نامه های عاشقان، پاره های جان
۳- غروبِ دریا کناران، مهرِ سیه چشمان


منیر طه


• به پهلوهای طلاییِ سرکش کوفتی. از زمین کنده شد. اسب آرام و صبورِ من هم به دنبالش.  هرچه فریاد زدم آهسته نکردی. سینه‌ام را به پشتش خواباندم جوش و خروش تنش در تنم پیچید و حرارت خونش در رگهایم ریخت. آنی بود که یالش کنده شود. پای تپه ایستادی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣ آذر ۱٣٨۵ -  ۲۴ نوامبر ۲۰۰۶


 
یادِ یاران نمی‌رود از یاد / خاطر از خاطراتشان نا شاد
 کام ها و مراد ها بر آب / آرزو ها امید ها بر باد
نه‌کسی را ز من امید وفا / نه مرا با کسی سرِ بیداد
نه دگر پای بندِ پیمانی / نه پیِ عهد های بی بنیاد
از سیه‌چشم‌ ها گسسته، ولیک / از سیه روزگار ها فریاد
آن سیه چشم را که می‌بیند / که بگوید مرا کند آزاد
منیر  طه ، مجموعه مزدا ، تهران ۱٣٣۵
 
 
 
به میانگاهِ سینه‌ام می‌روم ، کلید را بر می‌دارم .
دلهره ندارم .
کلید را می‌چرخانم .
باغ ، توفان زده . غروب ، تفته .
پاره های جان اینجاست ، یادِ یاران همه جا .
این است دیروز ، امروز .
از فردا هم بی خبر نیستم .
ــــــ
ـ رفت .
ـ می‌دانم . از همه چیز خبر دارم .
ـ به میل خود نرفت . باید می‌رفت .
ـ هزار ها بهتر از او هست . خودت را پابند مکن . دیگر ندیدیش ؟
ـ یک بار .
ـ چطور ؟
ـ آشنا و بیگانه . دلمان آشنا و چشممان بیگانه .
ـ خیالش را از سرت بیرون کن . قابلِ تو را نداشت .
ـ از دیگران چه کم داشت .
ـ همیشه بدی هایش را به خاطر بیاور تا فراموشش کنی .
ـ بدی نداشت . می‌روم ببینمش.
ـ سبک می‌شوی .
ـ نمی‌خواهم سنگین باشم، می‌روم ببینمش .
ــــــــ
   تا آمد بگوید کدام اتاق، من از پلّه ها پرواز کرده ، دستگیره را چرخانده ، رو در روی تو ایستاده بودم . ششِ صبح بود و هنوز حوله در دستت .
ـ تو؟!
   گله‌کردی چرا هرگز ننوشتم . نگفتم که با خودم می‌جنگیدم و پی در پی سنگر خالی می‌کردم و از خودم  می‌گریختم . این لشکرِ در هم ریخته را نه ، دیدی و نه ، صدای گریختنش را شنیدی . آنچه را می‌شنیدم آمده بودم تا به چشم هم ببینم و تو هم دیدی سرگردانیِ‌گیسوانِ مرا ، ریخته بر بر و دوشِ بی توانِ من . و دیدی اشکِ وداعت را ، آویخته در گریبانِ جانِ من . گذشته نا تمام ، آینده را تمام کرده بود . « جامِ جم » ارمغانِ این دیدار بود . آن را کنارِ بسترم خواباندم و « اشک» را به رویش غلتاندم .
 
   صبحِ روز بعد ، گیسوانم را بریدم . انگشتانِ تو هم در میانِ آنها بود .  تهران ، ۱٣٣۴
 
