تحقیرشدگان
داستانی از: ژان اوگرون. برگردان از: محمد زاهدی
•
در حمام را باز کرد. سون نات برهنه بود. نور شدیدی که از یک پنجره سقفی می تابید، بدن با شکوه اورا روشن می ساخت. سون نات پوستی تقریبا سفید، دست و پائی بلند، گودی کمری بسیار فرورفته و کپل گوشتالود مختص دختران مرکز ویتنام داشت. سون نات خندید و با دو دست شرمگاه خود را پوشانید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۴ دی ۱٣۹۴ -
۲۵ دسامبر ۲۰۱۵
ژان اوگرون(١)، نویسنده فرانسوی، در سال ١٩۲۳ در موندویل (منطقه کالوادوس-شمال غربی کشور) چشم به جهان گشود. او ضمن تدریس زبان انگلیسی و علوم موفق به دریافت لیسانس حقوق شد. بین هجده سالگی و بیست و یک سالگی، بیش از بیست داستان کوتاه نوشت که بعدها موفق به چاپ آن ها شد. او می خواست از اروپا دور شود و به همین جهت، به جنوب شرقی آسیا، به هندوچین سابق سفر کرد و طی این سفر، به انواع و اقسام حرفه ها دست یازید. با زبان های چینی و لائوسی آشنائی پیدا کرد. هنگامی که به هوشی مین شهر (سائیگون سابق) بازگشت، به عنوان خبرنگار رادیو فرانسه-بخش آسیا به کار مشغول گشت. از سال ١۹۵۱ نوشتن رمان را آغاز نمود.
مردان در رمان های اوگرون بدون عذاب وجدان یا وسواس اند و زنان بدون شرم و حیا، و همه در دنیای استعماری ای دست و پا می زنند که در حال ناپدید شدن است. هر یک از آن ها می کوشد زنده بماند و اگر بتواند دوست بدارد. ولی با خشونت و با مرگ روبه رو می شود. مانند برتیه در "تحقیر شدگان" که با گیر افتادن در تنگنائی اخلاقی- احساسی، همسرش راکه بسیار دوست می داشت می کشد و دست به خودکشی می زند. توضیحات در رمان های وی غالبا از سادگی ویژه ای بر خور دارند.
در سال ١٩۵۳، آکادمی فرانسه به او جایزه بزرگ رمان را اعطاء می کند و در سال ١۹٦۵، جایزه پوپولیست را به خود اختصاص می دهد.
کتاب"تحقیر شدگان" شامل هفت داستان کما بیش کوتاه است که در سال ١٩۶۵ برای نخستین بار توسط نشر "استوک " در پاریس به چاپ رسید.
ژان اوگرون پس از نگارش ٢٠ رمان، در ۲۲ ماه مه سال ٢۰۰١ در پاریس در گذشت.
* * *
کامیون-تریلیِ ترانزیت با کاپوتی سرخ به رنگ خون و مملو از لکه های سبز، با موتورش در منتهای سرعت دنده دو که گوئی به خشم در می آمد، فراز و نشیب جاده پراز گرد و خاک را در می نوردید. آن ها سه تن بودند که شانه به شانه هم در اتاقک کامیون قرار گرفته بودند و همانند عروسک های خیمه شب بازی ای که به وسیله یک ریسمان به یک دیگر بسته شده باشند، با تکانه های عجیب و غریبی، گاهی به چپ و گاهی به راست حرکت داده می شدند.
زن، با بالا تنه دولا شده، خوابیده بود یا سعی می کرد بخوابد. راننده کامیون، یک ویتنامی کوچک اندام، در حالی که به فرمان بزرگ کامیون چنگ می زد، آن را با بازوان لاغری که رگ هایشان بیرون زده بود، می پوشاند و به نظر می رسید در یک نبرد تن به تن غیر واقعی، با آن به مبارزه پرداخته است.
هنگامی که کامیون به سمت نوارهای ماسه ای که در کناره های جاده قرار داشتند متمایل شد، برتیه (۲) که از بالای موهای براق و زبر زن به راننده ویتنامی نگاه می کرد، فکر کرد که او بیش از پیش به یک بوزینه آشفته می ماند. سپس ، در حالی که سخنش بیشتر یک توصیه بود تا یک دستور، گفت :" بزن تو دنده یک..."
صدای ترق و تروق دنده ها در آمد، کفی تریلی به شدت به جلو فشار آورد، در یک گودال افتاد و ویتنامی کوچک اندام که سخن مرد سفید پوست را ریشخند آمیز تصور کرده بود، با لحنی در عین حال گلایه آمیز و متفرعن آه و ناله ای به زبان فرانسه کرد. برتیه که در حال نوازش کردن موهای زن بود به راننده گفت:" نیازی به عجله کردن نیست. ده دقیقه دیگر به آن جا خواهیم رسید. برف پاک کن ها را راه بیانداز..."
تیغه های برف پاک کن ها گرد و خاک روی شیشه جلوی کامیون را نخست پهن کردند و سپس آهسته آهسته روزنه ای انحنا دار از میان کثافت زرد رنگ روی آن باز نمودند.
برتیه خود را از روی صندلی کامیون بلند کرد و کمر درد آلودش را مالش داد. او شیشه پنجره کامیون را بیشتر پائین آورد و با پلک هائی که در اثر درخشش نور نیمه بسته مانده بود به بررسی کوهسارهائی پرداخت که در روی آن ها
سیلاب های شنی تقریبا قائم، نیم دایرهای روشن لایه لایه ای را بریده بودند. او لب های قاچ خورده اش را با زبان تر کرد و نگاهش را بر روی بیشه زاری از بامبوی گرد آلود دوخت که جقه های سفید، نرم و لطیف آن همانند پرهای عظیم شتر مرغان تا ارتفاع چهل متری بلند شده بود.
کامیون به بالای شیبراهه رسید و راننده سینه اش را که عرق بر آن جریان داشت و دنده هایش مانند حلقه هائی از آن بیرون زده بود، با کف دستش پاک کرد. در حالی که دهانش را در شکلکی زشت به سمت پائین سوق داده بود، زیر لب چند کلمه به زبان بومی اش غر و لند کرد و روی پدال گاز فشار داد. کامیون به جلو جهید، قسمت عقب آن لیز خورد و ویتنامی کوچک اندام، در حالی که بیش از پیش به یک بوزینه پریشان شبیه می شد و تمام هیکلش در هر یک از تکانه های کامیون از جا می جهید، دوباره سینه اش را روی فرمان خم کرد و آن را با بازوانش فشرد. یک کیلومتر جلوتر، در پائین جاده، اردوگاه و سکوی سرخ فام آن که در صخره های کوهساران تراشیده شده بود، به چشم می خورد.کمی بعد، دو کلبه بزرگ و دراز پوشالی و خانه های کوچکتری که با پوشال خاکستری رنگ پوشانیده شده بودند، پدیدار شد.
برتیه از خود می پرسید که انتقال قدرت چگونه صورت خواهد گرفت. در شهر پاسکه (۳) مهندس مسئول به او توصیه کرده بود محکم و جدی باشد. او افزوده بود :"دوریو (۴) فرد خشنی است. از گفت و گو با وی پرهیز کنید. اگر خواست توضیح دهد، به او بگوئید که به شما ربطی ندارد. فقط برآورد مصالح را تهیه کنید و آن را توسط سروانی که در پادگان دکساه (۵) اقامت دارد برایم بفرستید. او در جریان کار هست.
برتیه دستش را روی شانه زن گذاشت. ویتنامی رویش را به سوی او برگرداند. برتیه دستش را پس کشید. ویتنامی گفت :"این همسر شماست... او سه سال در اردوگاه با شما خواهد ماند..."
