وقتی که درفش عشق به خون رنگین شد...
چند رباعی


ویدا فرهودی


• بیگانه نه ای تو اهل دنیای منی
بر هستی لـُخت من چنان پیرهنی

افسوس ندانَمت که کی می گذری
چون باد مسافری، اگر هم وطنی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ شهريور ۱٣۹۴ -  ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۵


 بیگانه نه ای تو اهل دنیای منی
بر هستی لـُخت من چنان پیرهنی
افسوس ندانَمت که کی می گذری
چون باد مسافری، اگر هم وطنی
***
گهگاه تورا به راه خود می بینم
بی آه و درنگ غنچه ه ای می چینم
زان غنچه ولی چوبوی غم می آید
اشک است بدان ، تمامی ِ تسکینم
***
می پرسم و پاسخی نیست در این وقت نیاز
چون رسم زمان نبوده جز سوز و گداز
آن جا تو به سوی راه خود می نگری
آین سوی منم به فکر حل کردن راز
***
یادت نرود نویدِ آن روز غرور
رفتن به نهایتی فرا سوی شعور
یادت نرود که خنده پاییز نداشت
سرمای زمان ز ما نمی کرد عبور
***
یادت نرود بهارمان حنجره داشت
در لحظه بسی کلام شورنده نگاشت
وقتی که درفش عشق به خون رنگین شد
هر پنجره را به گفتن عشق گماشت
***
ویدا فرهودی (تابستان ١٣٩٤)