نوشته: لوئیجی حکیم Luigi Hakim
سردابِ کلیسایِ سان سباستیان
برای صادق هدایت، اندیشه و هنر جاودان او
لقمان تدین نژاد
•
نور ضعیفِ چراغ پاگرد افتاده است بر بَرچَسب ها و شماره های درشت و گره سرِ چند کیسهی سیاه پلاستیکی که افتادهاند بر کفِ تراورتَن. بقیه کیسه ها ساکت ردیف شدهاند در تاریکی های پای دیوارِ ساروجی و از دور تنها شبحِ مرموز آنها به چشم می خورد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣۰ آذر ۱٣۹۴ -
۲۱ دسامبر ۲۰۱۵
نوشته: لوئیجی حکیم Luigi Hakim
پرداخت: لقمان تدین نژاد
برای صادق هدایت، اندیشه و هنر جاودان او
نور ضعیفِ چراغ پاگرد افتاده است بر بَرچَسب ها و شماره های درشت و گره سرِ چند کیسهی سیاه پلاستیکی که افتادهاند بر کفِ تراورتَن. بقیه کیسه ها ساکت ردیف شدهاند در تاریکی های پای دیوارِ ساروجی و از دور تنها شبحِ مرموز آنها به چشم می خورد. الان نیم ساعتی میشود که هرچند دقیقه چشمم به کیسه ها می افتد اما روحیهاش را ندارم بلند شوم از آنها صورت برداری کنم. دست و دلم به کار نمی رود. هربار که سرم را از گوشهی اتاقک بر میگردانم بطرف پنجره می نشینند در نگاهم. نیرو ندارم. دارد روز به روز برایم مشکل تر میشود که هربار سرِ یک کیسهی سنگین را بگیرم کشان کشان بیاورم زیر نور ضعیف چراغ آویز، گرهِ آنرا باز کنم صورت مرده را بررسی کنم، از آن عکس بگیرم، دوباره گره بزنم و باز کشان کشان ببرم ردیف بگذارم پای دیوارِ ته سرداب. از زندگی با مردگان خسته شدهام.
سرداب بوی فورمالدئید میدهد، بوی قرون، بوی کهنگی، بوی مرده، بوی اجسادی که دارند دقیقه به دقیقه بیشتر متلاشی میشوند. خموشیِ مردگان و یک بسامدِ یکنواختِ غیر قابل شنوایی فضای نیمه تاریکِ سرداب را از تاریکی ها و سکوتِ شهوت بر انگیزِ انبارهای شراب متمایز می سازد. از خیابان فرعی گاهگاه صدای یک موتوری می آید که به سرعت دور می شود یا ماشینی که تک بوق می زند و دنده عوض می کند. از طبقهی بالا تک و توک صدای پای مومنینی می آید که بیوقت در طول روز می آیند کلیسا. فضای سرداب دوباره با خاموشیِ خاصِ مردگان پر می شود.
روزی که برای گرفتن این کار آمده بودم پدر اورمانو، Ormanoسئوالات چندانی از من نکرده بود. در دفتر معمولیِ او صندلیِ سادهی گوشه اتاق را گرفتم نشستم، مدارک شناسایی و سابقه کارهای خود را گذاشتم روی میز مقابل او و خودم را بار دیگر معرفی کردم. فضا اول خشک بود اما بعد تغییر کرد وقتی که گفت و گو ها کشیده شد روی وضع فعلی و گذشته ها و سیر زندگیِ من. پدر اورمانو خیره مانده بود گوش میداد به من. احساس میکردم که با چیزهایی که می شنود مرا هرچه بیشتر واجد شرایط تشخیص می دهد. شاید فهمیده بود که دیگر چیزی در زندگی برایم باقی نمانده است و این برای من مناسب ترین سِمَت به حساب می آید. در آخرهای مصاحبه نمونهیی از نوشته های خود را از پروندهی همراه بیرون کشیدم دادم بخواند. غرق شده بود در نوشتهی من. تا آخر خواند و بار دیگر برای او مُحرز شد که از عهدهی کار بر می آیم.
کارِ من صورت برداری از مردگان و نوشتن زندگینامهی آنها برای معدود بازماندگان، و برای ثبت در آرشیوها و بایگانیِ تاریخیِ کلیسا بود. ثبت زندگیِ مردگانی که در ادامهی سفرِ طولانیِ خود توقف کوتاهی می کردند در سرداب کلیسا، اضافه می شدند به فهرست های هفتصد هشتصد ساله و بجز برای شمارِ چندی از آشنایان دور و نزدیک، برای همیشه فراموش می شدند و می رفتند همسفر می شدند با هفت هزار سالگان.
