پرستات


علی اصغر راشدان


• تکرر ادرار پیر حاجی را درآورده بود. روزها باهاش کنار میامد، شبها دودمانش را به باد میداد. تو رختخواب دراز که می شد با شیوه های گوناگون حواسش را از مجرای ادرار دور می کرد. حمد و قل هوالله زیر زبانش پچپچه میکرد و بسم الله میگفت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ دی ۱٣۹۴ -  ۲۵ دسامبر ۲۰۱۵


     تکررادرارپیرحاجی رادرآورده بود.روزهاباهاش کنارمیامد،شبهادودمانش رابه بادمیداد.تورختخواب درازکه میشدباشیوه های گوناگون حواسش راازمجرای ادراردورمیکرد.حمدوقل الله زیرزبانش پچپچه میکردوبسم الله میگفت.صدمرتبه شیطان رالعنت میکردودورسرخودفوت میکرد.ده مرتبه گوسفندهای مسیح را تو سبزه زار ها می شمرد. هیچکدام کارگر نمی افتاد و از ترس عوارض بیخوابیهای بعدی خوابش نمی برد. زندگی خود را از اوایل جوانی مرور و رو صحنه های خوب و خوش گذرانیها تمرکز میکرد، در خود میگفت:
«انگار دیروز بود، عینهو باد گذشت و رفت. یاد اون روزا بخیر، یکه بزن لاله زارنو و کافه آقا رضا سیهلا بودیم. عجب کیفای اپیکوری میکردیما! هر شب جمعه یه میز درندشتو قرق میکردیم. میخوردیم، مینوشیدیم، روسیبیلامون دست میکشیدیم، حریف و بدخواه و شاخ وشونه کش می طلبیدیم. کو جیگری که عرض اندام کنه. با بروبچه ها یکه بزن لاله زار بودیم، هر جا پا میگذاشتیم تا زانو جلو پاهامون خم ورمیداشتند.
پیش ازبیرون زدن ازخونه به عیال میگفتم«امشب میرم قزوین چکامووصول کنم.»   
عیال میگفت«شب جمعه میری قزوین چشک نقدکنی؟خودتی!»
تشرمیزدم«فضولی موقوف!توخیلی چیزاحالیت نیست،بروبچه هاکارسازی کردن،معطلن برم ومهرموپای چکابزنم ونقدشون کنم.ضعیفه روبه این کارانیومده،بروبه کارای آشپزخونه ت برس.»
    خیلی اذیتش کردم.آه وناله هاش گریبونگیرم شدوحالاشب وروزمویکی کرده.مردن که شاخ ودم نداره،شباتاصبح چن مرتبه میمیرم وزنده میشم.»
    یادآوری این صحنه هافکروذکرحاجی رامغشوش میکرد.تورختخواب چندمرتبه شانه به شانه میشد.باصدای بلندآخ وناله میکرد.به خودش نهیب میزد:
«کجاهامیری!این فکرای عجق وجقی رودنبال کنی تابوق سگم خواب توچشمات نمیادکه!قرارشدروصحنه های خوش وعشقی تمرکزکنی.»
   تورختخواب نشست.دست،شانه وپائین تنه ش راتکان داد.اهن وتلپ کردوبلندشد،باخودگفت:
«یه مستراح برم که تاخوابم بردبیدارم نکنه لاکردار.چقدخوش خیالی حاجی،حالاحالاکوخواب!من بسم الله م وخواب شیطونه.تمومش زیرسراین عیال پاشکسته ست،اگه اونهمه سال روسینه ش نمیزد،ناله ونفرین نمیکردبه این شب تارگرفتارنمی شدم.نصیب گرگ بیابون نشه.گیرم رفتم مستراح،کوشاش!پاک شاشبند شده م.چیکه چیکه بیرون میادلامصب،انگارمیخ تولوله شاشم فروکردن.بپکی بخت بد.واسه چی میباس من بخت برگشته گرفتارمرض شاش بندی بشم!جزجیگرزدنای عیال آخرش کارخودشوکردونسلموگذاشت کف دستم! اونهمه نفرین نکرده بوداینهمه خواب وبیداری مادرموبه عزام نمی نشوند.»