و این فکر به نظرش بامزه آمد زیرا در حالی که دندان های بزرگش را که چند تای آن ها دارای روکش طلائی بودند نشان می داد، شروع به خندیدن کرد. ولی در برابر چهره گرفته برتیه که این نوع گستاخی ها را دوست نداشت از خندیدن باز ایستاد و برای گذر از روی یک پل سبک چوبی که تخته های آن زیر لاستیک های کامیون مانند رگبار مسلسل به غرش در آمده بودند، با تمام هیکلش روی ترمز کامیون فشار داد. برتیه به زنش نگاه می کرد. برای بیدار کردنش دو دل بود. هنگامی که می خوابید زیباتر و به ویژه جوان تر به نظر می رسید. دیگر از دو چین بسیار ظریفی که دور دهان تیره رنگ او قرار داشت و هم چنین چروک هائی که به هنگام در نیافتن موضوعی، به هنگام دلگیری از او یا هنگامی که حسادت می ورزید پیشانی او را زشت می کرد، اثری نبود. برتیه فکر کرد :"کار خوبی کردم که با او ازدواج کردم. او زیباست و بی اندازه به حرکات و حرف هایم دقیق است. هشت ماه می شود که او را می شناسم. تا آن جا که او را شناخته ام، هیچ گاه سطح پائین یا معمولی نبوده است. او را دوست می دارم." او با انگشت اشاره اش، برجستگی گونه زن را لمس کرد. زن که ناراحت شده بود، سرش را تکان داد. برتیه لبخند زد. سه سال در این بیابان پر از صخره و سنگ چه می توانست بکند؟ آیا می باید مانند دیگران دختری از یکی از روستاهای کوهستانی می گرفت یا خدمتکاری استخدام می کرد که زیاد زشت نباشد و بتواند هر از چند گاهی با او همخوابه شود؟ این نوع ازدواج های موقت که در آن ها بی حرمتی و تحقیر وجود داشت مطابق میل او نبود و طبیعتش از آن ها دوری می جست. او آن چه را که به خوبی سنجیده شده و پایدار بود، می پسندید.
دو می یو (۶) به او قول داده بود که اگر همه چیز به خوبی پیش برود، پس از پایان کارهای اجرائی این نخستین قرار داد، مدیریت کارگاهی را در یک شهر کوچک جنوب به او واگذار کند. ولی برتیه عجله نداشت. در دهکده دکساه و در استان هنوز کار زیاد بود. کاری مفید و بی پایان که به او امکان نشان دادن توانائی هایش را می داد. ششصد کیلومتر راه، حدود بیست پل و صد و بیست کیلومتر جاده مربوط به یک معدن مس را باید باز سازی و نگه داری کرد. تازه اگر سد پاک لینه (٧) را به حساب نیاوریم. و به هنگام بازگشت از سر کار، سون نات (٨) منتظر او خواهد بود...
او سون نات را مجبور کرده بود که نام فرانسوی و عامیانه مارینت (٩) را که به تقلید از همه دخترانی که در سائیگون با اروپائی ها می رفتند به خود داده بود، فراموش کند. در وهله نخست، به نظر می رسید که به او بر خورده باشد ولی پس از توضیحات لازم، برتیه احساس خوشبختی کرد. سه ماه بعد، با او ازدواج کرد. سون نات شانتاونگ و پیر برتیه (١۰) و حالا خانم برتیه. دوستانش و حتی خود لزوئور(١١) او را از این کار منع کردند. آن ها به او گفتند :"آیا هیچ فکر بازگشت به فرانسه را کرده ای؟" زیرا آن ها فقط به بازگشت به فرانسه فکر می کردند. ولی برتیه میلی به بازگشت نداشت. چرا زندگی اش را در همین جا نکند؟ او شروع به یاد گرفتن زبان ویتنامی کرده بود. از فرانسه خاطره بدی به همراه داشت. هیچ گاه در فرانسه خود را راحت حس نکرده بود. برای جوانی با تحصیلات کم مانند او، نردبان ترقی بیش از حد بلند بود. به محض این که امیالش را بیان می کرد، همه به او برچسب جاه طلب می زدند. با وجود این، لزو ئور در مراسم ازدواج او شرکت کرد. مراسمی که بسیار ساده برگزار شد. لزوئور در پایان مراسم با مشاهده چهره درخشان سون نات گفته بود :"بالاخره شاید هم حق با تو باشد. او دختری جدی است. در حالی که چنین چیزی را در باره دختران فرانسوی ای که در این جا مشغول گشت و گذارند، نمی توان گفت." و برتیه، با علم به آن چه می گفت و با کینه افزوده بود :"و حتی در مورد دخترانی که در فرانسه هستند نیز بیش از این نمی توان گفت."مطلبی که لزوئور با آن موافق نبود. زیرا او قصد داشت با دو یا سه بار اقامت در ویتنام، پول قابل توجهی پس انداز کند و سپس به فرانسه باز گردد. "من با دختری اهل شامپانی ازدواج خواهم کرد و خوشبخت خواهم شد." او به این امر اطمینان داشت. گرچه این مطلب به خود لزوئور مربوط می شد ولی برتیه فقط یاد آوری کرده بود :"سه بار اقامت، یعنی مدت زمانی حدود ده سال. در چنین مدتی مسائل زیادی می تواند پیش بیاید."
کامیون وارد اردوگاه شد و از میدانگاهی آن عبور کرد. برتیه یقه کت صحرائی خود را بست، به زمین پرید و چروک شلوار کتانیش را صاف کرد. او فکر کرد :"می بایست کراوات می زدم." . از دست خودش ناراحت بود که این مساله جزئی را فراموش کرده بود. او از اهمال کردن متنفر بود . از اهمال کردن در تمام امور.
هنگامی که به سمت سون نات که در اثر سکوت و سکون بیدار شده بود، چرخید، سون نات به او لبخند زد. او همیشه به محض بیدار شدن و همین که نگاهشان با یک دیگر برخورد می کرد، به برتیه لبخند می زد. به خاطر چیزهائی مانند این بود که برتیه او را دوست می داشت. البته خوشگلی یا بهتر می شود گفت زیبائی و بدن کمی گوشتالود و تو دل بروی او را نیز دوست می داشت. ولی تا آن جا که می توانست، از فکر کردن به این مطلب پرهیز می کرد. گاهی نیز تا آن جا پیش می رفت که به خودش می گفت کاش سون نات دارای زیبائی کمتر و زنانگی پنهان تری بود. گاهی نیز پس از چنین فکری خود را به عدم صداقت و ریاکاری متهم می کرد.
سون نات با چهره ای آرام به اردوگاه می نگریست. او حرفی نمی زد و برتیه این حالت او را که می گذاشت مطالب با وقار و آهستگی به درون او راه یابد، دوست می داشت. برتیه که چشمانش را به کلبه اصلی که از آن صدای ترق و تروق نامنظم ماشین تحریر به گوش می رسید، دوخته بود تعجب کرد که چرا هیچ کس به پیشواز او نیامده است. روی پاشنه اش پرخید. اردوگاه خالی به نظر می رسید و فقط زن پیر سیاه پوشی را در آستانه یک کلبه که از سر در آن که در اثر باران های متوالی پوسیده شده بود، کهنه قهوه ای رنگی آویزان بود، مشاهده کرد. روی سکوئی در بالای یک دکل، میمونی در حال جیغ زدن به هوا می پرید و دست و پایش را تکان می داد. میمون از بالای دکل به پائین سرازیر شد و چهار دست و پا تا آن جائی که زنجیرش رخصت می داد دوید، دندان هایش را نشان داد، شکلکی در آورد و دوباره با سرعتی دیوانه وار و با حرکاتی نا مربوط تا سکو بالا رفت و در آن جا با آهنگی منظم به گونه ای به جیغ زدن پرداخت که به فحاشی می مانست.
