B B C
بی بی سی


لقمان تدین نژاد


• چند دقیقه بعد از اینکه عبدحسین نماز مغرب عشایش را تمام کرد رادیو لندن شروع کرد به پخش موسیقیِ بین دو برنامه تا برنامه‌ی فارسی شروع بشود. هرشب قبل از اینکه به پشت بام ها برویم و یکی دوساعت تکبیر بگوییم و شعار بدهیم اول به رادیو لندن گوش میدهیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۷ دی ۱٣۹۴ -  ۲٨ دسامبر ۲۰۱۵


 
صدای پرقدرت گوینده‌ی مرد همچنان اتاق را پر میکرد، «تهران امروز برای چندمین بار در هفته های اخیر به صحنه‌ی نمایش خشم مردم علیه امپریالیسم جهانی به سرکردگیِ آمریکای جنایتکار تبدیل شده بود. توده های میلیونی یکصدا خروش برداشته بودند، یانکی‌ها گورِ خود را گُم کنید. . . خیابانهای تهران از همصدایی های کوبنده‌ی ملت مبارزِ ایران به لرزه در آمده بود. . . »
صدای عبدحسین از پای لوله‌ی گوشه‌ی حیاط آمد که داد زد، «خفه کن اون صدا رو. . . » من به رعایت بزرگ کوچکی صدای رادیو را کمی پایین آوردم. گوینده همچنان به گزارش خبرگزاری تاس از تهران ادامه داد، «توده های میلیونی با بالابردن پلاکاردهایی مانند، ایران برای ایرانی. . . ، دست آمریکایی‌ها از کشور ما کوتاه. . . ، مستشاران نظامی به کشورتان باز گردید. . . ، ما مدرسه میخواهیم نه فانتوم. . . ، و یا، همگام با آیت‌الله خمینی پیش بسوی استقلال و عدالت اجتماعی. . . ، خواستهای برحق خود را به گوش هیئت حاکمه‌ و حامیان آمریکایی آن رساندند. . . »
عبدحسین هنوز پایش را از عَتّابه در به داخل نگذاشته بود که داد کشید، «پَ نه میگم اینو خفه کن یتیمِ سرخور؟» هنوز ریشِ تُنُک او از آب وضو خیس بود. من دیگر طاقت نیاوردم گفتم، «گَگَه، اولاً یه راه بیشتر نگفتی، دوماً خو چه عیبی داره ببینیم رادیو مسکو هم چی میگه. هنوز ربع ساعت مونده به رادیو لندن. والله به پیغمبر. . . ، وِیه. . . !» عبدحسین بیشتر عصبانی شد داد کشید، «چقدر زبون درازی میکنی تو؟ وقتی بهت میگم بزار رو رادیو لندن بگو خوب اینقدر یکی بدو نکن.» و در همانحال رادیو را به وَجَر از دست من بیرون کشید و ایستگاه را با عصبانیت چرخاند گذاشت روی رادیو لندن. هنوز بیشتر از یک ربع ساعت مانده بود به برنامه‌ی فارسی و در حال حاضر داشت به یک زبان ناآشنا حرف میزد.
عبدحسین تا داشت مُهر را میگذاشت روی زیلو و تا فرض ببندد به نماز بلند بلند غُر زد، «میدانم کی بد راهِت کرده. . . به پیغمبر اگر یک دفعه دیگه بفهمم که باز رفتی پای منبر این بد توده‌یی تا میخوری میزنمت. خدا بسر شاهده اگر به حُرمت خاله نبود میدونستم چکارش می کردم ولی حیف که نمیشه. . .» البته عبدحسین از بچگی همیشه از مجید بدش می‌آمد و همیشه باهم دعوایشان می شد و باهم قهر بودند ولی از پیرارسال که مجید قبول شده بود ریاضیِ دانشگاه جندیشاپور دیگر با او خیلی بدتر از سابق شده بود مخصوصاً که در عرض یکی دو ماه شده بود یک کمونیست دو آتشه. حالا مجید تا دوسال دیگر می شد دبیر ریاضی. سربازی هم که می رفت افسر می شد اما عبدحسین هرروز باید بلند می شد می رفت دم دکان تا شب.
