•
دیکتاتور ادبیات را کتاب های پشت ویترین نمی داند. ادبیات برای او همان قدرتی است که بالقوه علیه دیکتاتور مبارزه می کند. حتی اگر این قدرت در ادبیات کشوری نباشد برای او این قدرت تعریف شده است و چون فقط برای او تعریف شده است مولف میتواند بدون وجود ادبیاتی درخشان که لازمه ی مرئی شدن است با دیده شدن توسط خود دیکتاتور مریی می شود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
٣۰ مهر ۱٣۹۴ -
۲۲ اکتبر ۲۰۱۵
بخش اول:
بدن های نفوذ پذیر
بدن های نفوذ ناپذیر
تقدیم به بدن های آتنا فرقدانی
و
کیوان کریمی
سید مهدی موسی
فاطمه اختصاری
۱
آیا مسئله فقط بر سر دست دادن به نامحرم است؟ آیا واقعا ادبیات فارسی زبان به خاطر دستگیری دو شاعر ضربه ای سهمگین می خورد؟ اصلن ادبیاتی به این شکل وجود دارد که بتواند از دستگیری شاعران اش و زندانی شدن شان ضربه ای بخورد؟ چند مهدی موسوی و فاطمه اختصاری در شعر ایران وجود دارند؟ چون هیچکدام شان مانند آنها به زندان نرفته اند تشخیص وشماریدن شان سخت است یا شاید اصلن زندان رفتن یک فرق اساسی است و هیچ کس نقشی شبیه آنها ندارد.
بیانیه ی کانون نویسندگان ایران درخواست آزادی این زندانی ها را می دهد. کانون نویسندگان ایران گویا خود را قلب تپنده ای می داند که خون خود را فقط به اندام برگزیده ی خود می رساند. این اندام باید برای رسیدن خون این قلب تپنده اول توسط هزاران دیگری دستمالی شوند. چه دستمالی بازجوها چه دستمالی شدن به واسطه ی استفاده ی بیش از حد از نامشان توسط فعالان حقوق بشر.
وقتی بیانیه ی مهر ماه ۹۴ کانون نویسندگان ایران را می خوانیم باید متوجه فرق آن با نامه ای که نویسندگانش قتل عامش شدند را بدانیم. باید یکبار دیگر از اول درمورد آزادی بیان مسائلی روشن شود. اینجا مسئله ای نادیده گرفته شده. مسئله ای که نه مختص چپ ها است نه مختص فعالان حقوق بشر و نه فقط در اختصاص ادبیاتی عفونی و بی حاصل و بد بو. مسئله ای که مربوط به ادبیات است حتی اگر چنین ادبیاتی که بتواند این مسئله را مختص خود کند حتی در حد یک یادداشت یا یک قضاوت ریشه ای و روشن کننده وجود نداشته باشد.
این یادداشت به غیاب چنین ادبیاتی و در عین حال تاثیر گذاری تعریفش در واکنش ها به زندانیان سیاسی می پردازد.
این یادداشت درمورد تن زندانیان سیاسی هم نیز است. یادداشتی است که فقط می خواهد در لفافه ادعا کند ادبیات بیشتر از آنکه به نام ها بپردازد تن ها را نشانه می رود و درواقع به بررسی چگونگی این فرآیند می پردازد.
هر دولتی بخشی از واکنش ها و بازتاب ها به خود را روا می داند. همیشه بخشی از نقد دولت به دست خود رسانه های دولتی صورت می گیرد. یا نیاز ها و اعتراض مردمی در مضحک ترین و بیهوده ترین حالتِ خود، معطوف به مشکلاتی می شوند شبیه چاله های زیاد سر راه و سروصدای زیادی درست کردن بر سر آن.
یا بخشی از نقد دولت نقد اخلاق می شد و هرگونه سیاه نمایی و طنز که بسترهایی برای همه ی خط قرمزهای نیروهای رهبری و تابوهای مذهبی بودند با گره خوردنش به اخلاق خود را بخشی از سویه ی اخلاقی خود دولت می کرد.
درواقع دولت بخشی از سیستم منتقد خود را کانالیزه می کند و در ازای آن قشری را خود به خود تبدیل به مگسی وزوزکنان دم گوشش می کند که تا در شادی و صلح و صفا و خنده و شوخی فقط بخشی از دولت را نقد کنند و یا فقط گزارشگری شوند که با پررویی و پیگری تصنعی از مسئول جایی سوال می کند. این قشر بیشتر از انکه تداعی گر معنای آزادی بیان باشند تداعی گر اصول اولیه و اهداف اجتماعی و حتی کلمات خودساخته ی خود حکومت هستند.
«ماه عسل» خود را نماینده ی جسارت درمورد مشکلات مردم می داند یا «اخبار بیست و سی» خود را نماینده ی نگاه تیزبین بی طرفانه ای می کند که از طنز حقیرانه و تقلبی سود می برد. عادل فردوسی پور در رسانه ای دولتی گویا نماینده ی مردم است تا حقایقی را درمورد آشویتس ایران برملا کند، آما اشویتس او
گویا فقط استادیوم آزادی است. هیچ دولتی هر چه قدر سرکوبگر و یا پنهان کار باشد از امتیاز داشتن آشویتس هایی رسمی که همیشه رازی درون خودشان دارند بی بهره نمی گردد. خودش چنین مکان هایی را به تصرف مردم در می آورد و یا اصلن همه ی نیروی مردمی را درون آن حبس می کند. خودش هم راز ها و فسادهای آن را لو می دهد. بهترین فضاها برای چنین آشویتس مدرنی شدن در جمهوری اسلامی ایران استادیوم های ورزشی، بیمارستان ها، گورستان های شهدا، و...است. حال کمی بیشتر به این فضاها دقت کنید. به محض اینکه قالب همیشگی این فضاها به هم بخورد عامل تغییر دهنده سرکوب می شود. حتی اگر این فضاها درست جایی باشند که قدرت متکثر می شوند و مثلن قرار است راز ها رو شود و مشکلات حل شود.
