گزارش مراسم یادبود زنده یاد دکتر رحیم احمدی
به یاد آنکه حرفه اش مهر ورزیدن به انسانها بود



اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ شهريور ۱٣۹۴ -  ۱۵ سپتامبر ۲۰۱۵


از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

در غروب روز شنبه ۱۲ سپتامبر سال ۲۰۱۵، به کوشش پر از مهر و دوستی تعدادی از رفقای زنده یاد دکتر رحیم احمدی که در ماه مه همین سال قلب مهربان و پر از عاطفه و عشقش، از جوش و خروش همیشگی بازماند و برای همیشه آرمید، مراسمی در بزرگداشت یاد و راهش در شهر اسن آلمان، برگزار گردید.

برگزارکنندگان و دستاندرکاران این مراسم، لحظه لحظه های این یادواره را آنچنان با عشق و محبت برنامه ریزی کرده و اجرا نمودند که به جرأت میتوان گفت تمامی شرکت کنندگان در آن را شدیداً تحت تاثیر عاطفی شخصیت والای او قرار دادند. درست آنچه که درخور و سزاوار انسانی شریف، پُر مهر و نجیب همچون دکتر رحیم احمدی است.

اجرای برنامه را، بهروز مطلب زاده به عهده داشت. رفیق و دوستی پابرجا که در طول سالهای مهاجرت و اقامتش در شهر اسن آلمان، یار نزدیک و همراه روزهای تلخ و شیرین دکتر احمدی بود. در آغاز برنامه، بهروز به روی صحنه رفت و با سخنانی کوتاه و عاشقانه با نام و یاد زنده یاد دکتر احمدی، فرزند ارشد او، دکتر امید احمدی را به روی صحنه خواست تا با سخنانی چند، مراسم را افتتاح کند. امید که به زبان آلمانی سخن میگفت، برایمان از عشق پدر به همه انسانها و تأکید همیشگی اش به انسان بودن و انسان ماندن، از عشقش به مردم ایران و سرزمنیش و از همین رو و در همین رابطه، پیگیری همیشگی حوادث و رویدادهای داخلی و بین المللی و دلنگرانی هایش گفت. او در صحبتهای کوتاهی که داشت، با زبانی ساده و بسیار جالب تابلویی زنده و گویا از شخصیت پدر ترسیم کرد.

و اما سخنران اصلی این بزرگداشت، برادرزاده او شروین احمدی بود که میتوان گفت به حق همه صفات ارزنده و انسانی زنده یاد دکتر احمدی را با خود دارد. شروین که خیلی خوب عمو را میشناسد و به خصوص در این سالهای آخر و دشوار مریضی او، تلاش میکرد تا علیرغم همه گرفتاری ها و مشکلات روزانه خود را از فرانسه به آلمان برساند تا کمی در کنارش بماند و ضمن کاستن از اوقات تنهایی اش، آنرا هرچه مطبوعتر کرده و پُر کند، علاوه بر رابطه استاد و شاگردی، رابطه عاطفی و روحی عمیقی با وی داشت و دارد. من در هر فرصتی که دکتر را میدیدم و یا تلفنی جویای احوالش میشدم، از شروین و از استواری و مهربانی هایش میگفت و خوشحال بود که او هست و مرتب به دیدارش میآید. شروین از نخستین برخوردهایش با عمو و از همآنجا که اولین ارتباطهای عاطفی را با او برقرار کرده بود، یعنی از کودکی خود، شروع کرد که من ترجیح میدهم به جای مختصر کردن سخنانش، توجه شما را به متن کامل آن که در زیر میآید جلب کنم. (۱)

براداران شعاعی، کاوه و کیوان از دیگر یاران صمیمی و نزدیک او، و نیز خورشید شعاعی که از کودکی تحت تأثیر شخصیت بسیار مهربانش قرار گرفته بود، هرکدام به سهم خود در سازماندهی و اجرای این برنامه نقش ارزندهای به عهده گرفته بودند. کاوه که با شروین و بهروز باهم از بانیان این برنامه بودند، در گرفتن سالن مناسب برای این مراسم، تدارکات و برگزاری هرچه بهتر آن و نیز همآهنگی های کلی با خانواده دکتر، از هیچ کوششی دریغ نورزیده بود؛ و کیوان که تقریباً همه امور فنی را به عهده داشت، با تنظیم بسیار جذاب «اسلاید شوی» نقاشیهایِ جالبِ توجهِ دکتر احمدی همراه با موزیکی فوق العاده مناسب و درخور، و همچنین نمایش فیلمی کوتاه و تأثیرگذار در صحبت با وی، عطر دل انگیزی از یاد و خاطره زنده یاد دکتر احمدی در فضای آن شب پراکند.