به این برادرِ ما هیچ نمیشود بگویی. پریروز وقتی همینطور الکی الکی توی حرفهام از دهنم در آمد که سر نانواییِ مش حبیب آقای سعیدی دبیر فیزیک با آقای ملاوی کارمند شهرداری حرف می زده و بین حرفهایش گفته، «این ملت بعدها میفهمه آیت‌الله بی.بی.سی چه بلایی به سرشان آورده» داشت از عصبانیت منفجر میشد. داد زد، «به پیغمبر همین الان بِرَم تخت و تالونشِ بهم بریزم نشونش بدم با کی طرفه، مرتیکه‌ی بی‌ناموس، زن قحبه، شاه پرست، سازمان امنیتی. . .» و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد، «عرق خورِ بی ناموس، خوبه چند بار ببینمش مثل یک دزد از دکان مَحْمَد لوشه در آمده بطر عرق زیر بغلش توی پاکت؟ دخترای گونِش تا همین چندماه پیش هنوز سر پَتی می رفتند دبیرستان قابل دو متر پارچه نبودند بیاندازند سرشان که جوانان تحریک نشوند، حالا آمده علیه انقلاب سم پاشی می کنه، بی ناموس. . .» بعدا که کمی آرام تر شد گفت، «صبر کن خدمت همشون میرسیم. تک تک اینها را میشناسیم. پرونده‌ی همه‌شون دستمونه.» و باز ادامه داد، «میدونیم کی کیه. ولی فعلا وقتش نیست. بهم میرسیم. فقط صبر کن. خودت میبینی»
عبدحسین، درست است حق بزرگی به گردن من دارد، اما بنظر من خیلی تند میرود با مردم. مادر همیشه شکایت می کند میگوید، «انگار عَصّ ِجنگی خورده.» عبدحسینی که همیشه می خندید، زیبایی اندام کار می کرد، سریعترین فوروارد بود، گُلهای تیم جاویدان را همیشه او می زد، می‌ایستاد سر راه دختران دبیرستان ایراندخت متلک می گفت باهم دیگر لاس می زدند می خندیدند، عید نوروز می رفت اهواز «آتشها» می آمد با لذّت از خانمهای آنجا تعریف می کرد، بعد از عید میرفت با همکلاسی ها سردشت چادر می زد، در عرض یکی دوماه تبدیل شد به یک آدم همیشه اخمو عصبانی که با همه چیز و عالم و آدم سر جنگ داشت.
قشنگ یادم هست که عبدحسین از کی عوض شد. طوری شده بود که وسط روز وارد حیاط می شدی صدایش را از توی اتاق می شنیدی که داشت نمازِ مستحبی میخواند با قرائت. حتی افتاده بود به یادگرفتن عربی و قرآن. روزهای دوشنبه را طبق رهنمودهای آغا روزه می گرفت، همیشه ساکت بود و راه که می رفت با کسی سلام و علیک نمی کرد. سرش همیشه پایین بود که یکوقت نگاهش نیافتد به زنها و دخترهای توی کوچه و خیابان.
لامصّب یک روز هرچه مجلّه ستاره سینما و تهران مصوّر و سیاه و سفید و اطلاعات هفتگی دید گوشه و کنارِ خانه همه را ریخت رویهم زیر درخت کُنارِ وسط حیاط روی آنها نفت ریخت کبریت کشید زیرشان. چرا چون به نظر آقا نگاه کردن به عکس سوفیالورن و بریژیت باردو و فروزان و اندام ستاره ها و زنهای خوشگل معصیت دارد و آن دنیا میلِ داغ می کنند توی چشم آدم. من گفتم ولی من شنیده‌ام نظر زدن به زنهای کفّار و حتی جماع با آنها مُباح است. عبدحسین با عصبانیت جواب داد، «یتیمِ سرخور تو باید هرچی من میگم حرف بیاری سرِ حرفم؟» و باز داد کشید، «تو که از آقا قاضی آیت‌الله تر شدی ببینم وقتی حضرت علی میگه زن لشکر شیطانه، گفته زنِ خارجی، گفته زنِ ایرانی، گفته زنِ هندی؟ گفته زن. . . والسلام. تو هم اینقدر حاضر جوابی نکن.» بعد یک مجله دیگر انداخت توی آتش، سرش را یک لحظه از دودی که از مجله بلند شده بود کنار کشید و گفت، «میگی نه برو مسجد مسئله تو از آغا بپرس.» چقدر دلم سوخت از آنهمه مجله که رفته بودم کیلویی خریده بودم با پول خودم.
