درباره ی حزب و تحزب در کشورهای عقب نگه داشته شده


علی رضا جباری (آذرنگ)


• حزبی که درجهت تأمین خواستها و حقوق زحمتکشان جامعه و درخلاف جهت منافع و نیازهای طبقات حاکم و دولتهای وابسته به آنها عمل می کند، درجوامع توسعه نیافته ی در بند همواره با دشواریهایی خاص رو در رو می شود که مهمترین و نخستین آنها نبود دمکراسی و آزادی اندیشه، بیان، وقلم، ازجمله و به ویژه درپهنه ی اعتقادات آرمانی در جوامع است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣۱ مرداد ۱٣۹۴ -  ۲۲ اوت ۲۰۱۵


حزب درکشورهای عقب نگه داشته شده به طور معمول وظیفه ی خا صّ خود را که همان سازماندهی نیروهای وابسته به طبقه ها و اقشار معیّن اجتماعی است انجام نمی دهد، و دولتها به منظور سازماندهی و به زیر چترخود کشیدن نیروهایی که جایگاهی معیّن را در حرکت جامعه به عهده نگرفته اند و سوء استفاده از حضور این نیروها برای تأمین خواستهای ناروای دولتی آن را تأسیس و از آن بهره بر داری می کنند؛ اما این واقعیّت مانع حضور نیروهایی که نمایندگی از اقشار و طبقات تحت ستم که به ناگزیر راه رادیکالیسم را در پیش می گیرند در عرصه ی تحزّب و تشکیل حزب نیست. به هرحال، حزبی که درجهت تأمین خواستها و حقوق زحمتکشان جامعه و درخلاف جهت منافع و نیازهای طبقات حاکم و دولتهای وابسته به آنها عمل می کند، درجوامع توسعه نیافته ی در بند همواره با دشواریهایی خاص رو در رو می شود که مهمترین و نخستین آنها نبود دمکراسی و آزادی اندیشه، بیان، وقلم، ازجمله و به ویژه درپهنه ی اعتقادات آرمانی درجوامعی است که مردم در آنها علاوه بر شرایط دشوار اقتصادی برای نیروهای کار و زحمت بار سنگین تحمیل دیدگاه های آرمانی هیئت حاکم را که نماینده ِی طبقات بهره کش و حافظ منافع آنان است نیز بر دوش خود هموار می کنند.
    دراینجا یک نکته را نباید فراموش کرد: آنچه گفتم تنها مخصوص به جوامع عقب نگه داشته شده ی در بند نیست و حتّی درکشورهای پیشرفته ی سرمایه داری نیز به کارگیری احزاب در راستای تأمین و حفاظت از منافع و موجودیّت طبقات حاکم بهره کش دیده می شود. و تنها یک تفاوت دراین زمینه میان کشورهای پیشرفته و عقب نگه داشته شده می توان یافت و آن نیز این است که درکشورهای گروه نخست آزادیهای لیبرالی در حامعه، از جمله برای طبقات تحت ستم، تنها تا حدّی که به منافع طبقات بهره کش آسیبی نرسانند برقرار است؛ اما به محض عبور از این خطّ قرمز هرگونه اجتماعات و اعتراضات با تمام توان سرکوب می شود. نمونه ی این اقدام را درجنبش موسوم به "وال استریت " درایالات متّحد آمریکا، و نیز در بسیاری از کشورهای اروپایی، می توان مشاهده کرد.
    ازاین رو، چه در کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری، و چه در کشورهای عقب نگه داشته شده ی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین، احزاب به شیوه های گونه گون و برای تأمین منافع گونه گون پدید می آیند، اما دولتها تا آنجا آنها را تحمّل می کنند که وظیفه ی تأمین منافع طبقات بهره کش و انجام انتخاباتی را که نمایندگان این طبقات به سود آنها و در جهت منافع آنها به راه می اندازند انجام دهند؛ و به محض اینکه از انجام این وظایف عدول کنند در معرض آزار و سرکوب قرار می گیرند.
    درهر دو دسته از کشورها گاه احزابی ساخته ی طبقات حاکم یا ساخته ی طبقات زحمتکش و تحت ستم تشکیل می شوند؛ اما تداوم حضور دسته ی دوم از احزاب به ایفای نقش میانجی میان طبقات متخاصم و درگیر درمبارزه از یک سو، یا توانشان برای برهم زدن توازن نیروها درجامعه، به سود یکی ازاین دو نیرو، وابسته است.

