•
قصّه ی عطاری که سنگِ ترازویِ او گِلِ سَرشوی بود و دزدیدنِ مُشتریِ گِلخوار از آن گِل هنگامِ سنجیدنِ شِکَر، دُزدیده و پنهان
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۹ آبان ۱٣۹۴ -
۲۰ نوامبر ۲۰۱۵
قصّه ی عطاری که سنگِ ترازویِ او گِلِ سَرشوی بود و دزدیدنِ مُشتریِ گِلخوار از آن گِل هنگامِ سنجیدنِ شِکَر، دُزدیده و پنهان
پیشِ عطاری، یکی گِلخوار رفت
تا خَرَد اَبلوجِ قندِ خاصِ زَفت
پس، بَرِ عطارِ طرّارِ دودل
موضعِ سنگِ ترازو بود و گِل
گفت: «گِل سنگِ ترازویِ من است
گر تو را میلِ شکر بخریدن است.»
گفت: «هستم در مهمّی قندجو
سنگِ میزان هرچه خواهی باش گو.»
گفت با خود: «پیشِ آن که گِلخور است
سنگ چه بوَد؟ گِل نکوتر از زَر است
همچو آن دلاله که گفت: "ای پسر!
نوعروسی یافتم بس خوب فَر
سخت زیبا، لیک هم یک چیز هست
کان سَتیره، دخترِ حلواگر است."
گفت: "بهتر، این چنین گر خود بُوَد
دخترِ او چرب و شیرینتر بُوَد."
گر نداری سنگ و سنگت از گِل است
این بِه و بِه گِل مرا میوه ی دل است.»
اندر آن کفه ی ترازو ز اعتِداد
او به جایِ سنگ، آن گِل را نهاد
پس، برایِ کفهی دیگر به دست
هم به قَدرِ آن، شکر را میشکست
چون نبودش تیشه ای او، دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود، گِلخور ناشِکِفت
گِل از او پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که: «نباید ناگهان
چشمِ او بر من فُتَد از امتحان...»
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که: «فزونتر دزد هین ای روی زرد!
گر بدزدی وز گِلِ من میبَری
رو که هم از پهلویِ خود میخوری
تو همی ترسی ز من، لیک از خری
من همی ترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم، چنان احمق نی ام
که شکر افزون کشی تو از نی ام
چون ببینی مَر شکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود.»
«مثنویِ معنویِ» مولانا
*
دیگر اعمالِ بیرحمانهی شاه عبّاس [صفوی] نسبت به بُلوکِ ارمنی نشین [پیرامونِ شهرِ اصفهان]
شاه عبّاسِ ژَرف اندیش عادت داشت با قیافه ی مُبدّل، میانِ مردم بگردد و با چشم و گوشِ خود ببیند و بشنود.
بر رَوالِ همین عادت، به سالِ ۱۰۶۹ اَرمَنی (۱۶۲۰ م)، از اصفهان خارج شد و به بلوکِ فریدن رفت تا از وضعِ ارمنیان آگاه شود.
با همان قیافه ی مبدل به آبادیِ داربین (نماگرد) رسید و با زنی روبرو شد و از او خواست اگر مرغی دارد به وی بفروشد.
زن مرغ را حاضر کرد.
شاه عباس گفت: «بگیر، این هم ده پول قیمتِ مرغ و اگر شاه را دوست داری، بیش از این از من مخواه.»
زن در پاسخ گفت: «شاه برایِ ما مگر چه کرده که مرغم را ارزانتر بفروشم؟»
شاه عبّاس گفت: «دیگر میخواستید چه کار کند؟ شما را در یک کشورِ خوب و مناسب جا داد و نمیگذارد قومِ شما در زحمت باشند.»
ولی زن جواب داد: «کاش ما را نمیآوَرد و از زادگاهمان در این مملکتِ غریب ما را در به در و ساکن نمیکرد.»
شاه از چنین پاسخی برافروخت.
در همان لحظه، کشیشِ آن آبادی به نامِ آودیس از آنجا میگذشت.
چون چشمِ شاه به او افتاد، صدایش کرد و گفت: «بیا و مسلمان شو.»