مثل حضور زن در استادیوم. حتی این تغییر هم گویی یک راه تاریک و گمراه گننده برای مخالفان این قدرت است. تاکید بیش از حد به مبارزه در سرکوب این عامل تغییر درون خود این فضاها درجا می زند و از این فضاها بیرون نمی رود. آیا واقعن دردناک بود که زنان نمیتوانستند به استادیوم بروند؟ اوج دردناکیش در عزاداری همسر فوتبالیست مرده در خود استادیوم بود. مدافعان حقوق زنان نچسب تر از همیشه، نوعی بازنمایی خود قدرت هستند در زمینه ی نقد خودش.
وقتی دولتی یا حکومتی با رنگی خاص یا کلماتی مختص به خود روی کار است چون از ابتدا از رسانه استفاده کرده، نمود همان را هم در رسانه بازسازی می کند. یا به عبارتی دیگر کلمه ی تدبیر و امید در هیچ کدام از ساختارهای قدرت دیگر بازسازی نمی شود. اما دیگریِ قدرتمند از فقدان ساختاری که توانمند باشد تا شعارها و کلمات او را بازسازی کند خود به خود استفاده می کند و کلمه ی خود را در ساختارهای رسانه ای بازسازی می کند. یعنی بیشتر از آنکه تنشی با دولت مهم باشد بازسازی خود دولت در جنب و جوش نقادانه و غیر منفعلانه در ساختارهای از پیش ساخته ی رسانه ای مهم است. اگر خط قرمزی هم وجود داشته باشد مانند جزییات هشتاد و هشت و یا نام زندانیان سیاسی و نام برخی سیاستمدارها بیشتر از آنکه خط قرمز باشند فقط یک نوع قاعده اند برای اینکه بشود هم حرف زد و هم موافق نبود. طبق این سیاست قدرت همیشه یک نوشتار مریی وجود دارد که ساختار آن و اصول و قاعده اش قابل دستکاری توسط خود قدرت است. در عین حال این نوشتار مریی بیش از هرچیز نامریی کننده ی هویت و کارکرد کسانی است که مخالف دیگریِ قدرت هستند و در طی این نامرئی شدن در مخالفت راه نجاتی نمی یابند و اگر صدایی باشد که از طرف آنها به زبان مرئی خود قدرتمند حرف بزند برایشان معنی بیشتری دارد. این نامرئی شدن همراه با روانه شدن به تاریکی میان مایگی و ابتذال می شود. ابتذال به این حد که برسازنده این است که مخالفت و واکنش هر قدر هم کم و یا هر قدر همرنگ گفتمان قدرت بهتر از سعی برای مرئی شدن به کمک خلق فرمی تازه است.
تنها جنب و جوشی که یک تنش سیاسی بلفعل دارد فقط مختص همین نوشتار ساخته ی قدرتمند است و تنها همین نوشتار در دایره ی بازی قرار دارد. جالب اینجا است که این نوشتار وقتی صداهای مختلفی را به خود راه می دهد و پر رنگ تر می شود که در حاشیه ی یک اتفاق سیاسی که خود دولت مسئول آن است قرار گیرد یا اساسا حاشیه ی یک اتفاقی باشد که امکان با اهمیت شدنش به دست خود رسانه های دولتی است. یعنی اساسا نوشتار مریی نوشتاری است که وابسته به فضاها و اصول قدرت و یک اتفاق مرکزی بی ربط و غیر قابل پیشبینی باشد.
مانند فسادهایی که در برنامه ی مرتبط با فوتبال رو می شود. یا جنبش های به نفع بیماران سرطانی فقط به خاطر مردن سلبریتی ای چون مرتضی پاشایی. یا به چشم آمدن شکاف عقیده در میان اعضای دولت فقط هنگامی که قضیه ی برجام مطرح می شود. اینگونه هر نوشتار خود ارجاعی که فرم و زبانش وابسته به آفرینش باشد و فرا-زمان باشد نامرئی می شود. قبل از اینکه به ادبیات بپردازیم. این نامرئی شدن یکی از مهمترین علت های شکاف های طبقاتی می شوند. صدا و زبان هر طبقه فقط در راستای زندگی خود آن طبقه به کار گرفته می شود و پیوندش به زبان مرئی اصلن به خاطر حسن نامرئی بودن زبانی است که ردی از آنها داشته باشد. به این معنا که بیش از اینکه مریی شدن تنها یک نوشتار مهم باشد امکان نامرئی شدن و توامان حضور فعال داشتنی است که قدرت به بقیه نوشتار ها هدیه می دهد.
در این اوضاع که البته به نفع برخی به ظاهر فعالان فرومایه است که این نامرئی شدن را به معنای تقلبی آگاهی و یا متفاوت بودن تبدیل می کنند، بی هویت بودن ان جی او ها و نهاد های حقوق بشری همانا مضر تر از نبود محض آنها می شود.
