"کابوس ها" و "رویاها"


علی فیاض


• حالا در خواب هم راحت نیستیم. در خواب هم سراغمان می آید. در خواب هم راحتمان نمی گذارد. بختکی شده و افتاده به جانمان. رهایمان نمی کند. نمی گذارد کمی آرامش پیدا کنیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ آذر ۱٣٨۵ -  ۵ دسامبر ۲۰۰۶


 
حالا در خواب هم راحت نیستیم. در خواب هم سراغمان می آید. در خواب هم راحتمان نمی گذارد. بختکی شده و افتاده به جانمان. رهایمان نمی کند. نمی گذارد کمی آرامش پیدا کنیم. چه می دانم. اصلا نمی گذارد زندگی کنیم. نوجوانی و جوانی؟ یادش به خیر. کسی از نسل ما می داند این دو کلمه چه مرحله ای در زندگی انسان هستند؟ من که نمی دانم.

alifayyaz1@yahoo.se

عجب شبی بود. چه وحشتناک بود. خوابم را می گویم. بهتر است بگویم خواب دیدنم را. رویایم را. رویا که نه. رویا نبود که. کابوس بود. آن هم چه کابوسی! از آن کابوس ها. از آن کابوس هایی که آدم را از وحشت از خواب می پراند. و خواب خوش قبل از سپیده دمان را، آره، درست قبل از سپیده دمان که خوش ترین هنگام خواب است، به هم می ریزد. و تو وقتی بیدار می شوی، می بینی خیس عرق شده ای. و بعد هم که چشم باز می کنی و می بینی که در هیچ جای دیگر، به جز رخت خواب گرم و نرمت نیستی و هیچ حادثه ای هم اتفاق نیفتاده است، همه خدایان تاریخ را شکر می گویی. شکر اینکه واقعی نبود. که خواب بود. و بعد هم از رخت خوابت می آیی بیرون. چه می دانم. بلند می شوی. یک لیوان آب سرد می نوشی، تا گلوی خشک شده ات را تازه کنی. ولی اضطراب و وحشت دیگر نمی گذارد بخوابی. اصلا خوابت نمی برد. می ترسی از اینکه خوابت ببرد و دوباره وارد دنیای مأنوس و نامأنوس کابوس ها شوی. باز هم آنچه که باید در واقعیت به روزت می آمد و تو به هزاران حیله از آن نجات یافتی، در خواب بیاید سراغت. فکرت هزار جا می رود. همه اتفاقات و حوادث ناگوار، درست مثل پرده سینما از جلوی چشمانت می گذرد. دوباره به کابوست فکر می کنی. به آن لحظه های هراس انگیز. که انگار با واقعیت هیچ فرقی نداشتند. آنقدر واقعی بودند که خودت هم باورت شده بود. اصلا بی خودی نبود که از خواب پریدی. بی خودی نبود که اینچنین آشفته ات کرد. روحت را دستخوش آشفتگی کرد. اعصابت را به هم ریخت. آرامشت را به هم ریخت. البته اگر آرامشی هم داشتی. از جهان واقعی و قابل تحمل دورت کرد. البته اگر چنین جهانی می داشتی. به هر حال می ترسی چشم هایت را دوباره ببندی. می ترسی بخوابی. می ترسی وارد جهان بی اراده خواب شوی. جهانی که مغزت در استراحت مطلق به سر می برد. و تو نفوذ کم تری بر آن داری. به همین دلیل هم هست که کابوس ها، بدون خواست تو، می توانند تو را آزار دهند. از جای امن و آسوده ای که هستی، برت دارند و به دنیاهای خیالی یا واقعی هیولاها و آدم های انسان نما بکشانند. باز هم به همان دنیای وحشتناک کابوس ها. کابوس ها که نه. اگر آن دنیاهای وحشتناک نبود که تو در خواب نمی دیدی شان. آنچه که تو در خواب می بینی و یا در خواب می آید سراغت، بازتابی است از آنچه که در دنیای واقعی ات می گذرد. و یا گذشته. به هر حال یه جورایی ریشه در بیداری هایت دارد. و این کابوس هایت اتفاقا خیلی هم واقعی هستند. یا