورد وگرتاگاربورا توآینه کوچک اطاق خوابمان تقلیدمیکرد.
      به نمشیاهمانطورکه بودفکرمیکنم وغذاخوردنش توذهنم تصویرمیشود.دخترخاله م حریص بود.چیزهائی لازم وخوراکی احتیاج داشت.لقمه های کوچک برمیداشت،همه چیزرابه تمیزی یک گربه می بلعید.هیچوقت آثارخوراک درهیکلش پیدانبود.
    ضمن پذیرائی ازخودش جوک هائی میگفت.یکریزتوکارهاکمک میکرد. سردرگم میشدیم ومتوجه نمیشدیم چقدرتورتیلا یاچندظرف خوراک فلفل سبزخورده.پدریابرادرهام سرمیزاشتهاش رامسخره که میکردند،چهره ش گل می انداخت.مادرم به پدرم میگفت:
«هیسس!!!اون یه دختردرحال رشده!»
   شبهاازآبدارخانه خوراک،مشت مشت آلو،گوشت تکه تکه شده وژامبون کش میرفت.مخفی کاریها لزومی نداشت،مادرم باتمایل کامل تاجاداشت ازش پذیرائی میکرد.صبح هاهمه چیزسرجاش بود:کاغذمومی خیلی تمیز دورپنیرهاپیچیده بود،درشیشه هاروشان کیپ بود.توبریدن وقاشق قاشق برداشتن ماهربود،روی این اصل دزدیهاش جلب توجه نمیکردند.تو تختم بیدارکه میشدم کنارم زانوزده بود،یک تورتیلاوعسل رولبهام مالیده شده بود.پچپچه میکرد«بخور»،ازخوردن شام سیرهم که بودم وکاملا بیدار نبودم،یکی دوتاگازمیزدم.برای جنایتهاش لازمم داشت.
       تماشای خوردنش ازغذامتنفرم میکرد.لقمه های کارآمدتندش،حرکت آرواره هاش،نوع پائین لغزیدن غذاتوگلوش مریضم میکرد.باخودفکرمیکردم چطوربدنش اجازه پذیرش آن همه خوراک رابه خودش میدهد.رفتاربدیع وزنانه سرروبه پائینش موقع پذیرش هرلقمه کله کلاغی حالت غذاخوردنش رابدتر میکرد.این که من آدم کم خوری بودم وازوابستگی به غذاابرازتنفر میکردم،هیچ مقوله ای نبود،نمشیاغذای من راهم میخوردوهیچوقت هیچ چیزی هدرنمیرفت.
    ازنمشیامیترسیدم،بزرگترین رازش رامیدانستم:پنج ساله که بود، مادرش رابه کمابردوپدربزرگمان راکشت.
این قضیه رامیدانستم،آخرهای شب یک یکشنبه که بیدارتو تختخوابمان درازکشیده بودیم بهم گفت.تمام فامیل باهم توخانه ماغذا خورده بودند،کاری که هرهفته میکردیم.توانستم صدای برزگترها راکه تواطاق جلوئی حرف میزدندبشنوم.
    نمشیاتوتاریکی گفت«من اونارو کشتم»،انگاردکلمه میکرد،اول متوجه نشدم بامن حرف میزند«مادرم مرده بود.تقریبایه ماه مرده بود.به دست من کشته شده بود.بعددوباره مثل مسیح زنده شد.این قضیه معجزه بزرگتری بود،مادرم نه سه روزکه خیلی بیشترمرده مانده بود.»،صداش یکجوری واقعی بود.
پچپچه کردم«واسه چی پدربزرگمان راکشتی؟
گفت«به خاطرنمیارم،باید عصبانی بوده باشم.»
باشدت به تاریکی خیره شدم،بعدچشمک زدم.چشمهام بازیابسته،تو تاریکی یکسان ونگران کننده بود.نمیتوانستم نفس کشیدن نمشیارا بشنوم،تنهاصدای دوربزرگترهابود.حس کردم تواطاق تنهام.
نمشیا بازحرف زد«نمیتونم به خاطربیارم چطوری این کارو کردم.»
پرسیدم«پدرتم توکشتی؟»
    برای اولین بارمتوجه یک مانتل ایمنی دورخودم شدم که قبلاهیچوقت متوجهش نبودم ودرحال حل شدن بود.
نمشیادوباره صداش قاطع بود،بهم گفت«آه،نه.لازم به این کارنبود،باپای خودش فرارکرد.»
    گفت تنهااشتباهش نکشتن بچه معجزه بود.بچه معجزه برادرش پسرخاله پاتریک سه سال بزرگترازمن بود.پاتریک بچه معجزه بود،خاله بنیگنا هفته هاتوخواب مرگ هم که بودسلولهای پاتریک چند برابروشکلش کامل شد.فکرکنم پاتریک تورحم خاله م رشدو ازبدنش تغذیه میکرد، روحش درون او به شدت میدرخشیدوساکت تومایع بالاوپائین می پرید. نمشیاتقریبابااشتیاق گفت«خیلی نزدیک بودم.»
عکسی ازپاتریک نوپاتویک قاب ایستاده روپیانو بود.بین خاله بنیگناکه هیچوقت ندیده مش وشوهرجدیدش نشسته بود.تمام شان تو کالیفرنیا زندگی میکنند.توعکس صورت پاتریک گوشتالودوترش بود.بین یک مادروپدرخوشحال به نظرمیرسید.انگارازوجودخواهری که درفاصله نهصد مایل دورتردرخانه ای دیگروبامازندگی میکردآگاهی نداشت.مطمئنابراش دلتنگ نبود.
دخترخاله م گفت«بهتره به هیچکس نگی.»
گفتم«به هیچکس نمیگم.»،ترس ووفاداری تو درونم ورم آورد.دستم را توفضای تاریک بین تختخوابهامان به جستجویش درازکردم.
      روزبعددنیامتفاوت به نظرمیرسید،به هرکدام ازبزرگترها برکه میخوردم تحلیل رفته وبارازنمشیا بی مایه شده بود.بعدازظهررفتم مغازه وساکت کنارمادرم ایستادم،پشت پیشخوان ومیزتحریرسرپوشیده کارمیکرد.حساب هاراوارسی میکرد،ته مدادرا به لب پائینش میکشید.قلبم می تپیدوگلوم گرفته بود:
«واسه خاله بنیگناچی اتفاقی افتاد؟واسه پدرت چی پیش اومد؟»
مادربرگشت که نگاهم کند.مدادرا پائین گذاشت،لحظه ای ساکت ماند، بعدسرش را تکان دادواشاره مانندی کرد،انگارهمه چیزراازخودش بیرون کشید.صداش سخت بود«مهمترین چیزاینه که مامعجزه مونوگرفتیم. معجزه زنده ماندن بنیگناوآن بچه است.سرآخرخدامحافظتمون کرد.به خاطراین قضیه همیشه ازش سپاسگزارم.»،سپاسگزاربه نظرنمیرسید.