قدرت حداقل امکان اتفاق نجات دهنده را هم برای توده ی مردم در این زبان مرئی ممکن می کند. حتی تحقیق سرنخ های خود را درین زبان ممکن می کند. درواقع مردم به بن دولتی یا یارانه بیشتر از سرمایه داری که گالری ها و روزنامه ها را به وجود آورده نیازمند می شوند و اعتراض خود را در ندادن یارانه بهشان بیان می کنند. برای همین سرمایه دار بر خلاف توهم چپ های نوظهور فقط موجودی است که تنها کسی که نیازمندش است طبقه متوسط نیست. بلکه هنرمندان و روشنفکران بیشتر به او نیازمند می شوند.
وقتی سیاست قدرت بر اساس این مرئی شدن ها و نامرئی شدن ها است، اهمیت مرئی شدن نوشتاری دیگر که خارج از کنترل و شناخت قدرت است آشکار می شود. بی خاصیتی کسانی مثل مسیح علی نژاد، نادر فطوره چی، برخی اعضای کانون نویسندگان که بین امکانات رهایی بخش نامرئی بودن و مرئی شدن بدون هیچ نوشتار تازه و زبانی دیگر پاس کاری می کنند رو می شوند. نادر فتوره چی بهاره رهنما را که اساسن هیکلش یک نوشتار مرئیی دولتی است با بیشتر مرئی کردنش بدون اینکه او را درون هیچ نوشتار متفاوتی با نوشتار مرئی مربوط به گفتمان قدرتمند قرار دهد فقط عطشش را به اینکه این نوشتار مرئی تا دهان او هم گسترش یابد و توده ی مردم از دهان او هم امید را بو بکشند نشان می دهد. آزادی های یواشکی مفهومی ساخته توسط کسی مثل مسیح علی نژاد خودش نوعی چراغ چشمک زنی است که از این امکان تازه مرئی شدن و نامرئی شدن نیروی مولد خود را به دست آورده.
دراین شرایط هر نوشتار غیر مرئی و یا هر فرمی که ساختارش را خودش ساخته و خود ارجاع محسوب می شود به طوری کلی از زمین بازی سیاست و گفتگو با قدرت و ... خارج می شود. مثلن شعری که در آن زبانی زنانه به روایتی از عشق می پردازد حتی اگر به حداعلای جسارت برسد و اینگونه به واسطه ی فرم اعتراضش کرده باشد خود به خود پیش از آنکه اعتراض کند، با انتخاب زبان زنانه که زبانی رانده شده از هر زبان معتبر و مرئی برای نقد قدرتمند شده، خود را اصلن بیرون از دایره ی تاثیرسیاسی قرار می دهد. در واقع صدای شاعر در این شعر سرکوب نمی شود. بلکه حتی یک آزادی ویژه دارد و حتی اگر به نداشتن آزادی بیان در شعر خودش اعتراض کند هیچ نشانی از سرکوب در جای گیری شعر او وجود ندارد. شعر او پیش از پیش به طور کلی از دایره ی گفتگو با قدرتمند رانده شده. هرمخاطب غیر ادبیاتی و یا درواقع هر مخاطب مفروضی از میان توده از قبل می داند زبان نوشتاری که قرار است در قدرت نفوذ پیدا کند فرق دارد و حتی اگر این زبان صدای خود قدرتمند باشد بازهم تمایل دارد صدای خودش را در آن پیدا کند.
درواقع ادبیات به واسطه ی این نوع سیاست قدرت و هویت طبقه ها، هرگز سرکوب نمی شود. بلکه فقط رانده می شود. تنها سرکوبی که بر این زبان رانده شده رخ می دهد سرکوبی مکانیکی است. سرکوبی است که از قبل اثر مولف را نامریی می کند یا درواقع با همسان سازی با هر اثری که بیرون از دایره ی نوشتار مریی است آن را فقط شبیه یک مازاد می کند که اتفاقی کاملن مکانیکی و قابل پیشبینی برای او در درگاه ارشاد رخ می دهد. این سازوکار مکانیکی سرکوب هیچ ربطی به آزادی بیان ندارد چون قبل از آن نوشتاری که به کارخانه ی سرکوب می رود از نوشتار مریی رانده شده و خود به خود یک اثر نامریی است. درواقع سازوکار مکانیکی سرکوب فقط روشن ماندن بی وقفه دستگاه های کارخانه است که صاحب کارخانه از وقتی روشنش کرده دیگر دکمه ی خاموش کردنش را هم به خاطر یک قانون ساده و رسمی از بین برده و اگر چنین دکمه ای وجود داشت شاید اصلن خاموشش کرد.
یکی از دلایل درجا زدن ادبیات درست در زمانی که تنش آن با امر سیاسی ابتدا رانده شدن آن از زبانی مرئی است که نقد دیگری قدرتمند را ممکن می کند و یا درواقع رانده شدن آن از همه ی نوشتارهای مریی است این است که چنین ادبیاتی قربانی این رانده شدن می شود. همه ی داستان هایی که روایتی از یک انسان در شهر تهران دارند و همه ی شعر هایی که از بدن و از فاجعه نوشته می شوند با داشتن فرم خودساخته و در درون زبان رانده شده قرار گرفتن به طور کلی نامریی هستند و اصلن در هیچکدام از زبان های ساخته شده ی توسط دولت و در هیچ کدام از زبان های تخریب کننده ی نوشتار مرئی حضور ندارند. حتی توسط هیچ مخاطبی به عنوان واکنشی به خفقان دیده نمی شوند. بلکه مخاطبی انها را می خواند که از قبل انتخاب کرده نوشتار نامریی را بخواند. این نوع قربانی شدن درست است که همان قربانی شدن به خاطر نداشتن آزادی بیان است. اما گونه ی متفاوت تری و خاص تری از آنست. این نوع قربانی شدن مسلمن تفاوت فاحشی با کشتار روشنفکران دهه شصت دارد. یک جور قربانی شدن جمعی است. نحیف بودن ادبیات یک جامعه تا حدی وابسته به این نوع قربانی بودن و رانده شدن از این زبان است. درواقع چگونگی قربانی شدن به دست دیگریِ قدرتمند تاثیر بیشتری از فرایند کلی سرکوب شدن بر کیفیت اثر ادبی دارد.
