سوزان روزنتال
مارکسیسم و روانشناسی
پروین اشرفی
•
بهترین درمان بیماری روانی، حمایت اجتماعی است. یک بررسی بزرگ آمریکایی نشان میدهد آن بیماران روانی که کمتر دارو و بیشتر حمایت فردی و خانوادگی دریافت می کنند، بسیار بهتر از بیمارانی عمل می کنند که تحت درمان معمول متمرکز بر داروهای مخدر می باشند. مدل حمایت اجتماعی، بطور موفقیت آمیزی در استرالیا، اسکاندیناوی و کشورهای دیگر مورد استفاده قرار گرفته است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۰ بهمن ۱٣۹۴ -
۹ فوريه ۲۰۱۶
سوزان روزنتال سوسیالیست کانادایی، در ادامه یک رشته از مباحث، معتقد است که ما در مقابله با بیماری روانی، باید به جای یک راه حل فردی، به یک راه حل اجتماعی بنگریم.
مارکس و انگلس سرمایه را به مثابه یک رابطه و سرمایه داری را به مثابه سیستمی از مناسبات توصیف کردند. آیا آنها منظورشان این بود که همه جوانب روابط ما با خودمان و با دیگران و با جامعه، توسط سرمایه داری شکل گرفته است، بنابراین یک انقلاب سوسیالیستی همه این مناسبات را دگرگون خواهد کرد؟ یا آنکه آنها خیلی کلی گفتند؟ آیا برخی از جوانب تجارب بشری تحت تأثیر جامعه نبوده است، بنابراین ما به چیزی به غیر از مارکسیسم نیاز داریم تا آنها را درک کنیم و به چیزی بیشتر از سوسیالیسم نیازمندیم تا آنها را دگرگون سازیم؟ این امر هسته اصلی مجادله بین مارکسیسم و روانشناسی را تشکیل میدهد.
متد مارکسیستی، تجربه انسان را در چارچوب اجتماعی- تاریخی در نظر میگیرد. روانشناسی، روانکاوی، روان درمانی، پزشکی، علم ژنتیک و بسیاری از رشته های دیگر ، فرد (یا بخشی از فرد) را جدا از بافت اجتماعی مورد ملاحظه قرار میدهد. فرض بر این است که فرد (یا بخشی از فرد) کیفیت های بیولوژیکی و روان شناختی ای را متحمل میشود که با احکامی متفاوت از آنچه که جامعه بزرگتر را می چرخاند، اداره میشوند. به همین جهت، این کیفیت ها، فقط در سطح فرد و یا بخشی از آن میتوانند تغییر یابند.
جداسازی فرد از اجتماع به منظور تأکید بر فرد، ایدئولوژی سرمایه داری است، نه علم. الویت دادن به فاکتورهای فردی، سیستم مسئولیت را مبرا میسازد. و اگر افراد قادر به انتخاب آنچه که رخ میدهد باشند، آنها بخاطر انتخاب غلط میتوانند مورد سرزنش قرار بگیرند، و دوباره سیستم به حال خود وا گذاشته میشود.
علم به ما میگوید که اجتماع و فرد، یکدیگر را در یک تعامل پویا شکل میدهند. چنانچه یکی از آنها هم دارای وزنه سنگین تری باشد، آن یکی، محیط مادی و اجتماعی است که از میان آن، نوع ما تکامل یافت، نوعی که سرمایه داری مسموم ساخته است.
سمومات محیطی باعث سرطان های بسیاری میشود، اما هنوز هم قربانیان سرطان بخاطر انتخاب های ناسالم و بخاطر داشتن "خصوصیت های سرطان" یا "ژن سرطان"، مورد سرزنش قرار میگیرند. از خودبیگانگی نیز به طور مشابهی مردم را از نظر روانی بیمار میکند، اما هنوز هم مسئولیت بیماری روانی به گردن تفکر غلط، شیمی ضعیف مغز، یا ژن های معیوب گذاشته میشود. قربانی را مسئول دانستن، سیستم را از طریق تمرکز بر روی آنچه افراد انجام میدهند به جای آنچه که سیستم بر آنها روا میدارد، حفاظت می نماید.
