سه داستان کوتاه
نوشته: سلاو میرژوک، هاینریش فون کلایست و مارتین سوتر


علی اصغر راشدان


• مدیر مرا خواست و گفت «بهت تبریک میگم، ما تصمیم گرفتیم اجرای نقش هاملت رو به تو بسپاریم.» مثل هر هنرپیشه ای همیشه تو روءیای اجرای این نقش بودم. اصلا و ابدا قادر به درک خوشحالیم نبودم. خیلی از مدیر تشکر کردم و گفتم تمام تلاشم را در به اثبات رساندن شایستگیم در اجرای وظیفه بزرگ سپرده شده به کار میگیرم. "سلاو میرژوک" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۱ دی ۱٣۹۴ -  ۱۱ ژانويه ۲۰۱۶


 
۱
Slawomir Mrozek
Hamlet
سلاومیر مروژک
هاملت


    مدیرمراخواست وگفت«بهت تبریک میگم،ماتصمیم گرفتیم اجرای نقش هاملت روبه توبسپاریم.»
      مثل هرهنرپیشه ای همیشه توروءیای اجرای این نقش بودم.اصلاوابداقادربه درک خوشحالیم نبودم.خیلی ازمدیرتشکرکردم وگفتم تمام تلاشم رادربه اثبات رساندن شایستگیم دراجرای وظیفه بزرگ سپرده شده به کارمیگیرم.
   میخواستم تمرین راشروع کنم که مدیردوباره مراخواست.ظاهراچیزی درمن نگرانش میکرد:
«شرایط خاصی پیش اومده.گروه میگه اگه من اجرای نقش هامت روبه توبسپارم، طرفداری ازیک فرده.»
«منظوراینه که حالایه نفردیگه نقش هامت روبازی میکنه؟»
«نه،اون کارم بازطرفداری ازیک فردبه حساب میاد.یه راه گریزپیداکردیم.شماوهشت هنرپیشه دیگه هاملت رواجرامیکنین.بعنی کمابیش نه نفرمیتونن درنقش هاملت روصحنه ظاهرشن.خوشبختانه توجمع مخالفی نداریم.»
«متوجه شدم،منظوراینه که من وهشت هنرپیشه دیگه به نوبت روصحنه بریم.»
«نه،همه همزمان.»
«چی؟همزمان؟امانه درهمان اجرا؟»
«آره،درهمان اجراوهرشب.»
«اجراش غیرممکنه!نه هاملت تویه اجرا!»
«آره.»
«آها.منظوراینه که اولی خارج ودومی واردمیشه،دومی خارج وسومی واردمیشه وقضیه همینجورتانفرآخرادامه داره.»
«نه،مسئله به وجودآمده مربوط به یه سری نظمه ونتیجه ش یه جراحت برابره.هیچکس نخواسته نفراول یادوم،همچینن نفرنهم باشه.شمافراموش کردین که همه بایدیه فرصت همزمان داشته باشن.»
«یعنی چیجوراجرامیشه؟»
«به شکل گروه کر.»
   روصندلی افتادم.مدیربلندشد،آمدپشت میزتحریرودست روشانه م گذاشت.
«سرتوبالابگیر!ازنظراجتماعی این بهترینه،ازنظرهنریم میتونه یه موفقیت بزرگ باشه.ما یه کارگردانم داریم که این اجرارو قبول میکنه.یه تجربه جالب وپیشگامه.توزیع هاملت به نه شخصیت،قضیه رودرک میکنی؟»
«متوجهم،روانشناسی ازپائین.»
«فوق العاده،قضیه رودرک کردی.»
   خودرابه طرفم دولاکردوباصدائی آهسته اضافه کرد:
«اماپائین ماگفته هیچکس شمارومنع نمیکنه ازدیگرون بلن ترحرف بزنین.»
    تمرین شروع شد.اطاق رختکن کمی تنک بودوروصحنه روهمدیگرسرمیخوردیم،امایه روح جمعی توسعه یافته داشتیم.
    به این شکل وقت اجرارسید.پرده اول یکجوری رفت روصحنه.توصحنه گورستان جمجمه یوریک برای من نبود.مسئول لوازم صحنه اشتباه وتنهاهشت جمجمه آماده کرده بود.ازیکی ازهمبازیهای طرف چپ خواستم جمجمه ش رابه من بدهد، نمیخواست بدهد.به این شکل باهم افتادیم توگور.روهم افتادیم وشروع به کوبیدن یگدیگرکردیم،جمجمه هامان بالامانده بود.هشت جمجمه دیگرهم بود،آنهانفرهفتم بودندوهرکدام دوجمجمه میخواستند.توجمع بازیگرهانه حادثه کبودی،پنج چهره صدمه دیده وسه حادثه زخم چاقوداشتیم.چه کسی میخواست ادهاکندنفراول تراژدی هاملت باشد؟....



