دکتر خدانشناس و دکتر جمهوری اسلامی


وحید بدیعی


• همه، پزشک بی وجدان را محکوم می کنند اما کسی نمی پرسد که این خانواده تنگدست چرا نباید بیمه درمانی داشته باشند؟ ، چرا باید توان پرداخت بخیه زدن زخم فرزندشان را نداشته باشند؟ و چرا برای مستمندان خدمات پزشگی رایگان وجود ندارد؟ در این میان جمعی فرصت طلب با انتشار عکسی از یک کارت درمانی زمان شاه در مقام مقایسه دو حکومت برآمده اند...این ماجرا من را به یاد زنده یاد دکتر غلامحسن ساعدی انداخت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۱ آذر ۱٣۹۴ -  ۱۲ دسامبر ۲۰۱۵


به یاد دکتر غلام حسین ساعدی انسانی بزرگ و شریف

این روزها همه جا صحبت از پزشک و پرستاربی وجدانی است که در یک بیمارستان دولتی در حومه اصفهان بخاطر اینکه پدر ومادر یک کودک پنج ساله هزینه سرسام اور بخیه زدن چانه مجروح این کودک را نداشتند در نهایت بی شرمی بخیه های این کودک معصوم را باز کرده اند و باعث خشم عمومی شده اند. وقیحانه تر از عمل این دو، اعلامیه بیمارستان مربوطه است که که نوشته اند کاری خلاف اتفاق افتاده ولی درآن برزگنمائی شده است! چرا که پزشک مسئول بعد از باز کردن بخیه ها ان را پانسمان کرده است!! وباز مثل همیشه پدر و مادر بیچاره مقصر این ماجرا قلمداد شده اند و طبق معمول دست آمریکای جنایتکار از آستین این ماجرا بیرون آمده است! جالب است که چندی پیش مهران مدیری طنز پرداز جمهوری اسلامی در سریالی به نام در حاشیه مسائل جامعه پزشکی را به نقد کشید این برنامه با واکنش شدید پزشکان روبرو شد تا جائی که طوماری با امضای ۷۰۰۰۰ پزشک تهیه شد و با پیگیری وزارت بهداشت و نظام پزشکی سریال پرطرفدار "درحاشیه" نیمه تمام رها شد و امروز برخی می پرسند آن هفتاد هزار پزشک معترض که تاب انتقاد در یک برنامه طنز را نداشتند کجا هستند؟
اتفاق بیمارستان اشرفی در همایون شهر"خمینی شهر" به هیچ شکلی قابل توجیه وقبول نیست وبدون هیچ تردیدی باید پزشک و مسئولان این بیمارستان برای اقدام غیر انسانی خود محاکمه و مجازات بشوند. منهم مثل همه مردم از این ماجرا خشمگین هستم، در فضای مجازی حتی عده ای تند روی را به انجا رسانده اند که خواستار اعدام پزشک خطا کار شده اند! که بی تردید مجازاتی سنگین تراز انچه که اتفاق افتاده می باشد اما نباید فراموش کرد که این تنها گوشه ای از کشته شدن انسانیت در حکومت آخوند هاست حکومتی که فساد از سر و رویش می بارد ودزدان و جانیان به جان مردم بی پناه افتاده اند. فساد و مال اندوزی تنها در حیطه پزشکی نیست. در سرتا پا و بنیاد نظام فساد موج میزند؛ همه، پزشک بی وجدان را محکوم می کنند اما کسی نمی پرسد که این خانواده تنگدست چرا نباید بیمه درمانی داشته باشند؟ ، چرا باید توان پرداخت بخیه زدن زخم فرزندشان را نداشته باشند؟ و چرا برای مستمندان خدمات پزشگی رایگان وجود ندارد؟ در این میان جمعی فرصت طلب با انتشار عکسی از یک کارت درمانی زمان شاه در مقام مقایسه دو حکومت برآمده اند طبیعی است در قیاس بد و بدتر، بد جلوه خواهد کرد. این ماجرا من را به یاد پزشکی صاحب نام و انسانی والا انداخت که نه تنها در زمینه پزشکی یک نمونه بود در عرصه ادبیات و هنر هم کم نظیر بود. این پزشک بزرگ کسی نیست جز زنده یاد دکتر غلامحسن ساعدی که چند روز پیش سی مٌین سالروز درگذشتش بود وچندهفته دیگرهشتادمین زادروزش؛ دکتر ساعدی با روح حساس و لطیفی که داشت تنها چند سال پس از مهاجرت در حالیکه فقط ۵۰ بهار از زندگیش گذشته بود در پاریس چهره در نقاب خاک کشید. ساعدی در زمان شاه نه تنها قدر دانی نشد بلکه بخاطر فعالیت های سیاسی اش تحقیر شد و به زندان افتاد و سخت ترین شکنجه های روحی را تحمل کرد تا انجاکه احمد شاملو رفیق و یار دیرینه دکتر ساعدی اورا پس از زندان به این گونه توصیف می کند: «آنچه از ساعدی، زندان شاه را ترک گفت جنازه ی نیم جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ساعدی برای ادامه ی کارش نیاز به روحیات خود داشت و آنها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می بالد و شما می آیید و آن را اره می کنید. شما با این کار، در نیروی بالندگی او دست نبرده اید، بلکه خیلی ساده «او را کشته اید»، اگر این قتل عمد انجام نمی شد، هیچ چیز نمی توانست جلوی بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمی بالد، و رژیم شاه، ساعدی را خیلی ساده نابود کرد».