کار من چندان مشکل نبود. گره کیسهی پلاستیکی حاوی جسد را باز می کردم، خوب به صورت مرده خیره می شدم، شخصیت و خصوصیات او را در زندگی حدس می زدم، از او عکس می گرفتم، دوباره گره کیسه را محکم می کردم، و بستهی مدارک و داستانها و دست نوشته ها و خاطراتِ همراه جسد را از کیسهی پلاستیکی جدا می کردم با خودم می بردم. در اتاقک کوچک گوشهی سرداب می نشستم پشت میزِ مختصر و شروع می کردم به تدوین داستان زندگیِ مردهیی که داشت می رفت بکلی فراموش شود در ابدیت. به خودم این اجازه را داده بودم--پدر اورمانو هم ترغیب می کرد--که تخیّلات خود را در نوشته ها وارد کنم و از زندگینامه های معمولی-روزمرهی مردگان داستانهای کوتاه و نیمه بلندی بسازم که قدری جالب تر و خواندنی تر باشند از دست نوشته ها و خاطرات خام، و حقیقت زندگیِ آنها را گویاتر از سطحیاتِ واقعیت ترسیم کنند. کارم که با مرده تمام میشد دوباره سرِ کیسهی ضخیمِ سیاه را می گرفتم کشان کشان می بردم ردیف می کردم کنار دیوار تا روزی که بیایند و آنرا منتقل بکنند به طبقهی زیرین سرداب میان هزاران اجساد پوسیدهی غیر قابل شناسایی و تابوت های سنگیِ بزرگ و کوچک، فقیرانه و آبرومند، سنگی و سیمانی و مانند آن.
در این بُرهه از زندگیِ بیهودهی من این تنها کاری بود که با روحیاتم همخوانی داشت. از مدتها پیش دیگر چیزی در زندگی برای من نمانده بود. از جهان آدمها و زندگان کنده شده بودم و روز به روز از همه چیز، و بیشتر از همه از خودم، دورتر و دورتر شده بودم. دستها پاها چشم ها و حواسِ مه گرفتهی من واسطه های مصرفی بیگانهیی بودند که یک ناشناسِ منگِ ناخودآگاه را از تنهاییِ تک اتاقِ او می بردند به خیابانها و اتوبوسها و خوار و بار فروشی ها و کلیسا و غیره. نقشِ پیشینِ خود را بکلی از دست داده بودند. نزدیکی و تعلق خود به دنیای مردگان را روز به روز بیشتر احساس می کردم و انزوا و دوری از روزمرهگی ها و بیهودگی های هزاران هزار ساله خیلی زود ذاتی من شده بود. چند وقت پیش که داشتم از ویا وِنِتو Via Veneto رد می شدم نامنتظره خودم را دیدم که دارد از ارتفاع قرنیزهای هتل اِکْسِل-سیور Excelsior لوئیجی Luigi را دنبال می کند که در هیأت یک مرده، منگ و گُنگ و بیحالت شانه به شانهی زندگان به طرف پایین خیابان می رود.
گاهگاهی که در خیابان می رفتم یک جا مکث می کردم در سکوت همیشگیِ خود از یک گوشهی پیاده رو خیره می شدم به رفت و آمد آدمها و تکاپوهای شاد، اجباری، معمولی، و یا از روی عادت آنها. عرض خیابان را با شتاب می گذشتند، می دویدند به اتوبوس برسند، جلوی مغازه بار خالی می کردند، و یا خنده زنان چند نفری باهم از رستوران بیرون می زدند. در جمعیت های میلیونی می دویدند تا که هرچه زودتر برسند به پایان خط.
در آن حال همیشه خودم را خوشبخت می دیدم که راهی را که اینها تازه دارند می دَوَند و هنوز حتی به وسط های آن هم نرسیدهاند من از مدتها پیش پشت سر گذاشتهام. در آن حال خودم را یک حلزونِ بی اهمیت می دیدم که بر سطح لغزندهی صخرهی گرانیتی می خزید تا که بزودی از لبهی دیگر آن سقوط کند و پیش از آنکه بخود آید له شود زیر سُم مادیانی که درست در همان لحظه دارد از ردّ مالروی کوهستانی میگذرد. هربار خیلی زود از مشاهدهی تکاپوهای بیهودهی آدمها خسته می شدم و به سرعت احساسهای بینایی و شنوایی خود را بر آنها می بستم در خودم فرو می رفتم و به راه خود می رفتم. هیچ چیزی بیشتر از مشاهدهی توریست های بیخیالِ دور و برِ فونتانا دی تِرِوی، Fontana di Trevi عمقِ پوچی و بیهودگیِ زندگی را برایم بارز نمی ساخت.