سخنان از دل برآمده و بسیار عاطفی خورشید خانم جوان که گوشه هایی از خاطراتش را در رابطه با دکتر نقل میکرد، گرمای ویژه ای به سالن بخشید. هرچند که او با بغضی در گلو و به زبان آلمانی صحبت میکرد و در چند جا اشک امانش نداد و مجبور به سکوت شد، ولی حرفهایش همانطور که از دل برمیآمد، بر دلها مینشست و چشمان بسیاری را تر کرده بود.

سخنران پایانی مراسم، خود بهروز بود. این بار اما بهروز که سرشار از مهر و عاطفه است و در غم از دست دادن رفیقی چنین عزیز هنوز هم آرامش درونی خود را باز نیافته است، با صدایی متین که چشم و دل را به سوی خود میکشید، ضمن واگو کردن احساسات و برداشت های خود درباره زنده یاد دکتر رحیم احمدی، شرح حالی هم از وی بیان کرد. جا دارد تا سخنان بهروز را هم که در زیر میآورم، به طور کامل خوانده شود. (۲)

برابر سنت و رسمی ناننوشته همواره در برگزاری چنین مراسمی، هستند کسانی که بی نام و نشان گوشه هایی از کار را در برگزاری هرچه بهتر آن، به عهده میگیرند. طبیعی است که این گردهمآیی هم استثنا نبود. دیده میشدند کسانی که مرتب در حرکت و فعالیت بودند. و این هم از کسی پوشیده نیست که همیشه بیشترین نقش را در این زمینه خانم ها به عهده دارند.

با کمال تأسف، همسر دکتر احمدی علیرغم علاقه وافرش برای شرکت در این برنامه، به علت عمل جراحی نتوانست در این یادواره شرکت کند و در جمع رفقا و دوستان همسرش حضور یابد؛ همچنان که تعدادی از دوستداران دکتر احمدی به خصوص از شهرهای نزدیک، نتوانستند در این مراسم شرکت جویند. شاید هم به موقع خبر این بزرگداشت را دریافت نکرده بودند و یا مشکلات دیگر مانع حضورشان شده بود که در هر صورت جایشان خالی مینمود.

جا دارد تا از یکایک دستاندرکاران یادواره و بزرگداشت زنده یاد دکتر رحیم احمدی، تقدیر و تشکر کنیم. چرا که همه آنان داوطلبانه و با ابتکار خود، و نیز در نهایت صفا و صمیمیت کاری کردند که آنرا لازم و شایسته چنین شخصیتی میدیدند.

*** از نکات جالب این شب که هرگز از یادم نخواهد رفت، یکی هم آن بود که هر بار دخترش، دکتر شهربانو احمدی، را دیدم چشمانش پر اشک بود. نمیتوانم بگویم که این اشکها تنها در غم از دست دادن پدر و نتیجه احساس کمبود وجود نازنیش بود؛ البته که بخش بزرگش همین است، ولی دیدن این همه عشق و علاقه ای که از هر سو نسبت به پدر ابراز میشد، و این همه حرمت و عاطفه ای که نسبت به این انسان پاک، شریف و بی آلایش در فضای آن شب موج میزد، در آمیزشی خلسه آور با عطر دل انگیز یادها و خاطره ها، معنای دیگری هم به این اشک ها میداد. شاید آرامش.

گرامی باد یاد و خاطره دکتر رحیم احمدی که برایمان همیشه زنده خواهد بود.
بُن ـ محمد حقیقت
۱۳ سپتامبر ۲۰۱۵


۱ـ صحبتهای شروین احمدی
عمورحیم نماد مهربانی و ...
وقتی پس از بیست سال دوری از وطن و خانواده، در سال ۱۳۵۴ رحیم احمدی (عمو رحیم برای عده ای و دایی رحیم برای یک عده دیگر) به ایران برگشت، بسیاری از بچه های فامیل برای اولین بار او را می دیدند. آن سالها ارتباطات مثل امروز نبود، نه فیسبوکی بود و نه وایبری. تنها وسیله ارتباطی با خارج کشور نامه بود که گاهی یک عکس هم آنرا همراهی میکرد.

