جنگ طلب ها چه ریختی اند؟
اکبر کرمی
•
از او خداحافظی کردم و چشم بند لعنتی را دوباره روی چشم هایم کشیدم. در راه بازجویی به او و انفجار اتمی فکر می کردم؛ به او و بازجوها؛ به زندان و به جنگ. محکم و بی تردید صحبت می کرد، اما بسیار لغزان بود. از هر اتفاقی بهانه ای برای نابودی دیگران دست و پا می کرد. او حتا برای آن که دلیل مناسبی برای انتحار داشته باشد گاهی از دشمنان و زندان بان هایش و هوشمندی آن ها هم تعریف می کرد. فرقی نمی کرد او کدام طرف میله ها باشد!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٣۰ مرداد ۱٣۹۴ -
۲۱ اوت ۲۰۱۵
هجدهم آذرماه هشتاد و هشت بود و من هنوز در سلول های اطلاعات سپاه منطقه ی زنبیل آباد قم بودم. آن طور که رادیو معارف می گفت، طرف های غروب بود که ضربه ای به در سلول خورد و زندان بان با صدای وهم ناکش دستور داد "چشم بندت را بزن و به سمت دیوار بایست". بازجویی ها هنوز تمام نشده بود و من سخت نگران گام های بعدی آن ها، چشم بند لعنتی را زدم و به طرف دیوار ایستادم. درِ سلول با غرولندِ کشداری باز شد.
- سرپایین. بیا بیرون.
نگهبان مرا به سلول دیگری "هدایت" کرد!
صدای بسته شدن در سلول که آمد چشم بند را برداشتم. مردی بسیار درشت اندام و چاق روی زمین دراز کشیده بود. از زیر ساعد دست راستش که از بیرون روی چشم هایش گذاشته بود تا از مزاحمت چراغ های همیشه روشن سلول در امان بماند، جای زخمی قدیمی و تجربه هایی تلخ نمایان بود. از پتوهای سلول یکی را تا زده بود و زیر سرش چپانده بود و یکی را لای پاهایش. هنوز فرصت و جرات نکرده بودم نفس تازه کنم که دستش را از صورتش گرفت و گفت "سلام". صورت گرد و قلنبه ای داشت و شکمی بیش از اندازه بزرگ!
پاسخ سلامش را دادم و همان نزدیک در سلول - که احساس امنیت بیشتری به من می داد - در حالی که به دیوار تکیه می دادم روی زمین نشستم. سلول کوچکی بود همانند سلول پیشین؛ با یک دوش و کاسه ی توالت "سنتیِ ایرانی - اسلامی اپن" در گوشه ای از آن. سلول از طریق کانال هواکش بسیار طولانی و میله گذاری شده ای به پشت بامِ طبقه ی سوم می رسید. همه چیز به شکلی مخوف فضایی را فراهم می آورد که زندانی برای شکسته شدن و "هدایت" آماده شود.
خیلی زود ترسم از او که می گفت "زندانی باسابقه ای است" فروریخت و حرف های زیادی برای گفت و شنود میان ما گل انداخت. صاف و ساده و به شکلی باورناکردنی خودش را "کلاه بردار" معرفی کرد. می گفت "گروهی را دست پا کرده بود که آمار دقیق افراد معتاد و قاچاق چی را می گرفتند و سر بزنگاه در هیات نیروهای امنیتی با افراد و تجهیزاتی کامل بر سر آن ها آوار می شدند. می گفت "پس از کشف و ثبت و ضبط مواد مخدر، زمینه ای برای گرفتن رشوه فراهم می آوردیم. هر چقدر می شد آن ها را می دوشیدم و بعد رهایشان می کردیم". "کار سختی نبود و خدا را شکر، روزگار خوشی داشتم؛ هم ما خوشحال بودیم و هم قاچاق چی ها و معتادها".
فکر کردم احتمالن بازجوها این سابقه دار را کنار من گذاشته بودند که بتوانند حرفی از من بکشند؛ و راهی برای شکستنم باز کنند. اما او آن قدر حرف برای گفتن داشت که مجالی برای حرف زدن به من نمی داد. از این که از زندان لنگرود قم به سلول های اطلاعات سپاه آمده بود خیلی خوشحال بود. می گفت "اینجا خیلی بهتر از زندان است؛ تنهایی سلول آزار دهنده است، اما در عوض غذای اینجا عالی است!" از خاطرات دردناک کودکی اش هم گفت و اشک های مرا برای دقایقی روان کرد.
پرسیدم "اینجا چه کار می کنی؟"
-"داستانش طولانیه"؛ به سی سال زندان و پرداخت ۵۰ میلیون تومان محکوم شده ام که یوم الادا است؛ یعنی تا نپردازم آزاد نمی شوم. به افراد بسیاری نامه نوشته ام و از آن ها تقاضای کمک کردم.