دیشب باز رفته بودیم بالای پشت بام برای تکبیر گفتن هم برای انقلاب و هم برای ترساندن سربازان پشتِ کوهی که چادر زده بودند وسط فلکه. دیدیم بر خلاف همیشه که شعارها از محله جیقِ‌جاق و صحرا به در گرفته تا چولیان و سیاهپوشان همه از دم الله‌اکبر بود و نوحه های تاسوعا عاشورایی، از یک پشت بام محله‌ی صحرا به در صدای چند نفری می آمد که شعار میدادند،
«کارگرِ نفتِ ما، حامیِ سرسختِ ما»
«درود بر کارگرِ مبارز»
«اتحاد، مبارزه، پیروزی»
یا بجای اینکه بگویند،
«جان فدا میکنم در ره دین نبی، وای حسین وای، وای حسین وای »
و مثل بقیه ملت شِرپ شِرپ هی محکم سینه بزنند، با حرارت شعار میدادند،
«جان فدا میکنم در ره آزادگی، مرگ بر این شاه، مرگ بر این شاه.»
عبدحسین ایستاد کمی گوش داد و بعد مثل اینکه تصمیمی در سر داشته باشد گفت، «هِل عَمون، بذار به این منافقین یه درسی بدم که تا عمر دارند فراموش نکنند.» و در حالیکه داشت به طرفِ رِیه‌ی پشت بام همسایه می رفت اضافه کرد، «من الان به این کمونیست ها نشان می دهم کی مادرش پسر زاییده.» توی آن تاریکی و بی برقی با چالاکی از بالای رِیه پرید توی پشت بام همسایه و بام به بام رفت تا تمام خانه های محله. بعد از مدتی دوباره برگشت به پشت بام خودمان با یک عده از بچه های محل و چندتا از بچه های محله‌ی مسجد. نمیدانم چه قراری گذاشته بود که وقتی شروع کرد به شعار دادن تمام پشت بامها تا چند محله آنورتر یکصدا و با حرارتی بیشتر از همیشه با او همراهی می کردند. روح تازه‌یی پیدا کرده بودیم. صدای ما چندین برابر بلندتر و پرشور تر و محکم تر از همیشه بود،
«راه ما راه علیست، برو گم شو کمونیست»،
«راه ما راه علیست، برو گم شو کمونیست»
صدای شعارهای ما بدون اغراق تا چند محله آنورتر می رسید،
بعد از چند دقیقه‌یی از یکی از پشت بامها شعار آمد،
«راه ما راه حسین ابن علیست، برو گم شو کمونیست»،
«راه ما راه حسین ابن علیست، برو گم شو کمونیست»،
که مثل این بود که پیغام را حالا دو قبضه می فرستادیم برای کمونیست ها اگر شعورشان می رسید. شعار میدادیم،
«حزبشان حزب هَچَل، رهبرشان لنین کَچَل»،
«حزبشان حزب هَچَل، رهبرشان لنین کَچَل»
و خیلی شعارهای دیگر.
کمونیست ها فقط یک شعار بلد بودند، «اتحاد، مبارزه، پیروزی»
و ما تمام پشت بام های محله مسجد همصدا با عبدحسین جواب می دادیم، «اتحاد، دلهره، شَوادون»،
آنها باز می گفتند، «اتحاد، مبارزه، پیروزی»
ما به دنبال عبدحسین جواب میدادیم، «اتحاد، شاش بر خود، سوراخ موش»
و هربار تمام پشت بام های اطراف باهم هِرهِر به آنها می خندیدیم. عبدحسین می گفت، «مادر قحبه ها شهیدا رو ما میدیم اینا قایم میشن ته شوادون ها کتاب می خوانند. حالا هم میخوان انقلاب را بدست بگیرند، بیاه. . . » و دستش را از آرنج به بالا حواله داد به کمونیست ها. ما باز هم هِرهِر خندیدیم.