بسیاری از ما پس از رفتن او بدنیا آمده بودیم و تنها به واسطه عکس ها صورت او را میشناختیم. البته او هرگز خانه های ما را ترک نکرده بود و حضوری دائمی و پُررنگ داشت. همیشه حاضر بود. به محض اینکه حرف او میشد در صداها نوعی شوق و محبت موج میزد و مهرش در چشم ها میپیچید و نگاهها به نقطه ای دور ثابت میماند. انگار که خاطره کارهایش مثل یک فیلم به نمایش در آمده باشد.

ما بچه ها از روی رفتار بزرگترها یاد گرفته بودیم که او را دوست داشته باشیم. مثل نوعی وظیفه. اما وقتی به ایران برگشت، هرچند مدت سفرش کوتاه بود، ما تازه فهمیدیم ماجرا چیست. او مثل عموها و دائی های دیگر نبود و این را بلافاصله همه متوجه میشدند. رفتارش با بچه ها مثل بزرگترها بود و به ماها مثل یک آدم بزرگ احترام میگذاشت و به حرف هامان گوش میکرد. خیلی سریع میفهمیدی که این رفتاری سطحی نیست و ادا در نمیآورد. واقعاً ما برایش مهم بودیم. نه فقط ماها، کسان دیگری که کسی نه هرگز سراغشان را میگرفت و نه باهاشان حرف میزد. مثل سپور محله ما، آقا اسماعیل که همان فردای آمدنش در زد و آنچنان همدیگر را محکم بغل کردند که انگار با هم برادرند. یا مشت ابوالقاسم که سرکوچه ما یک بساط کفاشی داشت و خیلی بداخلاق بود. اما در مدت مسافرت عمو، انگار از اینرو به آنرو شده بود و با همه سلام علیک و شوخی میکرد. عمو هر روز میرفت سراغش و با هم گپ میزدند.

رابطه من اما با عمو به دلایل دیگری ویژه شد. یک سال پس از سفر او من به شدت بیمار شدم. شانس زیادی برای درمانم در ایران نبود و به همین دلیل راهی خارج شدیم. من و پدرم چند ماهی مهمان او و همسر گرامی اش خانم انگرید بودیم. در تمام مدتی که من در بیمارستان بستری بودم او هر شب با دو فلاکس برای من غذای گرم ایرانی میآورد. میگفت غذای بیمارستان غیرقابل خوردن است اما این بهانه بود. راستش این بود که او در تمام زندگی اش دنبال یک بهانه بود برای محبت کردن به دیگری. من در بیمارستان اِسِن کلینیکوم بستری بودم و او آنزمان در بخش اورولوژی در گلادبک کار میکرد. کارش هم سنگین بود. اما حتی یک شب نشد که او این مسافت را طی نکند و برای من غذای گرم نیاورد. این کار لازم نبود. من از گشنگی نمیمردم. اما وقتی امروز به آن سالها فکر میکنم و سنی هم از خودم گذشته تازه میفهمم که این جور کارهای نالازم را برای دیگران انجام دادن چه دل پُرمحبتی میطلبد. چه جاپای عمیقی در خاطره افراد باقی میگذارد.

بعد نوبت همدلی سیاسی رسید. وقتی من بیمار شدم مثل بسیاری از جوان ها هوادار سازمان چریک ها بودم. در سازمان آنموقع یک جو ضدتوده ای شدید حاکم بود. نوعی مغزشویی مذهبی بر ضد حزب توده ایران. رهنمود آن بود که اصل بر این است که توده ای ها پلیس هستند مگر اینکه خلاف آن ثابت شود، خلاف آنرا هم باید رژیم ثابت کند نه شما. خلاصه فقط توده ای ها زندانی پلیس نبودند. برای توده ای های زندانی هم چیزهای دیگر در میآوردند مثل سازشکار ...