راننده کامیون یک صندوق و دو چمدان را پائین آورد. او کلبه ها، زمین بزرگ سرخ فامی که روی آن اثر لاستیک ها باقی مانده بود و کوه های سیاهی که همانند غولان، دره را در خود می فشردند، نگاه کرد و با نوعی ریشخند گفت :
- دکساه...
خطوط چهره برتیه که در سایه باریک کامیون قرار گرفته بود، از هم باز شد. سرانجام، اگر بتوان گفته های دوریو و پاسکه را ملاک قضاوت قرار داد، مسخره بود که انتظار پذیرائی گرمی را داشته باشد. در واقع، به نظر دوریو، فرستادن دوریو به دکساه، بیشتر به اخراج شباهت داشت؛ حتی برخی ادعا می کردند که به محض ورود به منطقه دکساه، به زندان افکنده خواهد شد. برتیه به سمت کلبه بزرگ راه افتاد. از دو پله چوبی بالا رفت و وارد یک اتاق بزرگ خنک شد. مرد دورگه ای که مشغول ماشین نویسی بود از جا برخاست. برتیه با لحن خشکی خود را معرفی کرد:
- من مسئول جدید کارگاه هستم... می توانم آقای دوریو را ببینم؟
- آقای مهندس، ایشان برای حل مساله ای به دهکده رفتند.
برتیه نزدیک بود تصریح کند که مهندس نیست، ولی فکر کرد که شاید در دکساه رسم بر این باشد که مسئول کارگاه را مهندس بنامند.
- من می روم حسابدار را از آمدن شما با خبر کنم.
برتیه به سمت سون نات که کمی عقب تر از آستانه در ایستاده بود، چرخید. در حالی که حدس می زد سون نات نیاز به دلگرمی دارد، با حرارت به لبخند او پاسخ داد و هنوزگامی به سوی او بر نداشته بود که حسابدار وارد شد. او تقریبا به پیشواز برتیه دوید و بلافاصله دست او را در دستش گرفت. یک فرانسوی کوتاه قد چاق و طاس بود که انسان را به یاد سگی مهربان می انداخت.
- متاسفم. صدای کامیون را نشنیده بودم...
برتیه دستش را بیرون کشید.
- در کجا باید اقامت کنیم؟
- آفای دوریو دستوری از این بابت نداده بودند...چون ایشان امشب اردوگاه را ترک می کنند. ظاهرا شما باید در خانه او اقامت کنید، اما...
حسابدار که تازه متوجه حضور سون نات شده بود از حسابدار پرسید :
این دختر چه می خواهد؟
برتیه گفت :
- او زن من است.
حسابدار که کمی ناراحت شده بود به تندی تعظیم کرد؛ اما هنگامی که نگاه او دوباره به نگاه برتیه برخورد، حالت اش عوض شده بود. در صدایش دیگر آن حالت احترام وجود نداشت.
- عجالتا ما شما را به گروه ۳ می بریم... ما مسافران موقت را در این بخش جا می دهیم.
او برتیه را تا یکی از کلبه هائی که در پیرامون میدانگاهی قرار داشتند، همراهی کرد.
- می روم به بونتا (١۲) بگویم نزدتان بیاید. کمی این جا را مرتب کند و مختصری جارو بزند...
سپس خود را کنار کشید تا سون نات بتواند بیرون برود. او سون نات را بدون لبخند نگاه می کرد و تکرار کرد :
-می روم به بونتا بگویم نزد شما بیاید...
او بیرون رفت و راننده را که بار و بنه در دست می آمد، در میدانگاهی متوقف کرد. دو مرد با یک دیگر صحبت کردند. مرد ویتنامی شانه هایش را بالا انداخت و پس از آن که مرد فرانسوی به او اجازه مرخص شدن داد، راننده در حالی که لبخند تمسخر آمیزی بر لب داشت، چمدان ها را برداشت.
برتیه سون نات را در آغوش گرفت. می شد آن ها را در میدانگاهی مشاهده کرد و برتیه بر این امر واقف بود. سون نات لب هایش را به سوی برتیه برد و بلافاصله بدنش را به بدن او چسباند. برتیه خود را کنار کشید و در حالی که میلی را که سون نات در خود احساس می کرد در زیر شکلکی پنهان می نمود، گامی به عقب برداشت.
- سرزمین عجیب و غریبی است، هان؟ ... از آن خوشت می آید؟
سون نات لبخندی نیمه شاد و نیمه غم آلود زد. برتیه گفت :
- با وجود این، این جا سرزمین توست. در این جاست که تو به دنیا آمده ای...
سون نات با لحنی تند و با صدائی بلند اما مطیعی که از میان دندان هایش بیرون می آمد، اعتراض کرد :
- این جا سرزمین من نیست. من بیش از دویست کیلو متر دورتر از این جا به دنیا آمده ام...سرزمین من درخت، احشام و برنج زار دارد... نه کلبه هائی مانند این جا. دهکده های واقعی با درخت و گیاه...
سون نات مانند کسی که بخواهد تلخی نهفته در صدایش را جبران کند، لبخند زد.
در باز شد و زن جوانی وارد شد. او زیبا، کوچک اندام و ظریف بود؛ با چهرهای تیره و رنگ ناهمگن دختران کوهستان. او بلافاصله ملافه هائی را که در بغل گرفته بود روی تخت خواب ها پهن کرد. بدون این که از کارکردن باز ایستد، سون نات را که با تکان دادن سرش به او سلام کرده بود و نزدیک پنجره، به کنار برتیه رفته بود، نگاه می کرد.
برتیه به دو دستگاه بولدوزر و اسکریپر که در کنار میدانگاهی قرار داشتند، می نگریست. رنگ خاکستری آن ها در اثر زنگ زدن از بین رفته بود و وضعیت اسفباری داشتند. این مطلب آن چه را که در باره دوریومی گفتند که به رسیدگی نکردن به ماشین آلات شهرت داشت، تائید می کرد. دور و بر کلبه ها کثیف بود. برتیه به خودش قول داد که همه این ها را بر طرف کند. او نمی توانست از نوعی شادمانی که از بررسی مقدماتی اش حاصل شده بود، جلو گیری کند و بابت این امر از خود خرده گرفت.
کسی به زبان لا ئوسی در پشت سر او حرف زد. سون نات که آرایش موهایش را درست می کرد از روی بی میلی در چند کلمه پاسخ گفت. سکوتی بر قرار شد و سون نات به نوبه خود از زن جوان که کناره پشه بند را درست می کرد چیزی پرسید. سپس در حالی که او را که با حرکت کوچکی به برتیه نشان می داد، گفت :
- این زن دوم دوریو است.
- زن دوم؟
- بله.
سون نات توضیحی نداد و پس از لحظه ای که طی آن برتیه بونتا را بر انداز می کرد، افزود :
- زن اولش در دهکده با او مانده است.
راننده بارو بنه تازه ای را به همراه آورد. برتیه یکی از صندوق ها را باز کرد و محتوای آن را با ترتیب خاصی خالی کرد. سون نات در گوشه ای که حمام و دست شوئی قرار داشت مشغول گرفتن دوش بود. بونتا به زبان فرانسه دست و پا شکسته ای از برتیه پرسید :
- می خواهید چیزی بنوشید؟ یخ موجود است...
برتیه پذیرفت و بونتا بلافاصله خارج شد. برتیه صندوق دیگری را باز کرد. از درون آن دو تفنگ شکاری، یک تیربار کوچک، چند نارنجک و چندین جعبه مهمات بیرون کشید. یکی از تفنگ ها را به دست گرفت و آن را با لطافت نوازش کرد. بهای زیادی برای آن پرداخته بود. شاید بیش از اندازه. اما تفنگ شگفت آوری بود. تازه جه تفریحی به جز شکار در این سرزمین وجود داشت؟ گفته می شد که در سی کیلومتری دکساه، در فلات ناره (١٣) گوزن اسبی و حتی گاو هندی وجود دارد. برتیه تفنگ را در جلد کتابی اش قرار داد و آن را در ته صندوق گذاشت.