بهتر بگویم خیلی هم در واقعیت ریشه دارند. و خودت هم این را خوب می دانی که یه جورایی واقعی است. و گرنه چه دلیلی دارد که از ترس و هراس از خواب بپری و بعد هم هزار پیغمبر و خدا و پیشوا را سپاس بگویی. یا هم اصلا اگر اعتقادی به این چیزها نداری، یه جورایی احساس مسرت کنی از اینکه این واقعه در خواب رخ داد. در بیداری نبود. و بعد هم دیگر خوابت نبرد. هم از ترس اینکه مبادا تکرار شود و هم اینکه، هنوز اثرش بر حافظه ات باقی است. از بس واقعی به نظر می آمد. و تو همچنان می ترسی بخوابی. می ترسی که دوباره سر از همان دنیای وحشتناک کابوس در بیاوری. دنیای وحشت و دلهره. دنیای اضطراب. دنیای شکنجه. چه می دانم. دوزخ! و این خواب ها سراغ همه ما می آیند. لازم نیست خودمان را گول بزنیم و چنین فکر کنیم که ما از رستم دستان هم قوی تریم و از این خواب ها و کابوس ها هراسی به خود راه نمی دهیم! راستش را بخواهید، دست خودمان نیست. ما به میزانی که مسئولیت داریم و مبارزه می کنیم، و مبارزه کرده ایم، دچار هراس نیز بوده ایم. نگران از متوقف شدن مبارزه مان و نگران از اسیر شدن در چنگال دژخیمان. و نگران از مجبور شدن از گفتنی ها و رازهایی که هیچگاه نباید بر ملا شوند. نگران ازاینکه زیر بار فشارها و شکنجه ها نتوانیم به "اسطوره مقاومت" تبدیل شویم. و نگران از اینکه مبادا زیر آن همه فشار و شکنجه، رفیق و خواهر و برادر همراهمان را لو دهیم و او را نیز به شکنجه گاه تحویل دهیم و ننگ ابدی، و عذاب همیشگی وجدانمان را تا آخر عمر با خود حمل کنیم. البته اگر عمری باقی بود و ما از این کابوس های واقعی جان سالمی به در برده بودیم.
و این برای چندمین بار و چندمین شب متوالی بود که من اینچین با وحشت از خواب بر می خاستم. نمی دانم چه جوری و از کجا شروع کنم. از چی شروع کنم. مثلا از روز قبلش؟ یا از روزهای قبل ترش؟ یا از محورهای صحبت ها و بحث ها؟ که همه اش از رژیم و خمینی بود. که همه اش از فراز و نشیب ها، فرار و گریزها، تعقیب ها و بگیر و ببندها، زندان ها و شکنجه ها، کشتارها و اعدام ها سخن می گفتیم. یا از اینکه هر لحظه منتظر بودیم که رژیم فرو ریزد و ما فاتحانه به میهن باز گردیم. با استقبال هایی رویایی؟ خوب معلوم است که همه حرف و حدیث ها همین چیزا بود. استراتژی، تاکتیک، اپوزیسیون، رژیم، این گروه، آن گروه، این سازمان، آن سازمان، این شخصیت، آن شخصیت، پاکستان، کراچی، ترکیه، استانبول، کردستان، بلوچستان، کویته، و صدها نام جغرافیایی و صدها نام آدم هایی که می شناختیم و نمی شناختیم. روزهای داغ تعقیب و گریزها بود. روزهای داغ آرمان ها و حرمان ها. روزهای از خود کنده شدن ها و در خلق گم شدن ها. روزهای ایثار و فداکاری. و روزهای تا پای جان زیر شکنجه مقاومت کردن. جان خود را لو دادن اما رفیق خود را لو ندادن. روزهای تبدیل ما به موجودی خارق العاده. خارج از کیفیت آنچه در همه جا انسانش می نامند. آدم ها عادت دارند، به خصوص وقتی که بچه هستند و بی گناه و دستشان به هیچ خیر و شری آلوده نشده است، وقتی که زمین می خورند، گریه کنند، وقتی دردشان می گیرد، داد بزنند، وقتی آسیب می بینند، به دکتر مراجعه کنند... اما به نسل ما آموخته شده بود، همه چیز