۲
وقتی میلان کوندرا درمورد جسم سیاستمدار می نویسد یا از تصاویر آرشیو تلویزیون ملی می نویسد و کلیه ی حرکات یک سیاستمدار را بررسی و موشکافی می کند، هر چه قدر رمان تا حد مقاله زبانش تحلیلی شود باز بیرون از منطق اثرش نیست. چون او نه به زبان تحلیلی رسانه ها و حتی تاریخ که توانایی و اجازه ی نقد و چالش سیاستمدارها را دارند تن داده و نه اصلن حتی اگر خواسته باشد با صحبت کردن از فرم و خود جسم سیاستمدار از خط قرمز حکومت و یا حتی تابوهای سیاسی رد شده. چون او روش تازه ای را خلق می کند و درین روش تازه خط قرمز ها و تابوها به معنای قالب ها و کلماتی از پیش ساخته اند که با نوشتار تازه هم خوان نیست. این مابین بودن انتخاب کوندرا نیست. او برای نپذیرفتن ادبیات قربانی شده این راه را خلق می کند. درواقع اصلن راهی مابین این دو گفتمان وجود ندارد و خلق آن با خود اثر مریی حادث می شود. ادبیات چک هم قربانی بیرون رانده شدن از زبان نقد کننده ی قدرتمند شد. جریان چپ خود به خود هر زبان دیگری را از دایره ی خود بیرون قرار می داد. چه مخالفان و چه موافق ها و چه.. جریان چپ می گوید برای همه تان زنده ترین و پر صداترین زبان وجود دارد. مشکلتان چیست؟ فقط مشکل خودت را بگو! می شود مشکل همه! بقیه نوشتارها همگی نامریی می شوند. اما رمان کوندرا نه در زبان بیرون رانده شده اتفاق می افتد. نه در زبان همهمه و نه یکراست با خط قرمز ها خود را مریی کند . اما همه ی عناصر این زبان ها را احضار می کند. یا جویس پس از استعمار ایرلند توسط انگلیس ها از خود زبان انگلیسی با بازی های کلامی به نفع حضور قطعی شخصیت در مرکز حوادث انتقام می گیرد و با زبان انگلیسی تحرف شده می نویسد.
حرکت کوندرا روی مرز باریک این دو سطح برای جلوگیری از آسیب های این نوع قربانی شدن است. وقتی ادبیات به این نوع قربانی شدن می رسد همه ی زاویه دید ها و راویانش را شخصی تر می کند. درواقع روایت هر چه قدر در جهان وسیعی اتفاق بیفتد از بدنه ای که شکل گیری شخصیت رمان ساخته بیرون نمی زند. نفوذناپذیری این بدنه برای این است که اساسن راوی یا شخصیت درون مسیری قرار می گیرد که در ازای داشتن یک زندگی دراماتیزه همراه با دغدغه های کلان و خرد هر گونه راه نجاتی برای او از هرگونه امکان هایی که توسط گفتمانی است که ادبیات از ان رانده شده زودوده می شود.
وقتی ایده ی نجات یا تحول شخصیت در هر رمانی(که هر روایتی و هر رمانی خود به خود آن را درون خود به هر شکلی دارد و به ریچارد کرلی آن را مجموعه تز های اثر می نامد) بدون هرگونه دسترسی به همه ی امکان هایی که خود شهر در نگاه قدرتمند و یا بازسازی خود قدرتمند در زبان نقد خودش، یا هر نوشتار مریی، یا جزییات به انحصار درامده ی گفتمان دولتی شود. رویکرد همه ی تز ها همان ابتدای آفرینش شخصیت و فضای رمان لو می رود. نه به معنای اینکه افشا می شود بلکه گسترش رمان بر اساس زاویه دیدی می شود که به نقاط مشترکی با بقیه رمان های نامریی دوره ی خودش خیره شده. از قضا این نقطه مرده و بی خاصیت است چون تا حد ممکن نقطه ای است که بشود با به سمت آن رفتن همه ی عناصر بلقوه و پخش شده در فضای رمان را بلفعل کند و از روش های میانمایه ای برای مرئی شدن استفاده می کند. حتی اگر چنین تزهایی به این شکل بیان نشود راه نجات به طور کلی در اثر به نوعی آشوب و یا مرعوب شدن سرشار از ابهامی تبدیل می شود. پیوستگی و در هم تنیدگیها تزها از بین می رود. هر کدام از تز ها شبیه سنگی در تاریکی انداختن می شوند. هر تزی فقط به خاطر بلعندگی فضای رمان خلق می گردد و این بلعندگی به خاطر منحصر به فرد نبودن این فضا است. برای همین شعر زنی که درمورد سکس باشد خود به خود همان شکل قربانی می شود که ادبیات فارسی اکنون شده. زبان زنانه ی چنین شعری اصلن در صورتبندی سیاسی و اجتماعی قرار نمی گیرد و حتی سانسور شدن آن هم بیشتر از انکه به خاطر گفتگویی با صاحب قدرت باشد به خاطر فعل و انفعالات کاملن مکانیکی درگاه سانسور است. چنین شعری نامریی است. تنها راه سرکوبش فعل و انفعالاتی مکانیکی است. تز چنین شعری به طور کلی نه امکان وارد شدن به تنها نوشتار مریی را دارد و نه امکان ورود مسخ شده ی انها را به خود می دهد.