غُلامحُسین ساعِدی معروف به گوهرمراد یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر ایرانی است. از داستان گاو او (در مجموعه عزاداران بیل)، فیلمی به همین نام ساخته شده‌است که موفقیتی جهانی یافت.همچنین ۲ فیلم آرامش در حضور دیگران و دایره مینا نیز براساس نوشته های ساعدی ساخته شدند ، او که خود آذری بود و به زبان مادری خویش نیز بسیار علاقه داشت دربارهٔ زبان فارسی و جایگاهش در ایجاد همبستگی و نقشِ آن در وحدت ملی ایرانیان، طی مصاحبه‌ای با رادیو بی‌بی‌سی چنین گفت: «زبان فارسی، ستونِ فقرات یک ملت عظیم است. من می‌خواهم بارش بیاورم. هرچه که از بین برود، این زبان باید بماند.»

زندگی‌نامه
ساعدی در ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. او کار خود را با روزنامه ‌نگاری آغاز کرد. در نوجوانی به طور هم‌زمان در ۳ روزنامه فریاد، صعود و جوانان آذربایجان مطلب می نوشت. اولین دستگیری و زندان او چند ماه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد. این دستگیری ها در زندگی او تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، و تخصص روان‌پزشکی در تهران به پایان رساند. ساعدی با چوب بدست های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، پرورابندان، دیکته و زاویه و آی با کلاه ! آی بی کلاه، و چندین نمایشنامه دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامه های او هنوز هم از بهترین نمایشنامه هایی هستند که از لحاظ ساختار و گفت و گو به فارسی نوشته شده‌اند. او یکی از کسانی بود که به همراه بهرام بیضایی، بهمن فرسی، عباس جوانمرد، بیژن مفید، آربی اوانسیان، عباس نعلبندیان، اکبر رادی، اسماعیل خلج ،ناصر رحمانی نژادو ... تئاتر ایران را در سال های ۴۰-۵۰ دگرگون کرد. پس از ۱۳۵۷ ساعدی بعداز یکسال زندگی مخفی مجبور شد ایران را ترک کرده و در فرانسه اقامت کند. وی در روز شنبه ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده‌شد.
انچه که دکتر ساعدی را جدا از یک نویسنده نابغه از ادم های معمولی متمایز می کرد درجات والای انسانی او بود.
مطب وی در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه می کرد. دکتر ساعدی در همان مطب خیابان دلگشا زندگی میکرد. وانجارا به کلینیک شبانه روزی تبدیل کرده بود، دکتر ساعدی در مطب خود منشی وکارمند نداشت، در اطاق انتظار جعبه کوچکی بود که بر رویش نوشته بود "حق ویزیت" هرکس هر چقدر که داشت درآن جعبه می ریخت! و دکتر در اطاقش می نشست و هرگز در حضور بیماران به جعبه اش نگاه نمیکرد. گاهی مریض های نیازمند از ان جعبه پول هم برمیداشتند تا به زخمی بزنند!
خارج از دنیای پزشکی این انسان رئوف و مهربان یک مبارز بزرگ بود، مبارزی که پایه های استبداد شاهنشاهی را لرزانده بود و بعد خشم انقلابیش گلوی جمهوری اسلامی را هم نشانه رفته بود.
