از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : اندوهی بیقرار در درون دارم - گویی بسی پرواز در سکون دارم! سلام دوستان. برای من نیز هیچ فرقی نمی کند
که انسانِ آزاده، عدالت خواه، شریف و با شرم(که این روز ها کمیاب است)، از چه گروهی است. من حتی اگر در دشمن خود جوانی کردن و زیبا بودن را دیده ام، نه فقط گفته ام، بلکه حتی با وَشتَن واژه ها، بیقرار سروده ام.
منظومه ای کوتاه دارم به نام « آیینه و ...» که در وصف بزرگ زنان و بزرگ مردان جهان سروده ام. چند سال پیش در شهر کلن در جلسه ی مصدق بزرگ خواندم. می خواستم بیایم و برای دکتر بخوانم که نشد. چرا نشد؟ بگذار بمانَد؛ همینقدر باید بگویم که در این نشدن، هم بدهکار دکتر و خانواده ی محترم ایشان هستم و هم بدهکار بچه های آخن که اطلاعیه شان را برایم فرستاده بودند.
قبل از ادامه ی سخن با سلامی گرم به ناخدا که سال هاست ندیدمش، و سلام بر همه باز ماندگان آن عزیز و فامیل. و سلام بر بهروز و همه که در این گرد همایی نقش خوب خود را داشتند.
اتفاقن در همین ارتباط نامه ای گلایه آمیز برای بهروز نوشتم که چرا در این روزِ یاد بود، مراسم دیگری نیز در اِسن برگزار می شود!؟ و نوشتم نمی شد این دو مراسم را در دو روز مختلف برگزار کرد!؟ و ... و ایشان نیز لطف کردند و توضیحاتی نوشتند که بمانَد.
و اما در بابِ آن بزرگ مرد باید بگویم که متأسفانه ارتباطی با ایشان نداشتم؛ ولی چند باری در اِسن در مراسم مختلف شعر خواندم که اگر اشتباه نکنم دوبار ایشان نیز حضور داشت. آخرین بار در مراسم زنده یاد حسین تقوی(حسین قهرمان) بود.
با آن چشمان پر از مهربانی به من می نگریست وقتی وشتن واره ای را بیقرار می خواندم. با لبخندی بسته، نگاهم می کرد و من نتوانستم عظمت آن نگاه را بشکنم و نزدیک شوم و گپی با هم بزنیم. زیرا نگاه او خواندنی بود. در مثنوی نسبتن بلندی که برای مادر بسیار رنجدیده و سفر کرده ام سروده ام از جمله آمده:
«اشتع چِمون وختی خونیم
دیلی کو از تع دَخونیم
مسیر چمع لواَ بی گَف
خشر آی کَردَه نیما سَف»
چشم هایت را وقتی می خواندم
از قلبم با تو حرف می زدم
و تو سخن مرا بی آنکه بر زبان آید، می شنیدی
و خوشت می آمد که در خواندن چشمهایت اشتباه نکرده بودم.
در جلسه اش نتوانستم شرکت کنم و حالا آن چشمان مهربان چند روزیست که هر لحظه جلوی چشم منند. مردی که روی سندلی چرخدار نشسته بود و با چشمان خود حرف می زد کتاب کتاب، وقتی می دید از نسل جدید که او پرورده یکی آمده بیقرارتر از آتش با واژه هایش.
و مردی مهربان که سندلی چرخدارِ او را حمل می کرد تا این سکوت را بشکند، برایش از من کمی با صدای بلند می گفت.
می گفت: «دکتر رفیق شماست از شمال ایران آمده و ...»
این سر که برای جنایتکاران جهان فرود نیامده؛ دکتر عزیز در برابر عظمت شخصیت انسانی شما فرود می آورم. مرا ببخشید که نتوانستم بیایم؛ ولی این قول را می دهم که در مراسمی دیگر که برایت برگزار می شود، هر طور شده حاضر شوم و بیقرار و در پرواز از هر دری با تو سخن بگویم چنان، که بمانَد.
فراوان برایت شعر خواهم خواند.
همین.
۷۰۲۱۵ - تاریخ انتشار : ۲۴ شهريور ۱٣۹۴
|