اما نکته اصلی اینجا است که ادبیات اساسن این نوع قربانی شدن را در همه ی دوره های خود و در همه ی زبان ها تجربه می کند. وقتی به این شکل قربانی می شود سازوکار اعتراض به قربانی شدن درون خود اثر یا اعتراض به سرکوب وقتی اثر نامریی شده کاملن بی معنا است. اثر مریی که از دل ادبیات قربانی شده بیرون می آید این قربانی شدن را رفع می کند. در این اثر امکان های گفتمان های مرئی به عنوان عنصر موثر در تغییر شخصیت ها و فضاها نیستند بلکه همه چیز برعکس می شود، اینبار این ادبیات نیست که قربانی می شود. بلکه همان زبان حکومت، جنب وجوش کاذب، دغدغه ی های مردم در دل زبان مریی و...هر جرمی که در نوسان مریی شدن و نامرئی شدن است به خاطر نبودن ادبیات در نسبتی با هویت آن، شبیه مرداب و لایه ی مرده ای می شود که اگر نسبتی با ادبیات برقرار نکند خود به خود عضو زنده و فعالی به نظر می رسد اما در نسبت با ادبیات مرده بودن و جامد بودنش رو می شود و در اثر ادبی قابل شکافتن و تجزیه می شود. زیرا در اثر ادبی این عضو تنها نبض خود را که همان نوشتار مرئی است از دست می دهد. ولی از بین نمی رود. اثر ادبی مرئی در ادبیات نامرئی شبیه انقلابی عمل می کند که فقط بر علیه ایدئولوژیِِ حاکم است اما هیچ کدام از عناصر و افراد را از جایگاه خود بی نصیب می کند. برای همین ساعت ادبیات با ساعت سیاست هماهنگ نمی شود. چنین انقلابی در تاریخ خود اثر هم ثبت نمی شود. زمان اثر ادبی زمانی است که همه ی انقلاب ها را به تعویق می اندازد به تعویق انداختن انقلاب ها با ساختن آنها و بیرون راندشان از هر ریتم و زبان و زمان درونی اثر امکان پذیر می شود.
اینجاست که کوندرا جسم سیاستمدار را هم سطح با شیشه ی تلویزیون می کند. همه ی اجزای یک حادثه ی شورمند را به صورت یک جرم پیچیده و یک دست می بیند. در این لحظه جسم و روح سیاستمدار میتوانند یکی باشند. تحلیل عضوی از سیاستمدار و نشان دادن مردگی و بی خاصیت بودن آن و دوباره زنده کردنش و شکافتنش همان حرکت در میانه ایست که این نوع قربانی بودن را با بی صدا بودن یکی نمی کند.
وقتی دیگری قدرتمند به دست خشک شده ی خود اشاره می کند با این اشاره خون و حرکت در این دست جاری می کند. همانجا است که نوشتار مرئی حتی دست خود قدرتمند را هم عضوی تبلیغاتی می کند.
اما جسم و یا جسد مهمتر دیگری هم وجود دارد. آن هم جسم زندانی سیاسی است. جسم زندانی سیاسی از قبل مرده است. برای خود قدرتمند هم قابل شکافتن است. اینجا هم نوعی دیگر از احضار شکل می گیرد. در هر دوی این احضارها راه خلاصی از نامریی بودن وجود دارد. مولف اثر مریی خودش را هم مریی می کند و نوشتار دیگری را هم جز نوشتاری که خود قدرتمند برگزیده برای قدرتمند مریی می کند ولی زندانی سیاسی خود را به عنوان یک مولف مریی می کند بدون اینکه در نوشتار مرئی قدرت تاثیری گذاشته باشد و برای همین او هم از نبض و حیاتی که نوشتار مرئی قدرت می دهد محروم می شود و همچون لاشه ای که هیچ زبان و هیچ صدایی برای هماهنگی با شور و نیروی خود و زنده بودن اعضای خود پیدا نکرده در دیدرس نگاه سرکوب کننده و قدرتمند قرار می گیرد. درواقع زیر پا گذاشتن خط قرمزها همان ناتوانی در رعایت قواعد نوشتار مرئی ساخته شده توسط قدرت است و در عین حال مرئی شدن به وسیله ی همان خطوط قرمز.
زندانی سیاسی قربانی عدم ازادی بیان می شود. ولی ادبیات رسمی قربانی رانده شدن می شود. نخوانده شدن ادبیات جدی توسط مخاطب کتاب خوان خودش نوعی از عواقب این قربانی شدن است. اما زندانی سیاسی علاوه براینکه قربانی چنین شرایطی می شود این قربانی شدن و رانده شدن را تبدیل به اسیر بودن خود می کند. او این ادبیات رانده شده را دارای پتانسیل های حمله به خط قرمز ها می کند. با اینکار نه باعث می شود ادبیات ازین قربانی شدن نجات پیدا کند نه خودش به نوشتار مرئیِ قدرت راه پیدا می کند و نه اصلن نوشتاری مرئی دیگری می سازد. دقیقن درین نقطه گره ای که سال ها است نادیده گرفته شده است شکل می گیرد.