ــــــــــ
   از ایستگاه قطار به آنجا رسیدم . از بودنِ تو در آنجا اطلاعی نداشتم و چندان هم از این مسافرت دلخوش نبودم . وقتی از پلّه های ایوان با خستگی و کندی بالا آمدم ، در میان کسانی که بودند ، تو هم ، تو عزیزم ، تو هم بودی . من تو را با همین موهای طلائیِ غلتان ، یکی دو بار در کودکیت دیده بودم تا به آن روز که شاید دُور و بر شانزده سالگیت کم و بیش می‌گشتی . نگاهم همه جا را گشت و به روی تو ای ماهِ زمینم ایستاد . در داستان ها خوانده ای که : « با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشقش شد» من هم با همان یک نگاه یک دل نه صد دل عاشقت شدم و در دفتر زندگی من باب اولین و آخرین عشق و فصل بزرگترین حادثه عمرم گشوده شد . نهال این عشق از صفّه آن ایوان مقدس بر صفحه دلم نشانده شد و این نهالِ بارور ، در هر ثانیه آن هفت روز ، به اندازه سالی تمام رشد کرد . این نهالِ یک روزه ، در هفت روز درخت برومند هفتاد ساله‌ای شد .
   وقتی دهکده را ترک می‌کردم ، سوار بر همان توسنِ سرکش که گویی نمی‌خواست مرا از تو جدا کند، قطراتِ اشکم در چشم هایم از چپ به راست و از راست به چپ سرگردان می‌دوید . همینکه در پیچ و خمِ کوچه ها از دیده‌ات ، اگر در پی من نگران بودی ، ناپدید شدم ، بند سیل بگشودم و هزاران قطره اشک بر یال آن راهوار خوش هیکل و گردنِ افراشته‌اش از دیده فرو ریختم . از آن هفت روز ، گویی بارسنگینِ هفتاد سال از امید و آرزو را بر شانه های ناتوانم حمل می‌کردم و نمی‌دانستم کجا می‌روم . هستیم را در همان ساحل ، در همان بیشه‌ زار ، در سایبانِ همان درخت توت ، در همان باغ بادام ، در همان مُوِستان ، در همان چشمه سار و در همان ایوانی که مرا به گوشه‌ای در انزوا نشانده ، دیگران را گرد خود گرد آورده بودی ، به آگاهی جا گذاشته بودم . آن کوچه ها ، آن صحرای با صفا ، آن اسب نجیب شاهدِ صدق مدعای من هستند .
   وقتی پیش از آنکه پای در رکاب نهم ، درنگ کردم ، لا اقل می‌توانستی بگویی ، بُرو خودت را در دریا غرق‌کن . چرا نگفتی ؟ بیم داشتی به غرور و حکمِ دلبرانه‌ات لطمه بخورد و فرمانت زمین بیفتد؟
 
م م . تهران ۱٣۲۹
ــــــــ
   فکر می‌کردم پا در رکاب می‌گذارم و در پیَت می‌تازم که ، هِی ، کجا ، مرا جا گذاشته‌ای . اما ، نه من در پیَت تاختم و نه تو راهوارت را که بر خلاف عادت آنهمه کُند و با حوصله می‌رفت به سوی من بر گرداندی .
   غروب بود . دهکده « شیخ ولی» ، آبادیِ ساحل نشینِ دریاچه اورمیه . گفتند مهمان ها آمدند . تا به استقبال بیاییم رسیده بودید .
ـ نشناختمت ، سال هاست ندیدمت ، بچه بودی .
ـ بچه ها بزرگ می‌شوند ، بزرگ ها بی حافظه . دندان هایم را بهم ساییدم و کینه ات را به دل گرفتم . غریبه همراهت بود .
  چای ریختند و گفتند بیا ببر . در آستانه در سینی را از دستم گرفتی . غریبه گفت : عجب ! تو پذیرایی می‌کنی ؟ هنوز سینی از دستم رها نشده ، بیخِ گوشم گفتی : حسودی می‌کند و راست هم می‌گوید من از این کار ها نمی‌کنم . خودم را زدم به آن راه که چیزی نشنیده‌ام . حواسم را جمع کردم و جایی نشستم که در کنارم جای هیچکس نبود .   غروبِ فردا اسب آوردند .
ـ  اینطور نمی‌توانم سوار شوم ببرید پای پلّه . دست هایت را قلاب کردی :
ـ سوار شو .
   پیرِ قوم گفت : اگر می‌خواهید ، بتازانید . ما یواش یواش می‌آییم .
   به پهلوهای طلاییِ سرکش کوفتی. از زمین کنده شد. اسب آرام و صبورِ من هم به دنبالش.  هرچه فریاد زدم آهسته نکردی. سینه‌ام را به پشتش خواباندم جوش و خروش تنش در تنم پیچید و حرارت خونش در رگهایم ریخت. آنی بود که یالش کنده شود. پای تپه ایستادی.
ـ ترسیدی ؟
ـ کم مانده بود بیفتم ،
ـ پیاده شو آب بخوریم .
   مرا برگرفتی . زمین زیر پایم نبود . کنار چشمه روی سنگی فرود آوردی . خیالات برم داشت سرخ شده بودم از هولم صورتم را می‌شستم . چشمه در چشم هایم می‌جوشید .
 