با چنین پیش زمینه ای من از وارد شدن به بحث با عمو طفره میرفتم. اما او یک دنیا حوصله داشت تا بالاخره سر حرف و بحث باز شد. گاه تا نیمه های شب با هم بحث میکردیم. او صبح زود می بایست بیدار شود و برود سرکار. اما این برایش مهم نبود. بیدار میماند و به بحث ادامه میداد و خیلی محترمانه و بدون اینکه به غرور من بربخورد مچم را میگرفت و مرا رودرروی بیسوادی ام قرار می داد. بعد رفت و برای من کلی کتاب از انبارش بیرون کشید. کار من درآمده بود. اول میخواندم تا بتوانم منهم به نوبه خودم مچ حزب توده را بگیرم. اما هر چه بیشتر می خواندم بیشتر به ناآگاهی خودم پی میبردم.

خلاصه آنکه پس از سه ماه اقامت در منزل عمو من از بیماری سرطان نجات یافتم و به مرض علاج ناپذیر دیگری دچار شدم ... بیماری ای که فکر میکنم هنوز برای آن علاجی کشف نشده باشد. یکبار که گرفتار آن شدی برای همه عمر همراه تست. این بیماری یادگار عمویم است و امیدوارم هرگز ...

عمو رحیم بعدازظهر یکشنبه ۳۱ ماه مه ۲۰۱۵ برابر با ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، پس از نبردی سه ساله با بیماری سرطان چشم بر جهان فروبست. او ٨٦ سال زندگی کرد. و سه سال آخر زندگی اش با نبردی روزمره برای شکست و عقب راندن بیماری همراه بود. هرگز بخاطر ندارم که ناله کرده باشد. از درد به خود می پیچید و یکساعت بعد انگار اتفاقی نیفتاده با شما خوش و بش می کرد. تنها گله اش از پیری بود و عمر زیاد. در ادامه این مطلب شعری از لویی اراگون را میخوانم که به یاد عمو رحیم ترجمه کرده ام. آراگون در این شعر پیری را به مهاجرت به سرزمینی ناشناخته تشبیه کرده است.

هرچند عمو رحیم با ما نیست اما یادش همیشه همراه من است. او از جمله آموزگارهای من در زندگی بوده است. استاد مهربانی و احترام به دیگری.

یادش گرامی باد


«به جایی میروم که در آن بیگانه ام»
چیزی به شکنندگی زندگی نیست
چیزی به ناپایداری هستی
همچو آب شدن یخ ژاله سحری
و یا سبکبالی باد
به جایی میروم که در آن بیگانه ام

یکروز از این مرز میگذری
از کجا میآیی؟ به کجا رهسپاری؟
دیگر نه فردایی هست و نه دیروزی
بیرحم چون سرزمینی بی شعر
همدمی با خار گلها، قلبت را دگرگون میکند

انگشت را بر روی شقیقه ات بگذار
کودکی چشمانت را به یاد آر
نور چراغ را کم کن
تاریکی اینک به ما آراسته تر است
روشنایی روز است که پیرتر مینمایدمان

هر چند درخت در پاییز زیباتر است اما
خود را مینگرم و متحیر میشوم
پس آن کودک چه شد
و این مسافر ناشناس کیست
با این چهره شگفت آور و این پاهای برهنه

این چنین است که آرام آرام به سکوت پناه میبری
اما نه آنچنان شتابان
که تفاوت را احساس نکنی
با من دیروزی ات که
گرد و غبار زمان بر وی نشسته

چه طولانی است پیر شدن
شنی است که ناگزیر از میان انگشتان میگریزد
و آب یخی که آرام بالا میآید
با خفتی که هر روز افزون میشود
مشقت چرم در زیر چرخ دنده های دباغی

چه طولانی است انسان شدن، کسی بودن
چه طولانی است چشم پوشی از همه چیز
آیا این دگردیسی را درون هریک از ما احساس می کنی
که زانوانمان را آهسته خم میکند

آه ای دریا تلخ، ای دریای عمیق
امواج بلندت کی سر میرسند
چند سال میباید تا انسان
همه چیز را رها و طرد کند
آه، این همه هیاهوی باطل برای چه

چیزی به شکنندگی زندگی نیست
چیزی به ناپایداری هستی
همچو آب شدن یخ ژاله سحری
و یا سبکبالی باد
به جایی میروم که در آن بیگانه ام



۲ـ صحبتهای بهروز مطلبزاده
مردی با کوله باری از مهربانی و نجابت!
هرکدام از ما در طول زندگی پر فراز و نشیب خود، با آدم های زیادی برخورد میکنیم، آدم هایی که بعضی از آنها در سیر و سرگذشت زندگی آینده ما تأثیرات مختلفی را به جای میگذارند.