کمونیست ها اما از رو نمی رفتند و هنوز شعار می دادند. ولی بپرس اگر غیر از خودشان نیم نفر دیگر هم از تمام شهر دویست هزار نفری باهاشان همراهی میکرد، تا بگویم نه. ما منتظر می شدیم شعارشان که تمام می شد همه باهم شروع میکردیم به هو کردن و تیز دادن (یا بقول عَجَم ها شیشکی در کردن). کمونیست ها حسابی کِنِف شده بودند و صدایشان بعد از مدتی خفه شد. دُمشان را توی آن تاریکی و بی برقی گذاشتند روی کولشان و گم شدند پی کارشان. آنقدر آنشب به کمونیست ها خندیدیم که حد نداشت. از آن شبهای بیاد ماندنی بود. حسابی تفریح کردیم. البته هرشب تفریح بود و ما را از یکنواختی در می آورد اما آن شب خیلی بیشتر از شبهای دیگر کِیف کردیم.
صدای کمونیست ها را که خفه کردیم عبدحسین به مسخره گفت، «گمان کنم دختر و پسر همه قاتی هم رفتند قایم بشوند توی شَوادون بنشینند چایی و پرتقال بخورند فاسدهای بی ناموس. . .» بعد از زبان مهندس پورصوفی تعریف کرد که این کمونیست ها تا یه چیزی بهشان بگی مینشینند بررسی میکنند از روی کتابهایشان، می گفت یه چیزی دارند بنام جمع بندی و باز مسخره شان کرد. می گفت مهندس پورصوفی می گوید اینها را اگر رو بدهی و جلوشان را از همان اول محکم نگیری می خواهند پرچم سبز قولو لااله الا الله تفلحوی پیغمبر و آغا خمینی را از دست جوانها بگیرند بجایش پرچم داس و چکش ستاره‌ی لنین را بدهند دستشان و باز مسخره‌شان کرد و یک حرکت غیر اخلاقی نشان داد با دست و پیش کناره‌اش که دوست ندارم در اینجا تکرار کنم. اما بعد از چند لحظه قیافه‌ عبدحسین جدی شد و گفت، «من تا فردا در میارم اینها کیا بودند آمده بودند خانه‌ی این سیّد جد به کمر زده‌ی کمونیستِ بی غیرت با اون دخترای گونِ بی حجاب.»
چند دقیقه بعد از اینکه عبدحسین نماز مغرب عشایش را تمام کرد رادیو لندن شروع کرد به پخش موسیقیِ بین دو برنامه تا برنامه‌ی فارسی شروع بشود. هرشب قبل از اینکه به پشت بام ها برویم و یکی دوساعت تکبیر بگوییم و شعار بدهیم اول به رادیو لندن گوش میدهیم. تنها جایی است که می شود شرح دقیق تظاهرات شهرهای مختلف و شعارها را گوش کرد. از همه مهمتر رادیو لندن تنها جایی است که میتوانیم سخنرانی ها و رهنمود های «آغا» را گوش بدهیم.
بعد از شنیدن رادیو لندن حقا که نیروی تازه‌یی پیدا میکنیم ، با حرارت بیشتری شعار می دهیم، امیدواریمان به پیروزی انقلاب اسلامی صدبرابر می شود و برای یک هفته شارژ هستیم. بعضی از بچه ها از همین برنامه های رادیو لندن و شنیدن صدای آغا آن چنان انگیزه‌یی پیدا می کنند که حساب ندارد. چند روز پیش محمدرضا و عظیم رفته بودند سر فلکه یخه هایشان را باز کرده بودند برای سربازان پشتِ کوهی مستقر در میدان و داد زده بودند، اگر شما مَردید این سینه‌ی ما و آن هم ژ-۳ های شما. بزنید اگر راست میگویید. دکاندارهایی که دیده بودند تعریف می کردند که سربازها و فرمانده جوخه همینطور مانده بودند هاج و واج نمیدانستند چه بگویند تا که یک نفر از کاروانسرای شاکریان آمده بود بیرون بهشان غیظ کرده و نهیب زده، «برین از اینجا، برین پی کارتان، رد شین بینم، رد شین بینم.» و فرمانده جوخه از او تشکر کرده بوده است.