درین لحظه نگاه نویسنده و یا مولف مریی شده به ادبیات هم شکل با نگاه دیکتاتور می شود. زیرا قربانی شدن نوشتار ادبی درین سال ها و در سازوکار مکانیکی سرکوب قرار گرفتنش نشان دهنده این نیست که حکومت هم ادبیات را قربانی رانده شدن می داند بلکه این قربانی شدن به اراده ی بخشی از جامعه ای اتفاق می افتد که مرزهای رویاریی خودش را با دولت می سازد. وقتی نگاه مولف و دیکتاتور به ادبیات یکسان می شود که یک گره ی اساسی شکل می گیرد. درست وقتی مولف در نگاه سازوکارغیر مکانیکی قدرت اینبار مریی شود چنین مولفی پس از مریی شدن و دستگیری به طور اجتناب ناپذیری قربانی شدن ادبیات را نمی پذیرد چون اسارت خودش را نمی پذیرد. تعریف ادبیات برای دیکتاتور هم نوشتاری است که قربانی شدن را نمی پذیرد. حتی او می داند ادبیاتی که تبلیغ ایدولوژی او را بر عهده گرفته است قدرتی ندارد چون وسیله شدن را پذیرفته پس بلکل زیبایی شناسی تبلیغ خودش را بر عهده ی رسانه ها و نوشتار مرئی ای که خودش ساخته می کند.
وقتی اثری یا ادبیاتی وجود ندارد که اصلن رانده نشده باشد ادبیاتی هم که دیکتاتور برای خود تعریف می کند وجود ندارد یا وجودش درواقع وجود ادبیاتی است که به طور پیشفرض آزادی بیان می خواهد. به طور کلی تنها یک اصل بدیهی از ادبیات باقی می ماند و آن هم اینکه قدرت و آزادی جز جدایی ناپذیر آن است. دو ویژگی که دقیقن در نسبت با دیکتاتور بر معنای خودش اصرار می ورزد. وقتی مولف نه به کمک خلق اثری که راه تازه ای را خلق کند بلکه به کمک خط قرمز ها مریی می شود این مریی شدن تا حدی شبیه مریی شدن توسط اثر است. ولی مرئی شدنی است که به ادبیات اثری اضافه نمی کند و بیشتر مرئی شدنی است که تعریف ادبیات را برای دیکتاتور روشن می کند. دیگری قدرتمند را خود به خود با نگاهی که خود به ادبیات دارد مستقیم و بی واسطه رو به رو می کند. دیکتاتور ادبیات را کتاب های پشت ویترین نمی داند. ادبیات برای او همان قدرتی است که بالقوه بر علیه دیکتاتور مبارزه می کند. حتی اگر این قدرت در ادبیات کشوری نباشد برای او این قدرت تعریف شده است و چون فقط برای او تعریف شده است مولف میتواند بدون وجود ادبیاتی درخشان که لازمه ی مریی شدن است با دیده شدن توسط خود دیکتاتور مریی می شود. برای همین نتیجه ی مرئی شدن بدون خلق اثر همانا زندانی سیاسی شدن است. برای همین کارگرانی که محکوم به حبس می شوند فرق کمی با سید مهدی موسوی و یا فاطمه اختصاری و یا هر مولف دیگری دارند. آنها مرئی شدند نه به واسطه ی اثری بلکه به واسطه ی روایتی از ادبیات که در نزد دیکتاتور فقط مثل سایه ای ترسناک حضور دارد. نویسنده ی اثر مرئی به این سایه جسم می دهد. و سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری از لحاظ هویت تالیفی شباهتی کمی به اتنا فرقدانی و کیوان کریمی دارند. چون کیوان کریمی فیلم ساز است و آتنا فرقدانی تصویر گر است و شاید فقدان اثر مرئی در کارنامه ی آنها ناشی از یک نوع قربانی شدن دیگر است. تا جایی که بحث، بحث ادبیاتی بدون اثری درخشان است زندانی سیاسی هویت خود را از مرئی شدن خودش می گیرد و این مرئی شدن برای همه ی انواع زندانیان سیاسی یک معنا دارد. زندانی سیاسی تنها نام مرئی است که از دل نوشتار مرئی ساخته شده ی قدرت بیرون نیامده.
حتی اگر دولتی که روی کار است اصلاح طلب ترین دولت ممکن باشد خط قرمزش درواقع همان روبه رو شدن نگاه یک دیکتاتور به ادبیاتی است که برای او تعریفی حقیقی دارد. امکان این روبه رویی وقتی اثر ادبی درخشانی هم وجود ندارد به خودی خودوجود دارد. این امکان بهترین جلوه اش خود زندانیان سیاسی هستند. خط قرمز دولت اصلاح طلب طبیعتا ساختن ادبیاتی که آزدی بیان دارد نخواهد بود. برای همین کاملن طبیعی بود که بخشی از قتل های زنجیره ای در دوره ی فعال بودن نسبی اصلاح طلبان رخ می داد و حتی گویی ضرورتی درین همزمانی وجود دارد. چون اصلاح طلبی تا حدی قدم اولی بود که ادبیات را از زمین بازی براند. اصلاح طلبی آزادی را به ادبیات اختصاص می داد اما در عین حال زبان پیشنهادی خودش را هم که چنین آزادی را هدیه می داد تنها نوشتار مریی می کرد. این نوع هدیه دادن آزادی به ادبیات حاصلش همان شعر زنانه ای می شود که در ان بکارت شکنجه می شود ولی با هزاران تفسیر به بکارت اتنا فرقدانی ربط پیدا نمی کند مگر اینکه شعر ازین حادثه مطلع شود.
