اندیشیدن به خلافتِ جهانی ی اسلام
اسماعیل خویی
•
من هم
-ای دوست!-
اگر همدوران و همباورِ حافظ می بودم،
از مسلمانی،
گیرم با آرایش و پیرایش ِ دلخواسته ی خویش،
نه بری از "لغز و نکته"، ولی باورمندانه
می سرودم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۰ دی ۱٣۹۴ -
٣۱ دسامبر ۲۰۱۵
به دوستِ فرهیخته ام
مهدی جانِ فلاحتی
من هم
-ای دوست!-
اگر همدوران و همباورِ حافظ می بودم،
از مسلمانی،
گیرم با آرایش و پیرایش ِ دلخواسته ی خویش،
نه بری از"لغز و نکته"، ولی باورمندانه
می سرودم.
زآن ندانم چه ی آن سوتر از همه ی سوها
اتهاماتِ بشر ساخته ی جبّاری و قهّاری و مکّاری را
می زدودم:
و آفریننده ی آزادی و زیبایی و دلشادی و مهرش می خواندم و
او را،
چون"خطا پوش و گنه بخش خدایی"بی مانند
می ستودم.
دیگر،
امّا،
انسان دیری ست
زآسمان پایین آمده است:
و، به پیگیری ی جُستارِ زایشگاه و برآیشگاهِ نژادِ خویش،
به زمین آمده است؛
و همه باوره هایش را،
در هر گُستره ای،
باز اندیشیده ست؛
و زِ هر سوی و به هر بار که باز
به سراغِ دین آمده است،
خِرَدش بیشتر از پیش،
در اندیشه،
پریشیده ست.
و، سرانجام،
امّا،
گوهره ی دین را،
در جدا داشتنِ انسان از انسان و دشمنِ هم کردن شان،
نیک دریافته است؛
و، به جان آمده از شرّ بد آموزی هایش،
که در آیینه ی پندار و گفتار و کردارِ شریرانه ی پرشورترین باورمندان اش
وا تافته است،
چاره ی کار در آن دیده ست
کاین نهادِ بدخیم،
این آیینِ سیاه اندیشی،
این خودآموزِ "تبه کاری بر روی زمین"را
از بنیاد
براندازد؛
و جهانِ خود وانسان بودنِ خود را از نو سازد،
نو سازد.
این شده ست،
آری،
این بوده ست
که انسانِ زمان،
به روادیدِ خِرَد، با خشمی سرد،
دین که هیچ است،
خدا را هم کُشته ست.
و من، انگار، در این کارِ گران خُردَک سهمی داشته ام؛
ورنه چون است و چراست
که، گزارشگر چون می شوم این حادثه را،
می بینم
سخن ام، چون سخنِ نیچه،
واژه در واژه ، به خون آغشته ست؟!
از گزارش دور نیفتم،
باری،
بر زمین، امّا،
زآن به هم بافته ی مطلقِ جبّاری و قهّاری و مکّاری
مُرده ریگِ زشت و پلشتی برجاست هنوز:
که، چو قیرابه ی سیلی ز لجن،
همه چیزآلای سرتاسری ی میهنِ ماست؛
و از آنجا به جهان هم دارد نشت
می کند؛
و، به هر جا گذرد،
همه هرچیزی بر سرِ راه اش را زشت و پلشت
می کند؛
و زِ جادوی سیاه اش،
همه جا،
خنجر و شمشیر
-شگفتا!-
در کنارِ تیر و توپ و تانک و تفنگ
می روید؛
و، به هر پاره زمینی که فرا می گیرد،
تخمِ کین می کارد،
کز آن
قارچ های سمّی ی جنگ
می روید.
آه! این قیرابه ی شر،
این سیلِ فراگیرِ لجن،
به کجا خواهد انجامید؟
آنچه دیروز خمینی "حزب الله"اش می نامید،
این زمان،
با چندین نام،
همچو "القاعده" یا "داعش" یا "بوکوحرام"،
در گذارش بر هرجا
همه هر چیزی را در هم می ریزد و می آشوبد،
یا می کوبد و می روبد.
این لجنقیرابه،
با -چه می دانم- چندین شاخابه،
جهان را سرتاسر
مُرده ریگِ آیینی ی خود می داند.
سر برآورده ست از چشمه ی پنهانی در دلِ گورستانی ی چندین سده تاریکی؛
و می آید،
با توانایی ی کور و نادانی ی پُرشور و شرش،
تا که تاریخِ جهانِ بشری را
سوی آغازه ی پاک از گنه آلوگی ی دانش و فن و هنرش
بازگرداند.
می تواند آیا،
آه،
می تواند؟
روشن است این بر روشن بینان
کاین هیولاوَشِ خونخواره ی ویرانگر و وحشت گُستر آمده است،
با دلیری و توانی که ز نادانی می یابد،
تا تبه کاری
باز
بر زمین قانونِ خدایی باشد؛
کُشتن و سوزاندان برنامه ی به سازی و پالایش؛
و، سرانجام،
در جهانی آرام،
در پناهِ اسلام،
بردگی معنای رهایی باشد.
و...نه! امّا نه!
هراسان نشویم:
این برزخی از تاریخ است
که، در آن، آینده ی انسانی،
پیشاپیش،
خواهد از هر چه گذشته ست بپالاید خود را؛
وین همه خونریزی
از تلاشی ست
که جهانِ فردا دارد،
در زهدانِ زمان،
تا بزاید خود را.
های، فرزندانِ نو آیین ِ زمین!
چاوشِ رنج و شکنج،
با خبرهای بدش،
مُژده ای شیرین هم دارد
از جهانِ خوش و زیبای توانستن و دانستنِ فردایی:
که شکنج و رنجِ زادنِ خونین اش
بسیاری کمتر خواهد شد،
ویژه کارانِ شمایان را
هر چه افزون تر باشد
دانایی و توانایی
در شیوه ی مامایی.
دهم مهرماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
|