را تحمل کنید. و آخ نگویید. هر آری گفتنی، یعنی گرفتار کردن یک دوست، یک برادر، یک رفیق. پس همه این فشارهای فوق بشری را تحمل کنید. مبادا لب بگشایید. مبادا شل شوید. مبادا لو دهید. و اینچنین بود که نسل من به جای موسیقی و فیلم و فوتبال، و از زندگی لذت بردن، سر از زندان و شکنجه و اعدام و آوارگی در آورد. تقصیر خودش هم که نبود. واقعا هم اینطور بود. تا آمدیم چشم باز کنیم و به زندگی لبخند بزنیم، و در آزادی نفس بکشیم، هیولایی خفته، از پس قرن ها، چشم باز کرد و زمین و زمان را به هم دوخت. به صغیر و کبیرمان رحم نکرد. هر چه و هر که دم دستش آمد، از دم تیغ گذراند. و خودش را نماینده بی بدیل و بی رقیب حضرت خداوندی بر زمین وانمود کرد. و اینچنین شد که پس از آن همه فداکاری و گذشت، حالا در خواب هم راحت نیستیم. در خواب هم سراغمان می آید. در خواب هم راحتمان نمی گذارد. بختکی شده و افتاده به جانمان. رهایمان نمی کند. نمی گذارد کمی آرامش پیدا کنیم. چه می دانم. اصلا نمی گذارد زندگی کنیم. نوجوانی و جوانی؟ یادش به خیر. کسی از نسل ما می داند این دو کلمه چه مرحله ای در زندگی انسان هستند؟ من که نمی دانم.
اه، ببخشید، مثلا می خواستم از کابوس ها و رویاهایم بگویم. سر از کجا در آوردم؟! آخه راستش را که بخواهید، خیلی هم دست خودم نبود. یعنی تقصیر خودم نبود. آخه، این کابوس ها و رویاها، ریشه در همین واقعیات داشت. یعنی دارد. اصلا مجبور بودم، این چند جمله را هم اضافه کنم. چون داشتم از زمینه های این خواب ها سخن می گفتم. از پاکستان و ترکیه. از بلوچستان و کردستان. از فرار و گریزها. همه بحث ها و گفت و گوهای ما پیرامون همین چیزها دور می زد؛ گریزها، شجاعت ها، ترس و لرزها، دلهره ها، دلشوره ها و مقاومت ها. آخه چیز دیگری نداشتیم که برای هم تعریف کنیم. حتا جوک هایمان هم یه جورایی به همین چیزا ربط پیدا می کرد.
و حالا وقتی خواب هایم را – کابوس ها و رویاهایم را – سر انگشتی حساب می کنم، می بینم از چند نوع هستند؛
خواب های نوع اول، که کابوس هایی دهشتناک هستند؛
خواب های نوع دوم، که رویاهایی دلنشین و ناشی از غم غربت و احساسات نوستالژیک هستند؛
و خواب های نوع سوم که خواب دیدن های معمولی هستند و انسان ها در هر شرایطی که به سر برند و در هر حال و هوایی که باشند، هر از چند گاهی به سراغشان می آیند!
خواب های نوع اول و دوم که تکلیفشان معلوم است! می ماند خواب های نوع سوم که بینابینی هستند. یعنی به نوعی خنثی هستند و شاید چندان ارزش بحث و یاد آوری نداشته باشند. از آن گونه که مثلا در شهر محل سکونتت به فروشگاه می روی و خرید می کنی، و هموطنی را ملاقات می کنی. یا سوار اتومبیلت می شوی و از شهری به شهر دیگر می روی. یا برنده جایزه "بلیت خوشبختی" می شوی و یا روی ابرها و در آسمان ها پرواز می کنی! و یا چه می دانم به معشوقت می رسی و یا حتی لطیف تر از آن به قول آخوندها "محتلم" می شوی. یعنی در خواب با کسی همبستر می شوی و به "غسل جنابت" نیاز پیدا می کنی! به طور کلی در این نوع خواب ها، به آرزوهای دست یافتنی و نیافتنی ات می رسی. و صبح شاداب و سر حال از خواب بر می خیزی، در حالی که خوشی های خوابت را در تمام روز مزمزه می کنی.