بیماری روانی قبلا به معنای جنون بود. دایره المعارف ۱۹۱٨ آمریکا در مورد اختلالات روانی، شامل ۲۲ گروه مشخص بود. ۲۱ گروه از میان آنان، به اشکال جنون اشاره داشت. پس از آن بود که دایره گروه "بیماری روانی" بزرگتر شد تا یک طیف وسیعی از رفتارهای انحرافی و سرکشانه، شیوه های مختلف پرداختن به اطلاعات (تنوع عصب) ، پاسخ های احساسی به انزوا و محرومیت، و عوارض مربوط به شوک عاطفی را شامل گردد. برچسب بیماری روانی بکار گرفته میشود تا آنهایی را که اعتراض می کنند، آنان که در رنج اند و آنهایی را که نیازهاشان بهره وری را تضعیف میکند، دسته بندی نمایند. آنهایی که خواه به دلیل محدودیت های جسمی و خواه روانی کمتر مولداند، بعنوان معیوب اجتماعی و کم و بیش بی مصرف برچسب میخورند.
کسانی که برچسب "بیمار روانی" میخورند، یک گروه تحت ستم را تشکیل میدهند. بیماری روانی درست مانند همه اشکال ظلم و ستم، بر انسان های همه طبقات اثر میگذارد. با این وجود، درست مانند همه اشکال دیگر ظلم، بار آن بر روی دوش طبقه کارگر سنگین تر است. بیماران روانی از تبعیض های قانونی، پزشکی، اجتماعی و مسکن رنج میبرند. آنها ممکن است به زور در موسسات بستری شوند، علیرغم خواسته شان داروهای مخدر به آنها داده شود و حق انتخاب در تصمیمات مربوط به زندگی خود، از آنها سلب شود. تعداد آنها در میان زندانیان بسیار بالاست و به احتمال زیاد بیکار، فقیر و بی خانمان هستند.
ظلم و ستم برای سرمایه داری حیاتی است. انقیاد گروه های تحت ستم، یک طبقه حاکم کوچک را قادر میسازد تا تفرقه بیاندازد و بر یک طبقه بزرگتر، یعنی طبقه کارگر حکومت کند. بویژه اینکه ستم بر بیمار روانی، همسازی تفکر، احساس و رفتار در جامعه را به مثابه یک کل، تحمیل میکند.
روانپزشکی با تشخیص مبارزه طلبی به مثابه یک اختلال روانی، به سرمایه داری خدمت میکند. در سال های ۱۹۵۰، برچسب اسکیزوفرنی (روان گسیختگی) عمدتا در مورد زنان ناراضی خانه دار به کار گرفته میشد. شورش های ضد نژادپرستی سال های ۱۹۶۰، راهنمای بیماری شناسی و آماری اختلالات روانی (DSM) را برآن داشت که تعریف خود از اسکیزوفرنی را از حالت های عمدتا افسرده، به خصومت، پرخاشگری و توهم از شکنجه تغییر دهد. این امر، زنان خانه دار سفید پوست حومه تا سیاه پوستان سرکش شهری را شامل میشد. امروزه آمریکایی های سیاهپوست احتمالا سه برابر بیشتر از آمریکایی های سفید پوست انگ "اسکیزوفرنی" میخورند.
روانپزشکان و روانشناسان اعتراضات برده ها و مخالفان سیاسی را آسیب شناسی کرده اند. آنها زنان شورشی را تحت عمل لوبوتومی قرار دادند و کوشیدند همجنسگرایان را به دگرجنس گرا تبدیل کنند. آنها در راه کشتن از روی ترحم، و عقیم سازی "خرابی های اجتماعی" فعالیت کرده اند. آنها به بازجویی ها و شکنجه کمک می کنند. آنها به سربازان مواد مخدر میدهند تا به کشتن ادامه بدهند. آنها به افراد مسن و زندانیان مواد مخدر میدهند تا آن ها را آرام نمایند. و آنها به کودکان سرکش مواد مخدر میدهند.