   لند لندکردورفت دستشوئی،بازوروسوزش چندچکه شاشید.خم برداشته برگشت ودوباره تورختخواب درازشدورفت سراغ خاطرات خوش گذشته ش،درخودگفت:
«راستی عجب عشقی کردم تواون هتل آلمان.یاروناکس خیلی ناتوبود.ازاول به یادش بیارم،شایدخواب لاکرداربیادتوچشمام.یه اطاق تویه هتل گرفته بودم.تیکه هه روتولابی هتل تورکردم.پوست سفیدش عینهوماه میدرخشید.اونقده عشوه اومدکه پاک کله پا شدم.خیال کردم مثل تیکه های ایرونی بایکی دوتافیش راضی میشه.تاخرخرش ویسکی بالاانداخت،بخوردمنم داد.حسابی کله پام که کردرفتیم طبقه بالاتواطاقم.ازپیش تجربه داشتم،تارفت دستشوئی کیف پولموگذاشتم زیربالشم.
برگشت وتاخروسخون کیف کردیم.آفتاب بالااومده بود،بایه دنیاعشق همه جاموغرق بوسه کردورفت.هنوزمست وخراب بودم.تاعصرخوابیدم.بیدارشدم ورفتم زیردوش،برگشتم ولباس پوشیدم.رفتم سراغ زیربالش،دیدم جاتره وبچه نیست.توعالم بیهوشی مستی کیفموباتموم پولام اززیرسرم بیرون کشیده ورفته بود.دستم به هیج جابن نبود.ازهتل به یکی ازبچه هاتلفن زدم وگفتم یه ریال ندارم وفوری پول حواله کنه.خارجیای خوش خط وخالوحسابی شناختم،پشت دستموباسیگارسوزوندم که همون خارج رفتن واسه هفت پشتم بس باشه دیگه.»
    چشم های حاجی بامروراین خاطره خوش گرم شدوخوابش برد.یک ساعت نگذشته فشارمثانه بیدارش کرد.بلندشدورفت دستشوئی،چندچکه شاشید،برگشت ودرازشد.چندبارشانه به شانه شدوخوابش برد.بازیک ساعت نگذشته بیدارشدوراه دستشوئی راپیش گرفت.وسط راه نگاهش راروبه سقف گرفت وبادردنالید:
«آق خدا!خواب بزرگترین نعمتیه که به آدمادادی،چی گناهی کرده م که اینهمه عزابم میدی!تاچشمام گرم میشه ازخواب میپرنیم!من که رفتم مکه وتوبه کردم.مکه وتوبه موقبول نداری؟بیشترآدماتودوره جوونیشون عیاش وخطاکارن،مگه خودت نگفتی درخونه ت واسه تموم توبه کاراوازه؟من که تومکه صددفه باصدای بلن گفتم غلط کردم،توبه کردم،دیگه دست ازپاخطانمیکنم!دیگه م دست ازپاخطانکردم.چیکارکارکنم که چن ساعت خواب آروم داشته باشم؟نوکرتم،غلام تموم فرشته هاتم،به شیطونت بگودست ازسرم ورداره،راحتم بگذاره،تووتموم دارودسته ت ولم کنین،بگذارین شبی چن ساعت بخوایم.اگه گوش کرتوبه خواسته هام کنی ازدین برمیگردم آ!میرم گبرمیشم.وصیت میکنم نعشمم آتیش بزنن وتوکوره بسوزونن آ!آگه آرومم نگذاری ازریشه کافرمیشم آ!ببینم میتونی این بنده خالصتم ازدرگاهت برونی....»
    عزوجزهای حاجی افاقه نکرد.فرداش باچشمهای درخون نشسته رفت پیش دکترمجاری ادراروکلیه.دکترکلیه هاوغده پرستاتش راسونوگرافی ومعاینه کردوگفت:
«خوشبخانه کلیه هات سالمند.غده پرستاتت خیلی بزرگ شده،کیسه مثانه ت راازریخت انداخته،کج وکوله وکوچکش کرده وهرنیمساعت بایدتخلیه شود.بایدعمل کنی.»
«خداباحکمتش هرچیزی روسرجای خودش گذاشته.اگه قراربودتراش داده بشه،خودش ازاول این کارو میکرد.»
«پرستاتت فعلاخوش خیم است،به مرورعفونی میشودوممکن است بدخیم شودوکلیه هاتم خراب کند.اختیارباخودت.»
«عمل نمیکنم دکتر.چی بخورم،چی واسه ش خوبه وچی بده؟»
«زغاله اخته وتخم کدوزیادبخور.دودودم وسیگارنکش وازنوشیدنی الکلی پرهیزکن.درمان اصلی عمل است.»
«قرص بده دکتر.»
«قرص معالجه قطعی نیست.تامیخوری خوب است،بعدازقطع کردن بازهمان آش است وهمان کاسه.راه اصلی عمل است.»
