یکشنبه ی کولی


بهمن پارسا


• از بعداز ظهر جمعه دارد باران می بارد. چیز عجیبی نیست، تعجعب این است که چرا من هنوز بعد از سه سال زندگی در این شهر به این وضع خو نکرده ام. رخت ولباس نشسته ی یکماه گوشه ی اتاق تلنبار شده وتصمیم داشته ام که امروز ببرم در لباسشویی سکّه یی محله بشویم وتا کنم، باران امّا رمقم را گرفته. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۲ بهمن ۱٣۹۴ -  ۱۱ فوريه ۲۰۱۶


 از بعداز ظهر جمعه دارد باران می بارد. چیز عجیبی نیست، تعجعب این است که چرا من هنوز بعد از سه سال زندگی در این شهر به این وضع خو نکرده ام. رخت ولباس نشسته ی یکماه گوشه ی اتاق تلنبار شده وتصمیم داشته ام که امروز ببرم در لباسشویی سکّه یی محله بشویم وتا کنم، باران امّا رمقم را گرفته. یادم هست سه سال قبل معلم مدرسه یی که در آنجا مشغول فراگیری زبان بودم در همان روزهای اوّل به زبان انگلیسی گفت، اینجا باران بخش اصلی آب وهواوزندگیِ ما است. هرکه خیال کند منتظر می ماند تا پس از بند آمدن باران کارش را -هرچه میخواهد باشد- انجام بدهد، یعنی که هرگز هیچ کاری انجام نخواهد داد،همین. در نتیجه اگر قرار است اینجا زندگی کنید حداقل دو چیز را حتما به یاد بسپارید، بارن قطع نخواهد شد، شما به کار خود ادامه بدهید، وبعد اینکه از این لحظه به بعد سخن گفتن به انگلیسی و یا هرزبان دیگر را کنار بگذارید و فقط فرانسه حرف بزنید،البتّه از هم اینک در این کلاس بهیچ وجه حاضر به شنیدن ِ هیچ زبان ِ دیگری غیر از فرانسه نیستم، لذا به پیش. آری باران قطع نخواهد شد، باید بروم رخت هایم را بشویم. دوتا از این کیسه های پلاستیکی سبک وزن ولی خیلی بزرگ و جادار دارم که معمولا در محلات اهالی شمال آفریقا که اینجا به "عرب" مشهورند و خودشان هم معتقدند وخویش را عرب میدانند، پیدا میشود تهیه کرده ام، جنس بسیار سخت جانی دارند. خوب هم میشود درشان چیز جای داد. ولی حالا که رفتم برادرمشان ببرم پایین متوّجه شدم خیلی سنگین شده اند، ولی چاره یی نیست باید هر طور هست ببرم و کار شستشورا انجام بدهم. به هر مشقّتی هست کشان کشان تا پای آسانسور میبرم. آسانسور که در طبقه ی سوم می ایستد همسایه یی که اسمش گزاویه است میاید بیرون تا مرا میبیند میگوید، روز بخیر سوزان، چه هوای گندی، میگویم خوب است که بد تر از این نیست، میخواهم کیسه ها را هل بدهم به داخل آسانسور گزاویه میگوید، بگذارید کمکتان کنم ظاهرا سنگین هستند، خوشحال میشوم ومیپذیرم. در حمل کسیه ها تا صندوق عقب اتومبیل مرا یاری میکند. ازوی تشکر میکنم. میگوید چیزی نیست ، نیاز به گفتن ندارد. باران آرام تر از یکی دوساعت قبل می بارد، وقتی میرسم مقابل لباسشویی سکّه یی طبق معمول جایی برای پارک نیست. باید مانند بارهای پیشین کیسه های رخت ها را بگذارم مقابل در ورودی و بروم اتومبیل را جایی پارک کنم و برگردم. درِ صندوق عقب را باز میکنم و همه ی زورم میزنم وکسیه ی اول را میاورم بیرون ولی نمیخواهم روی زمین سُر بدهم چون خیس است و حتّی قدری هم آب جمع شد. به هر شیوه هست تا آستانه ی درب مغازه میرسانم،همانجا میگذارم زمین. پسر ِ جوانی که مشخصا سرو شکل "عرب" ها را دارد بسرعت میاید جلو ومیگوید ،خانم میخواهید کمک کنم ، نگاهش میکنم و میگویم خوشحال خواهم شد اگر اینکار را بکند. آمد و کیسه ی دوم را مثل ِ پرکاهی برداشت و برد جلو مغازه .