    آقای حمید آصفی، در مطلبی که تحت عنوان باید و نبایدهای فعالیّت احزاب در نشریه اخبار روز منتشر کرده ازجمله نوشته است:
    "در کشورهای توسعه یافته احزاب سیاسی معمولا بر اساس ساختار شکافهای اجتماعی شکل گرفته اند. سیاسی شدن شکافها موجب تشکیل احزاب حول آنها می گردد. مثل شکاف بین مذهب و کلیسا با سکولاریسم، شکاف بین فقیر و غنی و بحران توزیع اقتصادی، احزاب سبز حول شکاف توسعه ی صنعتی و ویران شدن طبیعت و یا شکاف بین مهاجرین و جامعه ی اصیل و بومی که منجر به شکل گیری احزاب مخالف مهاجرت شده است. ولی احزاب در ایران به علّت عدم رویش طبیعی خود و دست ساز بودن آنها توسط طبقه ی حاکم که برای پیشبرد برخی اهداف موسمی خود تابلویی را به نام حزب افراشته طلوعی پرسروصدا و غروبی خاموش دارند."
    تا آنجا که نگارنده ی متن پیشگفته به ایجاد احزاب در کشورهای پیشرفته اشاره کرده، سخنی کمابیش درست را بیان کرده است؛ اما تا آنجا که به تداوم فعالیت احزاب در این کشورها مربوط است به نقش طبقات حاکم در وابسته ساختن این احزاب به خود و نظارت بر فعّالیت آنها به سود منافع خود اشاره ای نکرده است. در اینجا این ابهام پیش می آید که آیا نگارنده ی محترم بر این باور است که: "احزاب در این کشورها درست همان طور که پدید می آیند و برپایه ی اهدافی که به تشکیل آنها انجامیده است عمل می کنند و به موجودیّتشان ادامه می دهند و هیچ مانعی در راه تداوم فعالیّت در راستای تأ مین اهداف اولیه ی آنها وجود ندارد و به وجود نمی آید"؟ آگرچنین باشد به باور من این شکل برخورد از نوع استاتیک و بدون توجّه به سیر تطوّر احزاب در کشورهای پیشرفته ی جهان در شرایط سلطه ی انحصارات در این کشورهاست و من خود به درستی این دیدگاه باورمند نیستم. اما اگر نگارنده ی محترم مرحله ی تشکیل احزاب را مستقل از مراحل تطوّر آنها بررسی می کند به گمان من کار او فراموش کردن بخشی از حقیقت و تمرکز بر بخشی دیگر از آن است.
    اما در برخورد با چگونگی تشکیل احزاب چپ در ایران، نگارنده ی محترم جهتی دیگر از موضوع را به فراموشی سپرده است (البته مقصودم در این قسمت از بحث است که جنبه ی مقدمه دارد و به طور معمول باید اهمّ مطالب در دست بررسی را دربرگیرد).
    آنچه در اینجا به فراموشی سپرده شده این است که همه ی احزاب در ایران نیز یکجا بنا به اراده ی دولتهای اغلب خودکامه و تمامتخواه شکل نگرفته اند. ایشان به درستی به شرایط تشکیل حزب ایران نوین و مردم و سپس حزب رستاخیز و نیز حزب جمهوری اسلامی، پس از انقلای ۵۷ اشاره کرده است؛ اما این موضوع را از یاد برده است که احزابی مانند حزب دمکرات ایران، حزب کمونیست ایران، گروه ۵٣ نفر، حزب توده ی ایران، جبهه ی ملّی ایران، حزب ملّت ایران، حزب ایران، شورای فعّالان ملّی- مذهبی، نهضت آزادی ایران و دیگران هم بوده اند که به گونه ای مستقل از اراده ی دولتها و برای استیفای حقوق مردم یا طبقات تحت ستم و استثمار پا به عرصه ی وجود نهاده اند، و تحت فشار دولتها ناگزیر شده اند اعلام انحلال کنند و یا اگرخواسته اند به کار ادامه دهند به دست دولتها سرکوب شده یا تا شرایط دمکراتیک بعدی به محاق رفته اند.
    در اینجا تساهل و تسامحی دیگر نیز به کار آمده است: یکی دانستن یا در کنار هم قرار دادن احزاب پیشگفته با سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که نوعی قیاس مع الفارق است. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هم به لحاظ تشکیل و هم به لحاظ سیر تطوّر آن با احزاب پیشگفته مغایرت دارد. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هم به لحاظ شرایط شروع به کار و هم به لحاظ سیر تطوّر خود و حضور بسیاری از مبارزان خستگی ناپذیر راه مردم و نیز کسانی که در مسیر جدایی از وضعیّت متعارف زمان خود قرارگرفتند با احزاب پیشگفته تفاوت چشمگیر دارد و در ضمن نشنیده ام که این سازمان تاکنون به هر دلیل اعلام انحلال کرده باشد. به هر حال، حتی اگر هم این کار را به ظاهر کرده باشد که این را آقای آصفی به طور حتم بهتر می داند، آنچه مسلّم است از یادها نرفته یا فعالیّت اجتماعی خود را به طور کامل ترک نکرده است. این نیز درست است که ممکن است به دلیل حضور نماینده ی مراجع قدرت در آن، آن طور که باید به هدف دلخواه خویش نرسیده باشد. بنابراین، با وجود این سازمان، به عنوان نمونه، به گروه سوم احزاب می رسیم که به اراده ی فعّالان خود پدید می آیند ولی هیئت حاکم به ترتیبی به اعمال نفوذ در آنها می کوشند و کارشان را با سستی و کمجانی نسبی رو در رو می کنند.