هنگامیکه خانواده در بحران فرو میرود، کمتر قادر خواهد بود که نیازهای عاطفی کودکان را تأمین نماید. مدارس، با نگهداشتن طویل المدت کودکان در اطاق های دربسته به منظور بخاطر سپردن اطلاعاتی که هیچ ربطی به زندگی خود آنها ندارد، به پریشانی کودکان کمک میکنند. وقتی کودکان با عمل خود اعتراض می کنند، متخصصین به آنان برچسب اختلال روانی زده و به والدین آنها انگ بی لیاقت میزنند.
هنگامیکه به کودکان برچسب زده میشود، والدین از نظر قانونی مجبور به دادن دارو به آنها میگردند. در سال ۲۰۱٣، برای بیش از ٨ میلیون کودک آمریکایی زیر ۱۷ سال، داروهای مربوط به بیماری روانی تجویز شد. یک میلیون از این کودکان زیر ۵ سال بودند، و یک چهارم از یک میلیون نفر هم کمتر از یک سال سن داشتند.
سوسیالیست ها به دفاع از ستم کشان برمیخیزند. ما این استدلال را رد می کنیم که زنان باید کودکان را پزرگ کنند زیرا آنها از نظر ژنتیک طوری برنامه ریزی شده اند که پرورش دهنده باشند. ما این استدلال را رد میکنیم که سیاهپوستان بیشتر احتمال دارد فقیر باشند زیرا کمتر باهوش اند. ما درک میکنیم که چنین استدلال بیولوژیکی براساس علم نیست، آنها شبه علم هستند – تبلیغات مبدل به علم می باشند. سرمایه داری بطور سیستماتیکی علم و شبه علم را مغشوش مینماید، ادعاهای آنچه که درست است را به جای آنچه که درست است جایگزین می کند. این ادعا که بیماری روانی ریشه در بیولوژی دارد، نمونه ای است از شبه علم.
مدل بیولوژیکی بیماری روانی، ذهن را به مغز تقلیل میدهد، چیزی که به هدف مطالعه و درمان تبدیل میشود. (فرویدیسم نمونه ای از این مدل است که ذهن را به ناحیه تناسلی کاهش میدهد.) این چنین ماتریالیسم خامی نباید با ماتریالیسم مارکسیستی، که بیماری روانی را در بستر احتماعی و تاریخی می بیند، اشتباه گرفته شود.
این واقعیت که شرایط اجتماعی بیماری روانی تولید می کند، آنچنان بدیهی است که متقاعد کردن ما به غیر از این، یک صنعت روانپرشکی را می طلبد. نسخه سال ۱۹۵۲ DSM، بیماری روانی را به مثابه واکنشی به برخی از رویدادهای بیرونی ، به وضعیت یا به شرایط بیولوژیکی تعریف کرد. این تعریف، از همه نسخه های بعدی حذف شد.
شکست DSM در شناسایی یک عامل خارجی برای بیماری های روانی، دلالتی شد بر این که علت آن برای افراد درونی است (افکار معیوب، رفتارها، شیمی یا ژنتیک)، و درمان این است که مبتلا تغییر داده شود و نه شرایطی که رنج را سبب میشود. تأکید بر درمان دارویی و تحقیقات بر روی ژن، از مدل بیولوژیک حاصل میشود. و هدایت بیماران به تغییر افکار، احساسات و رفتارهای خود، دلالت بر این دارد که مشکل اصلی این است که بیمار در اینکه بطور مناسبی عمل کند، قصور میورزد.
برخی تصدیق می کنند که شرایط نامطلوب ممکن است سبب پریشانی کودک و اختلالات عاطفی، مانند اضطراب و افسردگی گردد، ولی اختلالات ادراکی مانند روان پریشی، باید یک دلیل بیولوژیکی داشته باشد. این منطق معیوبی است.