ازاو سپاسگزاری میکنم، میگوید، چیز مهمّی نیست. برمیگردم میروم سوار اتومبیل میشوم تا در نقطه یی در همان نزدیکی جایی برای ایستادن بیابم.ده دقیقه یی طول میکشد. باران بند آمده، ابر ها امّا سمج و کدر و عبوس هنوز حضور دارند. دوان دوان بطرف مغازه ی رختشویی میروم، واز دور می بینم یکی از کیسه ها مقابل درب ورودی در پیاده رو است و دو زن مشغول وارسی محتویات آن هستند. به سرعت خودم را میرسانم و داد میزنم، هی هی چکار میکنید این ها لباسهای من هستند، شما دارید چکار میکنید؟! یکی از آنها زنی است حدودا ۲۵ ساله و دیگری دخترکی شاید ۱۱ساله. نوع پوشش ایشان نمایانگر آنست که از اهالی بالکان هستند و به احتمال ، نه نه ، مسلّما "کولی". همینکه با من مواجهه میشوند، به خیال اینکه با زنی طرف هستند شروع میکنند به داد وبیداد و به زبانی که من نمی فهمم چیزهایی میگویند. البتّه این شگرد معمول آنهاست حرف زدن به زبان خودشان آنهم با پرخاش. اهمیّت نمیدهم، بلافاصله سعی میکنم لباسهایم را که ریخته اند روی زمین و همه جا پخش وپلا کرده اند جمع آوری کنم. اغلب به کثافت کف خیابان آلوده شده اند . دوسه تکّه اش زیر بغل هریک از آنهاست. وسعی دارند از میان آنچه در کیسه باقی است نیز ، چیز هایی بردارند، گویی من اصلا وجود ندارم. لباسهای زیرم را تمامی ریخته اند در سطح پیاده رو، شورت، زیرپوش ،سینه بندو جورابها. وضع زننده یی بوجود آمده. حالا دیگر دادمیزنم و میخواهم هرطور هست شرّشان را کم کنم. ولی چندان موّفق نیستم. ناگهان در فاصله یی بسیار نزدیک از ما اتومبیل پلیس آژیر کشان با چراغهای گردان که به تندی روشن وخاموش میشوند، میرسدودرست جنب پیاده رو کنار ما می ایستد. حرکت آنقدر سریع است که زن ودختر کولی هنوز بیش از چند قدم دور نشده وادار به توّقف میشوند. با خودم میگویم حتما مردمی که شاهد ماجرا بوده اند گزارش داده اند. یک افسر پلیس آندورا میاورد وکمی دورتر از من در گوشه یی نگه میدارد و افسر دیگربه من میگوید، روز بخیر خانم اینها -لباسها وساک پلاستیکی را نشان میدهد- مال شماست ، میگویم بلی مال من هستند. می پرسد از این زنها شکایتی دارید. بشدّت عصبانی هستم، هیجان زده ام، ولی به افسر پلیس میگویم نه شکایتی ندارم. میتوانند بروند، چیزی نیست. افسر میگوید شما درمورد خودتان صحبت کنید بقیه اش کار ماست. سپس هردو افسر مشغول تهیه ی گزارش ِ کتبی هستند و از من میخواهند که مدارک هویت خود را نشان بدهم وحادثه راهمانطور که رخداده شرح کنم. بطور خلاصه میگویم، افسر هم خلاصه وار یادداشت بر میدارد. بعد یک ورقه ی کوچکی به من میدهد که حاوی مشخصات خود وی ، شماره تلفن، آدرس کلانتری ، وشماره گزارش است. میگوید برای هرنوع پیگیری به شماره این گزارش اشاره نمایم. تاریخ روز وساعت حادثه را هم ذکر کرده. به من میگوید عصر شما بخیر خانم، بیشتر مراقب خود باشید. هنوز جواب وی را نداده ام که می بینم آن دوزن را دستبند زده ودارند سوار اتومبیل پلیس میکنند. صدا میکنم ، سرکار سرکار، افسر برمیگردد و میگوید بله خانم کاری دارید؟ میگویم آنها را کجا میبرید، کار مهمی که نبود، منهم که شکایتی ندارم، لطفا بگذارید بروند. پلیس میگوید از اینجا ببعد شما مطرح نیستید واگر از این پاسخ قانع نشده اید به اداره پلیس مراجعه کنید ، عصرشما بخیر خانم. سخت دمق و دلمرده رختهایم را میشویم وتا میکنم و بصورت چند دسته ی کوچک و سبک در کناری قرارمیدهم. یکی از کیسه -همانکه کولی ها در پیاده رو کشیده بودند- خیلی کثیف شده وباید ببرم در حمامِ خانه بشویم و در کیسه دوم هم همه ی لباسها جا نمی شوند. به خانمی که مشغول تا کردن لباس است میگویم ، اتوموبیل من کمی دورتر از آنجا است اگر ممکن است مراقب لباسهای من باشد تا برگردم، میگوید حتما. برمیگردم از آن بانو تشکر میکنم و رختها روی صندلی عقب و جلو میگذارم و کیسه را هم که سبک تر است میبرم و میگذارم داخل صندوق عقب. کیسه ی کثیف را هم میگذارم کف عقب اتومبیل. در خانه لباسها را جا به جا میکنم دستی به سر و صورتم میکشم تا به اداره پلیس بروم. متوّجه می شوم کارِ لباسشویی من نزدیک پنج ساعت بطول انجامیده! چه مسخره، چه اتلاف وقتی. هنوز پا از درب خانه بیرون نگذاشته ام که زنگ تلفن به صدا در میآید. یکشنبه غروب ، چه کسی باید باشد؟ گوشی را بر میدارم صدای سودابه است که با لودگی همیشگی میگوید، بابا دخترِ خوب ، مادمازل سوزن، کجایی؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم، اگه این دفه م جواب نمیدادی به پلیس زنگ میزدم، و بلافاصله میگوید ، شوخی میکنم حالا کجا بودی ؟ کوتاه و مختصر از آنچه رفته برایش گفتم. میگوید، خیلی خب، حالا بهترین کار اینه که بیایی اینجا و منو ورداری بریم یه جای ارزون شامی وشرابی سیگاری وخودمونو واسه فردا سر کار رفتن حاضر کنیم. میگویم خیلی حالم مساعد نیست باشد برای وقت دیگر. میگوید، دِ حالا همون وقت دیگس دیگه خنگول. میخواهم بگویم حوصله اش را ندارم میگوید، حیف که من ماشین ندارم والا الان در خونت بودم! میگویم صحبت ماشین نیست این ماجرا آزارم داده .خلاصه قانع میشوم بروم دنبالش. وقتی میرسم مقابل منزلش آماده جلو درب ساختمان ایستاده. من و سودابه سه سال ِ قبل در استانبول باهم آشنا شدیم. و فراز ونشیب جادّه های پناهندگی را باهم پیمودیم؛حتّی شش ماهی هم همخانه بودیم. دوستی ما چون مبتنی بر توّقع خاصی نیست هرروز عمیق تر وبا معنا تر شده. به گفته ی سودابه سبب ِ اصلی تدوام این دوستی تا کنون این بوده است که ما هردو به خوبی مراقب "احمقهایی" هستیم که در درون "ما" زندگی میکنند و همیشه مترصّد فرصتی هستند برای جهش به بیرون وخود نمایی. وی میگوید ما به آن احمقها اجازه عرض وجود نمیدهیم. نمیدانم، ولی شاید حق با اوست.میاید داخل اتومبیل و بعد از روبوسی میگوید ، مگه چن سال رختاتو نشسته بودی که اینهمه معطل شدی ؟ گفتم خیلی وقت بود ، خیلی، و واقعا رختها زیاد بودند. میگوید ،خُب میریم پیش اون یونانیه نزدیک ایستگاه قطار ، غذای ارزون وخوشمزه ، رتسینای* خوب ومناسب. موسیقی هم که دیگه حرف نداره. راه میافتم پس از چند دقیقه سودابه میگوید، کجا داری میری گفتم یونانی ِ دم ایستگاه راه آهن ، اینکه میسر ِ عوضیه! حرفی نمیزنم و او نگاهم میکند وسیگاری روشن میکند میده بدستم، یکی هم برای خودش آتش میزند. میگوید ،حالا کجا داریم میریم؟! میگویم الان میرسیم حوصله کن . مقابل اداره پلیس در محل مخصوص مراجعین می ایستم. سودابه میگوید ، که چی ، میخوای چی رو ثابت کنی، یارو گفته به تو مربوط نیس، یعنی به تو مربوط نیس، تو که شکایت نکردی ، حالا اومدی اینجا که بگی چی، واقعا حوصله داری ها! میگویم همینجا باش برمیگردم، موسیقی گوش کن. حرفی نمیزند. وارد راهرو اداره پلیس میشوم میروم به گیشه اطّلاعات و جریان را به افسر پشت میز توضیح میدهم و اصرارمیکنم که هر طور هست با مسئول ارشد کلانتری صحبت کنم. مامور اطّلاعات میگوید، موافق شماره یی که شما نشان میدهید، این موضوع فاقد شاکی خصوصی است و دراین میان شما هیچ نقشی ندارید و چنانچه بعد ها نیاز باشد ممکن است شما را احضار کنند و بیش از این هیچ سخنی با من ندارد. می پرسم من چگونه میتوانم به آن دو زن کمک کنم؟ میگوید خانم محترم یکبار دیگر میگویم شما هیچ عنوانی در این پرونده که من نمیدانم در چه موردی تشکیل شده ندارید، نام ومشخصات شما برابر کارت شناسایی تان تاکنون دراختیار من نیست. میتوانید تشریف ببرید و شب شما بخیر. میآیم سوار اتوموبیل میشوم، سودابه میگوید، آه "ژاندارک**" موفق به نجات ایمان آوردگان شدید ایا فرانسه نجات یافت! نگاهش میکنم ومیگویم اصلا خنده دار نیست. دو تن انسان بیگناه را گرفته اند و معلوم نیست با ایشان چه خواهند کرد و من و تو داریم میرویم دنبال شام و شراب وسیگار دودکردن! میگوید و جدی هم حرف میزند، سوسن ببین میدونم که الان میخوای روزهای آوارگی و دربدری رو به یاد من بیاری و اینکه بی پناهی چقدر سخته، حق هم با توست، ولی یادت باشه بعضی ها بی پناه ِ حرفه یی اند، و عدّه ای هم مثل من وتو از بد حادثه آواره و بی پناه میشن، برای اتفّاقی که افتاده و تو خودتو مقصر میدونی تعاریف و تفسیر های بهتر و وارد تری وجود داره . من نظرم اینه که تو نگاه و تحلیل و تفسیرتو تعدیل کنی و از حالا به بعد هم اگه دلت بخاد دنبال این قضیه رو بگیری رو من حساب کن، موافقی؟ اگه ام نمیخای بریم شام بخوریم باشه منو برسون خونه.
امروز دومین دوشنبه بعداز آن حادثه ی مقابل رختشور خانه است . ساعت ۶ بعدازظهر از محل کارم آمده ام بیرون بروم سوار اتوبوس شده به خانه بروم. اتوموبیلم را چهارروزی هست که دزدیده اند. نزدیک ایستگاه اتوبوس ازدحامی بر پاست، وقتی به جمعیّت متراکم میرسم می بینم مرد مسنّی بازوی زنی جوان را -حدودا ۲۵ساله- گرفته وبا داد وفریاد از مردم میخواهد که پلیس خبر کنند. یکی دو زن ِ دیگر اطراف آن مرد جمع شده و دارند تلاش میکنند زنی را که در دست اوگرفتار است نجات دهند و چند تن هم تلاش میکنند که نگذارند چنین امری واقع شود. پلیس میرسد آن دوزن دیگر سریعا فرار میکنند آنکه باقی مانده وقتی روی برمیگرداند می بینم خیلی به نظرم آشناست. به خصوص پیراهن و ژیله یی که به تن دارد . فکر میکنم من این "کولی" را قبلا هم جایی دیده ام.
******************
بهمن پارسا تابستان ۱۹٨۹

*نوعی شراب سفید یونانی
**به تعبیری قهرمان ملّی فرانسه. چهره ی مقدّس کاتولیک قرن ۱۵