در حمام را باز کرد. سون نات برهنه بود. نور شدیدی که یک پنجره سقفی می تابید، بدن با شکوه اورا روشن می ساخت. سون نات پوستی تقریبا سفید، دست و پائی بلند، گودی کمری بسیار فرورفته و کپل گوشتالود مختص دختران مرکز ویتنام داشت. سون نات خندید و با دو دست شرمگاه خود را پوشانید.
- کارم تمام شد... تو هم باید یک دوش بگیری : سر حالت می آورد...
- آره ...
- من حالا خوشبخت تر هستم.
- آقا...
بونتا در سکوت وارد شده بود و در حالی که لیوانی پر از مشروب را به همراه یک پارچ در سینی به برتیه تعارف می کرد، در پشت سر او قرار داشت. زن جوان سون نات را که چند کلمه مختصر به او گفت، نگاه می کرد. بونتا بیرون رفت. سرخی ناگهانی ای چهره او را تیره ساخته بود.
- به او چه گفتی؟
- گفتم که در سرزمین من فقط "بان نوک"ها (١۴) یعنی دختران دهاتی، این طور به کسانی که نمی شناسند نگاه می کنند.
برتیه خندید و کمی مشروب نوشید ولی پس از دو جرعه، لیوانش را پائین گذارد. او با خودش سوگند یاد کرده بود تا هنگامی که در این سرزمین زندگی می کند، هرگز مشروب الکلی ننوشد. بسیاری از افراد حرفه خود را در اثر اعتیاد از دست داده بودند. او در واقع، به کمک عادت، یک لیموناد یا یک آبجو را ترجیح می داد.
برتیه لباش پوشیدن را به پایان می رساند که دو خود رو : یک استیشن ارتشی و یک جیپ، وارد اردو گاه شدند. به سمت آینه برگشت ، کراواتش را بست و چهره اش را با دقت نگاه کرد. در چهره اش فقط آرامشی مطلوب خوانده می شد. از این امر خوشحال شد زیرا از خودش زیاد مطمئن نبود و اگر راستش را بخواهیم، لرزشی نیز درون خود احساس می کرد. مهندس مسئول، دومی یو، به او سفارش کرده بود :"بلافاصله نامه مرا به او بدهید و هرچه گفت، خونسردی خود را حفظ کنید... فکر نمی کنم که به خودش اجازه دهد که ..." او جمله اش را با یک حرکت نا تمام گذاشته بود و باز هم تکرار کرده بود :" خونسردی خود را حفظ کنید. به هر حال، این مساله بدون دخالت شما حل خواهد شد."
در زدند. برتیه گذاشت چند لحظه ای بگذرد. باز هم با دقت به چهره اش نگاه کرد و به آن حالتی از خشکی و خشونت داد. هنگامی که حمام را ترک گفت، دوریو تا وسط اتاق پیش آمده بود. او مردی بلند قامت و سنگین وزن بود که شکمی باد کرده همانند شکم مردانی داشت که در مناطق حاره مشروبات الکلی زیاد می نوشند. برتیه او را جوان تر تصور کرده بود.
- من در دهکده بودم... دو یا سه مساله داشتم که می باید پیش از عزیمتم حل می کردم...
او لبخند زد و مشغول نگاه کردن برتیه شد. صدای او بر خلاف نگاه دقیق و موشکافانه اش، ضعیف و ساده بود. دستش را روی سینه لختش که در اثر بیماری بوربورا به صورت تکه های قرمز تند ملتهب شده بود، کشید. در همان حالی که نامه ای را که برتیه به او داده بود مرور می کرد، دست اش با حرکاتی ماشینی روی سینه اش عقب و جلو می رفت. او سپس نامه را بدون این که زحمت تا کردنش را به خود بدهد، با حرکتی لا قید در جیب شلوار کوتاهش چپاند.
- می بینم که دومی یو هنوز همان اندازه دستخوش تخیلات خود است. فکر می کند در مرکز استان است. دلم میخواهد کمی این طرف ها بیایدو ببیند کارها چگونه می گذرد... برآورد مصالح اش را برایش انجام می دهیم. و اما درباره مدارک حسابداری: خودم آن ها را برایش می برم.
- آقای دومی یو خواستند که این مدارک به وسیله من به سروان مسئول پادگان دکساه رسانده شود که وی نیز به وسیله امکانات خودش آن ها را به پاکسه (١۵) خواهد فرستاد...
متوجهم... بسیار خوب، همان گونه که میل دومی یو است، انجام می دهیم -
او با نگاهش سرتا سر اتاق را پیمود.
- امشب پس از رفتن من، شما می توانید"کانها"ی (١۶) مرا اشغال کنید. به هر حال از این جا راحت تر است... من به حسابداری می روم. سر ناهار ، شما را به گروه معرفی خواهم کرد.
- پس برآورد مصالح چه می شود؟
- خیلی وقت داریم. من ساعت شش حرکت می کنم.
- آقای دومی یو از من خواستند به محض ورودم دست به کار شوم و صورت بسیار ریزی از قطعات تهیه کنم. به ویژه از قطعات موجود در انبار شماره ۴ ... از من خواستند که در مورد این مطلب، که در نامه ای که در خدمتتان دادم نیز آمده است، تاکید کنم...
برتیه مجبور شد برای رسیدن به منتهای درخواستش به خود فشار بیاورد. دوریو که با چهره ای گرفته به او گوش داده بود، گذاشت چند لحظه ای بگذرد. سپس گفت :
- می بینم که دستورات را دقیقا اجرا می کنید. در واقع، قبلا مرا آگاه کرده بودند که شما...
دوریو لبخند زد. برتیه ادامه داد :
- من همچنین باید گزارشی مکمل گزارش شما در باره صدمات وارد شده به پل سوخادین (١٧) تهیه کنم. این گزارش باید فردا پیش از رفتن قطار نظامی به سروان برسد.
با وجودی که برتیه آگاه بود که حالت اش او را لجوج و ناخوشآیند می نمایاند، ولی می خواست تا آخر پیش برود. طبیعتش به او اجازه نمی داد که مسئل را مبهم باقی گذارد. حتی اگر از این امر رنج می برد، می باید همه چیز را می گفت.
- وانگهی من در نظر داشتم که همین الساعه بروم و نگاهی به پل بیاندازم.
- در این صورت، من شما را همراهی می کنم.
دوریو بدون خشم سخن گفته بود. او به سون نات که وارد اتاق می شد نگاه می کرد. برتیه همسرش را به او معرفی کرد. با وجود این که برتیه می خواست رفتارش طبیعی جلوه کند، در این معرفی نوعی ناراحتی وجود داشت که از این بابت خود را مورد سرزنش قرار داد. ولی نگاه و حالت دوریو که به گونه اغراق آمیزی با ادب جلوه می کرد، موجب برانگیختن ناراحتی برتیه شده بود. دوریو که دست سون نات را گرفته بود، آن را در دست اش نگه داشت. زن جوان با چهره ای بی حالت به همراه لبخندی تصنعی با او رو به رو شد. دوریو دوباره در برابر سون نات خم شد.
- خوشوقتم خانم. بسیار خوشوقتم...
او دست سون نات را رها کرد و به طرف در اتاق گام برداشت. برتیه پیش از ترک اتاق، خطاب به سون نات که به سرعت جلوی پنجره پناه گرفته بود، گفت :
- من تا یک ساعت دیگر بر می گردم... استراحت کن...