حالاسئوالم کمترموکدبود.مادردوباره شانه ش را تکان داد:
«بهترین راه فراموش کردنه،دختر.نمیخوام درباره ش فکرکنم.»
باورداشتم چیزی که نمشیا بهم گفت واقعی است.آنچه گیجم میکرداین بودکه هیچوقت هیچکس بانمشیا مثل یک قاتل برخوردنمیکرد.رفتارشان به طورخاصی باهاش نایس بود.فکرکردم«انگارمیدونن چی کارکرده؟انگارازآنچه ممکنه باهاشون بکنه میترسن.شاید تموم شهرازدخترخاله م وحشت دارن ومی پایندش»
    نمشیاروپله های مدرسه بامعلم حرف میزد،یاپیش ازشام به مادرم کمک که میکرد،می پائیدمش.هیچوقت خطانکرد.فکرمیکنم هرازگاه ازبرق نگاههای توچهره بزرگهاچیزهائی دستگیرم میشد،نمیتوانستم مطمئن باشم.
   انگارتمام شهرتوافق کرده بودتوتاریکی نگاهم دارد،به کسی فکر میکردم که درموردکارهای خلافش باهاش صریح باشد.نمشیامطمئنااتهام قتل رارد میکرد.فردمزبورمیتوانست خاله بزرگم پاولیتاباشد.یک بعدازظهرتوخانه ش تورتیلادرست میکردیم،باملاحظه ونه به قصدخیانت به رازنمشیا،قضیه راازش پرسیدم:
«واسه پدربزرگ چی اتفاقی افتاده؟»
    یک گلوله خمیرکندم ودادم دستش.پاولیتاگفت«قضیه فوق تصوربود.»
خمیررابافشارورزدادوگلوله کرد،فکرکردم ادامه میدهد،دوباره گفت:
«فوق تصور.»
    تنهامیتوانستم تصورکنم نمشیایکی رامیکشد.جهنم؛شیاطین وشعله هاوحشتهائی بودندکه نمیتوانستم تصویرکنم،گرچه خشم نمشیاکاملا محتمل بود.
«اماچی حادثه ای پیش اومد؟»
پاولیتاضربه ای به خمیرزد،دوباره گلوله ش کردوروآهن داغ بالای کوره کوبید،خمیرتاول زد.باوردنه بهم اشاره کرد:
«توخوشبختی ماریاکه بعدازاون روزبه دنیااومدی.تودست نخورده هستی. ماباقیمانده هاهیچوقت اونوفراموش نمیکنیم.تودخترم،ودوقلوهادست نخورده اید.»
    درجلوکوره را بایک قلاب آهنی بازکردوآتش داخلش را هم زد.هیچکس در باره حادثه پیش آمده درپنج سالگی نمشیاچیزی نمیگفت.خیلی زود پرس وجورا رهاکردم.پیش ازخواب منتظرمیماندم تانمشیادرباره جنایتش چیزی بگوید،دیگردراین باره حرف نمیزد.شب تاآنجاکه میتوانستم بیدارو منتظرش میماندم تاتوتاریکی به سراغم بیاید.
هرچه به دست میاوردم نمشیاتااندازه غیرقابل استفاده یاحتی تاحدتو ذوق زدن خرابش میکرد:خراشی باناخنش توچوب مداد،پارگی ئئ تو پیرهن ولباس،چینی توصفحه یک کتاب.یک مرتبه نمشیاقورباغه باددار پریدنیم راروسنگ پله هاکوبید،اعتراض کردم.قورباغه را به طرف مادرم پرت کردم،خواستم شکاف رو قوطی را نگاه کند.مادرعروسک مچاله شده را تودستم گذاشت،سرش را تکان داد،ناراحت شدوگفت:                     
«به بچه های دیگه م فکرکن.»
منظورش بچه های دیگری بود که می شناختم.دخترهای تایکیو:
«خیلی بچه هااین چیزهای تازه قشنگو ندارن.»
       اغلب تحت مراقبت دخترخاله م بودم.مادرم ازکمک نمشیاخوشحال بود.فکرمیکردم مادرم هیچوقت تصورنمیکرددخترخاله م خواستارآزارم باشد. مادرم دربرابرامنیت بچه هاش مهاجم بود.بعدهاکه پانزده ساله بودم مادرم کاگرمزرعه یکی ازهمسایه های قدیمی رایک سال تومغازه راه نداد، چراکه برای من سوت زده بود.به نمشیااعتمادداشت،دخترخواهرش و ویتیم وتقریبادختراولش بود.
   دخترخاله م توعشق ونفرتش سختگیربود،گاهی نمیتوانستم تفاوتشان رابگویم.انگاربیدلیل خشمش را تحریک میکردم.عصبانی که میشدباکف دست میزدونیشگونم میگرفت،پوستم گلگون وکبودمیشد.عصبانیتش گاهی یک هفته دوام میاورد.پرخاشگریئی که توسکوتی طولانی می پژمرد.شروع به داستان گوئی که میکردمیدانستم بخشیده شده م.داستانهای ارواح درباره لاللوروناکه تورودخانه رفت وآمدمیکردومثل بادنزدیک شونده به مرگ شیون میکرد.داستانهائی درباره دزدهای دریائی وکارهای وحشتناکی که بادخترهای جوان میکردند.داستانهای وخیم تری درباره خانواده مان.بعدبلندم میکردومی بوسید،بهم میگفت همه چی حقیقی بوده،هرکلمه واقعی بوده،من سزاوارش نبودم،بااینهمه بازهم دوستم میدارد.
    تمام داستانهاش آزارم نمیداد،بعضی هاشان فوق العاده بودند. حماسه های استادانه ای که توهفته هابه اهتزازدرمیامدند.ماجراهای دخترهائی شبیه ماکه ازخانه فرارمیکردند.تمام داستانهامتعلق به مابودند. شب گیس هام رامی بافت.اگرپسری تعقیبم میکردمیکوبیدش.بهم نشان میدادچطورراه بروم که بلندترجلوه کنم.یک باربهم گفت:
«من اینجام که ازتومواظبت کنم،واسه همین اینجام.»
