شب ضبط مشتی!
در گرامیداشت احمد محسن پور که امروز از میان ما رفت


احمد پورمندی


• از فراز زمان، ژیانم فرمان نمی برد. در دل شب ، پیش از آنکه آفتاب طلوع کند، مرا به روستایی آشنا می برد، به گورستانی کوچک، تا در پناه درختی، فرود ستاره ای راشاهد باشم و به احترام مردی که هنرش، زندگیش بود، کلاه از سر برگیرم...امان از دست مشتی، امان ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱ بهمن ۱٣۹۴ -  ۲۱ ژانويه ۲۰۱۶



در گرامیداشت احمد محسن پور که امروز از میان ما رفت
شب ضبط مشتی!
خبر احمد که آمد، تصویر مردی همه شور و عشق در ذهنم جان گرفت. از انقلاب چند ماهی می گذشت و حالا، روجا دیگر گروه مشهوری شده بود. جوان بودند و همه، سازشان چپ کوک. انچه می خواندند، ترانه نبود، شیپور بود. از کار و پیکار و غم و درد توده هایی می سرودند و می خوانند، که در متنش زیسته بودند. فرج، عبدالله، ابوالحسن و در میانه میدان، وجود خروشانی، که شمع بود و شور بود و نور بود
مشتی را کار کرده بودند و همه عجله داشتیم که راهی بازار شود. احمد می دانست که امشب از "شاخه" می آیند تا مشتی را ببرند و در ده هزار تکثیر کنند. وقتی وارد شدم، مرا چنان در آغوش فشرد که حس کردم شیره ای اثیری بر جانم روان است. به او گفته بودند که از مسولین شاخه می آیند. احمد نمی دید، اما من میدیدم. همه عشقش به "شاخه"، به "وچون" و سازمانی که از آن کارگران و رنجبرانش می دانست، در دستان داغش جمع بودند و هنگامی که دستانم را می فشرد، تمام گرمای جانش را حس می کردم.
وقت تنگ بود، با ابوالحسن به "استودیو" رفتند. اتاقکی که همه جایش را با تشک های اسفنجی پوشانده بودند و مثلا "استودیو" بود. نوازنده برای اجرای جمعی کفایت نمی کرد. بعضی ها دو یا سه ساز را باید می نواختند. احمد از هر کدام جداگانه کار گرفته و میکس کرده بود و حالا نوبت ابوالحسن بود که روی آهنگ آماده، بخواند. خواندن مشتی آسان نبود. همه را باید در یک نفس می خواند. در آزمایش اول، رییس راضی نبود: "صدا فش دارنه!" آن شب ابوالحسن بارها خیس عرق از استودیو در آمد و هر بارقیافه ناراضی احمد، او را دو باره راهی استودیو کرد. گوش حساس احمد و وسواس عجیبش به کیفیت کار، بچه های اتاق انتظار را کلافه کرده بود. دم دمای صبح، وقتی ابوالحسن از استودیو در آمد، لبخند شیطنت آمیزاحمد، علامت رضایت بود. بچه ها از شادی سرشار بودند و خستگی و بی خوابی فراموش شده بود.
صبح دمیده و وقت رفتن فرا رسیده بود. من و مشتی را تا پای ژیانم بدرقه کردند. احمد مرا در آغوشش فشرد، انگار که می گوید: جان تو و جان مشتی!
مشتی می باید همان روز به تهران، به خیابان میکده می رسید تا در دستان توانای یک دوجین هنرمند نام آوری که در بخش هنری ستاد گرد آمده بودند، در ده هزار نسخه تکثیر شود.

***

از فراز زمان، ژیانم فرمان نمی برد. در دل شب ، پیش از آنکه آفتاب طلوع کند، مرا به روستایی آشنا می برد، به گورستانی کوچک، تا در پناه درختی، فرود ستاره ای راشاهد باشم و به احترام مردی که هنرش، زندگیش بود، کلاه از سر برگیرم...امان از دست مشتی، امان ...