    بخشی از مطالبی که در عنوان فرعی اول جا مانده بود در زیر عنوان فرعی دوم نمایان می شود که این موضوع از کلّیّت مقدمه کاسته است. مثل اینکه نکته هایی تازه به ذهن نگارنده خطور کرده باشد که بخواهد به ناگهان در این بخش از بحث به آن ورود کند. به عبارت دیگر، این بخش از بحث را به مثابه ی ردّ کلیّات بخش اوّل این متن می توان به حساب آورد. او در این بخش از متن از جمله نوشته است:
    "... باد و امواج جهانی گاهی نخبگان و پیشاهنگان عرصه ی سیاسی را به سمت سوسیالیسم و تشکیل احزاب خاصّ آن یا امواج ناسیونالیستی و استعمارستیزی می برد که قالبهای سنّتی و تشکّلهای خاصّ خود را پیدا می نمود و یا احزاب دست راستی که در طبقه ی حاکم قرار داشتند. ترافیک احزاب در ایران در تاریخ معاصر ایران عجیب و گاهی سرگیجه آور است. اقشار و طبقات اجتماعی و شکلبندی طبقاتی جامعه ی ایران قادر به حمل این ترافیک پرازدحام و سازمان دادن خود درآن نبود."
    خوب این سخن که پیشاهنکان و نخبگان عرصه ی سیاسی تحت تأثیر باد و امواج به تأسیس احزاب چپ و ملّی رو آوردند یا اینکه اندیشه های جهانیِ زمانشان و گسترش آن در سطح منطقه و جهان آنها را به این هدف رهنمون شد خود مسئله ای دیگر است. البته در اینجا مسئله در شکل بیان حقیقت و نه در مفهوم کلام نهفته است. به یقین باد و امواج می تواند در اشاعه و گسترش اندیشه های پیشرو یا واپسگرا تأثیر داشته باشد؛ اما نمی تواند انگیزه ی آغاز حرکت آنها باشد. اینکه چگونه ممکن است گرایشی نو در منطقه نخبگان و پیشاهنگان را به سوی قالبهای سنّتی و تشکّلهای خاصّ خود ببرد خود مسئله ای دیگر است؛ اما این نتیجه گیری از بحث درست است که تشکیل احزاب چپ و ملّی حاکمیتها را به سمت تشکیل احزاب وابسته، به منظور رو در رویی با این احزاب پیش ببرد و این واقعیّتی است که در تاریخ معاصر ایران رخ نموده است. دراین باب که " اقشار و طبقات اجتماعی و شکلبندی طبقاتی جامعه ی ایران قادر به حمل این ترافیک پرازدحام (احزاب) و سازمان دادن خود نبوده باشد تردید دارم و برآنم که رخداد های پیش و همزمان با جنبش ملّی شدن نفت در ایران خلاف این سخن را ثابت می کند و آنچه که مایه ی بی تحرّکی و در محاق رفتن احزاب و گروههای سیاسی فعّال درایران شد، کودتای ۲٨ مرداد ٣۲ و رخدادهای فاجعه بار دهه ی ۶۰ در کشورمان بود.
    من در اینجا وار بحث احزاب در کشورهای به راستی دمکراتیک اروپا، مانند کشور های اسکاندیناوی و سویس و اتریش که در اینجا به نام برخی از آنها انها اشاره شده است نمی شوم و بر این باورم که این بحث خود مقوله ای متفاوت است و جای بحث تفصیلی تری دارد؛ اما این سوال را به پیش می آورم که: آیا احزاب در کشورهای پیشرفته ی غربی به راستی از شکافهای اجتماعی موجود سر برزده اند؛ واگر چنین است جای احزاب طبقه ی کارگرو دیگر اقشار زحمتکش دراین کشورها کجاست و آیا اینان همنوا با احزاب حاکم و هم ارز با نسبت جمعیّتیشان در مقایسه با طبقات حاکم سیر تطوّر خود را گذرانده اند؟ آنچه نگارنده ی محترم متن در این بند در باره ی ترکیب و شیوه ی کنشگری احزاب طبقاتی    ( بخوان طبقه ی حاکم ) در این کشورها نوشته البته شکل ایده آل موضوع است که در نظام طبقاتی انحصارگر جایی کمتر را به خود اختصاص می دهد.
