بگو چه کار کنم من؟ بگو چه کار کنم
به دکتر سعید جانِ یوسف و هایده خانمِ ترابی
اسماعیل خویی
•
بگو چه کار کنم من؟ بگو چه کار کنم:
که دل رها ز غم و یادِ آن دیار کنم؟
از او به دورم؛ امّا نگردد از من دور:
و، هر کجا که رَوَم، آید او: چه کار کنم؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱٣ دی ۱٣۹۴ -
٣ ژانويه ۲۰۱۶
بگو چه کار کنم من؟ بگو چه کار کنم:
که دل رها ز غم و یادِ آن دیار کنم؟
از او به دورم؛ امّا نگردد از من دور:
و، هر کجا که رَوَم ، آید او: چه کار کنم؟
به هر کجا که کنم یادِ او، چرا باید
که آب و نان به خود، از غصّه، ناگوار کنم؟
بگو چه کار کنم، تا دل ام رضا بدهد
که، در جهان، وطنی دیگر اختیار کنم؟
فرارم از وطن آسان نبود و...شد؛ امّا
چه گونه از دلِ وامانده ام فرار کنم؟
بگو چه کار کنم، تا توانم، از تهِ دل،
"به من چه کار؟!" بگویم: بگو چه کار کنم؟
-:"وطن کجاست تو را؟" چون کسی ز من پرسد،
-:"سراسراست جهان ام وطن!" هوار کنم.
جهان سترک و فراخ است ، لیک، و من کوچک:
در آن، چه گونه تلاشی اثر گذار کنم؟
جهان مرا به یکی پاره اش چنان پرورد
که زندگی چو یکی نخلِ ریشه دار کنم.
وَ ریشه ام چه بُوَد ؟ آنچه ها که، همچو زبان،
از آنِ خود همگی را زگاهوار کنم.
بدین نَمَط ، شوم از مردمانِ کشوری و
به شهروندی ی آن کشور افتخار کنم؛
و یا که شرم بَرَم ، چون کنند بدنام اش؛
و یا که غم خورم و گریه زارزار کنم.
وطن، که جمله جهان است، خواهد از دلِ من
که بهرِ پاره ی خُردی ش جان نثار کنم.
"جهان وطن" به مرام ام، "وطن گرا" به عمل:
وگر جُز این ام باید، بگو چه کار کنم؟
بیست و چهارم آذرماه ۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
|