در حقیقت تصوّف


علیرضا قلاتی


• بشد گبری درونِ خانقاهی
که گیرد چند روزی سر پناهی
به رخساره لبی آتش فشان داشت
چو بادامش دو مغز اندر میان داشت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ بهمن ۱٣۹۴ -  ۲٨ ژانويه ۲۰۱۶


 

بشد گبری درونِ خانقاهی
که گیرد چند روزی سر پناهی
به رخساره لبی آتش فشان داشت
چو بادامش دو مغز اندر میان داشت
چو یکدم عنبرِ زلفش جِهاندی
به گِردش عود بر آتش فشاندی
مقیمان بر زبان ترحیب و اعزاز
نشاندندی ورا با عزّت و ناز
به سانِ یوسفی مَه رخ در آن رج
کلاهِ کیقبادی بر سرش کج
به رغمِ خانقَه وی بی نمازه
بشد بیرون از آنجا بی اجازه
به گاهِ بازگشتش اهلِ خدمت
گشودندی دری بر وی ز رحمت
به طَعنَش جملگی آغاز کردند
درِ مخرج به رویش باز کردند
زدندی مر ورا با کفش و آرِج
که خون از منخرینش گشت خارج
بکُفتندی ورا با خشم و کینه
چو سنگِ منجنیقش آبگینه
زهی مر صوفیانِ اهلِ پرهیز
که چون شیرویه گشتندی به پرویز
چه بسیار اولیایِ این زمانه
که نَب٘وَدشان ز صوفی یک نشانه
سلیمان وار هر دم اربعینی
برون آیند چون دیوِ لعینی
نگینِ جان به دستِ دیو داده
سلیمانِ صفت را ریو داده
مراد از قلبِ صافی صوف گیرند
هُوَالحق خوان هوالحق بوف گیرند
هُمایان را کُشند از بهرِ بوفی
زهی آن خرقه و آن مردِ صوفی
که هر کس بوف باشد رهنمونش
به گورستان کند وی باژگونش
همی خوانند خود را قُطب و درویش!
علی گویان علی جویان زهی ریش
به سانِ پنبه ای بر تن لمیده
به دُنبه مر گَلویان را بُریده
برو مومن که بر ریشت بخندند
برایِ هر خری آخُر نبندند
برانندی به خود القابِ شاهان
زهی سبلت خموش ای نرگدایان
هماره نف٘سِشان لوکی بهیمه
خوش اندر اُشتلم بهرِ کسیمه
عجوزی همچو گو در پُشتِ چوگان
اژنگ و منگ و کور و کروه دندان
عجب دارم که هر کو گاو ریش است
به بخت از دیگران همواره پیش است
هلا بشنو تو ای یارِ خردمند
به گیتی پندِ این کاتوره فرزند
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی
یکی بین و یکی دان و یکی گوی
که یک جمله ست از آخر به اوّل
هلا جانا که نگری همچو احول
علی گویان علی گویان علی گو!
علی جویان علی جویان علی جو!
احد را در نیابد مردِ احول
عقیله در چه سنجد عقلِ اوّل
دل از هر دِرهمی نیمی نباید
که در خانه دو کدبانو نپاید
به آبادی بزیبد رایِ دهبان
ولیکن از دو سر آرد به ویران
به حکمت رو به بازارِ زمانه
که بی نقدش تهی آیی به خانه
ترا شیخا چو هر پندی نشاید
به زیرِ گَوز اسپندی بباید
که بو تا زین جنون خود وارهانی
به منبر گَوز بر گُنبد فشانی
چو در گیتی نَبُردی صیتِ حاتم
برفتی آبِ خود بُردی به زمزم
به منبر زان حدیث و لَن تَرانی
ترا بِه در طرازِ دوکدانی
گر عمر نوح گیری بچّه ای تو
به دانایی و پیری غرچه ای تو
چه لافی هر زمان از بار نامه
نزیبد مر تو را جز نار نامه
تو کاندر اشتها این پنجه آری
به دیگت میسزد آن کمچه داری
چو از خوردن نگشتی سیر ایدون
چه لیسی کاسه را ای دونِ ملعون
چو گاوان بر علف این ماغ تا کِی
به امّیدِ کبابی داغ تا کی
سگِ نف٘ست همان بِه استخوانی
که گر چاقش بگردانی تو دانی
عجب هر دیگِ چربی را بدیدی
چو مر ماهی به خشکی برطپیدی
به آبِ چشمِ ایشان گر پُر آه است
بمنگر کان بلاشک زیرِ کاه است
بشد قِسمم ز بحرِ دل کبابی
که نی اندر جگر زین بیش آبی
چو اکنون آب در دستِ یزید است
خموش عرفان چه جایِ بایزید است
یکی بر ساحلِ آن بحرِ موّاج
بپرسیدی تصوّف چیست حلّاج
گُهر بارش به موجِ جان بگفتی
هم آندم بر سرِ دارش بسُفتی
تصوّف کمترینش این مقام است
به عالی تر،ترا زو والسّلام است
که هر کس طالبِ آن کار گشتی
کمین کارش به پایِ دار گشتی
زهی عرفان که چون منصور بر دار
بسُفتی گوهرِ حَلّاجُ الاَسرار
سخن سر باز گفتی با حریفان
کشیدی روغنِ معنی ز عرفان
بسُفتی این زمان از نوکِ خامه
به دُرِّ فقر این درویش نامه
هلا عرفان که خاطر شاد داری
که حکمت را تو مادر زاد داری
کزین اشعار جُنبانی به مکنت
سَرَت را در تحیّر این٘ت حکمت
چه حکمت دولتی آباد دارد
که او اقبالِ مادر زاد دارد
عجب دارم خس از شعرت نجُنبد
که کوه اَر بشنود از آن بِرُمبد...