       آنجا که می گوید: " نگاهی به تاریخ معاصر ایران فقط درحوزه ی تأ مین بودجه ی احزاب نشان می دهد که احزاب مجبور بودند یا به خارج و قطبهای جهانی و صل باشند یا نزدیکی کنند یا به قدرت و دولت وصل شوند یا شاخه های چریکی بانک زنی و سرقت اموال دولتی تشکیل دهند و یا افراد را مجبور به کار و تلاش مضاعف برای تأمین بودجه زندگی ونیز فعّالیت سیاسی و تأمین هزینه ی آن نمایند که هر کدام از این شیوه ها برای تأمین بودجه مضّرات بزرگ داشته است. "
    خوب. در اینجا نویسنده ی محترم متن واقعیّاتی ناگزیر را بیان کرده که در هرجای جهان و درهر شرایطی ناگزیر به تحقّق بخشیدن آن اند و راه دیگری بجز آنها برای ادامه ی فعّالیّت خود ندارند. ازاین رو، بیان این سخنان چیزی بر آگاهی خواننده نمی افزاید. البتّه شاید اگر ایشان وارد جزییات موضوع می شد کمکی به حلّ مسئله می کرد؛ اما خلاف این موضوع نیز درست است؛ یعنی ممکن بود که ایشان با ورود به بحث جدلی افزونتر را بر سر اثبات دیدگاههایش برانگیزد.
    آقای آصفی درست گفته است که: " احزاب مستقل و آرمان خواه ایران ( که در آغاز این بحث جزء دسته بندی ایشان نیامده بودند ) دو عرصه ی برنامه ی مبارزاتی و تولید برنامه و نیز نظریه پردازی کلان فلسفی، مذهبی، جامعه شناسی، تاریخی و سیاسی را تواَم با هم انجام داده اند. دو عرصه ای که هریک لوازمات خاصّ خود را دارد .. ."؛ اما به ناگاه از این بحث خارج شده و بدون پیوستگی میان دو جمله ی پشت سر هم گفته است:    " اگر بخواهیم سیاستمداری با استاندارد عصر مدرن سیاست در تاریخ معاصرایران را نام ببیریم، دکتر محمّد مصدق بهترین مصداق است. ما حتی با این سخنان در نمی می یابیم که تاریخ معاصر وتاریخ مدرن یکی است یا متفاوت است. اگر متفاوت است چه تفاوتی دارد و اگر یکی است آیا دکتر محمّد مصدق نیز این مرز ها را به هم ریخته است یا نه.
    سپس نگارنده ی محترم مقاله با برگشت به عقب نکته هایی را در باب تأسیس احزاب در کشورهای پیشرفته و جهان سومی به قلم آورده است که من به دلیل تکراری بودن از ورود به آنها صرفنظر می کنم. ایشان در ادامه ی همین بحث افزوده است که: " مدل حزب در جهان سوم تقلیدی آبکی از مدلهای حزبی اردوگاه سوسیالیسم هستند. جامعه تمامأ نمی تواند در درون احزاب خود را سازمان دهد و اصولأ بسیاری از توده های مردم زندگی سیاسی ندارند. سازمان دادن جامعه از طریق تشکّلهایی که لزومأ کارکرد سیاسی ندارند    مثل شوراها، تشکّلهای غیر دولتی و اصناف و انجمنهایی که در سطوح مختلف می تواند به وجود آید..."؟ جمله نا تمام است. آیا آنچه نگارنده می نویسد ممکن است؟، ممکن نیست؟ چیست؟
    بگذریم. آقای آصفی چگونه می خواهد ثابت کند که مثلأ بلشویکهای روسیه یکشبه پدید آمده اند یا مثلا حزب کارگر انگلیس یا حزب دمکرات آمریکا یکشبه پدید نیامده است؟ و آیا مثلأ حزب توده ی ایران یا حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی چند در صد و حزب دمکرات آمریکا چند در صد از مردم این کشورها را در بر می گیرد. بسیاری از فعالیّتهای احزابی مانند حزب توده ی ایران از طریق تشکلّلهای کارگری و مردمی انجام می شد که خود آقای آصفی در همین مقاله کوشیده است آنها را از حزب منفک کند. و پس از این به این موضوع خواهم پرداخت.