سون نات به او پاسخی نداد و برتیه با نگرانی تصویر اخم آلود او را به همراه برد. آیا تا این حد از دوریو بدش آمده بود؟ معمولا سون نات نسبت به این نوع تمسخرهای مستعمره چیان قدیمی کمتر حساسیت نشان می داد. وانگهی برتیه اغلب برایش توضیح داده بود که این پیش داوری ها تا چه حد نشانگر تنگ نظری ها و نادانی است و چگونه مردان نسل او این گونه حرکات را تحقیر می کنند.
* * *
پل سوخادین در دوکیلو متری اردوگاه قرار داشت. دوریو جیپ را در کنار جاده نگه داشت و هر دو از راه باریکی که که به رودخانه منتهی می شد، پائین رفتند. در این موقع سال، طی فصل خشک، این رودخانه در واقع بستری متشکل از سنگ های سفید بود که در آن آبی که به زحمت یک متر عرض داشت، عبور می کرد.
یکی از پایه های پل خراب شده و در حین سقوطش، عرشه پل را به همراه خود آورده بود. برتیه به دوریو که جلوتر از او حرکت می کرد ملحق شد. او به پایه بتنی انتهائی پل که در رودحانه مهار شده بود، نزدیک شد که از آن هنوز میلگردهای آج دار و تیر آهن در هم پیچیده شده ای که قطعات بتن به آن ها چسبیده بود، بیرون می زد. دوریو در حالی که عرق پیشانی اش را پاک می کرد، گفت :
بفرمائید. این هم از پل...
برتیه پایه انتهائی پل را بررسی کرد و فاصله آن را تا پایه خراب شده، تخمین زد. او چیزی نمی گفت. وانگهی آن چه رخ داده بود چندان آشکار بود که نیازی به سخن گفتن نبود. دوریو گستاخانه اظهار داشت :
- طغیان آب امسال استثنائی بود.
اما طغیان آب در باهن-دیه (١٨) ترونگ-موآه (١٩) از تراز ۲۲ بالاتر نرفته بود. این مساله در گزارش های آن منطقه ها ذکر شده بود. آیا دوریو فکر می کرد مردم این قدر ساده لوحند؟ چه امیدی در سر می پرورانید؟ برتیه فهمید چرا در پاسکه بعضی ها صحبت از زندان می کردند.
- در این جا همه چیز در فصل بارانی غیر قابل پیش بینی می شود. به نشست جاده در منطقه پاکانگ (۲٠) توجه کنید. چه کسی می توانست این مساله را پیش بینی کند؟
البته هیچ کس. لغزش های زمین را نمی توان پیش بینی کرد. ولی این مطلب، ربطی به گسیختگی پل نداشت. برتیه سکوت را حفظ نمود. با وجود این چون احساس ناراحتی می کرد، با گام های بلند به سمت بستر رودخانه پائین رفت. او تا جلوی پایه پل رفت و سازه آن را مورد بر رسی قرار داد. عرض پایه پل اجرا شده که دو متر و چهل سانتی متر محاسبه شده بود به زحمت به یک متر و هفتاد سانتی متر می رسید. او بازویش را برای اطمینان از صحت ارزیابیش به جلو برد. "بله، به زحمت یک متر و هفتاد. دوریو یقینا آدم ساده لوحی بود. آیا فکر نکرده بود که سرانجام روزی کنترلی صورت خواهد گرفت و همه چیز الزاما آشکار خواهد شد؟"
برتیه از خاکریز بالا آمد. دوریو که یک ساقه علف خشک را می جوید، منتظر او بود. حالا، در حالی که به سمت جاده می رفتند، نوبت او بود که پشت سر برتیه حرکت کند. هنگامی که پشت فرمان می نشست تکرار کرد :
- چنین حوادثی هر سال رخ می دهد. گاهی در این استان و گاهی در استانی دیگر. این بار سال بد شانسی بود...
- در گزارش خود چه می خواهید بنویسید؟
- چه می خواهید بنویسم . جز آن چه که رخ داده است؟
برتیه افزود : "در پاسکه من مسئول تهیه و فرستادن مصالح برای پل بودم..." ولی بلافاصله از گفته خود پشیمان شد.
- خوب، که چی؟
حالا دیگر برتیه نمی توانست عقب نشینی کند. تمام ماجرا آن قدر پیش پا افتاده بود و شگرد دوریو تا آن اندازه تحقیر آمیز، که برتیه بدون شور و هیجان گفت :
تعداد هشت تیر آهن هریک به طول هفت متر و نیم در مقطع صدو چهل میلیمتر پیش بینی شده بود که می بایست دو متر و سی سانتی متر در بتن مهار می شدند و قرار این بود که پایه انتهائی پل با تکیه بر صخره ها، دوازده متر غوطه ور شود...
دوریو تکرار کرد:
- خوب، که چی؟
دو مرد یک دیگر را نگاه کردند. دوریو در حالی که یک دستش را روی دنده گذاشته بود خودرو را روشن نگه داشته بود. حالا که دوریو می خواست همه چیز گفته شود، پس بگذار گفته شود!
- شما به جای آن ها، تیر آهن هائی به طول چهار متر و چهل و به مقطع هفتاد و دو به کار برده اید. به علاوه می بایست هشت تیرآهن به کار برده می شد نه شش تا. و سر انجام، پایه پل انتهائی می بایست در عمق شش متری مهار می شد، نه در عمق دو یا سه متری.
- پس شما ادعا می کنید که پل بد اجرا شده است؟
- من نباید قضاوت کنم. از من فقط یک گزارش یعنی تعدادی عدد و رقم خواسته اند. امروز بعد از ظهر با مترور به این جا باز می گردم.
برتیه با خشم فکر کرد :"چه فکر کرده است؟ که من متوجه هیچ چیز نشوم؟اگر این طور باشد، احمق است. چه مقدار در این قرار داد بالا کشیده است؟هزینه پل باید چیزی حدود صد و هفتاد هزار پیاستر (۲١) باشد. پل اجرا شده احتمالا به زحمت صد هزار پیاستر هزینه برداشته است. بله، دوریو آدم احمق و نادرستی است." برتیه از این نوع افراد متنفر بود. او به کارش علاقه مند بود و دلش می خواست آن را خوب انجام دهد. در پاسکه دوبار اتفاق افتاده بود که به هنگام باز سازی بخش ١۰۴ جاده، مزد کارگران بومی را از جیب اش بپردازد؛ چون از کاری که بدون دقت انجام شود متنفر بود.
- آن چه که مایلم بدانم این است که شما شخصا در این باره چه فکر می کنید؟
جیپ به آرامی به راه افتاد. اکنون دیگر دوریو لبخند می زد. او نگرانی نداشت یا آن را به خوبی پنهان می کرد. برتیه با حقارت به او نگاه کرد و از پاسخ دادن امتناع ورزید. برتیه برای یک لحظه رو در روی او قرار گرفت. او هنوز لبخند بر لب داشت ولی صدایش برنده بود.
- آقای برتیه، با شما بودم.
فکر می کنم پول خوبی به جیب زده اید و حالا باید تاوان آن را بپردازید.
- به عبارت دیگر...؟
برتیه حرکتی حاکی از خشم کرد.
- من چه می دانم!
- و امکان کنار آمدن با یک دیگر نیز وجود ندارد؟ البته فقط بین من و شما...
دوریو چه بی پروا بود.
- نه...
جیپ غرید و سرعت گرفت. هنگامی که به میدانگاهی رسیدند، دوریو پیش از پیاده شدن از جیپ ، به سادگی پرسید :
آقای برتیه، شما چند سال دارید؟
- بیست و شش سال.
- تصور می کنم شما مدت زیادی نیست که در مستعمره به سر می برید.
- یک سال می شود. چطور مگر؟
- فرض کنید زمینی که پایه انتهائی پل در آن قرار دارد لغزیده باشد...هرچه باشد این همان چیزی است که در جاده پاکانگ اتفاق افتاده است.