او داستان کوتاه می نوشت، رمان نوشته بود، نمایش نامه هایی که بهترین گروه های تئاتری کشور اجرا کرده بودند و فیلم نامه ی فیلم های مطرحی چون گاو، دایره ی مینا و فیلم “آرامش در حضور دیگران” نیز بر اساس داستان او نوشته و ساخته شد. علاوه بر این ها ادبیات کودکان کار کرده بود و ترجمه نیز داشت. ساعدی خیلی زود از دوران دانش آموزی اش در تبریز کار با نشریات را آغاز کرد که در تمام زندگی اش ادامه داشت و مطالب بسیار زیادی در نشریات مختلف نوشته و خود نیز سردبیری کرده و نشریه درآورده. غلامحسین ساعدی از همان دوران مدرسه فعال سیاسی بود و از همان دوران تحت تعقیب قرار گرفت و زندانی شد که بعدها نیز این اتفاق برایش افتاد و در انفرادی به سر برد و شکنجه شد و آسیب جسمی و روحی فراوان دید. در کنار همه ی این ها او گوشه چشمی نیز به علوم اجتماعی داشت. غلامحسین ساعدی از اولین کسانی بود که مطالبی با فرم “تک نگاری نوشت” و در موسسه تحقیقات اجتماعی چاپ کرد. وباید به این ها اضافه کرد سال های سال مبارزه و ارتباط گسترده با فعالان سیاسی و مشارکت در تأسیس کانون نویسندگان و بسیاری کارهای دیگر را. . آثار او در زمان حیات اش به چند زبان ترجمه شدند. پدربزرگ مادری او از مشروطه خواهان تبریز بود و خانواده ی پدری-اش در دستگاه ولیعهد (مظفرالدین شاه) شغل و مقامی داشتند. ولی پدرش یک کارمند ساده بود و اوضاع مالی آن ها چندان به راه نبود. ساعدی در زمان کودکی اشغال آذربایجان توسط قوای نظامی روسیه را تجربه کرد که در زمان جنگ جهانی پیش آمد و پس از آن زمانی که حزب دموکرات آذربایجان قدرت را در تبریز به مدت یک سال به دست گرفت، ساعدی دانش آموز دبستان بود و بعدها از آن سالی که کتاب های درسی به زبان ترکی بودند بارها یاد کرد. او در این دوران با کتاب و مطالعه آشنا شد و شروع کرد به خواندن ادبیات و نشریات مختلف.
سال های اوج گرفتن فعالیت نهضت ملی مقارن بود با دوران دبیرستان و او در این سال ها نوشتن در نشریات و ففعالیت های سیاسی را آغاز کرد و به شدت ادامه داد . او مسئولیت انتشار روزنامه های “فریاد”، “صعود” و “جوانان آذربایجان” را داشت که در تبریز چاپ می شدند و همچنین در روزنامه ی “دانش آموز” چاپ تهران نیز می نوشت. در نتیجه ی این فعالیت ها، پس از کودتای ۲۸مرداد دوماه مخفی شد و در شهریور ۳۲ دستگیری و مدت کوتاهی زندان را تجربه کرد. این دوره ها برای ساعدی همراه بود با مطالعه ی زیاد و آموختن و آغاز راهی که او را به چهره ی مهمی در ادبیات ایران تبدیل کرد.
پس از پایان دبیرستان، ساعدی رشته ی پزشکی را برای ادامه ی تحصیل انتخاب کرد و دانشگاه تبریز. عنوان پایان نامه ی او که با اکراه پذیرفته شد این بود” علل اجتماعی پسیکونوروزها در تبریز” . دوران دانشجویی در تبریز همراه بود با ادامه ی فعالیت های سیاسی و رهبری جنبش های دانشجویی و آشنایی و دوستی با افرادی چون صمدبهرنگی. و همچنین نوشتن داستان های کوتاه از جمله “شکایت” و “غیوران شب” و نمایش نامه ی “سایه های شب”. او در این دوران کتاب “شب نشینی باشکوه” را در تبریز منتشر کرد که مجموعه داستان کوتاه بود و نمایش نامه ی “کلاته گل” را نیز به صورت مخفی در تهران به چاپ رساند.
