مرده شور


علی اصغر راشدان


• درحیاط را باز کرد، زن حاجی مرحوم بی تعارف داخل شد. در را بست، باهاش احوال پرسی کرد:
«چی کاری از دستم ور میاد حاجیه خانوم؟»
«حاجیه و خانوم با حاجی مرد دیگه. گذشت روزائی که کشتیای حاجی راهی چین و ماچین بودن. یه گله خدم و حشم داشتیم. نمی خوای بریم تو و دو تا استکان چای تعارفم کنی خانوم مدیر؟» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۴ بهمن ۱٣۹۴ -  ۱٣ فوريه ۲۰۱۶


 
         درحیاط رابازکرد،زن حاجی مرحوم بی تعارف داخل شد.دررابست،باهاش احوال پرسی کرد:
«چی کاری ازدستم ورمیادحاجیه خانوم؟»
«حاجیه وخانوم باحاجی مرددیگه.گذشت روزائی که کشتیای حاجی راهی چین وماچین بودن.یه گله خدم وحشم داشتیم.نمیخوای بریم توودوتااستکان چای تعارفم کنی خانوم مدیر؟»
«اخمهای خانم مدیرسالهاپیش بازنشسته شده رفت توهم،لبخندی ازسرناگزیری زدوگفت:
«تنهام،چن وقته بیخودی حوصله م خیلی سرمیره،گرفتاراین حال وهواکه میشم،شباتاخروسخون خواب جنه ومن بسم الله.بریم تویه کم درددل کنیم،واسه هردومون خوبه،غمای دلمونومیریزیم بیرون.»
کنارمیزفلزی روشیشه ای چهارنفره توایوان روصندلی فلزی نشست.خانم مدیررفت تو،یک ربع بعدبرگشت،سینی رابادوقوری گلسرخی چای وآبجوش،یک قندان بلوری ودولیوان کوچک تمیزرومیزگذاشت.دولیوان سرخالی چای خوش رنگ ومعطر ریخت،روبه روی حاجیه خانوم روصندلی نشست.تاچای سردشود،حاجیه خانم گفت:
«بهترین روزای عمرم بود،یادتونه خانم مدیر؟انگاردیروزبود.هشت ده سالی تفاوت سنی داشتیم.شاگردتخس وتنبل کلاس دوره راهنمائیتون بودم.دوره راهنمائی روتموم نکرده زن مرحوم حاجی دوبرابرسن خودم شدم،درس وکلاسوول کردم.نونم توروغن بود.یه بازاربودویه حاجی.سالای آزگارواسه خودمون کیابیائی داشتیم که نگوونپرس.خانه نگو،بگوقصر.خوردیم،ریخت وپاش کردیم،بادوافاده فروختیم،هیچکی روآدم ندونستیم.کفران نعمت کردیم وبه عقوبت پلشتی گرفتارشدیم.»
«چای سردشد،حاجیه خانوم»
«نگوحاجیه خانوم،حالادیگه گداخانومم.»
«چایتوسربکش وتعریف کن،واسه چی بچه دارنشدی که سرپیری دستگیرت باشن.»
لیوان چای رابادوحبه قنددرشت هورت کشید.آب بینی ولب ودهنش رابابال چارقدش پاک کرد،گفت:
«حاجی مرحوم ازشیرمرغ تاجون آدمیزادبرام آماده میکرد.کافی بوداشاره کنم،بهترین طلاجواهرات رومیگذاشت کف دستم.ملکه وتاج سرش بودم.دایم میگفت خاک پامه.»
«واسه چی اونهمه قربون صدقت میرفت؟»
«به همه آرزوهاش رسیده بود.تویه چشم به همزدن ازهیچ به همه جارسیده بود.تورختخواب گریه میکردومی گفت توخوابم نمیدیدم به این سادگی سلطان بی جغه بشم.»
«حالاواسه چی گریه میکرد؟»
«نمیتونست تخم وترکه بکاره.سرتاپاموغرقه بوسه میکرد،میگفت کاش عمله بودم ومیتونستم بعدازخودم تخم وترکه ای به یادگاربگذارم.فلک زده ترین آدم دنیام.اینارومیگفت وگریه میکرد.»
«چای دومتو تاسردنشده هورت بکش وبگوچیجوری شداونهمه دبدبه وکب کبه یه هودودشد؟»
«سالای آخری دست ودل حاجی ازهمه چی وهمه جابریده بود.فکری شده بود،دست ودلش به هیچ چی وهیچ جابن نبود.همه چی روول کرده بود.هرکس ازهرطرف میدزدید.تاخرخره ش رفت زیرقرض،سرآخرورشکسته شدوتویه چشم به هم زدن همه چی غارت شد.حاجی مریض شد،افتادتورختخواب وخیلی زودمرد.طلبکاراگلیمم اززیرپام کشیدن وبردن.حالابه نون شبم محتاجم.اومدم ودست به دامن معلم ومدیرقدیمم شدم.هیچکس وهیچ جای دیگه به عقلم نرسید.»
«مردروزگاری که کسی میتونست دست دیگرونوبگیره،الان همه مثل خودت به نون شب شون محتاجن.»
«کمکم نکنی ازگشنگی میمیرم.هیچ چی ندارم وهیچ راهی واسه م نمونده که اومدم اینجا.»
«هیچ کاری ازدستم ورنمیاد.وضع خودمم بهترازتونیست.توهنوزسرپائی واستخون بندیت خوبه‍ی،بایدکاری واسه ت پیداکرد.چی کاری ازت ورمیاد؟»
«زن حاجی بودم،تموم مدت پختن وگذاشتن جلوم وواسه م کارکردن.هیچ کاری بلدنیستم.»
«بلاخره بایدیه کاری بکنی،یاازگشنگی بمیری.»
«شایدبتونم مرده شوری کنم،خانوم مدیر.»
«اتفاقاکارپرثوابیه،خیلیامفتی مرده شوری میکنن که توآخرت ثوابشو ببرن.»
«من بایدزندگیمواداره کنم،نمیتونم مفتی وفقط واسه ثواب مرده شوری کنم،خانم مدیرکه!»
«فرداشب جمعه است،باهم میریم مسجد،میگم آشیخ واسه ت تبلیغ کنه که مرده هاشونوبدن توبشوری تازندگیت ادراه بشه.غمت نباشه،باکمک مسجدوآشیخ زندگیتوراست وریست میکنم.»
   یکی دوماه گذشت،صاحب مرده هابه خاطربخشیده شدن گناه مرده هاشان دست ودل باز بودند،زندگی حاجیه خانم رونق گرفت.بعضی روزهاکه مرده هاکم بودندوکمیتش لنگی میگرفت.شب تورختخواب پیش ازخوابیدن ذکرمیکردووردمیخواند:
«خدای بزرگ،خواهش میکنم فردامرده هابیشترباشن تاوصع زندگیم بهترشه...»