در حقّ خویش گویم
علیرضا قلاتی
•
بُد یکی هیزم شکن فرتوت و فان
کو به پشتش بود باری بس گران
لنگ لنگان می کشید آن بار را
کش بِسُختی دل بر او چنگار را
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۵ آبان ۱٣۹۴ -
۱۶ نوامبر ۲۰۱۵
بُد یکی هیزم شکن فرتوت و فان
کو به پشتش بود باری بس گران
لنگ لنگان می کشید آن بار را
کش بِسُختی دل بر او چنگار را
از سرِ ضعفش نهادی بر زمین
بارِ هیزم را و گفتی پُر حنین
کاشکی مرگ آمدی ایندم عیان
کردی آزادم ازین بارِ گران
تا که بویحیی حدیث از وی شنید
طرفه العینی بر او آمد پدید
زو بپرسیدی بگو جانِ پدر
با مَنَت کاری بُدی در این گذر
تا دو چشمِ پیر بر آن هرزه شد
هفت اندامِ وی اندر لرزه شد
در زبانش لکنت افتاد آن زمان
گفتش آری،آری ای آرامِ جان
در نَفَس زین بارم افتاده عدد
گفتم آیی و مرا گردی مدد
تا بدانی با اجل هم نف٘سِ پیر
پنجه ی تن درکشد در مغزِ شیر
نک خموش عرفان حنین کافی بُوَد
کس ندیدم کاینچنین لافی بُوَد
بر جگرها در کلامت همچو کارد
مر دهانت وقتِ لطف انبانِ آرد
تا تو زیرِ بارِ نف٘سی پیچ پیچ
هیچِ هیچی هیچِ هیچی هیچ هیچ
رو پلیدیِّ درون را پاک دار
لاف و دعوی را سراسر خاک بار
بار نِه بر پُشتِ آن نف٘سِ گران
بو که گیرد وی ز بویحیی نشان
بر تنِ زربفتِ جان انسان بزی
چند بافی بوریایِ چند گزی
چون بر ابرو دیگِ چوبین ناده ای
دان کزو حلوا به کس نگشاده ای
مر حکیمی گفت اندر خاکِ بلخ
مرگِ شیرین دیده بِه تا رویِ تلخ
نک ببین بر رویم این آبِ فراخ
کز فراقت گشته هر دم شاخ شاخ
نزدِ یعقوبان به جز یوسف مگو
عاشقان را چشم جز لیلی مجو...
|