در دوره ی اصلاحات این آزادی هدیه داده شده ادبیات را قربانی همین رانده شدن کرد. اما کشتار روشنفکران به خاطر همان گره ای بود که درواقع گره ی نگاه دیکتاتور و مولف بود. نامه ی کانون در آن سالها از ادبیاتی حرف می زد که قربانی شدن را حتی به این نوع نمی پذیرد. جمله ی "ما نویسنده ایم" همانا مریی شدن نویسنده بود. ما حصل نامه ی کانون قرار بود ابدی شدن نوشتار مولف ها در متن نوشتار مریی کشور باشد. نه به معنای حضور آن بلکه به همان معنای نامرئی نشدن اش و رانده نشدن اش با آزادی اختصاصی که قدرت آن را می دهد . ادبیات همیشه در نگاه دیکتاتور تعریفی دارد حتی اگر اثر ادبی وجود نداشته باشد. یک شکل شدن نگاه مولف و نگاه دیکتاتور همیشه بر سر آزادی بیانی است که دادنی نیست بلکه بلکل در حداقل معنای ادبیات وجود دارد. سرکوب شدن نویسنده در تاریخ سیاسی بعد قتل های زنجیره ای تا الان هرگز رخ نداد. بلکه تنها اتفاقی که میافتد پذیرفتن رانده شدن ادبیات به سمت نوشتار نامریی بود. تلاش برای مریی شدن اگر با آثار رخ نداد با مریی شدن خود مولف ها و لمس و دسترسی به جسمشان توسط نیروی سرکوبگر اتفاق افتاد.
جدا ازاینکه رمان با خلق مسیری که از ادبیات قربانی شده می آید و با خلق یک اثر مریی، قربانی شدن ادبیات را ناپذیرفتنی می کند. زندانی سیاسی نیز با زیر نگاه دیکتاتور رفتن خود را قربانی آن ادبیاتی می کند که توانایی تولید اثر مریی دارد و اگر خودش از دل ادبیات رانده شده و قربانی شده می آید نیروی لازم برای اینکه ادبیات پذیرای این نوع قربانی شدن نیست را به شکل محکوم شدن خود احساس می کند. این نیرو را به شکل پتانسیل های تن خودش برای خالی کردن ترس دیکتاتور از ادبیات حقیقی احساس می کند. اما این مریی شدن تا چه حد می تواند به اندازه ی اثر مریی نوشتار را از رانده شدن نجات دهد؟
در واکنش به زندانیان سیاسی آنچه بیشتر از حد نادیده گرفته می شود خود این گره است و نادیده گرفتن این گره هرگونه همدلی یا همراهی با زندانیان سیاسی که قربانی نداشتن ازادی بیان شدند را فقط اتفاقی موازی با شکنجه و عذاب انها می کند. توانایی موازی بودن را فقط با ممتد کردن و یک شکل کردن و بی نتیجه بودن همه ی رنج ها به دست می آورد.
وقتی کانون نویسندگان سال ۹۴ از آزادی بیان حرف می زد آیا منظورش ازادی بیان نامحدود است؟ و اصلن توانایی چنین ادعایی را دارد؟ وقتی در بیانیه ی کانون نویسندگان هیچ اگاهی از این گره نیست خود به خود خودش هم نمی داند حد و حصر این آزادی بیانی که می خواهد تا کجاست و چون پیشاپیش نمی داند دارد از ادبیاتی حرف می زند که قربانی شدن را پذیرفته و فقط ازادی بیانی می خواهد تا فاصله اش را از نوشتار مرئی بیشتر حفظ کند و از به وجود امدن این گره جلوگیری کند و درنتیجه از ادامه ی دستگیری مولف ها به واسطه ی این گره. کانون نویسندگان محکوم است زیرا در دل این گره با زندانیان سیاسی همدل نشده.
دستگیری آتنا فرقدانی، کیوان کریمی، سید مهدی موسوی، فاطمه اختصاری و ... ناشی از خواست همان گره ایست که ازادی بیان را به شکل دیگری می خواهد. همان گره ای که خواستش به معنای آزادی زندانیان سیاسی نیست. بلکه قدم اولش فراتر رفتن از ادبیات قربانی شده و رانده شدن است و فراتر از هر اسارتی رفتن است. گویی شبیه پیش زندانیان سیاسی رفتن است. یا درواقع مریی شدن است. اگر تنمان تحمل این مریی شدن را ندارد که ندارد! طبیعتن اثری که مریی باشد. در دل این گره خواست آزادی زندانیان سیاسی با تامل بیشتری اتفاق می افتد.