    نگارنده ی محترم نوشته است: " احزاب با قدمت ایران و احزاب جدید پرورش کادر ندارند چون ساختار آموزش ندارند و کاریزمای رهبران سایه ی فراگیر بر بدنه و توده های هوادار دارد. معمولأ رهبران این احزاب مادام العمرهستند وبا مرگ رهبران حزب و تشکّل به پایان عمر خود می رسد و در صورت جان سختی افراد کم کیفیّت سکّان را می گیرند و در اندک زمانی نیز مجموعه ای از هم پاشیده و خاطره ای در تاریخ می شوند... . در شرایط نیمه دمکراتیک این احزاب فقط انتخاباتی هستند. از مردم رأی می گیرند و پس ازانتخابات مردم نهایتأ تماشاگرانی غیرفعّال هستند. لذا در دوران و فازهجوم استبداد به راحتی با حذف یا خانه نشینی یا راهی دیار عدم می شوند و مردم نظاره گری را بر همکنشی ترجیح می دهند. " خوب، اینجا نگارنده ی محترم باز فیلش یاد هندوستان کرده، و به مواضع سرآغاز بحث خود راه جسته است. من نیز با ایشان همعقیده ام که در شرایط سرکوب و استبداد احزاب چاره ای بجز کناره گیری از سیاست یا فروکاستن فعّالیّتشان ( و من اضافه می کنم: انجام فعّالیّت زیرزمینی ) ندارند و این بیشتر به شرایط استبداد وسرکوب وکمتر به ساختار حزب باز می گردد؛ اما اینکه احزاب فقط در شرایط عادّی و برای رأی گیری در سیاست کشورحضور دارند همان طور که گفتم نوعی بازگشت به عقب و به آغاز مقاله است. اما اینکه احزاب رهبری مادام العمر دارند و با مرگ رهبرانشان فرو می پاشند نیز به مفهومی بازگشت به عقب در تعمیم وضعیّت واحد برای احزاب و همچنین نیازمند اثبات است که همه ی آنها تابع همین وضعیّت هستند و اگر چنین نیست، ایشان باید تفکیک میان احزاب قایل می شد که این کار را نکرده است.
    در ادامه ی متن نگارنده ی محترم به فقدان عرصه ی عمومی نیرومند و اتمیزه شدن جامعه – در کشورهای جهان سومی– اشاره کرده، ونتیجه گرفته است که به این دلیل    " استراتژی تسخیر قدرت توسّط تشکلها و احزاب مدّعی در فصل بهاری سیاست را به استهلاک فرصتها و امکانات تبدیل کرده و در نهایت صحنه را به رقیب واگذار می کند. دور تسلسل با همان چرخه ی استبداد – آزادی – استبداد از مشروطه تا کنون در ایران تجربه شده است...." و بعد به طرح مصداقهایی واقعی در پهنه ی سیاست ایران پرداخته است. من از آقای آصفی می پرسم که آیا هنگامی که چنین شرایطی بر کشورهای جهان سوّم حاکم است تکلیف چیست؟ آیا باید دست روی دست گذاشت و نشست تا خودکامگان حرف خود را بزنند و کار خودشان را بکنند یا راه برونرفتی از این بن بست وجود دارد   که لازم است یافته و پی گرفته شود تا این دور تسلسل پایان پذیرد؟ من بر این باورم که تداوم شرایط تشتّت، پراکندگی، دوری ودشمنی میان صفوف تشکّلها و احزاب ونفوذ قوای حاکم درآنها و نیافتن و پی نگرفتن وجوه اشتراک میان آنها، وبیش از همه وجود شرایط خفقان و سرکوب موجب این تسلسل تاریخی بوده و هست و تنها راه چیرگی بر آن نیز عزم آهنین تشکّلها، در پیشاپیش مرد، برای تأمین اهداف خویش در جهت چیرگی بر شرایط موجود است. پیش شرط قایل شدن برای این همراهی و احساس برتری هر نیرو بر نیروهای دیگر و قایل نشدن حقوق برابر برای همه ی تشکّلهای دمکراتیک، سکتاریسم، و فرونهادن انتقاد و انتقاد از خود و رو کردن به تخاصم و اتّهامزنی در این رهگذر راهی به پیش نمی گشاید و بجز تداوم وضع موجود ثمری ندارد. آقای آصفی در پایان این بند به درستی نتیجه گیری کرده است که: " در دوران فراز سیاست و عقب نشینی حاکمیّت تمامیّتخواه و تسخیر بخشهایی از قدرت توّسط احزاب ونیروهای مترقّی باید رویکرد اصلی معطوف به تقویت عرصه ی عمومی و سازمان یافتن جامعه، تقویت نظام صنفی و صنفی شدن اقشار اجتماعی باشد... .اما آنچه در پایان این بحث در باره ی دیدگاه های مارکس و گرامشی نوشته است، نیاز به تحلیل دقیقتر و تفصیلی تر دارد که در محدوده ی این بحث مطوّل نمی گنجد.