برتیه پاسخی نداد. او فکر می کرد دوریو بی وقار و نا نجیب است. با چهره ای خشک که کمی آن را برگردانده بود و با حالتی رنجیده در حالی که هیچ گونه ناراحتی نسبت به دوریو احساس نمی کرد، به انتظار نشسته بود. دوریو شانه هایش را بالا انداخت.
- هر طور میل شماست... چقدر حیف است که شما مدت بیشتری در این سرزمین زندگی نکرده باشید...
بار دیگر با تمسخر صحبت کرده بود. ولی این بار برتیه احساس سبکباری کرد. با خود گفت ترجیح می دهد گزارشی منفی بفرستد ولی بلافاصله از خود پرسید که آیا این میل واقعی اش بوده است یا نه. از دوریو جدا شد.
- ما نیم ساعت دیگر ناهار می خوریم.
* * *
برتیه در کلبه را فشار داد. به نظرش آمد که سون نات جلوی پنجره و بدون حرکت، در همان حالتی قرار دارد که یک ساعت پیش او را ترک گفته بود. سون نات به چالاکی به سوی برتیه آمد و دستانش را به دور گردن او حلقه کرد.
- داشتم از خودم می پرسیدم که چه وقت باز خواهی گشت. به تو چه گفت؟
- در باره کار صحبت کردیم.
به نظر غمگین می آمد. برتیه با خود گفت که آیا سون نات می تواند به این اردوگاه که در میان صخره ها و زمین برهنه و سترون قرار گرفته، عادت کند؟ روزها چه خواهد کرد؟ طی ماه عسل کوتاه مدت شان در سائیگون، برتیه با او در این باره صحبت کرده بود. او خندیده بود. "من خانه داری خواهم کرد. به گردش خواهم رفت. تازه، احتمالا زن های دیگری نیز در آن جا خواهند بود."
او باز هم به این پرسش برتیه خندیده بود. برتیه پذیرفت :
- خوب البته، زیاد خوشایند نیست. اقرار می کنم که خودم نیز چنین تصوری از این جا نداشتم...
او متوجه چمدان ها روی تخت خواب شد.
هنوز چمدان هایت را باز نکرده ای؟ یک ربع دیگر باید برای ناهار برویم و تو فقط وقت داری لباس ات را بپوشی...
- من ناهار نمی خورم... گرسنه ام نیست.
- سون نات خود را به او چسبانده بود و سرش را در حالتی شکوه آمیز روی سینه برتیه گذاشته بود.برتیه نگران شد. از هنگامی که او را می شناخت، او را همواره شاد یافته بود، حتی گاهی بیش از حد. او را سوال پیچ کرد.
- احساس خستگی می کنم و حقیقتا به هیچ وجه گرسنه ام نیست...
برتیه بدون باور به آن چه می گفت، اصرار کرد. با خود می گفت که پس از ماجرای پل، غذای ظهر مطمئنا در جو خوشایندی صرف نخواهد شد. سون نات ناگهان قول داد :
- امشب خواهم آمد... پیراهن زرد رنگم را تنم می کنم؛ آن پیراهنی که گل های سیاه دارد...
او به سمت تخت خواب رفت و یکی از چمدان ها را گشود. برتیه در حالی که دست هایش را در جیب کرده بود از پنجره به بیرون می نگریست. باز هم از خود می پرسید که آیا در نهایت از گزارشی که قرار بود درباره سازه پل بنویسد راضی است. مجبور شد اعتراف کند که این آغاز بهتری از یک تحقیق منفی است. دومی یو از او پنهان نکرده بود که انتظار گزارشی در این جهت را دارد؛ و معروف بود که حافظه خوبی دارد. نزدیک جیپ، درست پس از ان که دوریو از او سن اش را پرسیده بود در فاصله یک لحظه چهره ای تضرع آمیز به خود گرفته بود. این خاطره باعث ناراحتی برتیه شد که برای زدودن آن، شانه هایش را بالا انداخت. این نوع افسوس ها به چه درد می خورد؟ سه سال در دکساه و پس از آن مدیریت یک کارگاه در یکی از شهرهای جنوب ویتنام. این آن چیزی بود که دومی یو به او قول داده بود. دو می یو در باره شهرهای وان وینگ (۲۲) و شاید هم ساوان ناکت (۲٣) صحبت کرده بود. در این صورت، زندگی با یک خقوق خوب ، تازه بدون در نظر گرفتن پاداش ها، لذت بخش می شد؛ او را به خانه متشخصان فرانسوی و بومی دعوت می کردند. آیا چنین چشم اندازی به گذراندن سه سال در دکساه نمی ارزید؟ برتیه بدون برداشتن نگاهش از پنجره ، گفت :
- یک سال دیگر، برای گذراندن مرخصی یک ماهه به سائیگون خواهیم رفت... آیا موافقی که چند روز به دماغه سن ژاک (۲۴) برویم؟
سون نات از خوشحالی فریاد زد. او هرگز دریا را ندیده بود.
- تو به من شنا کردن را یاد خواهی داد...با یک دیگر روی پلاژ دراز خواهیم کشید...
برتیه به جملات گزارشش فکر کرد. امروز بعد از ظهر به همراه مترور به پل باز خواهم گشت. اگر لازم باشد، تا شب آن جا کار خواهم کرد برای مهندس مسئول، گزارشی پر از جزئیات خواهم فرستاد. این نخستین گزارش مهمی است که در پایش امضای من قرار خواهد گرفت.
دو کامیون از میدانگاهی عبور کردند. کارگران بومی از روی آن ها به زمین پریدند و به سمت یکی از کلبه های بزرگ دویدند. سپس یک جیپ رسید که راننده اش یک فرانسوی مو طلائی بود. برتیه به ساعتش نگاه کرد و به طرف سون نات که در حال بررسی دقیق یک سینه بند ابریشمی سفید رنگ بود، بازگشت. او را در آغوش کشید.
- اگر میل داری چیزی بخوری، بونتا را صدا کن.
- نه. من تهوات (۲۵) که پیرزنی در بخش خدمتکاران است، صدا خواهم کرد.
- او را می شناسی؟
- وقتی تو رفته بودی، یک استکان چای برایم آورد. او از ده سال پیش در این جا زندگی می کند. دوریو را دوست نداشت. خوشحال است که او این جا را ترک می گوید. باید از او وحرف هایش بر حذر باشی... تهوات به من کفت که او بسیار زیرک است.
- او امشب از این جا خواهد رفت. چه زیرک باشد و چه نباشد...
برتیه دوباره به گزارش اش فکر کرد و با خود گفت آیا دوریو را به زندان خواهند افکند یا نه؟ در یک قضاوت منصفانه، او مستحق زندان بود.
سون نات صورت برتیه را در دستانش گرفته بود . بر آن بوسه های کوچک و تند می زد. برتیه که دستانش را دور کمر باریک و جنبنده او حلقه زده بود، او را از خود دور کرد.
- استراحت کن.
- مطالعه می کنم.
سون نات به همراه خود، شماری کتاب و مجله آورده بود. برتیه از علاقه سون نات به مطالعه خوشش می آمد. او بدون این که دقیقا چرائیش را بداند، این علاقه را دلیلی بر خوبی ذات او می دانست.
سون نات او را تا آستانه در همراهی کرد. کارگران بومی روی میدانگاهی رفت و آمد می کردند. همه آن ها کت و شلوار سیاه سنتی بر تن داشتند. به جز مرد بلند قد مو طلائی ای که پیراهنش تا کمر باز بود و نزدیک کامیون سیگار می کشید، سفید پوست دیگری در میان آن ها نبود. او به دیدار برتیه شتافت و خود را معرفی کرد :
- کوواکس. مسئول کارهای خاکی من هستم.
