هلا، ای گُردِ نام آور،که مُلّا دارَدَت بندی!
در ستایشِ عباس جانِ امیرانتظام یا، و،حشمت الله طبرزدی


اسماعیل خویی


• هلا، ای گُردِ نام آور،که مُلّا دارَدَت بندی!
وَ برحالی که ایران راست می گریی و می خندی!

تو، ای دربندافتاده،در آن عمری زکف داده!
ندیدم، از وطن خواهان ، چو تو آزاده ای بندی: ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ مهر ۱٣۹۴ -  ۶ اکتبر ۲۰۱۵


به هنگامِ سرودنِ این قصیده، گاه چهره ی این یک
پیشِ چشمِ خیال ام می آمد و گاه چهره ی آن یک. و چه فرق می کند؟قهرمان قهرمان است.



هلا، ای گُردِ نام آور،که مُلّا دارَدَت بندی!

وَ برحالی که ایران راست می گریی و می خندی!

تو، ای در بند افتاده، در آن عمری ز کف داده!

ندیدم، از وطن خواهان ، چو تو آزاده ای بندی:

چو شیخان جمله مردُم را به کیشِ خویش پندارند،

گمان کردند در گنداب شان تو نیز می گندی!

زهی بی شرم نادانان، به "آقا" ریش جُنبانان،

که ایشان را خرِ خود کرد آن دجّالکِ هندی!

امامی، دیو همتایش، که افسونِ توانایش

یکی جلّاد می سازد ز سربازِ پدآفندی!

امیرِ جنّ و جنگیر و مرام اش زور و تزویر و

عدوی عالم و علم و هنرمند و هنرمندی!

نمادِ خود پرستیدن، جهانی را عدو دیدن،

شعارش زار گرییدن، وقارِ او به کمخندی!

نه گر خوابان به گورستان،فراری زو به دورِستان

هر آن کاو شادی انگیزد، ز ایرج *گیر تا اندی**!

نه تنها شادی انگیزان، که بر ضدِ ستم خیزان:

یلانی مثل سلطانپور، قاسملو،شرفکندی.

چنان کرد آن انیرانی که، تا کاهد ز ویرانی،

به خاکِ زنده رودی بست باید آبِ اروندی!

به جُرمِ کار خود کردن، ز دست و پای تا گردن،

تو را افکند در زنجیر آن سالوسِ ترفندی.

تو نیز، ای زنده قربانی! ز جانبازانِ ایرانی:

که هم در عزم، هم در رزم، با ایشان همانندی.

تو، ای سالارِ جنگی! در شکستِ خویش پیروزی:

که در پنجه ی کلان عمّامه داران پنجه افکندی.

"نه شرقی و نه غربی" را شعارِ خود فریبان دان:

که، در دورانِ ما، خُشکد درخت، ار نیست پیوندی.

پیِ ملّا گرفتیم و رساند، از بُزروِ ایمان،

"نه شرقی ونه غربی" مان به جمهوری ی آخوندی!

نویدِ دادِ آخوندی تو را بیرون نَبُرد از ره:

که تنها کودکان را می فریبد نانَکِ قندی.

مقام و کام و نام و دولت و قدرت که هیچ، ای مرد!

تو، در پیکارِ آزادی، دل از جان نیز برکندی.

توهم، چون عاشقانِ دیگرِ بهروزی ی مردُم،

تهی کردی دل از هرچیزی و از عشق اش آکندی.

عیان دیدم، به تصویرت ،دلِ بُرنا، تنِ پیرت

وَ غمخندی که بنماید که ناشادی و خُرسندی.

دریغا جُست و جوهامان به خُشکی در پیِ مرجان:

دریغا آرزوهامان، به دورِ آرزومندی!

توهم پامال گشتی با بهارِ پا به ره مان: زآنک

گُلی بس زودرس بودی ز پیشآیانِ اسفندی.

به رای و سرفرازی، استوار و آسمان سایی:

در این دو ویژگی ، انگار الوند و دماوندی.

مصدق زنده گر می بود ، در گوشِ تو می فرمود:

همانا مامِ ایران را یکی شایسته فرزندی.

ستایش را سزاواری، بی"امّا" و "اگر"، آری:

که بُردی پایداری را فرای چونی و چندی.

دلیران، یک یکان، در ویژگی، تنها به خود مانند:

توهم، مانندِ تک تک شان ، تکی در بی همانندی.

بمان تا روزِ آزادی، بزی با شور و دلشادی.

که تا بینی خود آزادی و زندانبانِ تو بندی.



دهم تیرماه۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن

*ایرجِ جنّتی ی عطایی

** خواننده.