احضاریه


علی اصغر راشدان


• دادگستری باز جفت شان را احضارکرد. میانه سالی را گذرانده بودند و رنگ پیری به خود میگرفتند. تو اطاق سالن مانند قاضی هرکدام رو یک صندلی کنار دیوار دور رو به روی هم نشستند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۴ اسفند ۱٣۹۴ -  ۲٣ فوريه ۲۰۱۶


              دادگستری بازجفت شان رااحضارکرد.میانه سالی راگذرانده بودندورنگ پیری به خودمیگرفتند.تواطاق سالن مانندقاضی هرکدام رویک صندلی کناردیواردورروبه روی هم نشستند.
      قاضی پرونده رابازوپوشه پوسیده راجلوش گذاشت.تنهابرگ پرونده رادست گرفت،بالاوپائین کردوپشت ورویش راچندبارخواند.ضمن دودکردن سیگاربخش داخلی پوشه پوسیده وبرگ پرونده رابازخواندوبررسی کرد.دودسیگاربه سرفه ش انداخت وچشمهاش رابه اشک نشاند.دستمال چرکمرده ای ازجیب بغلش درآورد،آب چشمهاش راپاک کرد،تف سرفه ش راتودستمال تف کرد،دستمال رامچال کردوتوجیبش چپاند.باانگشت اشاره ش مردروصندلی کناردیوارااحضارکرد.مردکلاه دردست بانگاه ووجنات ترس زده جلوی میزعریض وطویل قاضی تاکمرخم شد،بااشاره انگشت اشاره قاضی روصندلی کنارمیز،رودرروی قاضی نشست.مدتی هاج واج منتظرماند.قاضی سرش رانزدیک وپچپچه کرد:
«فاصله چندوجب است،لطفاآهسته حرف بزن که به گوش خانم نرسد.»
«چشم آقای قاضی،سالهاست دیگرآزارم به مورچه هم نرسیده،نمیدانم چرااحضارم کردید؟»
«درجریان بررسی این پرونده مانده بودم معطل،شمادونفررااحضارکردم تاباهم گره این پرونده یک برگی رابازوحل وفصلش کنیم.»
«هرکارازدستم بربیاد،ششدانگ درخدمتم،جناب قاضی.»
«این تنهاورقه شکایت شماست ازخانم.چرابلااقدام مانده؟سئوال ومعمای من همین است.»
«جریان برمیگرده به خیلی سال پیش آقای قاضی.»
«لطفاجریان راباتفصیل تعریف کن.»
«سی سال پیش من وخانم عاشق سینه چاک هم شدیم.بعدازفرازونشیبهای زیادازدواج کردیم.»
«خیلی هم خوب،خیلی هم عالی،چه بهترازاین.لابدهنوزهم عاشقانه زندگی میکنید.»
«کاش اینجوربود.دشمن میانه مان رابه هم زد.خانم راواداربه ناساگاری کرد.یک پسربه دنیاآوردوطلاق گرفت.»
«این شکایت درباره همان پسراست؟جریانش چه بود؟تعریف کن.»
«توقوانین ماحق من بودکه بچه راباخودم ببرم.خانم عزوجزوالتماس کردکه بچه رانگاه دارد.»
«طبیعیست،هیچ مادری نمیتوانددوری جگرگوشه ش راتحمل کند.»
«درست میفرمائید،جناب قاضی.»
«پس قضیه این پرونده واین یک ورقه شکایت چیست؟»
«پسرکم پیش خانم دوازده ساله وناگهان به تیراجل گرفتارشدومرد.»
«تصادف کرد؟ازجائی سقوط کرد؟آدم بیخودی ناگهان نمیمیردکه؟»
«تویک زمستان دریک چشم همزدن ذات الریه شدومرد.مرگ پسردلبندم کمرشکنم کرد،جناب قاضی.رواین حساب ازخانم شکایت کردم.ناراحت بودم وحالیم نبودچه میکنم.»
«واین تک ورقه کل محتوای پرونده همان شکایت شماست؟»
«چندی گذشت،فکرکردم،عاشق خانم بودم،بعدازسی سال،هنوزهم دلم پیش خانم است.آدم مگرمیتواندخاطرات دوران جوانیش رافراموش کند،جناب قاضی.»
«چرارسمانامه ننوشتی وشکایتت راپس نگرفتی؟»
«آن روزهااین همه رسم ورسومات واینهمه کاغذبازی نبود،دنبال شکایت رانگرفتم وقضیه تمام شد.»
«حالاانقلاب شده،ازبالادستوررسیده بایدریزودرشت تمام پرونده هابررسی وموازماست ها کشیده شود.»
«حالاکه آردهامان را بیخته والک هامان راآویخته ایم،جناب قاضی؟»
«خیلی خب،بروروصندلی کناردیواربشین تاازخانم هم پرس وجوکنم.»
    قاضی سیگاری چاق ونفسی تازه کرد.خانم راباانگشت اشاره احضاروروبه روی خودروصندلی نشاند.صورت به چین وچروک نشسته وگیسهای جوگندمیش رابادقت وارسی کردوگفت:
«آقاازشماشکایت کرده که دراثرعدم مواظبت باعث مرگ پسردوازده ساله ش شدید،دفاعیه خودتان رابفرمائید.»
«قضیه برمیگرددبه سی سال پیش جناب قاضی.»
«به لحاظ قانون انگارهمین دیروزاست.هیچ فرق نمیکند،دفاعیه خودتان رابفرمائید.»
«آقازن تازه گرفته ومن دوباره شوهرکرده م.هرکدام صاحب چهارپنج بچه دیگرشدیم.حالاکه داریم پیرمیشیم بازدادگستری آمده سراغمان تاتابوت کشمان باشد،آقای قاضی ؟»
«شئونات مجلس،قاضی ودادگستری رارعایت کنید،آقاازشماشکایت کرده،فقط دردفاع ازخودتان حرف بزنید،لطفا.»
«سی سال پیش آقاازمن شکایت کرد،بعدفهمیدمن صدباربیشتربه بچه علاقه داشته م،اظهارپیشمانی کردوشکایتش راپس گرفت.»
«محتوای این پرونده فقط یک ورقه شکایت است ونشانی ازپس گرفتن شکایت نیست.»
«آقای قاضی!به خاطرهمین یک ورقه شکایت تاحالاسه مرتبه مارابه دادگاه کشانده اند.»
«عجب!توپرونده هیچکدامش منعکس نشده که!»
«دفعه اول دونفری رفتیم دادگاه وآقابازبان روان فارسی شکایتش راپس گرفت وتو دادگاه ازمن عذرخواهی کردورفتیم دنبال زندگیمان.»
«قضیه جالب میشود،باردومش کی بود؟»
«ده سال بعدازطرف بازرسی شاهنشاهی آمدندوریزودرشت پرونده هارابازرسی ومادونفررااحضارومفصل سین جیم کردندوگفتندبروید دنبال زندگیتان.حالام که انقلاب شده،دادگستری بازاحضارمان کرده وخفتمان راچسبیده آقای قاضی،مابه آخرخط رسیدیم وچندصباح دیگرمیمیریم،ترابه گلوی دریده علی اصغردست ازسرمان بردارید دیگر!.....»