آن وقت که «گل نشان» سوخت
بی کاری در غرب ایران


ناصر آقاجری


• به خانه رسید. با فریادی غیر معمول که بچه ها را وحشت زده کرد، آن ها را به درون خانه راند و در را از بیرون به روی آن ها بست. به گوشه ی حیاط ، آن جایی که اجاق سنگی و تنوری برای پخت نان وجود داشت رفت، بدون هیچ تردیدی گویی سال هاست که این وضعیت را بررسی کرده و به نتیجه قطعی رسیده است. بشکه نفت را به روی خود ریخت و بدون درنگ کبریت کشید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣ اسفند ۱٣۹۴ -  ۲۲ فوريه ۲۰۱۶


خبر در روستا به سرعت بادهای سرد حاجی آباد پیچید. رحمان اخراج شد. کار داربست بندها و قالب بندها و. . . در تنها پروژه فعال بیستون کرمانشاه به پایان رسیده بود و ۱۵۰ داربست بند و قالب بند و کارگران ساده برای کار می باید به جای دیگری بروند. رحمان در روستای نزدیک پروژه زندگی می کند. او نه گاوی دارد که شیرش را به کودکانش بدهد و نه تکه زمین کوچکی که با کشت ذرت یا گندم لقمه ای نان برایشان آماده کند. از کار در پروژه هم پس اندازی برایشان باقی نمانده است. چون علاوه برهزینه زندگی خانواده ی ۴ نفره اش، شبها رنج فقر و خستگی کاری شاق و پٌر خطر و سراسر تنش را با منقلی ذغال ویک بست تریاک، دود می کند و به آسمان می فرستد.

بیکاری که همراه همیشگی کار در پروژه ها است، همیشه بی قراری و عصبیت رحمان را در پی داشت زیرا جدا از مشکلات خرج و دخل خانواده از همه چیز برای او مهم تر تهیه تریاک بود، از این رو معمولا روزگار خودش و خانواده را سیاه می کرد. با هر بگو و مگوی معمولی در خانه، از خود بی اختیار می شد و ضربات مشت و لگد و چوب بود که تن همسرش و بچه ها را کبود می کرد. زن، مادر با قلبی ریش فقط باید تحمل می کرد، آخر او زنی بود دختر زا و پسری برای بقای نام خانواده شوهر نزاییده بود، از سوی دیگر براساس باورهای سنتی روستا، زن باید با لباس سفید عروسی وارد خانه ی همسر شود و با کفن سفید از آنجا خارج شود. ولی از نظر زن، مهم تر از هر ارزشی چه سنتی چه غیر سنتی وجود دخترانش بود،او عاشق ۲ دخترش بود و جدایی از آنها را نمی توانست تحمل کند. این واقعیت گل نشان را به بند کشیده بود. برای خانواده ی زن هم بسیار توهین آمیز بودکه زنی خانه ی شوهر را ترک کند.لذا در چنین مواقعی پدر یا برادر بزرگ تر با چوب به جان زن درمانده می افتد و او را به خانه شوهر بر می گردانند.

گل نشان با شنیدن خبر بیکاری رحمان، شوکه شد. همه ی ظرف های شسته از دستش رها شد، مات و مبهوت خشکش زد و دستانش به همان صورت که سینی ظرفها را گرفته بود در هوا باقی ماند. چشمانش بدون آن که بیند به بی نهایت دوخته شده بود. خبر رسان، نگران و ترسیده به سرعت به اولین خانه وارد شد و با یک لیوان آب برگشت ولی از گل نشان در آنجا اثری نبود، ظرفها روی زمین و در میان خاکها افتاده بودند.

این خبر برای گل نشان شوم تر از خبرمرگ حتا دخترانش بود، دو گلی زیبا و پٌر جوش وپٌر نشاط که تنها عاملی بودند که او را به این زندگی سراسر نکبت پای بند کرده بود. زندگی رنج بار گذشته ، با خواسته های ضد اخلاقی همسری معتاد، و رنج و ستمی که می باید او، زن، مادر به تنهایی به دوش بکشد، به وحشتش انداخته بود. ستمی که قادر نبود آن را باکسی در میان بگذارد. چهره ی رحمان پس از بی کاری آن هم زمانی که خمار بود، و برای یک تکه ی کوچک تریاک، گل نشان را به باد کتک می گرفت و از او می خواست سراغ شاگرد تریلر ده برود، که از بندر و زاهدان مواد مخدر به روستا می آورد و از او کمی افیون گدایی کند. آن هم از آن جانوری که برای پول، آماده بود حتا کودکان را معتاد کند.این مواد فروش تنها در صورتی آن خواست رحمان را برآورده می کرد، که گل نشان تسلیم خواست های جنسی او بشود. بدبختی ها،محرومیت ها،گرسنگی و بیماری های کودکانش در جلوی چشمانش رژه می رفتند و این خواست رحمان. مانند آدم هایی که در خواب راه میروند، با چشمانی مات که بی نهایت را می کاوید به خانه رسید. دخترها در حیاط خاکی خانه بازی می کردند. با فریادی غیر معمول که بچه ها را وحشت زده کرد،آن ها را به درون خانه راند و در را از بیرون به روی آن ها بست. به گوشه ی حیاط ، آن جایی که اجاق سنگی و تنوری برای پخت نان وجود داشت رفت، بدون هیچ تردیدی گویی سال هاست که این وضعیت را بررسی کرده و به نتیجه قطعی رسیده است. بشکه نفت را به روی خود ریخت و بدون درنگ کبریت کشید. جیغ های جان خراش و غیرمعمول گل نشان همسایه ها را سراسیمه پشت درب حیاط جمع کرد. همه به درب می کوبیدند و گل نشان را صدا می زدند. جوانی از روی دیوار به درون حیاط پرید. گلی آخرین گام های زندگیش را برمی داشت، در حالی که همه ی وجودش شعله ور بود با صورت به زمین افتاد و برای همیشه خاموش شد. بوی گوشت سوخته و بوی نفت و بدنی سیاه وجزغاله شده تعادل جوان را به هم زد، او با استفراغ های شدید تلوتلوخوران به زحمت توانست درب خانه را باز کند و بی حال گوشه ای افتاد.

زنان در غرب کشور در چنان محرومیتی به سر می برند که حتا امکان یک مرگ راحت تر را هم ندارند. تنها امکان موجود برای آنها نفت است برای خود سوزی. این خودسوزی در تابستان ٨۴ در روستا های هرسین کرمانشاه اتفاق افتاد. این متن در همان سال در نشریه کارگری راه آینده منتشر شد. تنها نشریه ی کارگری ایران که "بهترین دموکراسی "دنیا نتوانست آن را تحمل کند.