به نابی چون روان آب، به پاکی چون دل آتش
به یادِ ماندگارِ مهدی اخوان ثالث


خسرو باقرپور


• نوشتارِ زیرین به آمیزه هایی از خرد و عاطفه در شعر مهدی اخوان ثالث و امتدادِ بالنده و رزمنده ی آن در شعر اسماعیل خویی و فرارویی ی آن به شعری که بر بالشِ فلسفه تکیه داده است می پردازد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ شهريور ۱٣۹۴ -  ۲۷ اوت ۲۰۱۵


 
گفتاوردی که پیش روی شماست، پیش از این در کتاب " حکایت با صبا" نوشته خسرو باقرپور، (انتشارات بیستون، آلمان، ۱٣٨۲) آورده شده است. بعد از آن در نشریاتی چند، نیز منتشر شده است.

من شعر اخوان را خوش می دارم و او را از رهروانِ بذرافکن و راستینِ شعر نیمایی می دانم. اسماعیل خویی را اما، پیشتر و فراتر از شعرِ بیدار (چپ-نو) رزمنده و هوشیارش، از راهِ مهر و دوستی سال هاست می شناسم. آشنایی و ارادت عمیق به استادم اسماعیلِ خویی را مدیونم به انسانِ والا و شاعرِ هم سان با زندگی ی سراسر شکوه اش،: سعید جان سلطانپور. بابِ آشنایی ی عمیقِ مرا با شعر خویی سعید گشود. آن زمان جوانی بودم در آغازِ دهه ی سوم عمر، شیفته و رهسپار در رودِ جاری ی "فدایی" و با وجودِ جوانی، سال ها تجربه ی کار تاتر بر صحنه و در رادیو و تلویزیون داشتم. تاتر و شعر و فدایی، مرا می برد به جایی که این سه بودند. سعید را بر صحنه دیده بودم و می شناختم. اما او را اولین بار هفته هایی چند بعد از بهمن ۵۷، در تمرینِ نمایش "عباس آقا کارگر ایران ناسیونال"، در محلِ تمرینِ این نمایش در دانشکده ی هنر های تزئینی، بالاتر از چهار راه پهلوی تهران، با قراری قبلی دیدم و خوش شناختم.
دیدارها و گفتگو با سعید، سبب سازِ آشنایی من با اسماعیل خویی و شعرش شد. عناصرِ خرد و عاطفه در شعرِ خویی و پیوندِ آن ها با جهانِ شعری ی مهدی اخوان ثالث را بسیار زود دریافتم. و این امر از درس های دبستانِ هماره ی شعری ی من شد.
نوشتارِ زیرین به آمیزه هایی از خرد و عاطفه در شعر مهدی اخوان ثالث و امتدادِ بالنده و رزمنده ی آن در شعر اسماعیل خویی و فرارویی ی آن به شعری که بر بالشِ فلسفه تکیه داده است می پردازد:

چهارم شهریور یادآور مرگ شاعر بزرگ ایران مهدی اخوان ثالث است. شاعری که شاید جزو معدود شاعران صاحب سبک، تاثیرگذار و معاصر ایران است که مهر و نشان خود را بر شعر نوین ایران زده است. اخوان در سال هزار و سیصد و هفت در مشهد به دنیا آمد. او در نوجوانی با مطالعه و شناخت سبک های کهن در شعر فارسی، در سرایش گونه های مختلف شعر کلاسیک فارسی ماهر گردید. اخوان ابتدا به سبک خراسانی در سرایش دلبسته بود و زندگانی و موضوعات آن را در قوالب عروضی می ریخت و شعر می سرود، شعری که فاقد مایه های نوین بود و صرفاً تکرار مکررات در گستره ی شعر کلاسیک پارسی بود. مهدی اخوان ثالث، اما در قوالب دیرین درجا نزد. او با آشنایی و شناخت نیمایوشیج، به این درک رسید که امکان طرح نوین انسان و جهان شعری امروزین او در قوالب کهن ناممکن است و این زبان دیگر زبانی الکن و ناکارآمد است.
اخوان اما به تمامی قوالب شعری کهن را دور نریخت، او در تیمار قوالب کهن کوشید و در صدد برآمد شیوه های قدیمی سرایش را روزآمد کند و شعر امروزین بسراید. و بدین گونه بود که " سبک خراسانی " به عرصه ی نوین پای گذاشت.
زبان اخوان زبانی فاخر و مطنطن و دارای پیوستگی و نظم کلامی زیبایی در شعر است. ظرف زبانی اخوان زیبا است اما مظروف همان شراب کهنه مکرر است. زبان او در شعر به علت تسلط شگرف و ژرف بر عروض و موسیقی شعری، این زبان را در فاصله ای دور از دسترس همگانی شاعران قرار داده است. به بیانی دیگر زبان شعری اخوان برای شاعرانی که آشنایی با موسیقی و اوزان و عروض ندارند قابل تقلید نیست.
از دیگر خصیصه های بزرگ شعر اخوان، توجه و ارادت بسیار او به تاریخ اسطوره ای ایرانی و غنای تعابیر در تاریخ و ادبیات تاریخی ایران است. اخوان در رابطه با ارادتش به تاریخ ایران و این نکته که برخی او را به ایران پرستی افراطی متهم می کرده اند می گفت: "من به این سبب به تاریخ ایران نظر دارم که عقده عدالت دارم. هرکس که قافیه را می شناسد عقده عدالت دارد. قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است." از ویژگی های شعر مهدی اخوان ثالث، درک و معرفی نیما به نسلی از شاعرانی بود که از طریق اخوان، نیما و سبک کار او را شناختند. در آن زمان مهدی اخوان ثالث به عنوان پدیده ای نوین در عرصه سرایش شعر فارسی، موفق شد به عنوان شاگرد خوب و مستعد نیما، عرفان مولوی، دنیانگری ژرف خیام و روح لطیف شعر حافظ را با جنبه های نوین شعر نیما تلفیق کند و این همه را به زیبایی شور انگیزی در شعر خویش جای دهد. دراین مورد او بارها می گفت :

پیر پرورده ی فردوسی و خیامم لیک
شیرها خورده ز پستان توام ای شیراز

از خصیصه های بارز شعر اخوان اندوه و غم نهفته در آن است. غم و اندوهی که به خاطر تاریخ حزن آلود و آکنده از تاراج، دیکتاتوری، ناکامی و دلتنگی تاریخی این " کهن بوم و بر " از ادبیات و موسیقی و به طور کلی از هنر آن جدایی ناپذیر است.
اخوان زمانی با توانایی و قدرت وارد میدان گسترده ی شعر فارسی شد که هنوز نیما زنده بود، و همانطور که ذکر آن رفت به استادی در " اوزان نیمایی " رسید و به این سبک و سیاق شعری وفادار نیز ماند.
اخوان به رغم تاثیر از نیما قادر به رها ساختن گریبان خویشتن از دستان قدرتمند سبک خراسان نیست، هرچند شاعری است که برای انسان معاصر و آمال او می سراید و جهانی را که انسان امروزین در آن می زید مورد توجه ویژه قرار می دهد.
او عواطف و روح لطیف و آزادی خواه انسان آزاده را با آرزوهای ش در هم می آمیزد و بر جور و ظلم مستبدین زمان با بیانی لطیف و غم آلود می خروشد و به همین سبب است که وقتی بسیاری شعر اخوان را می خوانند دچار حالتی وصف ناشدنی از هیجان روحی می شوند. من خود بسیاری را دیده ام که با خواندن اشعار اخوان، به خصوص اشعاری که اوضاع و احوال اجتماعی ناشی از شکست جنبش های آرمان خواهانه ی معاصر ایران را تصویر می کنند، بغض گلویشان رامی فشارد!
اخوان با عاطفه ای وصف ناپذیر در اشعار خویش خواهان رسیدن به کسی است که پشت در یا پنجره ‌ ای نشسته است و خود را از وی پنهان می دارد. او خواهان گشوده شدن این در است. دری که در شعر جاودانه ‌ ی " زمستان " خواهان گشوده شدن آن است، یا پنجره ‌ ای که در پس پشت آن " کسی " ایستاده است، همچون این سروده در " دوزخ اما سرد ص هشت" :

" بر تو سلام!
آهای با توام،
ای دریچه ی بیدار
از کوچه ی همیشه ترین هرگز و هنوز
آهای!... با تو ...
می شنوی؟ باز هم سلام ."