عبدحسین یک ضبط صوت گذاشته است همیشه آماده که صدای آغا را ضبط می کند. او همان شبانه هنوز برنامه‌ی رادیو لندن تمام نشده نوار را از خانه می برد بیرون با خودش می دهد به کسانی که در این شرایط بهتر است اسمشان را نیاورم. خیلی دیگر از جوانان شهر ما هم همین کار را میکنند. هر شبی که رادیو لندن مصاحبه‌ی آغا را پخش می کند فردایش کاسِت های او بین همه مردم دست بدست میشود. این غیر از متن سخنرانی های اوست که از روی نوارها پیاده و پُلی کپی میشود. من خودم دسته دسته پُلی کپی ها را می گیرم از عبدحسین یا بعضی وقتها از غلامعباس یا عبدمحمد، می برم وقت نماز مغرب عشا می گذارم توی مستراحها یا روی خواجه نشین های مسجد جامع و میان‌درّه و صَح‌صَحه و دروازه و جاهای دیگر.
چند شب پیش که عبدحسین داشت صدای آغا را از رادیو لندن ضبط میکرد نوار گیر کرد. هَلَه-پِرتونی بلند شد دستپاچه اولین نواری را که دم دستش پیدا کرد گذاشت توی ضبط. نوار سوسَن بود که من چقدر دوست داشتم و قبل از اینکه انقلاب اسلامی شروع بشود شبانه روز گوش میدادم سیر نمی شدم. عبدحسین تا حالا هرچه نوار داشتیم از مانده و سوسن گرفته تا روحپرور و داوود مقامی و جِبِلّی و آغاسی، یکی یکی گرفته و سخنرانی های آغا را رویش ضبط کرده است. فکر کنم بزودی حتی یک نوار هم از خواننده های مورد علاقه‌ی من توی این خانه باقی نماند. خود عبدحسین هم این خواننده ها را خیلی دوست داشت قبلا. تا همین چند ماه پیش قبل از اینکه عوض بشود هروقت از کوچه رد میشد همیشه داشت بلند بلند جومه نارنجی آغاسی را میخواند یا سر پل دِس-پیلِ مانده و مثل آنرا و با دوچرخه ویراژ می داد توی کوچه.
بیشتر از همه مادر نگران تغییر ناگهانیِ رفتار عبدحسین است. گوهر زن همسایه همیشه مادر را تشویق می کند که برای او کار خیری صورت بدهد اما فقط من دلیل تغییر رفتار او را میدانم. معلوم نیست تَش و تایش با زن گرفتن بنشیند. نمیدانم. شاید هم خوب باشد. بس که مهندس پورصوفی او را پر کرده است از قرآن و جهاد و شهادت و جنگ با کفار و مشرکین. از خیلی وقت پیش کتاب های دکتر شریعتی را دیده‌ام که توی چمدان قایم کرده است زیر لباسها و خرت و پرت های دیگرش. لای کتابها اعلامیه های سازمان مهدویون و زندگینامه‌ی شهید سبحانی را قایم کرده است. عبدحسین فهمیده است که من می دانم ولی به من اعتماد دارد.