کشیش گفت: «من فردِ حقیری ام و پیر شده ام و دیگر نمیتوانم عبادتِ شریعتِ محمّدی را به جای آوَرَم.»
شاه از این پاسخ بیشتر برافروخت. از دستِ نوکرش تبرزینی گرفت و به سرِ کشیش کوفت.
مرد بیحال و مجروح بر زمین افتاد.
شاه فرمان داد تا او را ختنه کنند.
وقتی شاه از آبادی به اُردو بازگشت، خلیفه سلطان، میرعبدالله را به حضور خواند و فرمود با لشکریان واردِ بلوک شوند و همه را از دینشان برگردانند. اگر با میل پذیرفتند، فَبِها، وَاِلا همه را به زور ختنه کنند و خود به اصفهان بازگشت.
بر اثرِ این فرمان، ارمنیان بعضی از ترس، خانه و کاشانه گذاشتند و به غارها و کوهها پناهیدند. برخی به نقاطِ دوردست رفتند و تغییرِ قیافه دادند.
امّاسرکردگان به آبادیها پای نهادند، هر که را یافتند، چه روحانی و چه غیرِ آن، ختنه کردند.
هنگامی که از کارِ ختنه سورانِ آبادی پارچین فارغ شدند، خواستند به آبادی پهره رَوَند، امّا کدخدایِ آنجا، نوری جان، مردی بود دلدار و به مردم پیشنهاد کرد که دلیرانه در برابرِ ختنه کنندگان بایستند و نگذارند پا به آبادی بگذارند.
امّا روستاییان از ترس به کوهها گریختند و نوری جان تنها ماند. شجاعانه شمشیر بست و تیر و کمان برداشت و رویِ تپّهی مُشرف به گذرگاهِ ختنه کنندگان سنگر بست.
همین که نزدیک شدند، به ضربِ تیر آنها را به آبادیِ پارچین برگرداند.
امّا چون شب دررسید، به پهره رفتند، نوری جان را در خانه اش گرفتند، مفصّل کتک زدند و به زور ختنه اش کردند.
به همین شیوه، سرکردگانِ تمامِ بلوکِ فریدن و بُربُروت را گرفتند و هر جا ارمنی یافتند، ختنه کردند.
سپس، به اصفهان بازگشتند و اعمالشان را به عرضِ [شاه] رساندند.
شاه فرمان داد به هر کشیشِ مختون چهل گوسفند بدهند.
با این کار قصد داشت دلِ کشیشان را نرم کند تا به قومشان سفارش کنند از آیینِ تازه بازنگردند تا اگر بازگشتند و گوسفندان را نابود کرده باشند، از وحشتِ بازپرداختِ قیمتِ آنها، در دینِ تاجیک باقی بمانند.
شاه عبّاس مُلاهایِ بسیاری را به بلوکِ فریدن و بُربُروت اعزام کرد تا آیینِ محمّدی را به ارمنیان بیاموزند تا فرزندانِ آنان با نماز و تعلیم و تربیتِ ایرانی آمُخته شوند و فرمان صادر کرد تا تمامِ کتابهایِ خطیِ ارمنیان را از این دو بلوک گِرد آوَرَند و به اصفهان بفرستند و چنانچه کسی آنها را پنهان کند، به مرگ محکوم شود.
چون مُلایان رسیدند، چیزی عایدشان نشد، زیرا ارمنیان با ایشان به ضدیّت پرداختند و پیوسته در جنگ و جدال بودند، تا آنجا که چهار تن از مُلایان را کُشتند و بقیه را به اصفهان تاراندند.
مأمورانِ گردآوریِ کتاب به هر خانه سر کشیدند و هرچه یافتند، به اصفهان فرستادند.
....
از کتابِ «تاریخِ جُلفایِ اصفهان» نوشته ی هاروتون دِرهوهانیان. تقریر: لئون گ. میناسیان. تحریر: م.ع. موسوی فریدنی. نشرِ زنده رود با مشارکتِ انتشاراتِ نشرِ خورشید. اصفهان، ۱٣۷۹.
|