    به خانه که برگشتندزنش گفت«ازعمل پرستان میترسی،اماواگرای دیگه م بهانه ست،حاجی.»
    حالادیگرنوبت زنش بودکه هارت وهورتهای گذشته حاجی راتلافی کند.همه چیزحاجی قاطی شده بود،ازپس اداره خودش برنمیامد.زمینگیروذلیل زنش شده بود.میدانست اگریک روزکمکش نکندودستش رانگیردزرتش قمصوراست.رواین ملاحظات دست پائین رامیگرفت،مستقیم وغیرمستقیم مجیزش رامیگفت.هرازگاه که بیخوابیهای شبانه ودردهای گوناگون مفصلی کلافه ش میکردوفرصتی پیدا میکرد،سرش رارودامن زنش میگذاشت،چندقطره اشک میریخت وزمزمه وارطلب بخشش میکرد:
«چن جاتوعمل کردی، سالم ترازمن نیستی،اینهمه دردبیدرمون منم واسه ت شده قوزبالاقوز،شرمنده تم،ملکه جونم.»
«اینهمه سال واسه ت خرحمالی کردم وزوربهم گفتی،کناه تموم بیماریهام به گردنته.ازت نگذرم،بعدمرگتم هم نشین شدادوفرعون میشی.»
«بیشترآتیشم نزن،توهمین دنیاشبانه روزدارم تاون پس میدم،دنیام ازآخرت فرعون وشدادم بدتره.شبانه روز چن مرتبه دستاتومی بوسم،اشک میریزم وعذرگذشته هامومیخوام.یه کم خانوم باش دیگه.این آخریااگه ازم نگذری میباس برم خودموزنده به گورکنم.ملکه جونم.»
«خیلی خب حاجی اینقده زنجموره نگن دیکه،اشکمودرآوردی!»
«بهم بگوازم گذشتی وبااینهمه دردومرض تنهام نمیگذاری.»
«به یه شرط قول میدم گذشته هاتوندیده بگیرم وتاروزآخرمثل همیشه بهت خدمت کنم.»
«روچشم،توجون بخوا،کیه که بگه نه. شرطت چیه ملکه جونم؟»
«سنداین خونه سه طبقه روبه اسم من منتقل کن.یه مقدارازپولائیم که اونهمه سال ازراه کلاورداری، خرید وفروش دلاروسکه وقاچاق طل تلنبارکردی بریزبه حسابم.بعدازاینم دربرابرامرونهیام نتق نزن.»
«ایناکه خیلی شاقه،یه کم کوتابیا،این کارارونکنم چیکارمیکنی،ملکه جونم؟»
«پوست کنده بگم،اینهمه دردومرض وبیخوابیای شباچارروزدیگه جوری زمینگیرت میکنه که باعصام نتونی بری مستراح،اونوقت به جرم بی پدرومادربازیای اونهمه سال دستتوکه نمیگیرم هیچ،باخاک اندازمیندازمت توکوچه.»
«اینجوردل گرمی بهم میدی؟دیگه بی تویه روزم نمیتونم زندگی کنم.»
«پس بایدهمین فردابریم محضروبانک واسه نقل وانتقال خانه وپولا»
«اگه قسم بخوری فردامیریم محضروبانک.تموم هستیم به اسم ودست توم که باشه انگاردست خودمه، میباس تومحضریه دست خط بدی که تاآخراین چن صباح دیگه زندگیم دست ازکمک بهم ورنمیداری،ملکه جونم.»
«باشه،دستخط محضری میدم.حالاواسه چی تن به عمل پرستات نمیدی؟»
«باباشیکم آدموتیکه پاره میکنن،ملکه!»
«اشتباه میکنی حاجی،بادکترحرف زدم.حالادیگه عمل پرستات عینهویه آب خوردن شده.»
«چیجوری عینهویه آب خوردن شده؟»
«یه میله ازتومجرای ادرارمیرفستن کنارغده پرستات وبااشعه لیزردورتادورشومیتراشن،دوروزواسه خاطرجمعی توبیمارستان تحت نظرت میگیرن،بعدش میگن برودنبال زندگیت.»
«ازایناش گذشته،شنفتم آدمی که پرستاتشوعمل کنه پاک ازمردی میفته،ملکه جونم!»
«چل واندی سال بسته دیگه،گورپدرهرچی مردیه.»
«چی؟مردی که ازمردی بیفته وشب جمعه نداشته باشه واسه زیرتیغ تبرخوبه!.....»