حکایت و تمثیل


علیرضا قلاتی


• زان یکی صوفی٘ش پیری زاولیا
گفت کردی زن تو صوفی؟گفت لا
گفت فرزندی یگانه نیک پی
خود بگو اینجای داری؟گفت نی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣ بهمن ۱٣۹۴ -  ۲٣ ژانويه ۲۰۱۶


 
 
زان یکی صوفی٘ش پیری زاولیا
گفت کردی زن تو صوفی؟گفت لا
گفت فرزندی یگانه نیک پی
خود بگو اینجای داری؟گفت نی
الله الله گفت نیکت باد کار
زانکه رستی از حسابِ هفت و چار
همچو گرگی را که افتد در رمه
فکرِ صوفی رفت اندر چمچمه
گفت صوفی گو تو سرِّ کار را
فاش کن بر من نک آن اسرار را
کانچنان اندر سرم جوشد جنون
کان نَهنبن برکُند با دیگِ خون
پیر گفتی آنزمان درویش را
زین تو مرهم کن دلِ پر ریش را
مردِ زن کرده مثالش ای همای
چون یکی کشتی بُوَد بی ناخدای
تا که فرزند آمدش آن فرق شد
در میانِ موجِ خون او غرق شد
ای خُنک آن را که فرزندی نداشت
منّتِ دونان ندیدی بهرِ چاشت
عشق اگر خواهی دلِ پُر ریش را
چون زنِ هندو بسوزان خویش را
مغزِ جانِ عاشقان آهی بُوَد
غیر از آنش هر چه بُد باهی بُوَد
عشق با شهوت نگردد رو به رو
کآبِ پُشتش می بریزد آبِ رو
کی پسند آید خرد را این جنون
کز دو چشمِ عشق بیند خلط و خون
صبر کن بین رویِ آن چینی نگار
طرفه العینی چو پُشتِ سوسمار
گوژ پشت و گنده پیر و پُر چروک
روز و شب بر خایه چون مرغِ کُروک
آفتابی محو اندر سایه ها
زاغکی مطعون به رویِ خایه ها
ای عجب صد مردِ دانش در کُرآت
روز و شب اندر پیِ آبِ حیات
روز و شب اندر پیِ نف٘سِ لعین
گو تو ای نادان چه کردی در زمین؟!
جای جایِ این زمینِ پُر حیات
سیلِ خون راندی تو چون آبِ فرات
ای که در حکمِ احد سی آمده
در سخا عباسِ دبسی آمده
دانم این گفتار طامات آیَدَت
ترّهاتی پر خرافات آیدت
صبر دارم تا که نُه طاقِ فَلَک
جمله در رویت بگوید یَک به یَک
صبر دارم تا که مر آیندگان
خوش به ریشت می بخندند آن زمان
یال و زورت شد بگو کو سُنبه ات
بس چریدی نک بگو کو دُنبه ات
اینچه عرفان گویدت در وقتِ موت
خوش ببینی در لَحَد بی حرف و صوت
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تا نکردی کشته نف٘سِ کافرم
تا درین عالم یکی اشکار هست
صد هزاران عالم از آن کار پست
نسلِ آدم اندرین عالم مباد
ای خُنُک آنرا که از مادر نزاد
سر به سر رفتم مقامات طیور
بوالعلا گشتم بگردیدم صَرور
لَم یلد لَم یولد اینجا کاردان
خوش بخوان و زو بسی اسرار دان
گر کنی خود فهم سرِّ آن تمام
تا ابد گردی مجرّد والسّلام
هان خموش عرفان مگرد اسرار گوی
رو تو مُشک از نکهتِ عطّار بوی...