یکی از زندانی های باسواد و انگلیسی دان بند، نامه ای از طرف او به آرنولد شوایتزینگر، فرماندار سابق جمهوری خواه کالیفرنیا نوشته و در هنگام مرخصی برای او پست کرده بود. آن طور که می گفت، آن نامه و تقاضای کمک مالی، پای او را به اطلاعات سپاه کشانده است. بازجوها می خواستند بدانند که او چه منظور و مقصودی از آن نامه نگاری داشته است.
قیافه ی باحالی داشت، اما از همه ی اطرافیان خود متنفر بود و از همه زخم خورده بود. پدر و مادرش که جدا شده بودند و او را رها کرده بودند. دایی که او را در بنگاه ماشین به برده گی گرفته بود و در اطاقکی - که به تعبیر خودش یک خوک دونی بود - جا داده بود. جامعه و دولت ها که او و رویاهایش را فراموش کرده بودند... تنها نقطه ی امید برای او زنش بود که عاشقانه دوستش می داشت و هنوز در انتظار او نشسته بود. از همه ی سیاستمدارها هم متنفر بود و می گفت همه ی آن ها کلاه برداراند! و همان شب آشکارا گفت در آرزوی روزی است که بتواند با بستن یک بمب اتمی به خود از شر همه ی آن ها رها شود.
خیلی شمرده و محکم صحبت می کرد؛ مثل همه ی کلاه بردارها! نه از سورالیسم چیزی می دانست و نه از رومانتیسم، اما همانند همه ی رومانتیک ها، سورال هم بود؛ انگار "ریشه های رومانتیسم" را از او کپی کرده بودند؛ می خواست، با انفجار اتمی به خیال خودش جهان را نجات دهد؛ می خواست با انفجار اتمی همه ی پلیدهای جمهوری اسلامی و پلشتی های جهان را درمان کند. گاهی آن قدر مهربان به نظر می رسید که نمی شد باور کرد او همان کسی است که می خواهد انتحار اتمی کند. مثل همه ی جنگ طلب ها خودش را جنگ طلب و خشونت طلب نمی دانست؛ او انتحار اتمی را نوعی تلاش نا گزیر برای گریز از جنگی بزرگ تر تصویر می کرد؛ او هم همانند همه ی برادرهای بزرگ تر عاشق گفتمان دخالت بشر دوستانه بود؛ و در هیات دانای کل به انتخاب خود بسیار اعتماد داشت؛ و در قامت پیامبری اعظم، آینده ای پر شکوه و صلح آمیز را وعده می داد. با این همه، او از احساس حقارت عجیبی رنج می برد؛ همه ی بازی های او تلاشی بود برای چیره شدن بر آن احساس مزمن و موذی! او حتا برای انتحار خود نیازمند بمبی بود که نداشت!
زمستان در راه بود و او از زمستان ها متنفر! می گفت "زمستان ها مرا به یاد کودکی ام در بنگاه ماشین جهنمی دایی ام می اندازد؛ هنگام شستن ماشین ها آن قدر دستان کوچکم یخ می زد که فکر می کردم مردن باید چیزی شبیه یخ زدن باشد". به یاد بهار و زن و بچه هایش که می افتاد، به "عالم بی خبری" کمی نزدیک می شد و از جنگ و خشونت فاصله ی معناداری می گرفت. وقتی از انفجار اتمی می گفت شبیه سربازهایی بود که می خواهند کسانی را که نمی شناسند تکه تکه کنند؛ اما وقتی به یاد زن و بچه هایش می افتاد به سیاست مدارهای جنگ طلبی می مانست که اهدافش را به روشنی می شناسد؛ به هر حال کلاه بردار بود و اوضاع را می توانست سبک سنگین کند؛ تصورش از جنگ، بیش تر جنگی پیروزمندانه بود. پهلوان - پنبه ای بود! هر چه ترس هایش بیش تر می شد، بیش تر به سمت خشونت غِل می خورد.
حدود دو هفته ای بود که جز با بازجوهایم با کسی صحبت نکرده بودم؛ از صحبت هایش بوی شهر به مشام می رسید. یک دل سیر او حرف زد و من یک دل سیر گوش دادم. دم دمای صبح خوابم برده بود که با صدای وهم ناک زندان بان از خواب پریدم؛ "دکتر چشم بندت را بزن و رو به دیوار بایست؛ بازجویی داری"!
از او خداحافظی کردم و چشم بند لعنتی را دوباره روی چشم هایم کشیدم. در راه بازجویی به او و انفجار اتمی فکر می کردم؛ به او و بازجوها؛ به زندان و به جنگ. محکم و بی تردید صحبت می کرد، اما بسیار لغزان بود. از هر اتفاقی بهانه ای برای نابودی دیگران دست و پا می کرد. او حتا برای آن که دلیل مناسبی برای انتحار داشته باشد گاهی از دشمنان و زندان بان هایش و هوشمندی آن ها هم تعریف می کرد. فرقی نمی کرد او کدام طرف میله ها باشد! هر طرف که بود بی تردید راهی برای کلاه برداری و جنگ باز می کرد.
|