       بعدازروزتولدچهارده سالگیش پوستش رنگ عوض کرد،قرمزوچرب شدوباآبله های چرکینی ورم آورد.حساس به نظر میرسید.به خاطر ابروهای کلفت ودندانهای خم برداشته م شروع کردبه خندیدن بهم- چیزهائی که قبلاازآن درخودم پی نبرده بودم.
   یک شب وارداطاق خوابمان شد،مدت درازی خودراتوآینه نگاه کرد.ازآینه دورشد،به طرف من که روتخت نشسته بودم آمدوناخنش راتوگوشت طرف راست صورتم فروکرد.سرم راتکان دادم وفریادکشیدم.باملایمت گفت «هیسس!»،بایک دستش گیسهام رانوازش داد.همزمان که ناخنش روپوستم کارمیکرد،خودرازیردستهاش آرام حس کردم.کمی دردم آمد،تو هفت سالگی زیبائی به چه دردم میخورد؟باصورتم تودستهاش،میان زانوهاش راحت نشستم،توجهش طوری روی من متمرکزبودکه موجی رادر خودحس کردم،گرم وآرام وشوربود.هرشب بین زانوهاش می نشستم وزخم راخراش ودوباره خراش میداد.روزی ازآن یک بازی درست کرد.بهم گفت مثل یک دزددریائی به نظرم میرسم.روزی دیگر میگفت وظیفه اوست نشانه گذاریم کند،چراکه من گناهکاربودم.هرروزمادرم ونمشیاباهم مبارزه میکردند،مادرم هرصبح مرهم روزخم میمالید،نمشیاهرشب باناخنش زخم رابازمیکرد.مادرم بابوته سیرتازه تغذیه م میکرد،می گفت:«واسه چی خوب نمیشی دخترم؟»
چرابهش نمیگفتم؟دقیقانمیدانم.گمان میکنم احتیاج داشتم توداستانهای نمشیاغرق شوم.سرآخربه مرورزمان علاقه ش رابه قضیه ازدست داد،صورتم رارهاکردکه خوب شود.نشانه زخم ازکناربینیم تا لبم جاماند.به شکل آدمهای ناراحت نشانم میدادوتوزمستان سرخ میشد.
    شانزده ساله که شدتنهایم گذاشت.قضیه عادی بود،مادرم بهش گفت بیشتروقتش راباخودش یادخترهای بزرگتربگذراند.سرشام دخترخاله م هنوزموردتوجه پدرومادرم بود.باخاله هاوعموهاحرافی میکرد.رازعجیب همراه باخشم وستایش که وقتی باتمام وجودروی من متمرکزکرده بود، کاملاپایان یافت.ازمن روبرگرداند.به عوض آرام شدن احساس خلاء کردم.
سعی کردم نمشیارابرگردانم به وضع گذشته مان.براش کارامل خریدم وتوکلیسابهش سقلمه زدم که یعنی مارازمضحک مشترکی داریم.
یک مرتبه باعده ای دختربزرگترتومدرسه ایستاده بود،به طرفش دویدم.
«نمشیا!»
طوری صداش کردم که انگارهمه جارادنبالش گشته م ویک مرتبه پیداش کرده م.عقب هلم ندادیاضربه بهم نزد،تنهاازفاصله دوربهم خندیدو برگشت طرف دوستهاش.
    هنوزاطاقمان مشترک بود.آخرهای شب به رختخواب میرفت.دیگر داستان تعریف نمیکردوگیسهام رابرس نمیکشید.تامدرسه باهام نمی آمد.دیدنم رامتوقف کرد.بدون خیره شدنهاش،نسبت به خودم دچار توهم شدم.تورختخواب منتظرش درازمیکشیدم،خودم رابه اندازه ای توهم می فشردم که دیگرنمیتوانستم تکه های لباس رارو پوستم حس کنم. ازنظرجسمی تااندازه ای خودراتوتاریکی حس میکردم.به آرامی واردمی شد.واردکه میشدمیتوانستم حرف بزنم.
      پوستم رنگش راوتنم وزنش راازدست داد،صبح روزی ازماه مه ازپنجره کلاس به بیرون خیره شدم،خانم رومیروی پیررا دیدم،ازخیابان پائین میرفت،شالش مثل پرهائی دورش موج برمیداشت.معلمم به تندی اسمم راصداکرد.ازدیدن خودم توجسمم ولرزان نشسته پشت میزتعجب کردم.ناگهان تصمیم گرفتم حرکت گروه جشن کورپوس
کریتسی راهدایت کنم.پرهای فرشته رابه خودمیاویختم،همه نگاهم میکردند.
    کورپوس کریستی جشن دلخواه مادرم ازبچگیش بود،هرتابستان بادخترهای دیگرتوخیابانهای کثیف راه میرفته وگلبرگهای رزراپرت میکرده. مادرم هرسال برای نمشیاومن لباسهای تازه سفیدمیدوخت.نوارهامان را به شکل نیم تاجهائی دورسرمان می پیچید.من همیشه جشنهاومراسم سنگین مس ومنگوله های طلای مقدس توقوطیهای طلائی که کشیش زیرسایبان طلائی رابالانگاه میداشت وعبادت کننده های تومحراب بین راه رادوست میداشتم.حالامیتوانستم تنهابه هدایت گروه فکرکنم.
   محراب مادرم مایه غرورش بود.هرسال مادرم میزمخصوص راتوخیابان جلوی خانه روبه راه میکرد.قلب مقدس تومرکزلباسهای تورقلابدوزی شده محاصره شده باشمعهاوگلهای توی کوزه های مذهبی می ایستاد.
    همه تومراسم مس شرکت کردند.دخترهای شهرسبدهای گلبرگ رزجلو پیکر مسیح پخش وگروه جشن راهدایت کردند.آن روزمابچه های خاک آلودژولیده موبه فرشته هائی تبدیل شدیم.تنهادخترراس گروه واقعا فرشته بود،بالهائی رامی پوشیدکه بین تکه های دستمال کاغذی توی جعبه بالای جارختی مادرم نگهداری میشد.بالهای قشنگ توروسیم بودند، باروبانهای سفیدبه قسمت بالای بازوهابسته میشدند.