برتیه فکر کرد که می تواند با این مرد که از دیدن دو کارگر بومی که می کوشیدند دیگ بزرگ سوپی را بدون این که قطره ای از آن بریزد حمل کنند می خندید، بسازد.
- می گویند شما از پل بازدیدکرده اید؟
- بله. چه کسی به شما گفت؟
-اوه! این جا خبرها زود پخش می شود... کی باید آن را باز سازی کرد؟
- فکر می کنم ماه آینده. منتظر دستورات مرکز هستم.
چندین مرد اروپائی و دو مرد دورگه به نزدیک ترین کلبه، در بخش خدمتکاران وارد شدند. دوریو از کلبه خود خارج شد. او یک پیراهن هاوائیائی منقش به نخل های آبی و درختان آناناس سبز بر تن داشت.
کوواکس برتیه را به همراه خود برد. هنگامی که آن ها وارد سالن شدند، پرسنل فنی دور میز جا گرفته بود. همه به جز دوریو که با لبخند صندلی روبه روی خود را به برتیه نشان داد، از جایشان بر خاستند. ا. مراسم معرفی را با گفتن نام هریک از همکاران انجام داد.
- بورگوئن(۲۶)، حسابدار ما...دژانه (۲۷ )، مترور...
یک فرانسوی اهل جنوب فرانسه با سبیل های سیاه به نام کوست ( ۲٨) تنها فردی بود که در آن جمع مهربانی نشان داد؛ دیگران فقط به فشردن دست برتیه اکتفا کردند. او فکر کرد :"فقط کوست و کوواکس را می پسندم. دو مرد دورگه که مسئول استخدام کارگران بومی هستند نیز شاید زیاد ناخوشایند نباشند ولی وضعیت این جور آدم ها هیج وقت مشخص نیست. و اما آن های دیگر: از آن ها بدم می آید و فکر می کنم چندان به درد کار آینده ام نخورند." به آن ها نگاه کرد. کدام یک در دوز و کلک های دوریو شرکت کرده بود؟ مطمئنا رئیس مترورها و به احتمال زیادرئیس حسابداری. می ماند دو نفر دیگر. اولی مردی با لب های کلفت و پلک های چین افتاده که بنا ها را هدایت می کرد و دیگری یک روس با چشمانی موذی که داشت با تحقیر در باره یک معشوقعه قدیمی رئیس دهکده صحبت می کرد که در شهر بان-دوک (۲٩) به او عرضه کرده بودند.
مرد روسی پرسید :
- به درد هیچ کس نمی خو׳رد؟ زیاد هم بد ؍گل نیست...
دوریو شرح و تفصیل اورا که می خواست در باره آن زن آغاز کند قطع کرد و پرسید :
- آقای برتیه، همسرتان تشریف نیاوردند؟
- مسافرت او را خسته کرده بود.
خدمتکار با یک ظرف ژامبون وارد شد. دوریو از آن برداشت و ظرف را به طرف نزدیک ترین همسایه اش، مرد روسی، هل داد و گفت :
- متاسفم که خانم برتیه نتوانستند بیایند. باعث خوشحالی من می شد که او را دوباره زیارت کنم. می توانستیم خاطرات مشترکی را با یک دیگر زنده کنیم...
برتیه منتظر بود. مرد روسی سرش پائین بود و داشت گوشت مورد نظرش را از ظرف ژامبون بر می داشت.
- ... خاطراتی که متعلق به زمانی است که ایشان با استوار تابریک (٣۰) زندگی می کردند. این تابریک عجب مردی بود. به قدری سخاوت مند که دیگر نمونه اش پیدا نمی شود...
رنگ برتیه پریده بود. او کاملا صاف نشسته بود و مشت هایش را روی لبه میز گذاشته بود.
دوریو خود را روی پشتی صندلی اش انداخت و ادامه داد :
- ... به قدری سخاوت مند که عادت داشت زنش را به مهمانان یک شبه قرض دهد... بله...
برتیه چنان تند از روی جایش بر خاست که صندلی اش بر روی زمین غلتید. همه سکوت کرده بودند. تنها مرد روسی که مشغول خاراندن ریشش بود برتیه را از میان پلک های نیمه بسته اش می نگریست. دیگران روی خود را برگردانده یا روی بشقاب خود خم شده بودند. دوریو آرنج هایش را روی میز گذاشته بود. خدمتکار در حالی که ظرف پر از گوشت را می آورد، وارد شد. سکوت به قدری سنگین بود که وی شگفت زده واپس رفت.
- ... توجه داشته باشید که این جور همسرها جزو بدترین همسرها نیستند. بلکه کاملا بر عکس.
برتیه یک گام برداشت و سپس گامی دیگر. هنگامی که به گوشه میز رسید، دوریو که بدنش در هم فشرده شده بود، بالا تنه اش را صاف کرد و با یک پرش از جای خود جهید. برتیه چنان از نزدیک او رد شد که با او تماس پیدا کرد ولی به نظر نمی رسید که او را دیده باشد. از آستانه در گذشت، نزدیک بود از دومین پله بیافتد اما با تکان بازوانش در هوا، توانست تعادل خود را باز یابد. با گام هائی بی اراده و با چهره ای بی احساس از میدانگاهی گذشت و فقط هنگامی که شلیک خنده در کلبه پیچید، با گام های بلند و نا منظم و با حرکاتی کمی مضحک، شروع به دویدن کرد. به زحمت توانست در مقابل در ورودی کلبه از سرعت خود بکاهد و آن را با چنان حرکت شدیدی باز کرد که با همان خیزش به میان اتاق پرت شد. سون نات با مجله ای باز بر روی شانه اش روی تخت خواب دراز کشیده و به خواب رفته بود.هنوز صدای خنده هائی که در اثر بعد مسافت ضعیف شده بود و صدائی رعد آسا که بار دیگر در میان خنده ها گم شد، به گوش می رسید.
او به طرف تخت خواب رفت. دستش را روی گلوی همسر جوانش گذاشت و او را تکان داد. او از خواب پرید. برتیه فریاد زد :
- تو دوریو را می شناختی...
سون نات با دهان باز به نفس نفس افتاد. برتیه فریاد زد :
- به همین خاطر بود که نخواستی سر ناهار حاضر باشی. برای این بود... او را می شناختی... و استوار تابریک را چطور...؟
سون نات لرزید، پریشان شد و از تخت خواب پائین پرید. برتیه با دو گام بلند خود را به او رساند، موهای آشفته اش را گرفت و به طرف دیوار پرتش کرد؛ طوری که سرش سوت کشید.
- تابریک، هان؟ پس این واقعیت دارد؟ و او ترا به دوستانش عرضه می کرد... اعتراف کن... اعتراف کن...
برتیه او را از روی زمین بلند کرد و به شدت تکان داد. فریادی که از گلوی سون نات بر خاست به ناله احتضار آمیزی مبدل شد. کلمات رکیکی را به او نسبت می داد. کلماتی که برای نخستین بار به کار می برد. صدایش شکست ولی دوباره به صورت زیر شنیده شد. برتیه او را مانند عروسک خیمه شب بازی ای که مفصل هایش از یک دیگر جدا شده باشد، در دست هایش گرفته بود.
- مرا بگو که با یک روسپی ازدواج کرده ام... تازه می گفت که قبلا فقط با یک مرد همخوابه شده است...