۲

(۱٨اکتبر۱۷۷۷-۲۱نوامبر۱٨۱۱)شاعر،درام نویس ونویسنده رمان وداستان کوتاه آلمانی بود.

Heinrich von Kleist
Der neuere (glücklichere)Werther
هاینریش فون کلایست
مردمحترم(خوشبخت)جدید


    زو.ال...ئی درفرانسه خدمتکارجوان یک تاجربود.چارلز.سی...به همسرمدیرخود،یک تاجرسالمندسروتمندبه نام دی...مخفیانه عشق میورزید.زن رادارای اخلاق ودرستکارمی پنداشت وبه خاطر عشقش به اواصلاوابدادرراه رسیدن به وصالش تلاس نمیکرد:رواین حساب به خاطرمجموعه ای ازقدرشناسیهاواحترام به مدیرخودوابسته بود.زن که بابودن مرددرخانه وحضورخودسلامتی مطلوبش راموردتهدیدمیدید،دلسوزی میکردوبابهانه های گوناگون میخواست ازخانه دورش کند.هرروزواداربه رفتن به سفریش میکردکه براش تعیین شده بود،سرآخربه طورکامل توضیح دادکه نمیتواندمردراتودفترخود نگهدارد.یک مرتبه آقای دی...باهمسرش سفری به زادگاه یکی ازدوستهاش کرد.سی ...جوان راگذاشت توخانه بماند واموردادوستدتجارتخانه رااداره کند.شبهاکه همه میخوابیدندجوان گریبانش راازکاروکاسبی بیرون میشکید.نمیدانم به چه دلیل تصمیم میگیردتوباغچه هاقدم بزند.به اطاق خواب زن محترم نزدیک میشود،ساکت می ایستد.دستش راروی دستگیره میگذارد،دراطاق خواب رابازمیکند.نگاهش به تختخوابی که زن رویش به نرمی استراحت میکرده می افتدوقلبش ورم می آورد.سعی وباخودمبارزه میکندمرتکب حماقت نشود،اماچون هیچکس نمی بیند،لباسش رادرمیاوردوروتختخواب درازمیشود.شبهای زیادی میایدوساعتهابه نرمی استراحت میکندومیخوابد.به دلایل خاص نامشخص زن وشوهرنامنتظره به خانه برمیگردند.آقای پیرباهمسرش وارداطاق خواب میشوند،می بینندسی...جوان به علت سروصدانیمه بیداروروی تخت بلندمیشود.زن وشوهرشرمزده وسردرگم نگاهش میکنندودوباره به اطاق مجاوربرمیگردند.جوان متوجه بازگشت وناپدیدشدنشان که میشود،برمی خیزد،لباس میپوشدوتواطاق خودناپدیدمیشود.حالش اززندگی خسته کننده خودبه هم میخورد.درنامه کوتاهی که برای زن مینویسد،دلیل حادثه راتوضیح میدهدوباهفت تیری به سینه خودشلیک میکند.دراینجاظاهراداستان زندگیش تمام است،امابااینهمه(به اندازه کافی عجیب)تازه مرحله اول داستان شروع میشود،چراکه به عوض جوان که سکه مرگ به نامش زده شده،شلیک دراطاق مجاورگریبانگیرپیرمردمیشود.آقای دی...دچارسکته مغزی وچندساعتی روزمین پهن شدوهنردکترهامفیدواقع نشد،اگربه هوشش میاوردند،میتوانستندنجاتش دهند.
پنج روزطولانی ازدفن آقای دی...گذشته بودکه سی جوان به هوش آمد.گلوله زندگیش راتهدیدنکرده وازمیان ریه اش گذشته بود.یک نفرخوب نوشته بود:بایدچه بگویم؟ازدردش یاازخوشحالیش؟چگونگی حادثه رخداده راشنیدوخودرادرآغوش زن دید- زن محبوبی که به خاطرش دست به خودکشی زده بود!
      بعدازگذشت یک سال بازن ازدواج کرد.هردوتاسال ۱٨۰۱ درجائی که قبلافامیلش بودندباهم زندگی کردند.برپایه تعریف آدمی شناخته شده گویاپانزده فرزندداشته اند...