 تهران ۱٣۲۹ 
 
ـــــــ
جه زود گشت فراموشت ای گلِ یکتا / من و تو و شب مهتاب و ساحل دریا
تو ایستاده تماشا کنان و خنده زنان / به عکس ماه که در آب می‌نمود شنا
گهی به طعنه به ماه فلک همی‌گفتی / مهیم هردو ، ولی من کجا و ماه کجا
گهی به طعنه به امواج می‌زدی لبخند / که یادگیر تلاطم زموجِ دیده ما
من ایستاده به روی تو واله و در دل / هزار شور ز توفانِ چشمِ تو برپا
گهی ز بادِ شبانگاه ، زلف تو در رقص / گهی ز جنبشِ زلف تو در دلم غوغا
ز رشگِ باد صبا خون ز دیده‌ام می‌ریخت / هر آنگهی که به زلفِ تو می‌وزید صبا
دو موج بود ، یکی موجِ آب دریا بود / یکی تلاطمِ امواج این دل شیدا
دو ماه بود ، یکی ماهِ آسمانی بود / یکی به ساحلِ دریا تو ماهِ بی همتا
گهی تو نغمه داوود برکشیده و ما / گرفته گِردِ تو را چون قبیله و لیلا
گهی‌تو روی به صحرا نهاده ‌بودی و من / نهاده در پیِ تو سر به دامنِ صحرا
تو چشم دوخته بر رقص مه در آب ، ولی / رخ تو در نظرم بود از همه دنیا
چه ‌جلوه ها که مه آن شب درآسمان می‌کرد / ولی نبود چو ماهِ منیر من زیبا
.......
تو گر ز یاد بری ، من نمی‌برم هرگز / من و تو و شب مهتاب و ساحلِ دریا
م م . بخشی از قطعه « ساحلِ دریا »  تهران ۱٣۲۹
ـــــــ
اون دو چشمونِ سیا یادم نمیره / اون قدِ بالا بلا یادم نمیره
اون نگاهای اسیرِت بخدا یادم نمیره ، بخدا یادم نمیره
می‌دونی ؟ شب که همه میرن می‌خوابن ، / خونه خلوت میشه از بیگونگی ها
دَروُ روت وا می‌کنم تو خونه دل / میگمِت خوش اومدی به خونه ما
می شینیم پهلوی هم شونه به شونه /  تو میگی برام بگو دونه به دونه
از خودت از همه چی از همه دنیا / من میگم آخه مگه یادم میمونه
اما من رو راس نمیگم / همه چی یادم میمونه / همه چی یادم میمونه
این دلِ خاطره بازم تو گوشم هنوز میخونه / توگوشم هنوز میخونه :
لبِ چشمه ، سرِ باغ ، کنار دریا / که به هم می‌افتادن نگاهای ما ،
من هراسون که نبینن مردمونا /  تو به فکرِ همه چی غیرِ همونا
ما نگفتیم که برای هم می‌مونیم / ما نگفتیم که غمِ هموُ می‌دونیم
اما وقتی که می‌رفتی / دلامون می‌گفت می‌دونیم / چشمامون می‌گفت می‌مونیم
اسب چابکت تو روُ کَند و رها شد / من غبارِ راهتوُ تو دل فشردم
بعداز اون بی تو به هر کجا که رفتم / توی صندوقچه جونم اونوُ بردم
 