    در بخش بعدی این متن نگارنده ی محترم به شرح وضعیّت حزب توده ی ایران رو کرده، وپس از طرح برخی حقایق بایسته درباره ی آن انتقادی بر حزب وارد کرده است. اینکه: " ... امّا بزرگترین خطای این حزب و.ابسته نمودن این نهادها– سندیکاهای کارگری، اتّحادیّه های روشنفکری، اِن جی اُ های زنان، انجمنهای صلح، و محافل ادبی– به حزب بود. حزب- صنف و ارجحیّت حزب و اتوریته ی فراگیرآن بر این نهادها دامنه و تداوم آنان را به سرنوشت حزب گره زد وبعد از کودتای ۲٨ مرداد ٣۲وسرکوب حزب این نهاد ها و عرصه ا ی که شکل گرفت (ه بود) به محاق رفتند."
    خوب. حزب توده ی ایران نام خود را از توده های مردم برگرفته بود و این سازمانها نیز همه سازمان های مردمی بودند که حزب مدّعی نمایندگی آنها بود. در پیشاپیش این نهادها تشّکلهای کارگری قرار داشتند که حزب به عنوان عضوی از احزاب کمونیست برادرداعیه ی نمایندگی آنها را داشت. چگونه ممکن بود این تشکّلهای مردمی مستقّل از حزب باشند وعمل کنند، و حال آنکه بدنه ی حزب از مردم، یعنی اعضای این تشکّلها شکل گرفته بود؟ تردیدی نیست که همه ی این تشکّل ها عمده قوای حزبی داشتند و نمایشگر توان انقلابی حزب بودند و باز هم تردیدی نیست که در شرایطِ کودتا ادامه ی فعّالیت همه ی تشکّلهای مردمی نیز در معرض مخاطره ی جّدی قرار می گیرد. ومگر هم اکنون که پای بدنه ی حزبی در میان نیست و تشکّلهای مردمی مستقّل از حزب اعلام موجودیّت می کنند در شرایط دشوار حاکم، بدون پذیرش انقیاد حاکمیّت، امکان فعّالیّت آزادانه می یابند و کارشان با رفتن به محاق فرقی چندان دارد؟ دو دیگر اینکه حزب توده ی ایران هیچ گاه عمده فعّالیّت خود را مخفی نکرده و رابطه ی خود را با سازمانهای مردمی در شمار      فعّا لیّتهای مخفیش به حساب نیاورده است. و اگر چنین می کرد بی تردید بر سر فعّا لان تشکّلهای مردمی همان می آمد که بر سر فعّالان و کادرهای حزبی بلندپایه آمد و همه به یکسان به سان کادرهای مخفی حزبی در معرض سرکوب شدید و توانفرسا قرار می گرفتند.
    تحلیلی که آقای آصفی در باره ی نیروهای ملّی و جبهه ی ملّی ایران داده در مجموع درست است؛ اما یادآور شدن نکته هایی در باره ی آن لازم است:
    او نوشته است: " نگاه به حمایت جهانی مثل آمدن دمکراتها یا سیاست موازنه ی منفی در دوران بلوک بندی قدرتها در جهان، پز دادن حکومتها و بالماسکه ی دمکراسی و درنتیجه فضا دادن به نیروهای ملّی با تضعیف حکومت مرکزی و احتمال خیزش یک جنبش توده ای و لذا حایل شدن نیروهای ملّی فیمانین حاکمیّت مستقر و جنبش توده ای همه ی اینها فرصتهای این احزاب برای ورود به قدرت بوده است. "
    خوب، این قبول؛ اما آیا این نیروها از این فرصتها استفاده کردند یا نه؟ و اگر کردند حاصل این کار چه بود؟ جهات مثبت و منفی این فرصتها در تحلیل منظور نشده است و جای آنها خالی است. به گمان من آنچه آقای آصفی به عنوان فرصت نیروها ی ملّی ازآن نام می برد اغلب جنبه ی منفی داشته است. جلب حمایت کسانی که سر انجام مداخله ی آنها در ایران زمان کودتا سرانجام به سرنگونی دولت ملّی دکتر محمّد مصدق در ایران انجامید؛ موازنه ی منفی درشرایطی که نیروهای عدالتخواه جهان نیاز به تقویت و حمایت بیشتر داشتند؛ چشم امید بستن به دمکراتها به سان جناحی از حامیان قدرت انحصارات در جهان؛ حایل قرار گرفتن میان حاکمیّت مستقر و جنبش توده ای که می توانست به ضعف جنبش توده ای بینجامد – همه ی اینها فرصتهایی نبوده است که چنگ زدن به آنها به سود جنبش ضد استبدادی و تمامیّتخواه در ایران و جهان تمام شود که سرانجام کار نیزبه کودتای ۲٨ مرداد انجامید.