دهه ی چهل برای ساعدی سال های اوج گرفتن بود. او در این دهه به آذربایجان و جنوب ایران سفر کرد و تک نگاری نوشت و نمایش نامه برای لال بازی (پانتومیم) و ترجمه کرد و چند کتاب مشهورش از جمله “عزاداران بیل”، “واهمه های بی نام ونشان” ، “آی با کلاه، ای بی کلاه” و “توپ” چاپ شد و چندنمایش نامه اش از جمله چوب بدست های ورزیل اجرا شد او در تشکیل کانون نویسندگان مشارکت داشتو از ارکان اصلی کانون بود.
اوایل دهه ی پنجاه نیز ساعدی فعالیت هایش را ادامه داد و از جمله مجله ی ادبی الفبا را درآورد که با همکاری نویسندگان معتبر آن دوران و نشرامیرکبیر چاپ می شد و تا شماره ی شش نیز منتشر شد. اما در سال ۱۳۵۳ او برای نوشتن یک تک نگاری به لاسگرد در اطراف سمنان سفر کرد. ساعدی می خواست راجع به شهرک های نوبنیاد تحقیق کند و بنویسد که توسط ساواک دستگیر شد و به زندان قزل قلعه و سپس اوین منتقل شد. او یک سال را در سلول انفرادی در زندان اوین گذارند و تحت شدیدترین شکنجه های جسمی و روحی قرار گرفت. البته در زندان نیز بیکار ننشست و رمان “تاتار خندان” را نوشت. شرط آزادی اش یک مصاحبه ی تلویزیونی و اعترافاتی بود که از او خواسته بودند که ابتدا پذیرفت ولی در حین مصاحبه گفت که ترجیح می داده در بهشت زهرا باشد تا در آن جا و برنامه دیگر ادامه نیافته بود. در نهایت با تلاش های سیمین دانشوروجمعی از بزرگان کانون نویسندگان از زندان آزاد شد. البته به جای مصاحبه ی تلویزیونی، مصاحبه ای جعلی در روزنامه ی کیهان چاپ شد که او پس از آزادی اش از آن باخبر شد و بسیار آزرده اش کرد. از سال ۱۳۵۴ و مدتی پس از آزادی از زندان باز هم ساعدی فعالیت اش را ادامه داد. کتاب هایی مانند “عاقبت قلم-فرسایی(۲نمایش نامه)” ، “گور وگهواره(مجموعه ی داستان)” را چاپ کرد و الفبا را ادامه داد و کتاب هایی هم نوشت که چاپ نشدند و برخی پس از مرگ اش به انتشار رسید مانند فیلم نامه ی “عافیتگاه” و رمان “غریبه در شهر”. ترجمه ی برخی از آثارش به روسی، انگلیسی و آلمانی و نیز سخنرانی در شب های شعر انجمن گوته تحت عنوان “شبه هنرمند” از رویدادهای مهم این دوران در کارنامه ی ساعدی است.
سال ۱۳۵۷ ساعدی با دعوت انجمن قلم آمریکا به این کشور سفر کرد که حاصل اش چند سخنرانی و چند قرار داد با ناشران برای ترجمه ی آثارش بود. زمستان ۵۷ ساعدی به ایران بازگشت و شروع به فعالیت گسترده ی سیاسی کرد. او در این دوران و پس از پیروزی انقلاب، مقالات فراوان سیاسی اجتماعی در روزنامه های کیهان، اطلاعات، آیندگان و تهران مصور نوشت. سال های ۵۸ و ۵۹ چند نمایشنامه و داستان از او در مجلاتی چون کتاب جمعه، آرش، آدینه، دنیای سخن چاپ شد و داستان ها و نمایش نامه هایی نوشت که هنوز به چاپ نرسیده است و البته چندی نیز ناتمام و بدون عنوان برجای مانده. ساعدی در اثر فشار رژیم جمهوری اسلامی نزدیک به یک سال زندگی مخفی داشت و سرانجام به ناچار به خارج از کشور کوچ کرد.