عبدحسین میگوید کار خداست که در یک چنین موقعیتی نمیدانیم از کجا یک رادیو لندنی پیدا شده که گزارشات مشروح انقلاب و سخنرانی های آقا را هنوز تمام نشده به گوش ما می رساند. میگوید، «هیچ فکر کردی اگر رادیو لندن نبود چقدر طول میکشید تا رهنمود های آغا می رسید به گوش ما، از این کشور به آن کشور به این کشور جاسازی بشود توی کامیونهای باربری تا برسد به ایران؟»
من که خودم نوکر رادیو لندن هستم و تک تک گوینده ها و خبرنگاراش. من خودم هروقت صدای گوینده بلند میشود نمیتوانم یک جا بند بشوم. همیشه عبدحسین عصبانی میشود گاهی داد میکشد سرِ من، «دِ یه جا بشین یتیمِ سرخور من بفهمم چی میگه.» منِ خاک بر سر تا چند ماه پیش اگر میگفتی خمینی، العیاذ بالله فکر می کردم خوردنی است. البته نه فقط من، تمام همسایه ها و دکاندارها و همکلاسی ها و دبیرهای ما همه از این دستور بودند. کسی نمیدانست خمینی کیه. اگر رادیو لندن نبود که آغا را به ما بشناساند تعارف که نداریم من هنوز همان خر بودم و دو کیله جو، اما امروز که آگاه شده‌ام اگر یک شب به سخنرانی های آغا گوش ندهم دق میکنم. هروقت از رادیو لندن خبر تظاهرات میلیونیِ مردم را در تهران و تبریز و اصفهان و یزد و شهرهای دیگر میفهمم و هروقت تفسیر میدهد که دیگر کَلَک شاه کنده‌ست و پیروزی اسلام و انقلاب ردخور ندارد چنان شوری می افتد توی دلم که نزدیک است همان لحظه بلند شوم بروم سه راهی بیاندازم توی سربازای وسط فلکه. دلم میخواهد بروم شهرداری، اداره فرهنگ، عمران خوزستان، ثبت احوال، و تمام ادارات را منفجر بکنم هرچه زودتر کَلَک شاه ملعون و حکومت ضد قرآن او را بکنم. تمام شب این پهلو آن پهلو می شوم.
عبدحسین میگوید، «بقول مهندس پورصوفی فقط بعدها معلوم میشه که رادیو لندن چه خدمتی به انقلاب اسلامی کرده و خودش نفهمیده، اصلا تاریخ ایران را همین رادیو عوض کرده.» میگوید، «الان رادیو لندن مثل اینست که انقلاب اسلامی خودش یک رادیو داشته باشد از خودش.» میگوید، «ایکاش رادیو لندن برنامه های روزانه‌اش را بیشتر پخش می کرد که انقلاب هرچه سریعتر پیروز بشود که ما اینقدر شهید ندهیم.»
به تخمین عبدحسین در این چندماهه از دی ماه پارسال تا الان شاه خائن بین ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار نفر را شهید کرده است. در همین شهر خودمان آنقدر که ارتش، و سازمان امنیت انقلابیون مسلمان را به شهادت رسانده‌اند دیگر قبرستان شهید‌آباد جا ندارد. سازمان امنیتی ها همیشه می‌ایستند دم مسجد ها از هرکس که می رود نماز اول وقت میخواند عکس می گیرند. فرداش هم می بینی طرف دستگیر شده دیگر نه از زنده‌اش خبری هست نه از مرده‌اش. هر چند شب یکبار از طرفهای قبرستان ولی آباد صدای تیراندازی می آید. بارها و بارها سرهنگ افراسیابی را دیده‌اند که از تاریکی قبرستان آمده بیرون در حالیکه داشته هفت تیرش را توی غلاف می کرده. به نظر من تعداد شهدای مسلمان از ۱۵۰ هزارتا خیلی بیشتر است اما صدایش را در نمی آورند که مردم نترسند.
برنامه‌ی فارسیِ رادیو لندن که شروع شد بعد از اهَّم اخبار سخنرانی آغا از نوفل لوشاتو پخش شد. من یک طوری شده‌ام که تا صدای آسمانیِ آغا را می شنوم با آن لهجه‌ی خودمانی و آن صداقت و افتادگی، آن بزرگواری، آن سعه صدر، آن اثوه ایثار، بی اختیار اشک از چشم هایم شروع می کند به سرازیر شدن. چنان منقلب میشوم که حرفهای او را یک خط در میان می فهمم و تمام فکر و ذکرم می رود سرِ شهادت در راه قرآن و اسلام و انقلاب اسلامی، در راه احیای عدالت صدر اسلام، عین وقتی که خود پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم بود و دنیا را غرق کرده بود در عدالت اسلامی، در راه گرفتن حق مستضعفین، در راه پاک کردن جامعه از فسادهای غربی، در راه حفظ ناموس، در راه احیا و اجرای شریعت مقدس اسلام.
رادیو لندن همانطور که هنوز داشت سخنرانی آغا را پخش میکرد من در افکار خودم بودم و آغا با آن لحن روحانی خودمانیِ خود ادامه داد، «. . . وقتی که تمام مجله نویسا رفتند ایران و تماشا کردند این مسئله را که در ایران واقع شد. . . مرد و زن و بزرگ و کوچک حرفشان اینَه که ما این شاه را نمیخواهیم.»