       یک دختربرای هدایت گروه بایدتائیدمیشد،چیزی که باعث تائیدش میشددکلمه یک سرودبود.من ده ساله واولین سال واجدشرایط بودنم بود.روزهای منتهی به دکلمه رقابتهاراوارسی کردم.بیشتردخترها ازمزارع اطراف شهربودند.اگرخواهریاپدرمادری داشتندکه تاحدکمک بهشان قادربه خواندن هم بودندومیتوانستندبامحفوظاتشان کمکشان کنند،می دانستم نمیتوانندکلمات رادرست تلفظ کنند.تنهادخترخاله م آتونیاتهدیداصلی بود،سال پیش گروه راهدایت کرده بود،رفتارش همیشه زیبابود.نتهایک سرودساده رادکلمه میکرد.نمشیاسنش خیلی بالابودوبه هرحال تمایلی نشان نمیداد.
آماده برگزیدن سرود٣۷مائده آسمانی ازپوشش تخته سه لائی مادرم بودم.سرودی درازوفشرده باکلمات مشکلی بود.پرحرارت تمرین کردم، تووان حمام،توراه مدرسه وشب توتختخواب.مجسم میکردم دکلمه م را درراس تمام شهر میخوانم.پدرگارسیاجلوی جماعت وپیش ازسرفه کردن وبرداشتن کلاهشان وپیش ازپراکنده شدنشان دستش را بلندخواهد کردوخواهدگفت«صبرکنید.یک امردیگرهم هست که لازمه بشنوید» یک یادودخترپیش ازمن خواهندرفت،دربین خواندن سرودشان به لنکت می افتند،(کوتاهندونامشخص).بعدمن میایستم،باظرافت میروم جلوکلیسا، روبه روی محراب سرودم رابافصاحت میخوانم،مردم سرودی آسمانی مینامندش.سرودم رابه عنوان هدیه به مادرم خواهم داد.نگاهش راازروی نیمکت به خودم می پایم،چشمهاش لبریزازاشک وافتخاراست.
    دکلمه مان روزیک شنبه تومدرسه جلوی جماعت برگزارشد.هرکدام روبه روی همکلاسمان ایستادیم.معلممان خانم ریس کلماتمان راازروی انجیلش دنبال میکرد.آنتونیاسرودسال پیشش را دکلمه کرد.نوبت من که شد،روی جمله « زیراشرارتهایم تافرازسرم رفته وچون باری سنگین بردوشم سنگینی میکند.»،به لکنت درآمدم.بابچه های دیگرکه نشستم،توچشمهام اشک حلقه زده بود،باخودگفتم اصلاوابدا مهم نیست.
    یک هفته پیش ازمراسم مس مادرم بیرون مدرسه ازم دیدن کرد. درطی روزبه ندرت مغازه وبرادرهای کوچکم راترک میکرد،متوجه شدم کارمهمی درپیش است.
گفت«خانم ریس امروزاومددرمغازه،ماریا»
ازچهره ش نخواندم خبرخوب یابدیااصولادرباره من بود.دستش راروشانه م گذاشت،به خانه رفتیم.نگاهم رابه کفشهای خاک آلودم دوخته وزیردستش شق رق راه میرفتم.سرآخربه طرفم برگشت ودرآغوشم کشید«توموفق شدی ماریا!»
شب جشن گرفتیم.مادرم ازمغازه بطریهای آبجوی زنجبیلی آوردوما دورمیزچرخاندیم وباهم شریکی نوشیدیم.پدرم دستش رابلندکردوبه سلامتی من نوشید.نمشیادستم راقاپیدوچلاند.
پیش ازتمام کردن شام،مادرم ایستادواشاره کرددنبالش بروم پائین راهرو.تواطاق خوابش جعبه راازجارختیش پائین وبال هارابیرون آورد،گفت «اینهاش،بیا امتحانشون کنیم.»
روبانهارابالای بازوهام رولباسهای امتحان شده بست وبه جائی که خانواده منتظر نشسته بودندبرم گرداند.بال هاسبک بودندوبه چارچوب دربرخوردند.راه که میرفتم به سبکی تکان میخوردند،تصورمیکردم بال های فرشته ای واقعی حرکت میکنند.
پدرم گفت« دوربچرخ.»،برادرهام ازروصندلیهاشان پائین لغزیدندوبه طرفم آمدند.مادرم بازوهاشان راگرفت وگفت:
«نرین جلو،دستای چربتونوبه بالانمالین!»
    برای خانواده م دورزدم وچرخیدم،برادرهام دست زدند.نمشیا خندید وچندلحظه توخودش فرورفت.
    شب به رختخواب که رفتم نمشیاهم آمد.لباس شبمان راکه پوشیدیم گفت«اونابایدتورو انتخاب کنن،میدونی؟»
به طرفش چرخیدم وهیجان زده گفتم«واقعیت نداره.»
نمشیابه سادگی گفت«همینجوره.درباره ش فکرکن.آنتونیاسال پیش بود، کریستیناگارسیاسال قبلش.دختراهمیشه ازناحیه محراب انتخاب می شن.»
قبلااین قضیه به فکرم نرسیده بود،نمشیا درست میگفت.بایدباهاش بگو مگومیکردم،به جاش زدم زیرگریه.به خاطرگریستن جلونمشیاازخودم واو متنفرشدم.رفتم زیررختخواب،صورتم رابه طرف دیگرچرخاندم وخوابم برد.
ساعاتی بعدتوتاریکی بیدارشدم.نمشیاکنارم تورختخواب بود.نفس داغش روصورتم بود.سرم رانوازش وپچپچه کرد:
«متاسفم،متاسفم،متاسفم.»
نوازشهاش شدیدترشد.نفسش داغ بودوخس خس میکرد:
«من بچه معجره ایم،اوناهیچوقت اینونمیدونن.من معجزه م،واسه این که زنده م.»
درازکشیده وساکت ماندم.دستهاش سفت دورسرم بودند.سرم به جناغ سفت سینه ش چسبید.بعضی ازچیزهائی که گفت نتوانستم بشنوم. هوائی که تنفس کردم بوی نمشیاراداشت.این تنهادرنتیجه لرزشی بودکه ازسینه لاغرش توجمجمه م رسوخ میکرد،سرآخرمتوجه شدم گریه میکند. کمی بعدرهام کردوعقب تررفت،مثل عروسکی روبالش نشاندم وگفت«حالادرسته.»،بازوهام راروملافه آماده کرد«بگیربخواب»،چشمهام رابستم وسعی کردم اطاعت کنم.