از خیابانِ فرعیِ مجاور صدایِ دورِ بچه هایی می آید که از مدرسه بر می گردند. باید طبقِ معمول شاد باشند و در بیخیالی مطلق سر بسر هم بگذارند و بلند بلند بخندند. گاهی که در راه کلیسا از پارک ویلا بورگِزه، Villa Borgheseمیان بُر می زنم مدتی مینشینم روی یک نیمکت یا روی لبهی باغچه زیر یک بیدمجنون نگاه می کنم به آدمها. بعضی وقتها چشمم می افتد به عشّاق جوانی که تنگ هم نشستهاند، عاشقانه به یکدیگر نگاه می کنند، می بوسند، نوازش می کنند، می خندند. با خودم می گویم چه خوب که نمیدانند اینها همه پیش در آمد ناخودآگاهانهیی بیش نیست برای نوزادی که بزودی چشم به بیهودگی های این جهان خواهد گشود، کاتالیزور های پیچیدهیی برای آفرینش فردی که کوم دِدِریتی cum dederit تصنیف خواهد کرد، به رهبریِ حزب فاشیستی خواهد رسید، در اوسسیونهیی Ossessione بازی خواهد کرد، پیاتزا ناوونایی Piazza Navona را جارو خواهد کشید، پارتیزانی خواهد شد، و بی آنکه فهمیده باشد که آمدن و رفتنش از بهر چه بوده در نهایت برسد به سردابی نظیر سرداب کلیسای سان سباستیان.
گاهی وقتها سر راه کلیسا برای یک مدت طولانی می ایستم مقابل بَدَل پیکرهی حقیقت برنینی La verità svelata dal Tempo, Bernini خیره به مجسمه که پردهی زمان از روی تن زن به کناری افتاده و اندام او را برهنه ساخته با ترکیبِ مرموزی از تمام زیبایی های ظاهری و پیچیدگی های درونی. اما بعد از مدتی نومید از یافتن هستهیی که برنینی در مقابل چشمان من عریان ساخته است دوباره راه می افتم می روم بطرف کلیسا غرق در افکار خود.
گاهی می نشینم خیره به بچه های خردسالی که از تاب دادن مادران خود غرق شادی می شوند و بلند بلند جیغ می کشند، بچه های بزرگتری که با همسن های خودشان دنبال توپ می دوند، یکدیگر را با صدای بلند صدا می کنند، از دکه ها شیرینی و بستنی می خرند، و به هرچیز بی اهمیتی بلند بلند می خندند. چقدر شاد می شوم که در بیخبریِ مطلق بسر می برند و در بی اطلاعی کامل از سرنوشت و حُکم تغییر ناپذیری که آسمانها و ستارگان از میلیون ها سال پیش برایشان صادر کرده اند. هروقت قیافه های شاد و پر طراوت آنها را می بینم رباعیِ شاعر ایرانی برایم تداعی می شود که شاید روزی از کوچهیی می گذشته غرق در افکار خود و با هوایی از تاثر و حیرت زیر لب زمزمه می کرده، «دریاب که هفتهی دگر خاک شدهست.» از نقطهیی که من امروز ایستادهام آشکارتر از هر زمان دیگر می بینم که گل و سبزه چقدر سریع به تحلیل می روند و چه زود به خاک و خاشاک تبدیل می شوند و در باد گم می شوند.
چند روز پیش که باز در تنهاییِ سرداب نیمه تاریک نشسته بودم در اتاقک خود، از دور خیره به کیسه های سیاه پلاستیکیِ افتاده روی کف صدای پای پدر اورمانو از پله ها آمد. اول کفشها و ردای سیاه او بر پاگرد ظاهر شدند. با همان متانت و سنگینیِ معمول خود بقیه پله ها را پایین آمد چند قدم برداشت بر کفِ سردِ زیر زمین و تا به اتاقک برسد مکث کرد برگشت نگاه کرد به محمولهی تازهیی که صبح آن روز رسیده بود. وارد که شد همانطور ایستاده سلام و احوالپرسی کرد و از اوضاع کاری و وضع سلامتیِ من سئوال کرد. در طول گفت و گوی کوتاه خود اشارات گذرایی کرد به سنگینیِ اجساد و توانِ رو به کاهشِ من. ایستاده بود در درگاه داشت اتاقک را ترک می کرد که خیلی ساده گفت بد نیست اگر دست بکار بشوم در ساعاتِ بیکاری زندگینامهی خودم را بنویسم. قصد داشت ضمیمهی پروندهام بکند که کار نفر بعدی را راحت کرده باشم. . . .
لقمان تدین نژاد
گاریبالدی، اورگن، Garibaldi, Oregon
۲۶ سپتامبر ۲۰۱۵
|