ادراک انسان بطور اجتماعی ساخته میشود. ایده هایی که در جامعه غالب هستند، آنچه را که مردم فکر میکنند، آنچه میخواهند، به چه کسی اعتماد می کنند، از چه کسی میترسند، چه کسی را سرزنش میکنند و چه چیزی قابل قبول و یا غیرقابل قبول است را شکل می دهد. بدفهمی نیز بطور اجتماعی ساخته میشود. روانشناسان، مشاوران تبلیغاتی و کارشناسان مدیریت، برای فروش سیستمی مبتنی بر فریب ("این یک کشور آزاد است")، تناقض (جنگ به مثابه یک مداخله بشردوستانه)، انکار تجارب زیستی (کار سخت همیشه پاداش میگیرد) و تهدید (کارکن یا گرسنگی بکش) به کار گمارده میشوند. در حالیکه بیشتر مردم ناپذیرفتنی ها را می پذیرند، اما آنها آن را دوست ندارند. برخی بطور آشکاری شورش می کنند. دیگران از طریق علائم جسمی و روانی، اعتیاد و خودکشی اعتراض می کنند. برخی به یک واقعیت متفاوت فرار می کنند.
روان پریشی معمولا در طول گذار از نوجوانی به بزرگسالی ایجاد میشود، زمانیکه جدال مابین آن گونه ای که دنیا هست و آن گونه ای که باید باشد، کاملا تجربه شده است. عدم توانایی در حل این تناقض، باعث میشود برخی از افراد شدیدا مضطرب و عمیقا بدگمان بشوند. جهان برای آنها معنایی ندارد، بنابراین "از واقعیت میگریزند" و در عرصه های فانتزی پنهان میشوند، یعنی جایی که استعاره های تخیلی، با آنچه که نمیتوان بیان کرد، ارتباط برقرار می کند. ما همه با خودمان صحبت می کنیم، اما روان پریش، رابطه با خود را مختل می کند، بطوریکه صداهای درونی ، به صورت صداهایی که از خارج می آیند، بد فهمیده میشوند. نشانه های بصری نیز سوء تعبیر میشوند تا تجسماتی از مردم و چیزهایی که در واقع حضور ندارند را، شکل بدهند.
پایه اجتماعی روان پریشی، توسط بیولوژیست ها و روان پزشکان رد شده است، یعنی توسط آنانی که افراد روان پریش را به مثابه اصلاحی که در لیست کسری بودجه باید صورت بگیرد، معالجه می کنند. تجربه، چشم انداز و نیازهای اجتماعی شخص نادیده گرفته میشوند. هیچ توجهی به ارتباطی که یک فرد میکوشد از طریق سخنرانی، احساسات، زبان بدن و نمونه های رفتاری برقرار کند، نمیشود. تأکید بر دستکاری شیمی مغز، مقابله با ژن های معیوب و کنترل رفتارهاست.
بهترین درمان بیماری روانی، حمایت اجتماعی است. یک بررسی بزرگ آمریکایی نشان میدهد آن بیماران روانی که کمتر دارو و بیشتر حمایت فردی و خانوادگی دریافت می کنند، بسیار بهتر از بیمارانی عمل می کنند که تحت درمان معمول متمرکز بر داروهای مخدر می باشند. مدل حمایت اجتماعی، بطور موفقیت آمیزی در استرالیا، اسکاندیناوی و کشورهای دیگر مورد استفاده قرار گرفته است. این واقعیت که حمایت اجتماعی قادر است اختلالات ادراکی را بهبود بخشد، به ما میگوید که این اختلالات پایه های اجتماعی دارند.
حمایت اجتماعی همچنین در درمان بیمارهای روانی ای که در سطح خودکشی قرار دارند، موثر واقع میشوند. یک مطالعه بر روی بیش از ۲۰۰۰ نفر بی خانمان شدیدا بیمار روانی، نشان داد که تأمین مسکن ثابت برای آنها، موثرتر از هر درمان دیگر بود. بالابردن استانداردهای زندگی در واقع میتواند بیماری های روانی را درمان بخشد. یک بررسی ٨ ساله در ایالات متحده آمریکا نشان میدهد که علائم بیماری روانی در کودکان فقیر ، نسبت به کودکانی که هرگز فقیر نبوده اند، ۴ برابر بیشتر است. در میانه این بررسی، یک کازینوی جدید قمار شروع به دادن کمک مالی نمود که ۱۴ درصد از خانواده ها را از فقر بیرون آورد.