ساعدی از اواخر سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۴ که فوت کرد در پاریس بود. در این مدت او مجله ی الفبا را در پاریس باز نشر داد و تعدادی نمایش نامه و فیلم نامه نوشت از جمله فیلم نامه ی “مولوروس کبیر” بر اساس داستان “خانه باید تمیز باشد”، با همکاری داریوش مهرجویی. وتاتر کمدی "اتلو در سرزمین عجایب" که بوسیله ناصر رحمانی نژاد بر روی صحنه رفت
ساعدی هرگز با محیط غربت اجین نشد و مانند درختی که از خاکش دور شده باشد پژمرد،اودر گفتگوئی می گوید:« الان نزدیک به دو سال ست که در اینجا آواره ام و هر چند روز را در خانه یکی از دوستانم به سر می برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شده‌ام. هیچ چیز را واقعی نمی‌بینم. تمام ساختمان‌های پاریس را عین دکور تئاتر می‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم. از دو چیز می‌ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می‌کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی می‌اندیشم و سعی می‌کنم نوشته‌هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم این که جنبه تمثیلی بیش‌تری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شده‌ام. برای خودم غیر قابل تحمل شده‌ام و نمی‌دانم که دیگران چگونه مرا تحمل می‌کنند. من نویسنده متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشته‌ام. ممکن است بعضی‌ها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب وروز صدها سوژه ناب مغزم را پر می‌کند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.»
این آخری‌ها تلخ کام بود. داریوش آشوری درباره آخرین دیدارش با ساعدی می‌نویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانه‌اش را پیدا کردم… در را که باز کرد، از صورت پف کرده او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سال‌هایی از جوانی‌مان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمده‌اش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب می‌دانست که پایان کر نزدیک است. در میان شوخی‌ها و خنده‌های عصبی، با انگشت به شکم برآمده‌اش می زد و با لهجه آذربایجانی طنز آمیزش می‌گفت: بنده می‌خواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم یاد ناصر خسرو می‌افتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق می‌رفت و با همان لهجه می‌گفت:«آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»
هما ناطق می‌گوید:«در این دو سال آخر ساعدی بیمار بود. چه پیر شده بود و افسرده. این اواخر خودش هم می‌دانست که رفتنی است… با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم در یکی از آخرین دفعات که شب را با التهاب گذرانده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: فلانی، بگو دست‌های مرا باز کنند، آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. دانستم که مرگ در کمین است یا او خود مرگ را به یاری می‌طلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کم‌تر بیدار شد.
شب آخر که دیدمش با دستگاه نفس می کشید… فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او می‌گذشت. دیر رسیده بودم همه رفته بودند. خودش هم در بیمارستان نبود هم‌زمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانی‌اش سر رسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم… زیر نور چراغی کم سو، آرام و بی‌خیال خوابیده بود، ملافه سفیدی بدنش را تا گردن می پوشاند. انگار که، همراه با زندگی، همه واهمه‌ها، خستگی‌ها و حتی چین و چروک‌ها رخت بربسته بودند. غلام‌حسین به راستی جوان‌تر می‌نمود و چهره‌اش سربه‌سر می خندید، آن چنان که یکی از همراهان بی اختیار گفت: دارد قصه تنهایی ما را می نویسد و به ریش ما می خندد… آن گاه یک به یک خم شدیم. موهای خاکستری اش را، که روی شانه ریخته بودند. نوازش کردیم، صورت سردش را،که عرق چسبناکی آن را پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر کنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود».
غلامحسین ساعدی ۲ آذر بر اثر خونریزی داخلی در پاریس در بیمارستان سن آنتوان درگذشت. و در ۸ آذر در قطعه هشتاد و پنج گورستان پرلاشز در نزدیکی آرامگاه «صادق هدایت» به خاک سپرده شد.
غلامحسین ساعدی از دید حکومت جمهوری اسلامی یک خداناشناس بود ولی میبینیم که در زندگی کوتاهش به واژه انسانیت مفهومی تازه بخشیده است.

*برخی منابع در مورد ساعدی:
جمشیدی، اسماعیل، ۱۳۸۱، گوهرمراد و مرگ خودخواسته، تهران، نشر علم. ویکی پیدیا
سیف الدینی، علی رضا، ۱۳۷۸، بختک نگار قوم(نقدآثارغلامحسین ساعدی) از نگاه نویسندگان، تهران، نشراشاره.
مهدی پور عمرانی، روح الله، ۱۳۸۱، نقد و تحلیل و گزیده داستان های غلامحسین ساعدی، تهران، روزگار.
دست غیب، عبدالعلی، ۱۳۵۴، نقد آثار غلامحسین ساعدی(گوهرمراد)، چاپار, مجابی، جواد، ۱۳۷۸، شناخت نامه ی ساعدی، تهران نشرآتیه