    بعدازظهرجلو کورپوس کریستی ایستادم وبرادرهام راکه تو باغچه بازی میکردندپائیدم،مادرم رودرست کردن محراب کارمیکرد.بچه هازمین چال میکردند.هروقت دیگرکمک احوالشان بودم،فردامراسم کورپوس کریستی بود.هواداغ و بادمیوزیدوتمام چشمهاخشک بودند.امیدواربودم شب بادمتوقف شود.نمیخواستم خاک روبالهام بشینه.
    نمشیاآمدبیرون روایوان.چشمهاش راگرداندوچندلحظه ساکت ماند.مارا دولاشده کنارباغچه دیدوبه طرفمان آمد.قدمهاش کشیده ومثل بزرگهابود:
«ماریامیخوام فرداتوگروه باتوراه برم.میخوام بهت کمک کنم.»
گفتم«من هیچ کمکی احتیاج ندارم.»
نمشیاطوری خندیدکه انگارکارازکارگذشته،شانه تکان داد«خیلی خب.»
گفتم«خودم کارو اداره میکنم،خانوم ریس انتخابم میکنه.»
«مادرت گفت بایدبهت کمک کنم.یعنی ممکنه بال هارومن ببندم.»
ایستادم.حتی ایستاده هم تاشانه ش میرسیدم.صدای فریادکوبیدن دررا شنیدم،مادرم توایوان بود.باقدمهای تندوچهره نگران به طرفمان آمد.
«مامان،من کمک لازم ندارم.بهش بگوخانوم ریس منوانتخاب میکنه.»
مادرم بالحنی التماس آمیزگفت«من فکرکردم سالای دیگه م واسه تو هست.نمشیاسال دیگه خیلی بزرگه.»
صدام اوج گرفت«ممکنه هیچوقت چیزی روبه این خوبی به خاطر نیارم دیگه!ممکنه این تنهاشانسم باشه.»
چهره مادرم برافروخت«ماریا،البته که چیزائی روبه خاطرمیاری.تنهایه ساله.دوباره انتخاب میشی،بهت قول میدم.»
      نتوانستم چیزی بگویم.آنچه پیش آمده بوددیدم:تصمیم گرفته بال هارا به خودش ببندد،مادرم بهش اجازه داده بود.نمشیاشهرراهدایت خواهدکرد.باقدی بلندودرلباس سفیدش.بالهادرقاب خودخواهندش گرفت،من دنباله رو خواهم بود،کوچک،عصبی وبدریخت.نمیخواهم سال بعدوبعدازنمشیاانتخاب شوم.هیچوقت نمیخواهم دوباره برگزیده شوم.
    نمشیادستش راروشانه م گذاشت وباملایمت گفت«قضیه درباره ساکرامنت مقدسه ماریا،درباره تونیست.ازاون گذشته،توبازم گروهو هدایت میکنی.من اونجافقط باتوهستم.گوش کن دختر،من اونجام که کمکت کنم....»
گفتم«نمیخوام کمکم کنی».سیاه ومثل حیوانی بیرحم بودم.
«ماریا....»
نمشیاسرش را تکان داد،اندوهگین خندیدوگفت«من واسه همین اینجام. من اینجورزندگی کرده م،میتونم کمکت کنم.»
چهره ش آرام ونوعی خلاءدرخودگرفته بودش.تونفرت غوطه وربودم،گفتم:
«آرزودارم نبودی.کاش زنده نبودی.اینجاخونه تونیست.تویه قاتلی.»
به طرف مادرم برگشتم.باشدت میگریستم.کلماتم شوک آورولبریزخشم بود.«اون سعی میکنه همه مارو بکشه.تونمیدونی؟همه اطرافیهاش به مرگ منتهی شدن.واسه چی هیچوقت تنبیهش نمیکنی؟»
چهره مادرم تیره شد.ناگهان ترسیدم.نمشیالحظه ای ساکت ماند.چهره ش مچاله شدورفت توخانه.
         همه چیزخیلی سریع پیش آمد.مادرم فریادنکشید.یک کلام نگفت. وارداطاقم شد.جعبه حمل فرشش راباخودآورد.جعبه راوقتی بایدتو خانه یکی ازوابسته های مریض میماندباخودبرمیداشت.چهره م راازآنچه حس میکردم عبوس ترکردم.سکوتش ترس آوربود.کشوجالباسیم راکشید. شروع به گذاشتن اشیاء توجعبه کرد.سه کشو،همه کشوهاوزیرپیرهنها. کفشهای یکشنبه هام راهم توجعبه گذاشت.برس سر،کتابی که کنار تختم افتاده بود،اشیاء زیادی برای یک غیبت دراز.
    پدرم داخل شدوکنارم روتخت نشست.لباس کارتنش بود.شلوارمزرعه ش خاکی بود.گفت:
«تومیری چن وقت باپاولیتابمونی.»
      فهمیدم چیزهای وحشتناکی گفته م.هرگزفکرنمیکردم خودشان رااز شرم خلاص کنند.گریه نکردم،حتی وقتی لحاف کوچکی که ازاول تولدم داشتم راتاکردورو جعبه گذاشت.تمام سگک های جعبه رابست.
سرمادرم روجعبه دولابود،لحظه ای فکرکردم گریه ش رادرآورده م. جسارت وچهره ش رانگاه کردم،نتوانستم چیزی بگویم.پدرم گفت:
«طولانی نیست.فقط خونه پاولیتاست،اونقدنزدیکه که انگاریه خونه ست.»
   مدت درازی دستهای خودراوارسی کرد.هلال های خاک زیر ناخنهاش را نگاه کردم.سرآخرگفت:
«خاله ت زندگی سختی داره،توبایددرک کنی.»
مادرم ملایم گفت« بیا،ماریا.»
نمشیاتواطاق پذیرائی نشسته بود.دستهاش جمع وهنوزرودامنش بود. دوست داشتم زبانش رادرآوردیابهم خیره شود.تنهاگذشتنم راتماشاکرد. مادرم دررا بازکردوپشت سرمان بست.دستم راگرفت وباهم تاپائین خیابان وخانه پاولیتاباباغچه ختمی های خاکیش رفیتم.مادرم درزدوداخل شد.بهم گفت بروم آشپزخانه.پچپچه هاشان رامی شنیدم.پاولیتا چند لحظه ای آمدتو که برام شیربریزدوچندعددشیرینی برام بگذارد.دوباره رفت.