٣

(متولد۲۹فوریه ۱۹۴٨درشهرزوریخ)نویسنده سوئیسی است.

Martin Suter
Ein paar Ostergedanken
مارتین سوتر
چندنظریه عیدپاک

«عیدپاک زیبائی داشتی؟»
«آره،خیلی زیبا،متشکرم،وشما؟»
«آره،عیدپاک منم خیلی زیبابود»
«مسافرت رفتی؟»
«توروخدا،نه.استراحت کامل توخونه.وشما؟»
«مام دیوونه نیستیم.میتونم همینجام فشاراعصاب داشته باشم.»
«واقعی نیست؟عکسارودیدی؟واسه آدم چی معنی داره اون کاروباخودش میکنه؟»
«سرکارشون فشاراعصاب ندارن.»
«باورمیکنی؟»
«ماروباش.میخوایم باچندرغازپس اندازمون بابچه های نق نقو وترافیک قدم به قدم جاده گوتاردچن روزبریم تعطیلی؟»
«یاشش ساعت میان مستای بیرمنگام ولورکوزن توسالنای فرودگاه پالمای مالورکا بچه هاروباسیب زمینی سرخ کرده سردوبستنی گرم سرحال نگاهشون داریم؟»
«من به شمامیگم مردم توحرفه شون فشاراعصاب ندارن،مخصوصااگه توخونه بمونن وتخم مرغ رنگ کاری کنن.»
«پسرکوچیکم یه تخم مرغوسیانقاشی کرده.سیا،تازه واردچارسالگی شده.»
«پسرکوچیک ماشکلات خرگوشی شکل که خورد،گریه کرد.پرسیدم:واسه چی گریه میکنی؟جواب داد:خرگوش کوچولوی بیچاره،منواونوخورده م.ولی بازم اونوخورد.»
«همچین روزائی آدم چقدبدبچه های خودشومیشناسه.»
«آدم خیلی کم توخونه ست.»
«وخیلی کم دوربرشو نگا میکنه،اونابزرگن؟»
«تودوره مهم زندگیشونن،بین چارودوازده ساله.»
«وآدم اوناروقربانی بارکشی میکنه.»
«آدم چقداحمقه.»
«ثباتم یه دورمهمه،بین ٣۰و۴۰سالگی زندگی حرفه ای.»
«اگه بارتونبستی،فراموشش کن.»
«مخصوصاتواین دوره.»
«یه مرتبه میتونه خیلی دیربشه،اگه آدم نتونه بازمان سنج تواداره بشینه.»
«من خوب وشصت ساعته اومدم،شمامم همینطور؟»
«یه کم کمتره.»
«منظورم منطقه یه قدم یه قدم حرکت کردنه.»
«درهرحال تومنطقه یه قدم یه قدم رانندگی کردنه.»
«طبیعیه که تواین قضیه خانواده عذاب میکشه.»
«کاملادرسته.»
«من سعی میکنم حداقل هردوشب هفته پیش ازروتختخواب رفتن شون اونجاباشم.»
«واسه من این قضیه سخته.چاروشش.اماحداقل تعطیلیای هفته.همینجوریکشنبه ها.اماطبیعیه که کافی نیست.»
«آدم این کاروواسه خانواده ش میکنه.همینجورومستقیم.»
«اون که طنزه.واسه خاطرعشق اون قضیه روندیده میگیری.»
«معمولاآدم ازخودش می پرسه.»
«مخصوصابعدازروزای عیدپاک توخونه.»
«آدم باستاره های نخ کشیده ی شاخ وبرگاوپوست پیازای دورتخم مرغاپیچیده بازن وبچه هاکنارمیزآشپزخانه که می شینه،ازخودش میپرسه:این قضیه توزندگی ازحرفه ش مهمترنیست؟»
«آه،شمام باشاخ وبرگ میسازینش؟من حوصله ندارم،خانمم واقعاهنرمندانه درستش میکنه.»
«من تواینجورروزامعمولامیل دارم دنبال بالاوپائین پریدن باشم ویه زندگی معمولی رواداره کنم.مثل عملیاتی باساعتای کارمعمولی به هر تعداد وتو هرنقطه،بادرآمدی کم امابی فشاراعصاب.»
«بعدشم آدم میتونه یه مرتبه توعیدپاک چن روزی باخانواده یه مسافرتم بره.»
«ایتالیا،یامالورکا!»
«این یه دورباطله که...»