علایم روانی در کودکانی که دیگر فقیر نبودند به همان سطح کودکانی که هرگز فقیر نبودند، تنزل یافت. در مقابل، علائم روانی در کودکانی که همچنان فقیر باقی مانده بودند، در همان سطح بالا ماند. افزایش درآمد، والدین را قادر میسازد که نیازهای خود را برطرف سازند تا اینکه برای رفع نیازهای کودکان خود تواناتر گردند. سرمایه داری افراد بیشتری را به بحران میکشاند. در کالیفرنیا، حمله به خدمات باعث واکنش طبقه کارگر گردید.
در ژانویه سال ۲۰۱۵، بیش از ٣٣۰۰ تن از اعضاء اتحادیه کشوری کارگران بهداشت و درمان (National Union of Health Workers - NUHW) در کمپانی Kaiser Permanente،که بزرگترین شرکت پزشکی در آمریکاست، دست به اعتصاب زدند. با وجود ثبت سود، کیزر از استخدام تعداد کافی کارکنان برای پاسخگویی به نیازهای بیماران، خودداری میکرد. روانشناسان درمانگران، مددکاران و پرستاران روانپزشکی عضو NUHW در اعترض به این امر، بزرگترین اعتصاب تاکنونی کارگران بهداشت و درمان را با ۶۵ خطوط شبکه ای و در ٣۵ شهر براه انداختند.
اعتصاب یک هفته ای با دادخواست "نه به خودکشی ها در Kaiser " دنبال شد که کمپینی بود برای انتشار تعداد بیمارانی که بخاطر فقدان مراقبت در میگذرند. سرانجام، تهدید به یک اعتصاب نامحدود نمودند. Kaiser با مطالبات اتحادیه توافق نمود : حق حمایت ار بیماران، دستمزد و حفاظت بازنشستگی، و یک برنامه ریزی جدید که بیماران را قادر به مراجعه مکرر مینماید و تعهد به استخدام های جدید برای تحقق نیازهای بیماران.
متصل کردن نیازهای کارگران و بیماران، یک پیروزی بی سابقه ای را حاصل کرد. با این وجود، ما به چیزهایی بیشتر از دسترسی به خدمات، نیازمندیم. ما به دنیایی نیازداریم که ما را بیمار نسازد.
سرمایه داری تمام جهان را به کارخانه ای برای تولید سرمایه تبدیل کرده است. به هر نیاز بشری که بر سر این راه قرار گیرد، به مثابه مانعی برخورد میگردد که باید برداشته شود. "تولید ناب"، کارگران را به سرحد محدوده های جسمی و عاطفی شان هل میدهد. آنان که از پای در می آیند، دور انداخته شده و جایگزین میگردند.
در تحت نظام سرمایه داری، از نظر روانی سالم ماندن غیر ممکن است. بدبختی های رو به رشد روزانه ، با وحشت از جنگ دائمی و تخریب محیط زیست آمیخته شده است. اگر شما ذهنتان را بر روی بربریت سرمایه داری باز کنید، دچار آسیب های روانی میشوید. چنانچه ذهنتان را بر روی آن ببندید، انسانیت خود را از دست میدهید.
سازمان بهداشت جهانی گزارش میدهد که نرخ خودکشی در سطح جهان در طول ۴۵ سال گذشته، ۶۰ درصد افزایش یافته است، با این محاسبه که از میان همه مرگ های خشونت بار، مردان نیمی از آن و زنان ۷۱ درصد آنرا تشکیل میدادند. خودکشی، علت اصلی مرگ در میان دختران نوجوان ۱۵ تا ۱۹ ساله بوده است. در ایالات متحده آمریکا، نرخ خودکشی در میان پسران سیاهپوست ۵ الی ۱۱ ساله، از سال های ۱۹۹۰ به بعد دوبرابر شده است.
