آخوندک


علی اصغر راشدان


• زنگ صبحگاه مدرسه زده که شد بچه ها دست از گریبان هم و خرخره کشی برداشتند و قیل و قالشان فروکش کرد. همه سر و لباس خود را تمیز کردند و کنار دیوار و پنجره کلاس ها ردیف شدند. مربی دینی جلوی بچه ها، رو در رویشان وایستاد. دستی به ریش چند سانتی خود کشید، سرفه ای کرد که یعنی من اینجا و رو در رویتان هستم! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ آذر ۱٣۹۴ -  ٣۰ نوامبر ۲۰۱۵


        زنگ صبحگاه مدرسه زده که شدبچه هادست ازگریبان هم وخرخره کشی برداشتندوقیل وقالشان فروکش کرد.همه سرولباس خودراتمیزکردندوکناردیواروپنجره کلاس هاردیف شدند.مربی دینی جلوی بچه ها،رودررویشان وایستاد.دستی به ریش چندسانتی خودکشید،سرفه ای کردکه یعنی من اینجاورودررویتان هستم!ترکه راآهسته روکف دستش زدوگفت:
«بازم مثل گوسفندایلخی وایستادین که!زبونم مودرآوردازبس گفتم کلاس اولیاردیف جلو،دومیاوسومیاردیف دوم وسوم،بعدشم چارمیاوپنجمیا،صف آخرم مال کلاس ششمیای گردن کلفت بیعار،هموناکه بالای لباشون کلک درآورده ودرنیاورده،ادای آدم بزرگارودرمیارن!کیفاشونودست میگیرن وتوپیاده رودنبال هم راه میفتن وبه هم دیگه میگن:مهندس کجاتشیف میبرین؟درخذمت باشیم!پای تخته سیام که میرن تته پته میکنن،خاک برسرا!اهوی!ردیف آخریای مفتخور!باشومام!انگاربادیوارحرف میزنم.شیش صف مرتب وردیف شد؟خیلی خب،شعارصبحگاهی روشروع میکنیم...»
   سه صف اول دم گرفتند«حزب فقط حزب الله!»
سه صف آخرجواب دادند«پیشمرگه ی روح الله!»
«حزب فقط حزب الله!»
«پیشمرگه ی روح الله!»
    مربی دینی ترکه رامحکمترروکف دستش کوبیدودادزد:   
«آهای!صف آخریا!همه بیان اینجاجلوی من وبچه هاتاحالیتون کنم،بیعارها!»
صف کلاس ششمی هادویدندوجلوی مربی وبچه هاخبرداروایستادند.مربی دینی روبه روی صف قدم زد،توچشم یکی یکی بچه ها خیره شد،گوش دوسه نفرراکشیدوبلندگفت:
«کجای پیشمرگه ی روح الله رقص کپل وقروقمیش داره؟احمقا!ماروباش،عرق میریزیم ازاین گوساله های رقاص آدم مذهبی درست کنیم!نه بابا،ازشمانمیشه آدم مذهبی ساخت،به شاه رگم قسم همه تون درآینده رقاص میشین،نه مذهبی!برین سرجاتون.»
بچه های ریزه پیزه کلاس اول صف اول ناگهان پشت پنجره کنارشان جمع شدندوشروع به جیغ ویغ کردند.مربی دینی بیشترجوش آوردوبه طرفشان دویدودادزد:
«شماواسه چی یه دفه کک توتنبونتون افتاده!مثلاتومدرسه هستین،نه توخونه ننه تون!بچه ای کوچک دست بلندکردوگفت:
«اجازه هست،آقا؟»
«بگو،چی خبرشده؟»
«یه آخوندک روشیشه پنجره چسبیده آقا!»
«بریم ببینیم چیه.»
«اونهاش،نگاش کنین،آقا!»
«احمق!اون آخوندک نیست!»
«پس چیه،آقا؟»
«اون شاهکه،گوساله!»
هشت ده دست بچه های کلاس اول بالارفت:
«اجازه آقا،پدرمن به اون میگه آخوندک.»
«اجازه آقا،مادرمن به این میگه آخوندک.»
«اجازه آقا،داش من بهش آخوندک مبگه.»
«اجازه آقا،آبجی منم میگه آخوندک.»
«اجازه آقا،عموی منم بهش آخوندک میگه.»
«آجازه آقا،خاله منم به اون میگه آخوندک.»
«خیلی خب،من الان کاردارم،بایدبرم دفتر.بعددراین باره حرف میزنیم.شعارصبحگاهی بسه دیگه، برین سرکلاساتون!.....»