زندانی سیاسی مولف بالقوه ای است که اگر به خاطر خط قرمز ها و قانون حتی از نوشتار معتبر نقد قدرت هم بی بهره می شود تنها جنب و جوش جامد شده در دسترسش برای خلق اثر مریی فقط اندام خودش است. اعتصاب غذای او واکنشی جسمی و عینی به همین جسمی است که اینبار آن به شکل دیگری می بیند. ناتوانی ادبیات قربانی شده ای که فراروی نمی کند از واکنش به زندانی شدن بی گناهان در این لحظه آشکار می شود. چنین ادبیات و نوشتار نامریی حتی ناتوان است ازاین که زندان زندان سیاسی را ببیند. ناتوان از اینکه بر شکنجه گرش اسمی بگذارد. زندانی شدن برای او چیزی انتزاعی است. چون او نمی تواند جسم زندانی سیاسی را بشکافد تا درد را درون لایه ای سوخته و از پیش فتح شده پیدا کند. همانطور که ترس و شر را در حرکت یک انسان معمولی پیدا نمی کند. یا در خلق چهره ی سیاسی آن را چهره ای مسخ شده نمی یابد. چنین نوشتاری حتی وقتی از زندانی سیاسی حرف می زند از خودش حرف می زند. از خودش که مرعوب شده و حتی مرعوب شدنش به شکل فرمی از نوشتار در میاید که کاملن مجاز است. هیچ کسی به خطر دفاع از زندانیان سیاسی زندان نمی رود. چون تا وقتی توانایی دیدن جسم زندان سیاسی را ندارند یا در همان نوشتار معتبر برای نقد قدرت واکنش می دهند یا در همان بدنه ی ادبیات رانده شده.
اما در بیانیه ی سال ۱٣۹۴کانون نویسندگان حتی این ترس و وحشت از هرگونه واکنشی به زندانیان سیاسی دیده می شود. انها حرفشان را با ارجاع به اینستاگرام و گفته ی زندانی سیاسی میگویند. اینگونه تاوان مریی شدن خوشان را نمی دهند و از مریی شدن زندانی سیاسی استفاده می کنند. چون بازتاب حرف او فقط یک زندانی دارد و او هم خود زندانی سیاسی است و کسی با زندانی سیاسی زندان نمی رود. حتی این نوشتار از خود عبارتی که رسانه ها برای شکنجه ی آتنا فرقدانی استفاده می کنند استفاده می کند. او توانایی نام بردن جسم را هم ندارد. خودش را هرگز با هیچ امضایی مریی نمی کند. حتی اگر امضایی باشد این امضا در پای این نامه نیست بلکه در لیست امضا های بیشماری است که برای آزادی زندانی سیاسی کار همیشگی شان را می کنند. انگار فقط می گویند به عنوان شهرومند موافقیم که ازاد شوند ولی به عنوان شهروند هنوز موافق نیستیم که دزدها ازاد شوند. امضا با همان معنای اصیل خودش فقط معنای توافق را می دهد و هیچ معنایی از مخالفت را ندارد. مخالفت برای آنها فقط یک شکل دارد و آن یعنی امضا نکردن و نامریی شدن و اینگونه ادبیات نامرئی هر گونه جک و جانور را به خود راه می دهد. درواقع همانطور که اثر در درگاه سانسور می شود در درگاه ورودی خودش هم همه ی ورودی ها را نامرئی می کند بی آنکه از عفونتشان بکاهد.
اما آنچه که در زندانی شدن سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری مهم است اینست که انها ان جسم مرده را که جسم بودنش و قابل شکافتن بودنش در نسبت با ادبیات و ازادی بیان دیده می شود گواهی کردند در این که ادبیات قربانی شدن و رانده شدن را نمی پذیرد و آن نوشته ی رانده شده ادبیات نیست و در اکنون خودشان هر آنچه نوشته اند را جدا از ارزش ادبی با تصویر حزن انگیز ادبیات رانده شده و قربانی شده همراه کردند که حتی با الت جرم شدنش هم مریی نمی شود.
بدون حرف زدن ازین گره و یا درواقع ازین یکی شدن و یا برخورد نگاه دیکتاتور و مولف،طلب ازادی بیان پس از زندانی شدن این نام ها درواقع درخواستی برای ازادی انها نیست. بلکه درخواست تضمینی است که به انها داده شود تا ازادی خود را یکبار دیگر پس بگیرند. و بتوانند بدون انکه ترس نوشتن از زندانیان سیاسی را احساس کنند با خیال راحت در شعرهایشان خود را به معشوق برسانند و در رمانهایشان علف دود کنند و به پاساژها برای خرید بروند.
زندانی شدن اتنا فرقدانی باعث شد ترس شرورانه و ذلیلانه ی نوشتار ادبی فارسی به رخ کشیده شود. بدون اینکه حاضر باشند این ترس را موقع خلق کردن بازسازی کنند. انها این زندانی شدن را توهینی به خودشان میدانند. چون باعث می شود ترسشان رو شود درحالی که این ترس را عاری از هر پتانسیل برای بودن در اثری که میتواند مریی شود ببینند. برای همین هم این ترس را نمی توانند در جسم های زندانیان سیاسی بازسازی کنند.
کاریکاتور آتنا فرقدانی نشان داد که هنوز هم فقط یک جسم سخت و صلب دیدن دموکراسی پر سروصدا و پر خشم و بیمارگونه موجود در مجلس ایران نوعی بازسازی این گره است. نمایندگانی که درواقع به شکل حیوان نیستند ولی وقتی لمسشان کنی نبض حیواناتی درنده را احساس میکنی و همه شان با اینکه به عنوان یک نماینده صدایشان بیشتر از یک نبض نیست ولی اصرار دارند کسی دستش را روی این نبض بگذارد و بدنش رعشه برود.
|