    آقای آصفی درست گفته است که: " ... نگاه به بالا و به قله ی قدرت در مصدّق و عدم اعتماد یا توجّه به سازمان یافتن جامعه درخود و تقویت عرصه ی عمومی در روز ۲٨ مرداد ٣۲ سبب شد که مصدّق تنها شود و کودتایی ارزان حکومت او را ساقط نمود." من از ایشان می پرسم که اگر چنین بود پس چگونه است که هنوز هم کسانی هستند که نگاه به بالا و به قله ی قدرت دارند و همزمان مایل اند که تحوّلات دمکراتیک را در کشور سر وسامان دهند و کسانی نیز هستند که ایشان گوشه ی چشمی به آنان دارند و به آنان امید بسته اند؟
    نگارنده ی محترم می نویسد: "...اسباب بزرگی اوّل ثروت، بعد تبلیغات، جامعه ی مدنی و عرصه ی قدرتمند و پایی در کاست قدرت است که احزاب ملّی این همه را در بعد از انقلاب نداشتند یا به قدرکافی نداشتند اما بیش از حّد کافی و وزن خود ترس و لرز توی جان اقتدارگرایان انداختند. " خوب، در اینجا می توان پرسید که چگونه احزاب ملّی پس از انقلاب بدون داشتن " این همه" ترس و لرز به جان اقتدارگرایان انداختند؟ و آن گاه که چنین کردند، اقتدارگرایان با آنان چه کردند؟ اگر به راستی ایشان چنین وحشتی را ایجاد کردند پس چرا اقتدارگرایان تسویه ی حسابشان را نه با آنان، بلکه بعد ها با نیروهای ناهم اندیش که گهگاه خواهان رادیکال کردن تحوّل اجتماعی و تغییر بنیانی در وضع جامعه می شدند انجام دادند و نمایندگان احزاب ملّی حتی در بسیاری از موارد توانستند به مجلس و نهادهای قدرت نیز راه یابند؟ من بر این باورم که آنچه مایه ی افول آنان از اریکه ی قدرت شد همانا چراغ سبز نشان دادن به غربیان بود که مردم در روز ۱٣ آبان بار دیگربه آنها پشت کردند و با صدای بلند به اعتراض در برابرآنان دست زدند. البتّه اینکه چنین اقدامی به آن صورت تاچه جدّ درست یا نادرست بوده و تاچه حدّ به سود یا زیان مردم ایران تمام شده بحثی تفصیلی تر را می طلبد که جای این بحث در اینجا نیست؛ اما، به هر حال، اعتراضی      " ملّی" بود که سرانجام به خلع " ملّیگرایان" از قدرت انجامید. بگذریم. آنچه آقای آصفی در باره ی عمده قوای احزاب اصلاح طلب گفته درست است که: " بعد از شکست اصلاحات حکومتی و اخراج اصلاح طلبان از قدرت، بحثِ عرصه ی عمومی وجامعه ی مدنی قدرتمند ومعرّفی آن به قدر کافی از طرف مدافعین مطرح نشد... . اگر بحث توی بزرکان است و بازی با آنان است جریانات ملّی فاقد اسباب بزرگی هستند و هیچ چیز گیرشان نمی آید و به بازیچه تبدیل می شوند... . و همین طور ادامه ی بحث قابل قبول است تا می رسد به جمله های زیرین:
      " مهندسی نمودن گفتمان عرصه ی عمومی و حوزه ی عمومی در دو شاخه باید طرّاحی شود. یکی معرفت سیاسی حاصل از این گفتمان و دیگری منش ارزشی و اخلاقی در این گفتمان باید تعریف شود. در این دو حوزه ما هرچه داریم در این صد سال چه در نحله ی مذهبیش که شریعتی، مجاهدین اوّلیه و مصدّق و یا در جنبش چپ که شامل حزب توده یا جنبشهای چریکی در هر دو نحله ی مذهبی و چپ با شاخه های گوناگون آن است، مخرج مشترکشان تولید آوانگارد مرگ (شهید شدن) است که تجلی عالیترین منش اخلاقی و مذهبی بود. در حوزه ی معرفت سیاسی امپریالیسم ستیزی، ناسیونالیسم و جامعه ی بی طبقه و ذهن شدیدأ اوتوپیایی در حوزه ی معرفت سیاسی و حوزه ی ارزشها و منشهای اخلاقی ممزوج بودند و همین اصل بر دوره ی گفتمان جدید هم حاکم است.. "
    دراینجا نگارنده ی محترم نکته ای را در نظر نگرفته است است وآن این است که شهادت طلبی برای هیچکس، حتی چریکی ترین گروهها و سازمانها آرمان نیست، بلکه وسیله ای برای رسیدن به هدف اصلی، یعنی بهروزی خلقها، است. حتّی آنجا که شخص می داند راهی که بر گزیده است متضمّن مرگ ( شهادت ) زودرس و کار ماه و سال است، باز هدفش رسیدن به آن نیست، بلکه این روند رخدادها را به عنوان وسیله و نه هدف پی می گیرد. در مورد دیگر گروهها، از جمله گروهها و سازمانهای چپ غیر چریکی و گروههای ملّی این نکته به مراتب بیش از چریکها صادق است. مثلأ آیا آرمان مصدق شهادت طلبی بود یا استیفای حقوق مردم در زمینه ی ملی شدن صنایع نفت ایران؟ نکته ای دیگر را نیز باید یاد آور شوم و آن این است که آقای آصفی ابتدا گروههای مبارز را به مذهبی و غیر مذهبی تقسیم کرده و سپس دو باره در گروههای چریکی نام گروهای چریکی مذهبی ( مثلا مجاهدین- نگارنده ی نقد ) را که در بالا به آن اشاره کرده بود گنجانده است و به گمان من ممکن است دراین زمینه اشتباهی رخ داده باشد..