در طول ۱۵ سال اخیر، درآمد تنظیم شده با تورم برای خانوارهای آمریکایی که توسط یک فارغ التحصیل مدرسه سرپرستی میشود، ۱۹ درصد کاهش یافته است. این تنزل درآمد همراه بود با یک افزایش ۲۲ درصدی در میزان مرگ و میر آمریکایی های سفید پوست میانسالی که کمتر تحصیل کرده بودند، و عمدتا هم به دلیل اعتیاد به الکل، اعتیاد به مواد مخدر و خودکشی. چنانچه نرخ مرگ و میر برای این گروه ثابت باقی میماند، از تعداد ۹۶۰۰۰ مرگ اجتناب میشد. اگر چنانچه با نرخ پیشین خود به کاهش ادامه میداد، نیم میلیون زندگی نجات می یافت.
از بین بردن سرچشمه های اجتماعی بیماری، گزینه ای در نظام سرمایه داری نیست، زیرا هیچ چیزی مجاز به قطع جریان سود نمی باشد. برعکس، سیستم تلاش می کند تا توانایی مردم را برای عمل در تحت چنین شرایط مسمومی، بهبود ببخشد. این امر یعنی محدود کردن علوم، تحقیقات و کارشناسان برای مطالعه، و سوء استفاده از فاکتورهای فردی. این مسئله همانقدر در مورد سرطان صادق است که در مورد بیماری روانی.
در حالیکه برخی از انواع بیماری های روانی (و سرطان) ممکن است توسط بیولوژی معیوب سبب شده باشد، اما در سیستمی که همه جوانب زندگی را تا سطح مولکولی، مسموم ساخته است، ما نمیتوانیم این را با اطمینان بدانیم. پس از آنکه سرمایه داری را از بین بردیم و یک جامعه سالم برپا ساختیم، آنوقت میتوانیم ببینیم که چه چیزهای برای پرداختن بیولوژیکی باقی مانده است. تا آن موقع، سوسیالیست ها باید بر روی راه حل های جمعی برای مشکلات اجتماعی، تأکید ورزند، و به توهم اینکه این مشکلات میتواند توسط دانشمندان و کارشناسان در یک سطح فردی حل شود، تن ندهند.
مجادله بین مارکسیسم و روانشناسی در واقع در باره روانشناسی و بیماری روانی نیست. این مجادله در باره درک سرمایه داری به عنوان یک سیستم همه جانبه مناسبات اجتماعی می باشد، سیستمی که در آن، تجربه فردی در فرآیند تغییر جامعه ، تغییر می کند.
در سال های ۱۹٨۰، کارگران لهستان خود را در بزرگترین اتحادیه جهانی سازماندهی کردند که حاوی یک سوم جمعیت در سن کاری بود. به محض اینکه اعتصابات گسترش یافت و تظاهرات ها افزوده شد، تخت های بیمارستان های روانپزشکی، از کارگران خالی و با مقامات دولتی بیمار پر شد. این امر بخاطر آن رخ داد که افزایش مبارزه طبقاتی، درهای حل مشکلات فردی بصورت جمعی را گشود. دهه ها عقب نشینی طبقه کارگر، اعتماد به راه حل های جمعی را تضعیف کرده است. سوسیالیست ها در مقابل این دلسردی مصون نیستند. بالابردن راه حل های طبقاتی، در جامعه ای که فردگرایی در آن غالب است و موضع "بله – اما"ی رفورمیست ها که راه حل های فردی را "در عین حال" ترویج می کنند، شدیدا سخت می باشد. هیچ در عین حالی وجود ندارد. زنده ماندن ما، اکنون به دوباره متصل شدن به سنت سوسیالیستی طبقه کارگر بستگی دارد.
ظلم و ستم، از سرمایه داری جدایی ناپذیر است، و نبرد بر علیه آن باید از مبارزه برای سوسیالیسم جدائی ناپذیر باشد. ما سلامت روانی را در روند نبرد برای شرایط بهتر کار و زیست، ایجاد می کنیم. ما سلامت روانی را در روند ایجاد همبستگی طبقاتی، پایه گذاری برای یک جامعه سوسیالیستی که یکوشد توانایی هر فرد را بکار گیرد و نیازهای هر فرد را تأمین نماید، می سازیم.
منبع: socialistreview.org.uk
|