سون نات با یک جست ناگهانی خود را از چنگ او رها ساخت و به سمت در دوید...برتیه سعی کرد او را نگه دارد ولی پاچه شلوارش پاره شد و در دستانش باقی ماند. سون نات پا به دویدن نهاد. برتیه چند گام به دنبال او برداشت ولی ناگهان باز گشت و با نگاهی دیوانه وار و سینه ای که مانند کوره آهنگری می سوخت، همچنان به گفتن ناسزا و جویدن کلماتی بی سر و ته ادامه داد. او به سمت یکی از صندوق ها رفت و تیر بار کوچک را برداشت، یک خشاب در آن گذاشت و به سمت در گام برداشت. خورشید به صورتش تافت. زن جوان بدون مهارت و چالاکی در جهت یکی از کلبه ها می دوید. برتیه یک رگبار به طرف او شلیک کرد. زن با بدنی که به سمت جلو کشیده شده بود باز هم چند گام دوید، سپس از پا در افتاد و بدن اش بر روی خاک سرخ فام در غلتید.
کسی با چنان شدتی فریاد زد که گوئی گلویش داشت پاره می شد.
- برتیه...
او به سمت صدا برگشت و دوریو را دیدکه در چارچوب در کلبه ایستاده است. برتیه به آهستگی به سمت او گام بر داشت. دوریو یکی از پله ها را پائین آمد. اما هنگامی که متوجه شد، دیگر دیر شده بود. یک گلوله شلیک شد . سپس یک گلوله دیگر. اما او با همان گلوله اول نقش زمین شده بود.
برتیه از روی جسد پرید. و در حالی که از زمزمه کردن کلمات نا مفهوم از میان دندان هایش باز نمی ایستاد، با همان گام های منظم از پله ها بالا رفت. داخل سالن شد که در آن هر کس به سوئی می دوید. او با آرامش گلوله ای پس از گلوله دیگر شلیک کرد.دو گام به جلو برداشت تا حسابدار را که در زیر میز مخفی شده بود بزند و کار مرد روسی را که خود را به سمت یکی از پنجره ها می کشید، به پایان برساند. او سینه خود را از مقداری شراب قرمز که در اثر پرتاب یک بطری به سوی اش روی آن ریخته بود، پاک کرد. در حالی که نسبت به کوچک ترین حرکات احتمالی حساس شده بود جسد های روی زمین در غلتیده را نگریست، با لب های جمع شده و با لوله تیربار به سمت بالا به دور خود چرخید. مردم در میدانگاهی می دویدند و ناگهان دیگر هیچ کس در آن جا نبود.
او مانند آدمی آهنی رو به آفتاب در حالی که پلک هایش را به هم می زد و چهره اش جولانگاه عبور موج های سریع بود، به پیش می رفت. "کثافت... هزار بار کثافت..." ناگهان جیغ های تندی به گوشش رسید. به شتاب سرش را بلند کرد و میمون را در بالای سکوی اش دید. تیر بار را به سمت او نشانه رفت و یک رگبار شلیک کرد. حیوان که آشفته شده بود، به جهیدن ادامه داد. او بار دیگر با حرکات کشیده ای که در اثر خشونت نا منظم شده بود، شلیک کرد. میمون از آن بالا به زمین افتاد، به یک سو خم شدو با جست و خیز های سریع و آشفته بر روی زمین در غلتید.
برتیه بار دیگر شلیک کرد، روی پاشنه اش چرخید و دور شد. او به آستانه در یک کلبه رسید، چرخی زد و با مشاهده شبح سیاهی که فرار می کرد شلیک کرد. صدای فلزی خشکی برخاست. خشاب خالی شده بود.
آن گاه در حالی که سلاحش را مستقیم در جلوی خود گرفته بود، در میدانگاهی بدون هدف خاصی به راه افتاد. ناگهان دانست دنبال چه می گردد. در حالی که دستش را برای حفاظت چشم های اش از انعکاس نور روی پیشانی اش قرار داده بود، زمین را با دقت نگاه می کرد. او فریاد زد :"سون نات...سون نات..." سپس متوجه لکه های خون تیره تر از رنگ زمین سرخ فام شد. به پیش رفت. لکه ها ناپدید شدند و دوباره ده متری جلوتر، پدیدار شدند. جسد در کنار جاده قرار داشت و رویش به طرف خورشید چرخیده بود. یک لکه بزرگ خون که در مرکزش به سیاهی می زد، روی بلوز سبز رنگ او گسترده شده بود.
جسد را با پایش هل داد و سپس در کنارش زانو زد. حالا دیگر سکوت کرده بود و لب هایش را با حرکتی تشنج آمیز می جوید. آن وقت، چنان که گوئی می ترسد با نوک انگشتانش چهره ای را که چشمان آن از حدقه خارج شده بود، لمس کرد، سپس به گونه ها، به دهان نرم آن دست زد و دست اش روی سینه لطیف آن تا شکمی که از زیر بلوز بیرون زده بود، لغزید، روی آن سنگین شد و گوشت بدن را با تمام انگشتانش مالش داد. فریاد زد :"سون نات!" و نامش را آهسته تر تکرار کرد. از جای اش برخاست و با تمام قدش بر جسد مسلط گشت، با پای اش آن را هل داد و سپس به عقب چرخید و به سوی میدانگاهی بازگشت. هر از چند گاهی می ایستاد، دست اش را روی صورتش می کشید، به شدت سرش را تکان می داد و سپس با گام هائی که کم تر از سابق محکم و سخت نبودند، ولی مانند کسی که نیروی اش به انتها رسیده باشد خم می شدند، به راه می افتاد.
رفت تا جائی که به کوزه ای رسید که نزدیک حمام قرار داشت. مقدار زیادی آب نوشید و ایستاد تا نفس اش را باز یابد. تیر بار کوچک اش را همچنان در زیر بازوی اش می فشرد. موتور خودروئی روشن شد و او با چشمانی هراسناک چرخید و به سوی پنجره به راه افتاد خود رو را دید که سرعت می گرفت و با به صدا درآوردن لاستیک هایش به سمت جاده منحرف می شد. تیربار کوچک به پائین بازوی شل شده اش فرو افتاد. با شانه هائی فرو رفته بی حرکت ایستاد و به میمون که هنوز در انتهای زنجیرش مختصر حرکتی داشت نگاه کرد. با خود گفت :"چه کسی می توانست آن ها را زنده بگذارد؟... چه کسی؟" آخرین کلمه را فریاد کشید. در اتاق چرخید، به دیوار برخورد کرد و مستقیما به سوی صندوق مهمات بازگشت. در حالی که با خود زمزمه می کرد خم شد، یک نارنجک برداشت و از اتاق خارج شد. اکنون دیگر میمون مرده بود و به یک توده سرخ فام در انتهای زنجیرش تبدیل شده بود. او به میدانگاه نگریست، چند گام به جلو برداشت و در حالی که در زیر آفتاب شکلک در می آورد پاهایش را از هم باز کرد و متوقف شد. ضامن نارنجک را کشید آن را بر زمین انداخت و خود را روی آن پرت کرد، به صورت گلوله چرخید تا آن را زیر شکمش حس کرد. نارنجک منفجر شد و در صدائی گوش خراش بدنش را تکه تکه کرد.
--------------------------------------------------------------------------------------
Jean Hougron (١)
Berthier (۲)
Paske (۳)
Durieux (۴)
Docsah (۵)
Domeilleux (۶)
Pak-Linh (٧)
Sunnath (٨)
Marinette (۹)
Sunnath Shantavong – Pierre Berthier (١۰)
Lesueur (١١)
Bountha (١۲)
Naré (١٣)
Bannoks (١۴)
Paksé (١۵)
کلبه به زبان ویتنامی Canha (١۶)
Soukhadine (١٧)
Bahn-Die (١٨)
Trung-Muah (١۹)
Pakang (۲۰)
واحد پول ویتنام جنوبی پیش از وحدت با شمال Piastre (۲١)
Ven-Vieng (۲۲)
Savannaket (۲٣)
Saint-Jacques (۲۴)
Thuot (۲۵)
Burguoin (۲۶)
Desjanet (۲۷)
Costes (۲٨)
Ban-Dok (۲٩)
Tabric (٣۰)
|