چیزی نخوردم.سعی کردم گوش دهم.نمیتوانستم معنی حرفهارابفهمم .شنیدم پاولیتازبانش رابه صدادرآورد،اگرکسی کاری شرم آورمیکرداین کاررامیکرد-شبیه وقتی کشف کردچارلی پادیلاازمادربزرگش دزدی میکرده.
مادرم واردآشپزخانه شد.مچهام رانوازش کرد،فرق سرم رابوسیدوگفت: «خیلی طولانی نیست،ماریا.»
   صدای بسته شدن درخروجی راشنیدم.صدای قدمهای آهسته پاولیتارا شنیدم،به طرف آشپزخانه آمد.روبه روم نشست ویک شیرینی برداشت.
«خوب شدکه واسه یه دیدن اومدی.هیچوقت به اندازه کافی ندیده مت.»
    روز بعدمراسم مس نرفتم.گفتم مریضم،پاولیتاپیشانیم رالمس کرد، باهام مخالفت نکرد.توتختخواب ماندم،چشمهام بسته وخشک بود.اهالی شهرازبیرون خانه گذشتند،تنوانستم صدای زنگهاوهمهمه رابشنوم.آنتونیا دسته راهدایت میکرد.نمشیابابزرگهاحرکت میکرد.این رامیدانم،روزهای بعدازپاولیتاپرسیدم.فکرکردم نمشیاانتخاب نشده دسته راهدایت کندیا اجازه انتخاب نیافته،نتوانستم خودراواداربه پرسیدن کنم.
   سه ماه باپاولیتاماندم.برام آشپزی کرد،خوراک وشیرینی بهم داد.شبها تادیروقت باخودش بیدارنگاهم میداشت.هرشب پاهاش رارودسته نیمکت میگذاشت که ورم نکند.چرخ قرقره ویسکیش راروشکمش بالانس میکرد. برام قصه تعریف که میکردموی سیخ شده چانه ش رامیکشید:درباره تایکیوی دوران دختریش،درباره دزدکی به جشن رفتن موقعی که باید میخوابید.پاولیتارادوست داشتم وازتوجهش لذت میبردم،خشمم درباره پدرمادرم موقع خندیدنم هم غلیان میکرد.
      مادرم نزدیکم ایستادوسعی کردباهام حرف بزند،باحضورش فضای ساده خانه پاولیتامبتذل شد.بارهااصرارکردتومغازه به دیدنش بروم،تنها یک مرتبه رفتم،ساکت ماندم ومیخواستم هرچه زودتربروم بیرون،کوشش هاش راتحقیرکردم.
«دختر»،این راگفت وروپیشخوان شیرینی به طرفم هل داد.توآغوشش سیخ وایستادم وشیرینی راکنارزدم.مادرم راهی بیرونم کرده بودوپدرم برای جلوگیری هیچ کارنکرده بود.نمشیاراانتخاب کرده بودند.نمشیارابه دخترشان ترجیح داده بودند.
    من ونمشیاتومدرسه هم رامیدیدیم،حرف نمیزدیم.معلم مان انگارازتغییرات خانوادگیمان بوبردوجایمان راجداکرد.دراین فاصله افرادبامن مهربان بودند،مهربانیئی دلسوزانه داشتند.فکرکردم به میزان عصبانیتم آگاهند.میدانستنددیگرامیدی برایم نمانده.منهم مهربان بودم.فکرمیکردم انگارخودراتوجاده می بینم.
فامیل روزهای یکشنبه مثل همیشه شام توخانه مادرم جمع میشدند.به این دلیل بودکه توآن ماههاشروع کردم به تفکردرباره رفتن به خانه مادرم. مادرم درآغوشم گرفت وپدرم مرابوسید.جای قدیمم می نشستم.درپایان شام همیشه باخاله پاولیتامیرفتم.نمشیابیشترازهمه توخانه دیده میشد.می خندیدوداستان می گفت وپشت سرهم لقمه های جانانه می لمبوند.انگاربزرگتروحریص ترشده بود.نه باهام حرف میزدونه نگاهم میکرد.همه میگفتندومی خندیدند.انگارتنهامن به خاطرمیاوردم بایک قاتل غذامی خوریم.شب توراه رفتن به خانه پاولیتا گفت:
«نمشیاخوب به نظرمیرسه.»
جواب ندادم.تابستن درپشت سرمان دیگرحرف نزد.
«روزی دوباره باهم دوست میشین،ماریا.شمادوتاخواهرین.»
لامپ راروشن کرد،دستش میلرزید.بیش ازآن نتوانستم تحمل کنم، گفتم«نه،نمیشویم.هیچوقت دوست نمیشویم.ماخواهر نیستیم.اون قاتله،من تنهاکسیم که ازخونه بیرون فرستاده شدم.توحتی میدونی کی برادرتوکشت؟نمشیا.اون سعی کردمادرشخص خودش روهم بکشه.واسه چی هیچکس اینو نمیدونه؟»
پاولیتاباشدت بهم توپید،هیچوقت باهام بااین لحن حرف نزده بود:
«بشین زمین.اول ازهمه،توبیرون فرستاده نشدی.میتونی ازاین خونه مادرتو صداکنی.خدای من،نمشیایه قاتل نیست.نمیفهمم اینجوردروغارو ازکجابه دست آوردی.»
پاولیتاخودراتویک صندلی پائین آورد.دوباره حرف که زدصداش صاف بود، چشمهای پیرش قهوه ای کم رنگ آبکی بودند:
«پدربزرگت تصمیم گرفت به هرکدوم ازمادرتووبنیگناپنجاه ایکرزمین بده.» دستش راروپیشانیش گذاشت وحرفش راآهسته دنبال کرد:
«خدای من،این برمیگرده به خیلی پیش.رواین اصل یه روزصبح بیرون اومدکه به دیدن بنیگنابره وجریانو بهش بگه.هنورتوجاده بود،هنوزبه خونه نرسیده بودکه صدای دادوفریادشنید.صدای فریادهای بلند بنیگنابود. شوهرش میکوبیدش.»
پاولیتا مکث کرد.سینه انگشتهاش را رومیزکشید.به صدای مشت روی گوشت فکرکردم.حتی صداراشنیدم.شعله لامپ لرزید،پرتولامپ درطول تخته سه لائیهای پهن کف آشپزخانه پاولیتاتلوتلوخورد.
