سربازها


علی اصغر راشدان


• اتوبوس ها تو محوطه جلوی امامزاده سید صالح ردیف شده بودند. بیشتر سرباز های غایب دهات منطقه را گرفته و تو اتوبوس ها چپانده بودند. محوطه جلوی امامزاده سید صالح صحرای محشر بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۷ آبان ۱٣۹۴ -  ۲۹ اکتبر ۲۰۱۵


       اتوبوس هاتومحوطه جلوی امامزاده سیدصالح ردیف شده بودند.بیشترسربازهای غایب دهات منطقه راگرفته وتواتوبوس هاچپانده بودند.محوطه جلوی امامزاده سیدصالح صحرای محشربود.مادرهاوخواهرهاضجه واشکهاشان رابابال چارقدپاک میکردند.پدرهاآبروداری وباسگرمه های درهم وفروتنانه جناب سروان راسئوال پیچ وکلافه میکردند:
«کجاهامیبرینشون،جناب سروان؟»
«من پیرمردفقط همین نان آوررودارم ویه گله زن وبچه ی دست به دهن،جناب سروان!»
«کشت وکاروبرداشت زمینام وچارتاچارپام رودستم میمونه جناب سروان!»
«پسرمن سختی ندیده،ته تغاری وبچه نه نه ست،هواش راداشته باش جناب سروان،دورت بگردم!جای دورافتاده وبدی نفرستش،همین نزدیکاباشه تالااقل هفته ای یک مرتبه ببینیمش!»
جناب سروان به هیچکدام عزوجزهاوالتماس دعاهااعتنائی نداشت.هوش وگوش وزبانش تودستوراتی بودکه چپ وراست صادرمیکرد:
«اوهوی!سرباز!حواست کجاست؟»
« شیشدونگ گوشم به دستورای شوماست،جناب سروان،امربفرمائین!»
«اون کپه آدموپنجتاپنجتاکنین.»
«بعدش چیکارشون کنیم،جناب سروان؟»
«هرکپه روبریزین تویکی ازاتوبوسا.»
«اتوبوسالبریزن،دیگه جای سوزن اندازندارن،جناب سروان.»
«من این حرفاحالیم نیست،اونقده بچپونین که ازسقف بزنه بیرون!»
«جناب سروان!....»
«سخن کوتا!دستورواجراکنین!این گروه آخری روسوارکنین که رفتیم.»
   جناب سروان نفس تازه میکردکه سرگروهبان بایک سربازتفنگ سرنیزه زده یک جوان یال ازکوپال دررفته رابه طرف جناب سروان هل دادند.سرگروهبان بالازدوخبردارایستاد.جناب سروان گفت:
«این غول بیابونی کیه دیگه گروهبان!»
«همون خانزاده که دوساله غایبه.همونیه که دستوردادین اززیرزمینم شده پیداش کنم وبیارم حضورتون قربان.»
«به به!چطوشدنتونستی درری رندروزگار؟گروهبان تعریف کن بینم چیجوری خفتشوگرفتی این دفه؟»
«توپستوپشت رختخواب پیچاقایم شده بود.دستوردادم سربازسرنیزه شوفروکنه تورختخواب پیچا،خانزاده بالاپریدوافتادبه زرناله زدن،قربان.»
«دستخوش گروهبان،حالانشون خانزاده ی فراری میدم یه من آردچنتافطیرمیشه،بندازش تواون اتوبوس کناری که میره مراغه.برین که اتوبوساحرکت میکنن الان.»
«اتوبوسای دیگه کجاهامیرن،قربان؟»
«یکی میره چابهار،یکی زاهدان،اون یکیم میره بوشهر.»
   
*
    سربازهای تازه رسیده راجلوی آسایشگاه بزرگ پادگان آموزشی شهرمراغه پیاده کردند.همه رادورتادورکناردیوارآیسایشگاه ردیف کردند.جناب سروان وسط آسایشگاه ایستادودادکشید:
«وقتی میگم خبردار!میباس مثل چوب خشک راست وایستین وهردستوری میدم موبه مواجراکنین!حالا!خبردار!...تموم لباساتونودربیارین،لخت مادرزادشین!...اوهوی،خانزاده!واسه چی دستاتوگذاشتی روبساطت؟سیخ وایستا!دستات میباس دوطرف هیکلت آویزون باشن!این دست اون دست میکنه!نشنفتی چی گفته م!اونی که توداری خرم داره!بیخیالش،دستاتوبندازپائین!...همه معاینه شدن!خیلی خب!حالاروتونوبکنین به دیوارودولاشین!خوب دولاشین تامقعدتونم معاینه کنن وببینن خنازیر،سوزاک یاسفلیس نداشته باشین.بعدلباس بپوشین وکناربشینین تاسراتونوماشین کنن...»
    سربازهای تازه رسیده رابه آسایشگاه خودشان بردند،یک تخم مرغ پخته سردویک تکه نان کلوخ مانند به عنوام شام بهشان دادند.خانزاده شام راباتنفرنگاه کرد.به یادسرشیرها،کره ها،نان شیرمالهاوجوجه کبابهائی که ننه ش براش آماده میکردوهمیشه دست به سینه ش بود،افتاد.تخم مرغ راپوست کندوبابی میلی خورد.تکه نان کلوخ مانندراپرت کردتوسطل خاکروبه وخوابید.
صبح بعدازصبحانه خبری نشد.جناب سروان وسط اسایشگاه پیداش شدوداد زد:
«سربازا!تاوصول حواله جیره،شوماجیره ندارین،نمیتونیم چیزی بهتون بدیم،صبحانه ندارین.احتمالاتاظهرمیباس دستوالعمل برسه.الانم میباس بیرون باشین که بریم سرصبحگاه ومیدون مشق....»
   خانزاده رفت سرسطل خاکروبه.زباله های ریخته شده رازیروروکردوکنارزد.تکه نان کلوخ مانندراازلای زباله ها بیرون آوردوبه سق کشیدوراهی میدان مشق شد.
    سربازهای جدیدظهرکه ازمیدان مشق برمیگشتند،خانزاده تلوتلومیخورد.دستورجیره رسیده بودوساچمه پلو(عدس پلوباکشمش) داشتند.خانزاده مدتی توصف وایستادودوسه کفگیرتویغلاویش ریختند.ساچمه پلوراباحرص وچشمهای گشادشده تاآخرین دانه برنج خوردوته یغلاوی رالیسید.سربازپهلوئیش سقلمه ای به رفقیش زدوگفت:
«یاروروباش!انگار یه عمرگشنگی کشیده...»