شوق دیدار این " کس " چون دست می دهد، شاعر را با شوری وصف ناشدنی به وجد می آورد، و خواننده ی شعر اخوان در می یابد که چه جان عاشق و بی قراری در کالبد او خانه دارد:

لحظه ی دیدار نزدیک ست!
باز من دیوانه ام، مستم.
باز می لرزد دلم، دستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی به غفلت صورتم را، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست!
لحظه ی دیدار نزدیک ست.

اگر چه اخوان در بند حزب و یا عضو سازمانی سیاسی نبود، ولی به شدت دل به بهبود اوضاع اجتماعی میهن خویش بسته بود. او پس از شکست جنبش دمکراسی در ایران و با کودتای بیست و هشتم مرداد مرثیه ی این شکست را در سرایش " زمستان " سرود، سیری که در بخش بسیار عظیمی از آثار او ماندگار شده است.
او همچنین در فروردین هزار و سیصد و سی و پنج زمانی که رهبر جنبش ملی ایران دکتر محمد مصدق در زندان خانگی " احمد آباد " زندانی بود، در روزگاری که حتی اسم بردن از وی گناهی نابخشودنی بشمار می ‌ رفت، شعری سرود که عنوان آن " تسلی و سلام " بود اخوان این شعر را به " پیر محمد احمد آبادی " تقدیم کرد:

دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای
وآن صبح زرنگار نیامد

آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
و آن کرده ها به کار نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد

خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد

دیری گذشت و چون تو دلیری
درصف کارزار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد.

مهدی اخوان ثالث شاعری بود که در عرصه ی طرح " شکست " به اعتراض سیاسی محدود نماند، به قول همشهری نجیبش زنده یاد محمد مختاری او اساساً به عرصه ای پا ی گذاشت که عرصه ‌ ی اعتراض به جهان، هستی، زندگی و سرنوشت انسان است.
مهدی اخوان ثالث دارای آثاری بسیار گرانقدر در عرصه ی ادب فارسی است . او اولین مجموعه ی شعر خویش را با نام " ارغنون " در سال هزار و سیصد و سی منتشر کرد.
آثار دیگر او به قرار زیرند:
زمستان، آخر شاهنامه، از این اوستا، شکار، پاییز در زندان، زندگی می گوید: اما باید زیست، دوزخ اما سرد، تراای کهن بوم و بر دوست دارم.
از وی همچنین آثار دیگری چون: بدعت ‌ ها و بدایع نیما یوشیج، عطا و لقای نیما یوشیج، نقیضه و نقیضه سازان و مجموعه داستانی با نام مرد جن زده چاپ شده است.
از میان شاعرانی که با تاثیر پذیری بسیار از مهدی اخوان ثالث به دیار شعر پا گذارده ‌ اند، می ‌ توان از محمدرضا شفیعی کدکنی، اسماعیل خویی و نعمت میرزازاده (م.آزرم) نام برد. البته این شاعران بعدها شیوه ‌ ی سرایش و زبان شعری خویش را به گونه ‌ ای مستقل پی گرفتند.
در این میان گمان می ‌ رود که اخوان بیش از دیگران به اسماعیل خویی توجه داشته باشد. در آثاری که با اندوهی عمیق پس از مرگ اخوان، دکتر اسماعیل خویی سروده است، به کرات از اخوان با عناوین " پیر " و " معلم " و " پدر پارسی من " نام برده می شود. دو سال پس از مرگ اخوان، زمانی که در شهر "مونستر" آلمان، افتخار میزبانی اسماعیل خویی را داشتم، وی این گونه زبان به یاد مهدی اخوان ثالث گشود:
اخوان به لندن آمده بود و پیش از این که بیاید، من چند رباعی برای خوش آمد گویی به او سروده بودم، که آن ها را برایش خواندم. شبی که داشت از لندن می رفت، پای ورم کرده اش را به من نشان داد و گفت " به قول دوستان آذربایجانی مرض گندی است " مرض قند داشت اخوان. گفت : " مرض گندی است پاهام ورم کرده و دارم می میرم. " این سخن او باعث شد که من همان شب شعر دیگری خطاب به او بگویم، بدبختانه با آن که نسخه ای از آن شعر را به ایران فرستادم شعر به خود او نرسید. یعنی وقتی شعر به ایران رسید او مرده بود. شنیدن خبر مرگش باعث شد که من شعر دیگری بسرایم و این سه شعر با هم شدند مفردات یک شعر و نام آن هم شده است: " پیشباز، دیدار و بدرقه ی امید " که از این قرارند:

جان پاره ی دلنوازی از میهن من
می آید و جان فزاید اندر تن من
می آید و من چنان به خود می آیم
که انگار به من باز می آید من من

نه ز حشمت و نه ز حکمت و نه ز جادوی ما
که ز لطف خود است رام ما آهوی ما
نومیدی ما لاف و گزاف است و دروغ
وقتی که " امید " خود می آید سوی ما

یک دشت مزار و جان غم باره ‌ ی من
آن میهن من این من آواره ‌ ی من
با این همه تا " امید " باشد گو باش
صد خنجر زخم و دل صد پاره ی من

گفت آزادی! بگفتمش میر من است
گفتا شادی! گفتم اکسیر من است
گفت آینده! گفتم آنک پسرم
گفتا که " امید " گفتم او پیر من است

خورشید اگر چه ناپدید آمده است
یک گوشه از آفاق سپید آمده است
گوید دل من که نا امید آمده ‌ ام
گویم دل من مگو ! "ا مید " آمده است.

نیمی بیم است زندگی نیم امید
زاید ز امید بیم و از بیم امید
ور زان که خلاف آمد این می جویی
بنگر که من آمدم پس از " م امید " !

اسماعیل خویی چنین ادامه می دهد :
" چهارشنبه هجدهم ژوئیه هزار و نهصد و نود ، شب واپسین روزی که اخوان در لندن بود، آخرهای شب در میهمانی ‌ ای که در خانه ‌ ی یکی از بستگان دوستم (احمدمیرفخرایی) بر پا بود، شاعربزرگ، استاد گرانمایه و دوست بزرگوارم، اخوان جانم به من خرقه ی شاعری در پوشاند. یعنی که به گفته ‌ ی خودش خرقه ‌ ی شاعری خود را به من بخشید. شعر " از شعر گفتن " را خوانده بودم، که اخوان برخاست و ژاکت پشمی بی ‌ آستین خود را از تن به در کرد و آن را بر دوش من افکند. من به جد نمی گرفتم، تا آزرده و خشمگین فرمود: "پاشو بپوش!"، برخاستم و پوشیدم و خواستم دستش را ببوسم که نگذاشت. آقایان ابراهیم گلستان، پرویزصیاد، و دیگر میهمانان هیچ یک در این آیین کوچکترین نشانه ‌ ای از جدی نبودن نیافتند. به ایشان گفتم و هم این جا و هم اکنون هم می گویم که در ازای چهل سال شاعری، صله ‌ ای بزرگتر از این نه کسی به من بخشیده است و نه خواسته ‌ ام از کسی دریافت بدارم، و به همین دلیل نیز هست که هیچ باک ندارم از این که مدعیان بی ‌ دلیل و شترکینه ‌ ی من رفتار آن شبه ‌ ی اخوان را شوخی مستانه ای بیابند که برآیندی نمی تواند داشته باشد مگر کوچک تر نمودن کوچکتری که من باشم در برابر همه ی بزرگان شعر و ادب و اندیشه.

آن شب یکی از شادترین شب های زندگانی من بود به دلیلی که گفتم و همچنین یکی از غم ‌ آلوده ترین شب های زندگانی من نیز شد سرانجام. چرا که پس از خداحافظی کردن با اخوان، در راه بازگشت به خانه، و تا بامداد روز بعد و تا هم اکنون، تنها یکی از سخنان اخوان بود که در گوش جانم طنین انداز بود و هنوز هم طنین انداز است:
" پایم ورم کرده است، مرض گندی است ، دارم می میرم. "
می گوید دارم می میرم و این به آوایی که نه حزین است و نه در خود هیچ زنگ و آهنگی دارد و گلایه و نپذیرفتن. " دارم می میرم " ، غمم می گیرد " دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید. "
اسماعیل خویی با صدایی که با زحمت از چنگال بغض رها می ‌ شود و گلوی مرا نیز می فشرد چنین می ‌ خواند:

پیر جاوید چو امید جوانم، اخوان جان
ای دل شعر من ای جان جهانم، اخوان جان

عادت است این اخوان جانم خواندند، که با من
نیز نزدیک تری از اخوانم، اخوان جان

نه همان طفل دبستان تو بودم به جوانی
به کهنسالی ی خود نیز همانم، اخوان جان

پیر شعری و به پیری اندر قبل ات من
همچنان کودککی ابجدخوانم، اخوان جان

شیر مادرت حلال ای پدر پارسی ی من
زان که تو واژه نهادی به زبانم، اخوان جان

پیش تو ای هنرستان سخن، دانشک من
تا بدان جاست که دانم که ندانم، اخوان جان

نهر شعری که روانی به سوی بحر معانی
موجکت من که به پای تو روانم، اخوان جان

عطری از باغ خدایی که روان بر دل مایی
گرد راهت به سر مژه نشانم، اخوان جان

با من از مرگ خود ای دوست خدارا که مزن دم
جان دل باشی مشکن دل جانم، اخوان جان

سیلی ی سیل بلا را همه تن رخ به مدارا
از همه سوی و به هر لحظه خورانم، اخوان جان

چون یکی صخره ی سما به شکیبایی ام اما
کی بود طاقت این موج گرانم، اخوان جان

داغ صد موج برادر به جگر دارم و دیگر
داغ دریای پدر را نتوانم، اخوان جان

من و تو چون تن و جانیم، بزی دیر و بمان خوش
تو ی جان تا من تن نیز بمانم، اخوان جان

اندر این غربت نه ام آب گوارنده نباشد
نه ز هوا های عفن در خفقانم، اخوان جان

لیکن ایدر چو هوایم که به پستویی ماند
وآب را مانده به ماندابی مانم، اخوان جان

رود را مانم اندر پس سدی خود، از این رو
همچو مرداب ملول است روانم، اخوان جان

غربت از گوهر خویش است مرا تنها ماندن
ورنه عمری است غریب از دگرانم، اخوان جان

هیچکس با من در غربت من نیست معاصر
چون عدم گویی بیرون ز زمانم، اخوان جان

یار و همکار ندارم، نه ز غربی، نه ز شرقی
چون خدا گویی بیرون ز جهانم، اخوان جان

چاره هم رنگ جماعت شدن است، این را دانم
چه توان کرد ولیکن نتوانم، اخوان جان

نی ریاست طلبم چون برخی راست گرایان
نه چپول جلبی همچو فلانم، اخوان جان

شرق و غربی نشناسم، نه از آن باشم و نه ز این
که این و آن نیست به غیر از دو مکانم، اخوان جان

وز هرآیین و هرآن رنگ و هرآن بوم که باشد
من طرفدار انسان زمانم، اخوان جان

وز هرآن چیز که انسان زمان گوید و جوید
من هوا خواه آزادی و نانم، اخوان جان

جان به آزادی زنده ست از آن سان که به نان تن
گرچه نقلی ست دویی ی تن و جانم، اخوان جان

من هم ای عالم عقلی، به همه عالم نقلی
چون تو با عالم این شک نگرانم، اخوان جان

ور بگویم تن و جان یک چیز آید به گمانم
هم گمان باشی با من به گمانم، اخوان جان

من و تو چون تن و جانیم، بزی دیر و بمان خوش
تو ی جان تامن تن نیز بمانم، اخوان جان

گوهر انسان نیک است، بر این باور من هم
جنگ بد را چو تو بربسته میانم، اخوان جان

همتی بدرقه ی راه کن این نو سفرت را
کهنه زندیق بزرگم ، اخوانم، اخوان جان "

دکتر اسماعیل خویی، همانگونه که خود گفته است، " دیدار، پیشباز و بدرقه ی امید " را در قالب مفرداتی سه گانه سروده است . بخش های اول و دوم این مفردات را در بالا آوردم، بخش سوم این مفردات، که بعد از مرگ اخوان سروده شده است، شاید یکی از غنی ترین و زیباترین سروده های اسماعیل خویی باشد. او با ایجازی ماهرانه و تسلطی چشمگیر در عرصه ی زبان آوری، زندگانی، اندیشه، دغدغه ها و سوز دل خود را در سوگنامه ای با نام " در سوگ آن که تخم سخن می پراکنید " این گونه سروده است:

هنوزت بینم از دور
ای چراغ روشنی
ای چشم بیداری
که از بالای این شب دیده بانی می کنی
ناخوب و خوب کارها را
روشن و بیدار
اختر وار.