من عاشق حرف زدن آغا بودم. عاشقِ لهجه‌ی خودمانیِ او بودم. مثل یکی از خود ما حرف می زد. به ما فخر نمی فروخت که من دیپلم دارم، من دکتر هستم، من دبیر هستم، من تیمسار هستم، من اِله هستم، من بِله هستم، من کتاب خوانده‌ام، من اینم، من اونم. یکی از خود ما بود هرچند در علم و دیانت و نزدیکی به خدا هیچکس به گرد او نمی رسید.
و رادیو لندن باز ادامه داد، «. . . ما فرض می کنیم که شاه خیلی هم فرد سالمی باشَه، مرد صحیحی باشَه، خیلی هم خدمتگذار به مردم باشَه، وقتی مردم خدمتگذاری را نخواهند باید کَنار بَرَه. فرض کنیم که ایشون مصالح مملکت را ملاحظه کردَه، ایشون میخواد آزادی بَدَه. ایشون میخواد مملکت را مستقل کنَه، ایشون میخواد مملکت را به تمدن نو بَرَسونَه. همه اینها فرض می کنیم صحیح. میخواد همچین کارایی بکنَه، ولاکن مملکت ما میگه ما نمیخواهیم این خدمتگذار ما باشَه. ما همچین خدمتگذاری را نمیخواهیم. ایشون برَه کَنار ما خودمون یکی دیگه را جاش می گذاریم. . . . بازهم اهالی مملکت حق داشتند بگویند ما این خدمتگذار را، این آدم بسیار صالحِ خوب را که میخواهد مملکت ما را بهشت برین بکنَه، ما نمیخواهیم ایشون بهشت برین بکنَه مملکت ما را. حق نداره این را بَگَه؟ حقوق بشر این نیست که هر بشری سرنوشت خودش را خودش تعیین کنَه. . . ؟»
روزی که برای عبدحسین گفتم آقای سعیدی و آقای ملاوی سر نانوایی چه به هم می گفتند تا دیدم عبدحسین تند می رود دیگر بقیه‌اش را نگفتم. آقای سعیدی رو به آقای ملاوی کرده بود به او می گفت، «اگر آنتن رادیو لندن را می زدند بالای مدرسه فیضیه اینقدر بُرد نداشت. چون انگلیسی ها کارکشته‌اند، باسوادند، صد و پنجاه سال است با آخوندها کار می کنند، می دانند دارند چکار می کنند.» بعد ادامه داد، «البته این چیزها را نمیشود گفت به این ملت. تو گوش کسی نمی رود.» و در حالیکه نگاهش به ما بچه های توی صف بود گفت، «اگر بهشان بگی ته و توی قضیه چیه همین تَپ-تیل ها پوست از کله‌ات می کنند.» و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد، « بزرگترهایشان از اینها بدتر.»
همینطور که داشت صدای آسمانیِ آغا از رادیو لندن می آمد امید و انگیزه من هرچه بیشتر می شد که انشاءالله رحمان بزودی کَلَک شاه و سلطنت را بکنیم و بجای آن حکومت اسلام و قرآن و پیغمبر و ائمه‌ اطهار را پیاده کنیم در مملکت. حکومتی که ناموس ما حفظ بماند، که اینقدر فساد و فحشا نباشد در کشور اسلامی، که پایتخت کشور اسلامی به قول حضرت آیت‌الله مکارِم شهری نباشد به کثافت شهری مثل پاریس، که وقتی نماز اول وقت بخوانیم ساواک تَقیلِ ما نشود، که وقتی این دخترها می روند دبیرستان چادر سر کنند که جوانان را از راه خدا منحرف نکنند، که عاشورا تاسوعا را طوری با شکوه برگزار کنیم که ته دسته های عزادار بیرون دروازه شوشتر باشد سرِ آن قبرستانِ آقا رودبند. مهم این بود که اول ما حکومت طاغوت را سرنگون می کردیم،
نفت نیست نباشد، رژیم باید بپاشد
برق نیست نباشد، رژیم باید بپاشد
نان نیست نباشد، رژیم باید بپاشد


لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۷ نوامبر ۲۰۱۵