اما خواب های نوع اول زجرت می دهند. آزارت می دهند. همانطور که پیش تر هم گفتم، جرأت دیگرباره خفتن را ازت می گیرند. از زندگی سیرت می کنند. و این نوع خواب ها عموما متعلق به سال های اولیه ی ورودت به کشوری آزاد هستند. مال همان روزها و ماه ها و سال های اول نفس کشیدنت در مخیطی امن هستند. البته اگر هنوز در دنیای واقعی کابوس هایت اسیر نباشی. که اگر هم هنوز همانجا باشی، دیگر نیازی به کابوس دیدن های شبانه نداری. چون شب و روزت را در بیداری ات با همان کابوس ها به سر می بری. آنجا دیگر آنقدر با کابوس های روزانه درگیر هستی که دیگر مجالی برای کابوس های شبانه نمی یابی. اصلا لازم نیست که کابوس ببینی. همه زندگی ات کابوس است. دلشوره و نگرانی است. اضطراب و دلهره است. پس در نتیجه این نوع خواب دیدن ها را بگذارید مختص تبعیدی ها باشد. همان هایی که دیگردر آن محیط به سر نمی برند. مثل خود ماها. اما سایه سنگین آن شرایط هنوز بر سر ما گسترده است. هنوز هم ما را تعقیب می کند. اگر چه که نه در بیداری، اما در خواب تا دلت بخواهد. ناگهان می بینی در شهر و کوچه و خیابان و خانه خودت از همه سو محاصره شده ای. نه راه پیش رفت داری و نه پس رفت! هیولاهای ریشو با چشمانی خون آلود و "دراکولا" وار، می خواهند بگیرندت، شکنجه ات کنند و خونت را کاسه کاسه سر بکشند. یا می بینی که ناگهان از کشور محل زیستت که جای امن و آزادی است، دوباره پرتاب شده ای در محیطی که از آن گریخته ای. و دارند می آیند سراغت که به شکنجه گاهت ببرند. و تو چنان وحشت می کنی که از خواب می پری و با هزاران سپاس، نفس راحتی می کشی و ... و از این نوع خواب ها که هیچ هم کم نیستند. اینها خواب های نوع اول هستند که سه چهار پنج سالی آسوده ات نمی گذارند.
خلاصه چهار پنج سال اول، خواب هایم همه کابوس هایی وحشتناک بودند. کابوس هایی غم انگیز. کابوس هایی تراژیک! بیشتر اوقات هنگامی از خواب می پریدم که خود را در میهنم می یافتم. محاصره شده در میهنی در محاصره!
خواب های نوع دوم اما، کاملا برعکس شده. خواب های زیبایی هستند که تو را در زادگاهت نشان می دهند. و تو دوستان هم مدرسه ای ات را ملاقات می کنی. دوستان دوران کودکی، نوجوانی و جوانی ات را. با یک دنیا صفا و زیبایی. مدارس دوران کودکی ات را. با خواهر یا برادر و یا شاید هم پدر و مادرت ملاقات می کنی. که گپی است و دیداری. و یا اولین عشقت را. صلح و صفا و امنیت روزگاران آرامشت را. و تو کیف می کنی وقتی که از خواب بیدار می شوی. و این بار می بینی که هنوز در غربت و تبعید به سر می بری و هیچ چیزی تغییر نکرده است. و غصه ات می گیرد. بغض گلویت را می گیرد که چرا اینجا و چرا این همه سال؟
* * *
راستش تفاوت این دو نوع خواب که آنها را کاملا رو در روی یکدیگر قرار می دهد و متناقض به نظر می آیند، همانطور که از لحاظ زمانی متفاوت هستند، از جنبه ی احساسی نیز متفاوت هستند. خواب های نوع اول، تو را برای رسیدن به امنیت، و دست یافتن به آن "پناهنده" می بینند و پناهجو. اما خواب های نوع دوم، در گذر زمان آرزوهای دست نیافتنی ات را- یعنی امنیت یافتن در سرزمین مادری ات که باید برای تو امن ترین نقطه جهان باشد – در قالب آرزوها و رویاهایت به تصویر می کشند. و این تراژدی غم انگیز نسل ما شده است. که روزی در جستجوی "امنیت" از سرزمین خویش می گریزیم، و سال هایی بعد دست یافتن به آرامش، آزادی و امنیت، در میهن خویش را با حضور رویایی خود، آرزو می کنیم. و این تراژدی نسلی است که هنوز، حتی در خواب هایش به میهنش و سرنوشت آن می اندیشد.