ما ازبعضی از این آدم ها میآموزیم، با بعضی هایشان پیوند عمیق دوستی و رفاقت برقرار میکنیم و بعضی ها را هم، انگار که هیچگاه ندیده ایم و بود و نبودشان برایمان اهمیتی ندارد. به گفته خیام نیشابوری انگار« آمد مگسی پدید و ناپیدا شد».

در این میان یاد و نام بعضی از این آدمها و یا به قول شاعر گرانقدرمان نیمایوشیج، بعضی «نفرات»، همواره در سختی ها و ناملایمات زندگی، سایه به سایه دنبالمان میکنند، «قوتمان میبخشد»، «روشنمان میدارند» و در یک کلام تا عمر داریم «میشوند رزق روحمان» و «اجاق کهن سرد سرایمان»، «از گرمی عالی دمشان»، «گرم میآید».

آری، و اینگونه است که تا عمر داریم سایه خجسته شان را بر سرمان حس میکنیم و هیچگاه نمیتو انیم یاد نیکشان را ازیاد ببریم و فراموششان کنیم.

بزرگی، نیکی، نجابت و انساندوستی چنین آدمهایی را اصلاً نمیشود با کلمات توصیف کرد. باور کنید. آیا کسی میتواند «مهربانی»، «نجابت»، «عطوفت» و «دوست داشتن» را با کلمات توضیح بدهد؟ آیا کسی قادر هست لطافتِ عطرِ گل را نقاشی کند؟ آیا میشود شکل سایه آفتاب را با کلمات بیان کرد؟
به گمانم اگر هم این کار ممکن باشد، حداقل بسیار بسیار سخت و دشوار است.

رفیق بزرگوارمان، زنده یاد دکتر رحیم احمدی نیز که ما اکنون در اینجا گرد آمده ایم تا یاد و نام نیک اش را گرامی بداریم از زمره همین کسان پیشگفته بود.

دکتر رحیم احمدی در سال ۱۳۰۸ خورشیدی در شهر ساری مازندران در خانواده ای صاحب مکنت و تاجرپیشه به دنیا آمد. او در همان شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد و در سال ۱۳۲۷ و در کوران مبارزه دمکراتیک و ضداستعماری مردم ایران به عضویت سازمان جوانان حزب توده ایران در آمد.

در سال ۱۹۵۶ برای ادامه تحصیل به اتریش آمد و در شهر وین ساکن شد. در آنجا با یار مهربان و همسر وفادار آینده خود خانم اینگرید آشنا شد. در این زمان او در شکل گیری اولین سازمان دانشجویی ایرانیان در وین فعالانه شرکت کرد و از آنجا که این مسائل مصادف با سفر شاه ایران به اتریش بود، دولت اتریش او را به کشور آلمان تبعید کرد.

او پس از تبعید به آلمان به همراه عشق همه زندگیش «اینگرید» در شهر «اِرلانگن» اقامت گزید و همزمان با تحصیل در رشته پزشکی و در کنار کارهای حزبی و سیاسی خود، در کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایران نیز به فعالیت پرداخت. او چند سال پس از پایان تحصیلات دانشگاهی در شهر اِسِن از ایالت نورد راین وستفالن مطب خود را دایر کرد و در سالهای ۶۸ـ۱۹۶۷ به همراه زنده یاد دکتر احمد دانش سازمان پزشکان ایران در آلمان را تشکیل داد.

دکتر احمدی در تمام سالهای پُرتلاطم منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ از معدود کسانی در خارج از کشور بود که بی هیچ ادعایی در ایجاد امکانات و یاری رساندن به حزب توده ایران برای چاپ ریز و مینیاتوری روزنامه ها، کتاب ها و جزوه های آموزشی و انتقال آنها به ایران دریغ نمیکرد. در همینجا و در میان شما هستند کسانی که نه تنها خود شاهد زنده این حکایت اند، بلکه خود نیز از عاملان و دست اندرکاران فداکار این تاریخ قصه گونه و افسانه ای هستند.