«دفه اولی نبودکه این اتفاق افتاده بود.تنهادفعه اولی بودکه پدربزرگت سرقضیه رسیده بود.دررابافشاربازکرد.خشمگین وآماده کشتن شوهر بنیگنابود.انگاربین شان زدوخوردی به وجودآمده بود.شوهربنیگنا مست بودوپدربزرگت هم دیگرجوان نبود.شوهربنیگناانگارنزدیک کوره وسیخ آهنی آتشکاوبود.کشف که شدند...»
صدای پاولیتاصاف ماند«کشف که شدندپدربزرگت تقریبامرده بود.بنیگنا بیهوش روزمین افتاده بود.نمشیاروپشت جعبه چوبی پیداکردند.تمام صحنه رادیده بود.نمشیاهنوزپنجساله بود.»
   فکرکردم درآن روزشقاوت پیشه چه کسی ابتداواردشده؟مطمئناکسی که میشناختم،کسی که توکلیسایابیرون اداره پست ازکنارش گذشتم. احتمالایکی ازفامیلهام است،احتمالاپاولیتا.
«پدرنمشیاچی شد؟»
«اون کناربنیگنابه زانودرآمده بود،گریه میکرد«دوستت دارم،دوستت دارم، دوستت دارم!» همین کلمه رویه ریزتکرارمیکرد.»
چطوراین موضوع هیچوقت روشن نشده بود؟نمشیای پنج ساله آنقدر نیرومندنبوده که یکباره به یک مردوزن بزرگ حمله کند؟چطورتوانسته بودم این همه احمق باشم؟
تومدرسه دنبال نشانه هائی که پاولیتاگفته بودگشتم.نمشیامثل همیشه برازنده وخندان ودوربود.به خاطرباورهام درباره ش ونفرتم ازابرازعلاقه ش احساس حقارت کردم.دلسوزی،نفرت وگناهکاری تقریبا شوکه م کرد.به خاطرهرچیزی ازدخترخاله م بیشترمتنفرمیشدم.نمشیاکه زمانی کودکی وحشتزده بوده،که میتوان تراژدی شخصی اونامیدش. نمشیابایدبرای همیشه بهترین چیزهارامیداشت.
   نمشیاسه ماه بعدازمراسم کورپوس کریستی رفت کالیفرنیا.تولس آنجلس.خاله م بنیگنااساس دست دوم خریدواطاق کوچک خیاطی را تبدیل به یک اطاق خواب کرد.نمشیارابه شوهرش وبچه معجزه معرفی کرد.توحیاط جلوئی یک نخل ویک پیاده روماسه صورتی رنگ بود.این را ازنامه ای که خاله م برای مادرم فرستاده بودفهمیدم،باخطی زینتی امضا کرده بودنورما.
    به خانه مادرم واطاقی که همه چیزش مال من بودبرگشتم.مادرم وسط اطاق ایستاد،وسائلم رابازوتوجارختی حالاخالی گذاشت.انگارخودباخته بود.بیرون پنجره رانگاه کردوگفت:
«دلمون برات تنگ شده بود.واسه یه بچه خوب نیست ازپدرومادرش دور باشه.درست نبودکه ماروترک کردی.»
خواستم بگویم من شماراترک نکردم،من بیرون ودم درخانه پاولیتا پرت شدم.متوقفم کردوسرش راتکان دادوبانفسی عمیق گفت:
«گوش کن.آه،خب.»
زیرپوشهام رایکی رودیگری توکشوگذاشتم.به مادرم نگاه نکردم.آشتی، اشک وتوآغوش کشیدن ازطرف مادرم صورت نگرفت،خودرا دربرابرش شق ورق گرفتم.
    روی فضائی که نمشیاجاگذاشته بودخانواده مان باسرعت رشدکرد،با چنان سرعتی که اغلب تصورمیکردم اوبه معنی همه چیزمابوده.زندگی نمشیاتوذهنم فریبنده شد:زیبا،تراژیک وداستان یک یتیم.مجسم کردم میتوانم آن زندگی رابرای خودم برگزینم.هرشب این داستان رابه خودم میگفتم:یک نفرخوشگل ترازمن به کالیفرنیا میبردم،پسری پیدام میکندو ازتمام ناخوشایندیهام محفوظم میدارد.شهردرمیان علفهای زمزمه گر پهناورمی خوابید،گرگهادردوردست زوزه میکشیدند،داستان نمشیاتوجانم جان میگرفت.
    ما،من وخانواده م رفتیم جشن عروسی نمشیا.سفری درازازمیان نیومکزیکووآریزوناتاکالیفرنیاراگذشتیم.توصندلی عقب بین برادرهام بودم. سالهاتصویرنمشیارارومجله هامجسم میکردم،نمشیادرحال دویدن توساحل،دولاشده رو نیمکت یک کالسکه کناریک استخرمرتفع آبی،جریان یک فانتزی بودکه سرپانگاهم میداشت.صحرای موجاوراکه گذشتیم عصبی شدنم شروع شد،نخواهمش شناخت وفراموشم کرده است، درعین حال امیدواربودم زندگیش به آن قشنگی که تصویرمیکردم نباشدو سرآخرتنبیه شده باشد.
      توخانه کوچک فرودکه آمدیم،نمشیاپابرهنه بیرون دوید.هرکداممان را تاازماشین پیاده میشدیم درآغوش میکشید.باخنده فریادکشید«ماریا!»و هردوگونه م رابوسید.گرفتارشرمندگی شدم،تمام هفته نمیتوانستم تکان بخورم.
مادرم گفت«نمشیاکارینا.»
به عقب برگشت وباخوشحالی خاله م را نگاه کرد.دخترخاله م گفت:
«نورما،اسم من نورماست.»
برام خیلی جالب بود،به کلی عوض شده بود.حالاگیسهاش بلوندو پوستش تیره وقهوه ای بود.مادرم سرش راآهسته تکان دادو تکرار کرد«نورما.»
    جشن عروسی زیباترین چیزی بودکه دیده بودم وازحسادت توهم پیچیده بودم.انگاردریافته بودم جشن عروسی ئی برای خودم نخواهم داشت.مثل هرچیزدیگرتولس آنجلس،کلیسابزرگ ومدرن بود.نیمکتهاپریده رنگ وبراق بودند وصلیب خالی میدرخشید.نمشیابرام اعتراف کردکشیش آنجارانمیشناسد،حتی دیگربه ندرت کلیسامیرود.یکی دوسال بعدمن هم رفتن به کلیسارامتوقف کردم.شنیدن این قضیه ازدختر خاله م شوکه م کرد.
