مهستی گنجه ای
و چند رباعی از او


زیبا کرباسی


• شجاعت و برهنگی ی او در شعر، شاعران سده ها و دهه های پیش را در این دو برهه نه تنها در ایران بل در عرصه ی جهان دستمایه و موجب خنده می سازد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۷ دی ۱٣۹۴ -  ۷ ژانويه ۲۰۱۶


 مهستی گنجه ای را از شعرای عهد غزنویان و برخی نیز از شعرای عهد سلجوقیان دانسته اند به عبارت دیگر تواریخ با اختلافات قول او را در عهد چهار پادشاه معرفی نموده اند
ا
سلطان محمود غزنوی
۲
سلطان محمد سلجوقی
٣
سلطان محمود سلجوقی
۴
سلطان سنجر سلجوقی
قدیمی ترین ماخذ از زمان حیات وی< تاریخ گزیده >نوشته ی حمدالله مستوفی ست
جلوس مهستی گنجه ای بسال ٣٨۷ و مرگش ۴۲۱ ه. ق بوده
از دفتر معین الدین محرابی
مهستی گنجوی دلاوری شاعر تبارمتبرک شده بر فارسی برآمده ی ده قرن خاموشی و هبوت بر هیات هیبت زن
شجاعت و برهنگی ی او در شعر شاعران سده ها و دهه های پیش را در این دو برهه نه تنها در ایران بل در عرصه ی جهان دستمایه و موجب خنده می سازد
شاید از این روست بر بسیارانی شعر او تا کنون پنهان مانده است
حتی فکر کردن به بود زنی در آن سال ها با این جرات و جربزه مو بر اندام آدمی سیخ می کند
طنز و موضوع هایی که به آن پرداخته سرشار از جنگی رودررو و خونین با جهان سخت مردانه است
با لایه هایی از عریانی و گاه اروتیسمی پر تن تنه
در باره ی او و شعرش چه بسیار سخن می توان گفت می گذارم برای زمانی دیگر و باز به عهده ی موشکافان نیز
این رباعی ها را با صدای او درون خویش بخوانید تا فهم کنید چند قلب نوری طی کرده اند تا درین سده آفتابی شوند و سکوت حنجره ها را خوناخون بدرند

رباعی
۱
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود
زهری که به جان رسید تریاک چه سود
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید و جامه ی پاک چه سود

۲
مستش دیدم گرفته راه خانه
خلقی با او ز خویش و از بیگانه
خود را بستم بر او زدم مستانه
زانگونه که با شمع کند پروانه

٣
ای روی تو ماه را شکست آورده
وی قد تو سرو را به پست آورده
دانم به سر کار تو در خواهد شد
این جان به خون دل به دست آورده

۴
قاضی چو زنش حامله شد زار گریست
گفتا ز سر کینه که این واقعه چیست
من پیرم و کیر من نمی خیزد هیچ
این قحبه نه مریم است این بچه ز کیست

۵
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
در حجره ی دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

۶
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
باید که به نزد ما تو بی ترس آیی
یا چشم ترم به آستین خشک کنی
یا بر لب خشک من لب تر سایی

۷
آن ترک پسر که من ندیدم سیرش
باشد که زبر باشد و باشم زیرش
هان ای پسر خطیب تا صلح کنیم
تو با کونش بساز و من با کیرش

٨
کُس چاه عقیقی ست پناهی دهدت
ازبالش نقره تکیه گاهی دهدت
نُه قطره ی سیماب چوریزی دروی
نه ماه کشد چارده ماهی دهدت

۹
در غربت اگر چه بخت همره نبود
باری دشمن ز حالم آگه نبود
دانی که چرا گزیده ام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود

۱۰
یک دست به مصحفیم یک دست به جام
گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام
ماییم در این گنبد ناپخته ی خام
نه کافر مطلق نه مسلمان تمام