البته این را هم باید بیفزائیم که دکتر احمدی با همه عشق و علاقه و وابستگی که به حزب توده ایران داشت و تا آخرین دم حیات نیز به آرمان های شریف و انسانی آن باور داشت، با این همه بیش از ۱۵ ـ ۱۰ سال بود که به دلیل برخوردهای ناروا و غیراصولی و غیررفیقانه مسئولین و سردمداران آن، هیچگونه رابطه ارگانیک و سازمانی با حزب نداشت و با غم و اندوهی پنهان نظاره گر مسائلی بود که بر حزبش میگذشت. در باور و منش دکتر احمدی، بی پرنسیپی، اتهام زنی، دشمنی های کور، باندبازی و برخوردهای ناصواب با دوستان و حتی دشمنان، محلی از اعراب نداشت و مواجه با چنین پدیده هایی او را به شدت به خشم میآورد. نوشتن دو نامه اعتراضی توسط او در آخرین سال حیات اش در ارتباط با مسائل جاری در حزب، نشانگر روحیه و خصلت های شریف و انسانی او در برخورد اصولی با حزب و مسائل حزبی بود.

دکتر احمدی به گفته خودش، دو سال بعد از انقلاب بهمن به همراه یک گروه پزشکی، با مقدار زیادی دارو و تجهیزات پزشکی به ایران سفر کرد. اما این گروه از سوی مسئولین و دست اندرکاران تازه به قدرت رسیده با برخوردهای ناصواب و غیردوستانه ای مواجه شده و بی آنکه نتیجه معینی از سفر عایدش شود به آلمان مراجعت کرد.

دکتر احمدی قریب به شصت سال دور از میهن زیست، اما به قطعیت میتوان گفت که حتی یک لحظه هم که شده، میهن و مردماش را از یاد نبرد. شعله فروزان شوق و عطش برای آزادی، عدالت و سربلندی مردم زحمتکش و شریف ایران همواره در وجود او فروزان بود.

مطب او در شهر اِسِن پذیرای بسیاری از ایرانیان پناهنده ای بود که به جریانات مختلف فکری تعلق داشتند. دکتر احمدی با اینکه خود از نظر فکری و سیاسی یک توده ای معتقد و مومن بود اما، فارغ از هرگونه حسابگری و دگم های کلیشه ای آدم های خشک اندیش، قلب مهربان بزرگی داشت که میتوانست مِهرِ همه اطرافیانش را بی هیچ استثنایی و با هر اندیشه مخالفی در خود جای دهد. برای او خودی و غریبه معنایی نداشت. او همه انسانها را اعضاء یک پیکر میدانست و از درد و غم و حرمان هر یک از این اعضاء، دلش به درد می آمد و بی قرار میشد.

همیشه می گفت «همه آنهایی که پیش من میآیند فرزندان منند و من وظیفه ام رسیدگی به وضع آنهاست».

جابجایی، اقامت، رسیدگی به درمان و مسائل پزشکی، مرحم نهادن بر زخم های پیدا و نهان پناهندگان ایرانی و حتی گاهی پرداخت داروهای مورد نیاز آنان از داروخانه شخصی خود و به طور کلی کمک به التیام دردهای جسمی و روحی آنها را از وظایف درجه اول و تخطی ناپذیر خود میدانست.

او همواره میگفت: «من هم به عنوان یک پزشک، هم به عنوان هموطن و هم به عنوان یک انسان، باید به وظیفه ام عمل کنم. اینکه آنها چگونه میاندیشند و به کدام سازمان و حزب و گروهی وابستهاند برای من فرقی نمیکند،»

ناگفته نباید گذاشت که دکتر احمدی این منش را در رابطه با همفکران و همرزمان سیاسی خود نیز بکار می بست. او با بیعدالتی، دروغ و بیحرمتی نسبت به انسانهای دیگر سر ناسازگاری داشت. در حقیقت انساندوستی و عدالت طلبی با خون او عجین بود. یادش بخیر. سرانجام او نیز از میان ما رفت. آری و سرانجام چشم او نیز بخواب شد.
خوابی که هیچ چشمی را از آن گزیر نیست. اما چه غم، درون باغ، همواره عطر یاد او در هوا پر است!