    آقای آصفی سپس نوشته است: " بنا براین، اگر امنیّت شهروندی برای یک حزب مدرن و مدنی مهم است، بنا براین، قطعأ نباید به دنبال یک برنامه ی سیاسی که منجر به جنگ داخلی می شود رفت و این یک اخلاق کلیدی است که به دنبال یک استراتژی که رابطه ها و مناسبات را خونین می کند و جان و امنیّت شهروندان را به خطر می اندازد نباید رفت. هرچند فعّالین مومن و معتقد جامعه ی مدنی بر ای احیای جنبش جامعه ی مدنی و عرصه ی عمومی با ید آماده ی پرداخت هزینه هایی چون محرومیّتهای اجتماعی -- اقتصادی – شغلی -- و حتّی زندان باشند؛ اما هنر آنان این است که راه حل هایی پیدا نمایند که فعّالیّت را برای مشتاقان کم هزینه نماید. یا در مورد تمامیّت ارزی اگر جزء آرمانهای نیروهای عرصه ی مدنی و عمومی است هرگز وارد یک معامله ی سیاسی برای حذف حاکمان یا قدرتهای طمع کار جهانی نشوند که کشور تجزیه شود."
    در اینجا لازم است یاد آور شوم که این گونه باید و نباید ها تنها درعرصه ی نبرد اجتماعی و ملّی با نیروهای ارتجاع داخلی و جهانی تعیین می شود و کسی نمی تواند به مردم کشوری بگوید که تا کدام خطّ قرمز ها باید پیش بروند یا نروند. به طور معمول، قدرتمندان با کردار و برخوردهایشان گستره ی میدان مبارزه را تعیین و برمردم کشورها تحمیل می کنند. و از این رو، نمی توان به مردم کشورها گفت که در این میدان تاکجا جلو بروند و در کجا متوقّف شوند. در بسیاری از موارد توقّف همان است و شکست قطعی در برابر قدرتمندان داخلی و خارجی همان. البتّه اینکه بتوان مسیر مبارزه را به سویی رهبری کرد که کمترین هزینه را در بر داشته باشد، وضعیّت آرمانی است؛ اما این سیاست هرگز و در هیچ شرایطی نباید با تسلیم و عقب نشینی استراتژیک در برابر سرکوبگران داخلی و خارجی همراه شود. وحتّی اگر قرار باشد عقب نشینی هایی تاکتیکی و زمانمند انجام شود راه درست این است که این گونه عقب نشینی ها با دادن و گرفتن امیاز همراه باشد. به هر حال، همان طور که پیش از این گفتم " شهادت" فی نفسه هدف نیروهای سیاسی نیست؛ اما هزینه ای گهگاه ناگزیر است که لازم است پرداخت شود تا به تأمین هدف کمک کند؛ امّا همواره مسیری قطعی و ناگزیر نیست و ممکن است به راههایی بتوان از آن پرهیز کرد. باقیمانده ی این پاراگراف نیز در محدوده ی بحثی که تا کنون پیش برده ام می گنجد و ادامه ی مسیر تا به آخر یا تا نیمه ی راه درآن ناگزیر نیست، بللکه به هر وضعیّت مشخّص و تحلیل و تصمیمگیری بر پایه ی واقعیّات مشخّص، نه برخورد به هر وضع مشخّص به سان نوعی وحی مُنزَل، وابسته است. بی تردید نمی توان از نیروهای انحصارگر داخلی و خارجی هر کشور انتظار داشت که به آسانی و بدون دادن هزینه ی لازم، و مبارزه جدّی و راهبر به هدف، از منافع و خواسته های خود دست بکشند و در برابر خواستهای ملّی اجتماعی- اقتصادی، فرهنگی و سیاسی مردم سر تسلیم فرود آورند. و مبارزه با به انحصار در اورندگان این منافع اصل است و برگزیدن مناسبترین شیوه ی برخورد با مسئله تنها فرع آن است که به نوبه ی خود لازم و درخور توجّه است.