و حال می‌‌خواستیم زنده بمانیم
بخشی از کتاب «یه جنگل ستاره»


• «یه جنگل ستاره» تازه ترین کتابی است که درباره ی زندان های دهه ی شصت جمهوری اسلامی که به اعدام های دسته جمعی منتهی شد؛ منتشر شده است. نویسنده ی کتاب آقای امیرحسین بهبودی است. او در سال ۶۲ بازداشت شد و بعد از اعدام های سراسری آزادی خود را به دست آورد. بخشی از کتاب او را در ادامه می خوانید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۷ بهمن ۱٣۹۴ -  ۱۶ فوريه ۲۰۱۶


اخبار روز: «یه جنگل ستاره» تازه ترین کتابی است که درباره ی زندان های دهه ی شصت جمهوری اسلامی که به اعدام های دسته جمعی منتهی شد؛ منتشر شده است. نویسنده ی کتاب آقای امیرحسین بهبودی است. او که یک بار در دوران شاه و همراه با انقلاب آزاد شده بود، بار دیگر در سال ۶۲ بازداشت شد. بهبودی در مقدمه ی کتاب خود می نویسد:
«این بار ماجرا سرنوشت دیگری پیدا کرد. دیگر انقلابی رخ نداد که زندانیان سیاسی‌اش را آزاد کند بلکه برعکس، حاکمیت جمهوری اسلامی بیش از ٣۷۰۰ زندانی سیاسی را تنها در مرداد و شهریور تابستان سیاه ۶۷ به قتل رساند. تقریباً شش ماه بعد ازآن کشتار وسیع، من و اکثر زندانیانی که زنده مانده‌بودند آزاد شدیم.» 
در این مقدمه، امیر بهبودی تلاش ها و تصمیم خود را برای ثبت خاطرات زندانش که بیش از دو دهه به دلایل مختلف به طول انجامیده شرح می دهد. کتاب «یه جنگل ستاره» بالاخره در ماه اخیر منتشر شده است. ناشر این کتاب «انتشارات فروغ» در شهر کلن آلمان و بهای آن برابر ۱۴ دلار است.
قطعه ی زیر از این کتاب به خواهش ما و توسط نویسنده برای انتشار در اخبار روز انتخاب شده است:



و حال می خواستیم زنده بمانیم

...جلیل در شهریور خونین (۱۳۶۷) چندین روز در مقابل نماز خواندن اجباری مقاومت کرد. در وعده‌های نماز او را به تخت شلاق می‌بستند و جیره اش را می‌زدند. جلیل به هم سلولی‌اش گفته بود: «فکر نمی‌کنم اینها حتی با پذیرش نماز از طرف ما دست از سرمان بردارند. این کابل خوردن‌ها نهایت ندارد ودرخواست‌های آنها هم تمام نخواهد شد.»
گویا جلیل موضوع اعدام‌ها را فهمیده بود و برای اینکه از این مخمصه نجات یابد، هنگام کابل خوردن اعلام کرده بود: «من کمونیستم؛ اعدامم کنید!» آنها گفته بودند: «فعلاً باید نماز بخوانی. ما مسلمانت می‌کنیم.»
جلیل در یک فرصت کوتاه در دستشویی، شیشه مربایی را که در آنجا مانده بود، پیدا کرد. شیشه را شکست و با تیزی‌اش شکمش رادرید تا خودش را هلاک کند. وقتی پاسدارها فهمیدند، هیچ عجله‌ای برای رساندنش به بهداری زندان نداشتند. و به این ترتیب جلیل به زندگیش پایان داد. همان روز و شاید فردایش، ناصریان به سلول جلیل آمد و به هم‌سلولی‌اش گفت: «جلیل شهبازی خودشو کشت و کار ما را راحت کرد. توهم اگه طناب دار می‌خوای بهت بدیم.»
وقتی ما ماجرای خودکشی جلیل بخصوص نحوه‌ی برخورد پاسدارها و ناصریان را شنیدیم، از فکر خودکشی که در سر بسیاری از ما افتاده بود، منصرف شدیم. در بازجویی‌ها، وقتی کسی خودکشی می‌کرد، بازجوها و نگهبان‌ها با سرعت او را از مرگ نجات می‌دادند، تا بتوانند بازجوییش کنند و اطلاعات بگیرند. اما در شهریور ۶۷، ناصریان می‌گفت: «جلیل کار ما را راحت کرد.» پس اینجا هیچ اصراری ندارند که ما را از مرگ نجات دهند تا مثلاً از ما مصاحبه‌ی تلویزیونی بگیرند، یا ما را خوار و تواب کنند. هدفشان کشتن و نابودی فیزیکی همه‌ی زندانیان سیاسی است. و اینجا بود که آن نیروی غریزیِ ضدیت با هرچه که بازجو بخواهد، ما را از خودکشی منصرف می‌کرد.
مسئله ساده بود: آنها می‌خواهند همه را بکُشند. پس ما باید زنده بمانیم. راستش در آن لحظه من واقعاً به زنده ماندن فکر نمی‌کردم. شاید اکثریت بچه‌های دیگر هم همین وضعییت را داشتند. بسیاری از ما آرزو داشتیم ایکاش در آن دادگاه کذایی ۵ دقیقه‌ای به آنها می‌گفتیم «کمونیست هستیم» یا «این تفتیش عقاید است؛ ما به سوال شما جواب نمی‌دهیم»، «اساساً به شما چه مربوط که ما چه عقیده‌ای داریم» و به این ترتیب به سرعت اعدام می‌شدیم و در این مسیر شکنجه شدن و ذره ذره کوتاه آمدن قرار نمی‌گرفتیم. احساس عجیبی داشتیم، از مرگ رفقای خود غمگین و خشمگین می‌شدیم اما در مورد خودمان آرزو داشتیم بمیریم.
قبل از این جریان‌ها زمانی که در بند بودیم، من توانسته بودم با زحمت بسیار یک نصفه تیغ ریش‌تراشی گیر بیاورم و در جایی از لباسم جاسازی کنم. این نصفه تیغ همیشه همراهم بود. آنرا برای روز مبادا نگه داشته بودم. احساس می‌کردم آن روز مبادا فرا رسیده. اگر آنها به کارهایی بدتر از پذیرش نماز وادارم کنند و من دیگر نتوانم شکنجه‌هایشان را تحمل کنم، با آن نصفه تیغ به زندگیم پایان می‌دهم. نمی‌دانم چند نفر دیگر چنین تدارکی دیده بودند. اما گمان می‌کنم بودند رفقای دیگری که در چنین حال و هوایی به سر می‌بردند، یعنی در فکر عملی کردن خودکشی بودند.
اما بعد از شنیدن جریان جلیل و اینکه ناصریانِ جلاد گفته «جلیل کار ما را راحت کرد، تو هم اگر طناب می‌خواهی برایت بیاورم»، دیگر خودکشی معنای خودش را از دست داد. نه! من نمی‌خواهم کار شما را راحت کنم! این بود احساس ما. دیگر لجوجانه می‌خواستیم نگذاریم همه را بکشند. دیگر هرچه بیشتر زنده ماندن مرهم زخم‌های عمیق ما بود.
زنده ماندن وزندگی کردن گرایشی غریزی است، حق هر انسانی است. اما وقتی شکنجه و تحقیر از حدی می‌گذرد، وتنها با خودکشی می‌توان جلوی شکستن و تحقیر شدن را گرفت، مرگ فرشته‌ی نجات می‌شود. دیگر زندگی زیبا نیست؛ مرگ است که زیبا می‌شود. ما درحالی که دیگر زیبایی زندگی را فراموش کرده بودیم، می‌خواستیم زنده بمانیم، این بار نه برای خود زندگی که برای مقاومت در مقابل جانیانِ انسان و انسانیت کُش، برای آنکه نگذاریم به آرزوی پلیدشان برسند که نابودی همه‌ی زندانیان سیاسی بود، برای آنکه نگذاریم از خون ما سیراب شوند. آرزویم در آن لحظه دیگر این نبود که روزی روزگاری همسرم و پسرم را در آغوش بگیرم. آرزویم این بود که مادرم اشک نوه‌اش را، قیافه‌ی گرفته و پدر کشته‌اش را جلوی در اوین و یا گوهردشت نبیند. تنها این روی سکه را می‌دیدیم.
آری مرگ جانخراش جلیل ما را از خودکشی کردن لااقل در آن مقطع بازداشت. اما تیغ شکسته را هنوز همراه داشتم. شاید دیگران هم چنین چیزی داشتند.
معلوم نبود چه چیزهای دیگری ممکن بود از ما بخواهند. برای من در هر حال مرگ بسیار شیرین تر و بهتر از مصاحبه‌ی تلویزیونی ویا بخصوص همکاری بود.