دلت خون بود برای خاک مادر
خاک غارت دیده ی مادر
و بر دل داشتی چون بی شماران داغ،
جا سم ستوران تهاجم های کین و جهل را
بر سرزمین مهر و دانایی
و ویران بودی از ویرانی ی ایران
و تازان بر تن و جان تو بود انگار
در هر باری از بس بارها، بسیار
که بر این گستره ی فرهنگ و فرمندی هجوم آورد،
دد بیگانه،
وآنگاه از درون،
هم کیش خویش بدتر از بیگانه،
در پیکار اگر بربر نه،
بربر وارتر از هرچه بربر وار.

هنوز تو را می بینم ای زندیق مردم دوست!
که از دانایی ی روشن،
همانا نیم تاجی نور،
به سر برداری افسر وار.

و خیس چرک و خون،
اما نگاهت تیز، شکافان است و کاوان است،
در اعماق غده ی جهل
نشتروار.

چرا؟
چون؟
کی؟
کجا؟
تاچند؟
تو می پرسی و
بودا می زند لبخند.

به نابی چون روان آب بودی
به پاکی چون دل آتش
روان نابی و ناب روان بودن
دلت چون شعر و شعرت چون دلت بی غش
شرر بودی برای خشک و
آب مهربان هر شاخه ی تر را.

تبر بودی برای جنگلی شوم از درختان عقیم ریشه شان درخاک های هرزگی مستور
و شفاف،
بس نهال تازه بال میوه آور را.

خبر گوید که مُردی
لیک، جگر خون غریب افتاده ام دل
نیک می داند در این بیداد
که چون بیداد و
در بیداد چون رویای آزادی و
چون میراثی از بیداری ی روشن
میان بردگان تقسیم شد جانت
برادر وار.

منت تنها شناسا نیستم ای منتشر چون شعر سرشارت
اگر چه همچو آن
یعنی چو هر پور دگر
زین بی پدر مادر پدر
ناچار
تو نیز به تنها رفتی آخر بر سر دارت.

و از زوبین دردی که رها کردی به سوی قلب آینده،
دل آیندگان را، تا سحرگاهان رستاخیز دیگر خون چکان کردی.
و دردت درد دیدن
درد پرسیدن
و هیچ از پاسخ دلخواه نشنیدن
از آن کج منطقان
بی چون ظلم آرا
که پنداری که چشم از کوری و گوش از کری دارد
دل از خارا
و خوش دارد تو گویی هر بنا را پایه کج دارد
و پنداری که با هر راست لج دارد
و نیک و پاک را آسوده نپسندد
و مجد هرچه ای از پوک و ناپاکش به وجد آرد
و می خواهد
چه بدخواهانه می خواهد
نی و شهباز را لاغر
و خوک و خیک را پروار.

خوشا دردت،
خوشا دردت
که هر دردآشنایت دوست می دارد
برادر وار.

خجسته باغت آباد!
ای برومندان هر نوآوری را
باغبان آیین
و هرزه های هر بی ریشگی را
لیک
وجین گر وش
دروگر وار.

و از حنظل شکر رویاندی
ای درد درونت شعر و شعرت درد.
خوشا شعرت
خوشا شعرت
که گلشن ها سخن روید ز هر تخم اش
وگر مشتی،
همین مشتی به جا ماند
از این خروار .

بعدالتحریر:
این مقال پیش از این در کتاب حکایت با صبا نوشته خسرو باقرپور درج شده است. ذکر این نکته ضروری است که نگارنده، اشعار دکتر اسماعیل خویی را از طریق شنیدن نوار صدا در متن فوق آورده است. چنانچه چینش و تقطیع اشعار، فاقد ساختار مورد نظر شاعر است به همین دلیل است.

مهدی اخوان ثالث در سال ۱٣۰۷ در مشهد چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند و در سال ۱٣۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان برد و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد سپس به تهران آمد آموزگار شد و در این شهر و پیرامون آن به تدریس پرداخت.
اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد.
در سال ۱٣۲۹ ازدواج کرد. در سال ۱٣٣٣ برای بار چندم به دلیل اعتراضات سیاسی زندانی شد.
پس از آزادی از زندان در ۱٣٣۶ به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد.
در سال ۱٣۵٣ از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار پرداخت. وی در سال ۱٣۵۶ در دانشگاه های تهران، ملی و تربیت معلم به تدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد در سال ۱٣۶۰ جمهوری اسلامی او را بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته کرد.
مهدی اخوان ثالث در سال ۱٣۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستین بار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در شهریور ماه جان سپرد وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد از او ۴ فرزند به یادگار مانده است.