    توخانه خاله م اسپانیش حرف نمیزدند،مادریاپدرم چیزی به اسپانیش که میگفتند،خاله م یا بچه هاش قاطعانه به انگلیسی جواب میدادند.آن هفته ازمادروپدرم شرمنده بودم.طرزحرف زدن انگلیسی شان آنهاراگیج وکودکانه میکرد.
    روزقبل ازعروسی،باخودش ودوست پسرش کناردریادعوتم کرد.گفتم نمیتوانم بروم،پانزده ساله وجوانترازآنهابودم ولباس شنانداشتم.
«البته که میائی،توخواهرکوچکم هستی.»
    یک کشوی لباس بازکردویک لباس توهم پیچیده آبی برام انداخت.به یاد میاورم تواطاق خوابش لباس عوض کردم.به طرف آینه قدنماچرخیدم،رو پهنای تخت ساتین صورتیش مچاله شدم ومثل یک سنجاقک قیافه گرفتم. خودرابزرگتروشهوانی حس کردم.آنجاتواطاق خواب نمشیاازتصویرم تولباس شناخوشم آمد،توساحل شهامتم ترکم کرد.یکی عکسمان راایستاده بامردی قهوه ای خندان گرفت.هنوزعکس رادارم.نمشیاودوستش تولباس هاشان راحت به نظرمیرسند،نمشیادستهاش رادورگردن مردانداخته.مرد کیست؟چطورآمدکه توعکس باشد؟دستش راگذاشته روکپل کوچک نمشیا.من کنارش هستم،دستم روشانه ش است،طوری ایستاده م که انگارمیترسم لمسش کنم.ازمن فاصله میگیردوبه مردتکیه میکند.خنده ش وسیع وسفیداست.جای زخمم مثل یک لکه روگونه م پیداست.بالبهای بسته میخندم.دست دیگرم جلوسینه م خم است.
    مادرم تصویرعروسی نمشیاراتامردنش کنارتختش نگاهداشت:نمشیا وشوهرش بادستهای توهم پیچیده وخندان توصورت همدیگرجلوی پسزمینه پرده تک درخت یک عکاسی.عکسی که دخترخاله م بهم داد همان کیفیت استودیوی بی فضارادارد.نمشیاتنهاست،روی پله هائی ایستاده،دنباله لباس عروسیش دورش جمع شده.نیمه برگشته است، نمیخندد،حالتی داردکه نمیتوانم تفسیرکنم:نه متفکر،نه سخت،نه مغرور. حالتش ناشادنیست،تنهااندکی،امانه کاملا،تهیست.
    نمشیامارابرای لس آنجلس ترک که کرد،عروسک راکه روگنجه جاخوش کرده بودنبرد.به آلبوکرک که نقل مکان کردیم عروسک هم باماآمد.تصور میکنم برای بچه های نمشیاحفظش کردیم،گرچه هیچوقت قضیه رااعلام نکردیم.بعدها،بعدازمرگ مادرم درسال ۱۹٨۱،عروسک راازخانه ش،که سالهاروجارختیش نگاه داشته بودآوردم.پنج روزرومیزآپارتمانم افتاده بود.به نمشیاتلفن زدم وپرسیدم عروسک رامیخواهدبراش بفرستم.
گفت«نمیدونم درباره چی حرف میزنی،من هیچوقت عروسکی نداشته م.»
«اون شکستهه،یادت میاد؟»
      صدام باناباوری بالاگرفت.به نظرغیرممکن میرسیدبتواندفراموش کرده باشد.عروسک سالهاتواطاق ماجاخوش کرده بود.هرشب رودررویمان بودکه می خوابیدیم.زبانه خشم دردرونم مشتعل شد.دروغ میگفت.مجبور بوددروغ بگوید.بعدمرد.نمشیاازسفردریائی باشوهرش ازداخل کانال پاناما که میگفت،لبه زردشده لباس عروسک رادست میکشیدم.
گفت«ده روز،بعدمیخوائیم سه روزتوپرتوریکوبمونیم.یه کشتی جدیده، باکازینوهاواستخراواطاقای توپ بازی.شنفتم ازمهمونا شاهانه پذیرائی میکنن.»
      تعریف که میکرد،انگشتهام راروبرآمدگیهای ترکهای سرعروسک می کشیدم.ازطنین صداش مجسم کردم اصلاپیرنشده.به نظرم میرسیدتمام عمرم داستانهای نمشیاراگوش خواهم داد.تقریباوقت گذاشتن گوشی بود،پرسیدم:
«بلاخره جریان عروسک چی میشه؟میخوای برات بفرستمش؟»
خندیدوگفت«من حتی نمیتونم اونومجسم کنم.هرکاردوست داری باهاش بکن.احیتاج ندارم چیزای کهنه دور-اطراف خونه ولوباشن.»
       وسوسه شدم بهش یورش ببرم.فکرکردم خودم و تمام مشترکات گذشته مان تو تایکیو راطردکرده.وسوسه شدم بلغزم توحسادت کهنه گذشته،نمشیاگذاشته بودآن سالهاچقدرساده ازش دور شوند.تنهام گذاشته بودکه داستانهاش رابه خاطرآورم.همزمان آنقدربزرگ شده بودم که بدانم نمشیادیگراصلادرباره من فکرنمیکند.
    نمشیاتمام زندگیش راتولس آنجلس ماند.یک مرتبه که مقداری تعطیلات ذخیره کرده بودم توخانه ای محاصره شده باگلهای کاغذی به دیدنش رفتم.مجموعه ای ازعروسک های جهان وکریستال که توجعبه های گیلاس به نمایش گذاشته بودداشت.
من راکنارمیزاطاق پذیرائی نشاند،عروسکهارایکی یکی بیرون آورد.
«هلند»،این راگفت وجلوم گذاشت.«ایتالیا. یونان.....»
    سعی کردم نشانه هائی ازآنچه درکودکی دیده بودم توچهره ش ببینم،هیچ چیزنبود.
    نمشیایک گیلاس شراب رابه طرف پنجره بالاگرفت وچرخاند:
«ببین چقدزلاله؟»
خرده های نور رو پنهه ی صورتش لغرید.....