منیر  طه ، « اسب ، غبار» از مجموعه پائیز در پرچینِ باغ ، ونکوور۱٣۶۱ ـ ۱۹٨۲
ــــــ
   هرگز در برابر دریای بی‌کران ایستاده‌اید؟ هرچه می‌نگرید پایانش را نمی‌بینید. نمی‌دانید کجا دریا به پایان می‌رسد و کجا آسمان آغاز می‌کند. نمی‌دانید این آب های کبود که سر بر سینه یکدیگر گذاشته و در آغوش یکدیگر خفته و راز های ازل و ابد را در گوش یکدیگر می‌گویند از کجا آمده‌اند و به کجا خواهند رفت. در نظر اول می‌پنداریدکه این جهانِ بی‌کران ، سراسر تکراری بیش نیست همه جا آبست و همه ‌جا آب. اما اگر درست دیده ژرف بین را بگشایید می‌بینید که هرگوشه آن حکمی می‌کند ، هرگوشه آن زیبایی و جلوه دیگری دارد . اندک وزش هوا یا نسیمی‌که از دور بر می‌خیزد ، در هر گوشه آن طرحی می‌افکند و نقشی بر می‌انگیزد . اگر کسی سینه آب ها را بشکافد ، راز های درون دریا را از دلش بیرون بکشد ، می‌بیند که در آن اعماق نیز جهانی نهفته و خفته‌است . جانوران و گیاهان شگرف در آنجا ساخته‌اند و کاخ و کوشک بنیاد نهاده‌اند .
   هیچ چیز به این دریای بی‌کران، به این اقیانوس ناپیدا کران از فکر آدمیزاده ماننده تر نیست . اندیشه آدمی خود دریایی‌ست که هرچه بدان بنگرید کرانه آن را نمی‌بینید و هرچه در آن بیشتر فرو روید ساحل آن از دیده شما دور تر می‌نماید . در ظاهر دریا ها همه مانند یکدیگرند. افکار مردم نیز در دیدار نخست این حال را دارند . هر دریایی را جلوه‌ای و ذخایری‌ست که در دریای دیگر نیست . فکر مردمی نیز چنین است و هر اندیشه‌ای راز هایی در خود نهفته‌است که در اندیشه دیگر نیست .
   هیچ چیز بهتر از شعر روح آدمی زاده را نشان نمی‌دهد . شعر آیینه جلی و روشن نمایی‌ست که پوشیده ترین خفایای درون فکر بشر را آشکار می‌کند . اینست که همواره شعر را کلید راز آفرینش و مظهر وحی و الهام آسمانی و بانگ و نغمه فرشتگان بالا دانسته‌اند . آدمی زاده هرگز از شعر خسته نخواهد شد چنانکه هرگز از زیستن روی برنخواهد تافت .
   به همین جهت من معتقدم هر که طبعی دارد و می‌تواند سخن منظوم ادا کند نباید از گفتن آن دریغ بکند و اگر گفت نباید از انتشار آن سر باز زند .
 
  هم چنانکه هر حیاتی و هر وجودی محترمست و از میان بردن آن کیفر دارد هم چنان هم هر فکری در حد خویش حرمتی دارد و کسی حق ندارد آن را از میان بر دارد و بر آن بستیزد .
 
   نامه هایی که در این اوراق به نظر خوانندگان می‌رسد از طبع دو دلداده جوان و با ذوق منیر  طه و .... تراویده‌است . در مراحل مختلف زندگی ، در جهات و مسایل گوناگون خطاب به یکدیگر سروده‌اند. من این اشعار را پیش از انتشار خوانده‌ام و در میان آنها بسیاری مطالب شیوا و بیان های رسا دیده‌ام و اینست که خوانندگان را نیز توصیه می‌کنم که آنها را بخوانند .
   این دو دلداده جوان با این مقدمه فروزان آینده تابانی را نوید می‌دهند و من منتظرم هرچند یک بار کتاب دیگری به همین نیرومندی از طبعشان بتراود و انتشار یابد .
تهران ۱۹ اردیبهشت ماه ۱٣٣۱
 سعید نفیسی
 
ــــــــ
   مجموعه منظوم« نامه ها» که آن روز در۱٣۰ صفحه تنظیم شده بود و امروز تعدادشان بسی بیشتر است ، انتشار نیافت . امیدکه روان تابناک آن استاد روشن روان این قصور را بر ما ببخشاید . روانش شاد و یادش جاودانه زنده ماناد . مجموعه نامه های منثور نیز در همین رابطه و درکنار همان ‌منظومه ها ‌، آنچه در دسترس من است قریب ۵۰۰ نامه است که دوباره خوانی آنهمه زمان دوباره‌ای می‌طلبد و در مجموع تکرار همان قصه نامکرر است . برگرفته‌ای از آنها را به حال و هوایی که دست دهد خواهم آورد .
ونکوور ، نوامبر ۲۰۰۶