زیر زمینی ها
سام واثقی


• خمار، نگاهم از پنجره به بیرون می‌افتد، یاد نوشته‌های دیشبم می‌افتم: «. . . دشت در بسترِ مه‌ی خفته، که جدلِ گرگ‌ و ‌میش را تا افق به سوی جنگل‌های همیشه‌سبز بدرقه می‌کند . . . بادِ پاییز از دست‌های کرختِ زمین برگ می‌خورد و هنوز برفِ اوّل ننشسته . . .» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۱ اسفند ۱٣۹۴ -  ۱ مارس ۲۰۱۶


 زمستان نزدیک است.
در این مدار جغرافیایی، این وقتِ سال، هوا دیرتر روشن می‌شود. خیلی دیرتر. نزدیکای ظهر، سپیده‌دم است و بعد از ظهر، زود شب می‌شود.
زمستان که نزدیک می‌شود، احساس می‌کنم، بیشتر خانه می‌مانم. بیشتر به فکر فرو می‌روم. بیشتر غرق خاطرات گذشته می‌شوم . . . بیشتر می‌خوانم و بیشتر می‌نویسم . . . شاید برای همین است، که کمتر حرف می‌زنم . . . نمی‌دانم . . . گاهی بیشتر می‌خوابم و گاهی. . . بیشتر بی‌خوابی می‌کشم . . . انگار همه چیز و همه کس ساکت‌تر . . . و آرام‌تر . . . می‌شود.
خمار، نگاهم از پنجره به بیرون می‌افتد، یاد نوشته‌های دیشبم می‌افتم: «. . . دشت در بسترِ مه‌ی خفته، که جدلِ گرگ‌ و ‌میش را تا افق به سوی جنگل‌های همیشه‌سبز بدرقه می‌کند . . . بادِ پاییز از دست‌های کرختِ زمین برگ می‌خورد و هنوز برفِ اوّل ننشسته . . .»
صبح است. یعنی حوالی ظهر. تازه بیدار شده‌ام. کوفته‌ام. سرم از شراب دیشب گُنگ است. شاید اگر برای پرده‌برداری از این نمایش زیبای صبح‌گاهی و نورپردازیِ طبیعت در صحنه‌ی پنجره‌ام نبود، از دلِ گرمِ بافته‌ها و وصله‌های رنگارنگِ پتو در پیچش ملحفه‌های سفید بیرون نمی‌آمدم، . . . و لحظه‌های گرم و نابِ آفتاب، که نزدیکای زمستانِ بلند، عمرش روز به روز کوتاه‌تر می‌شود، از دست می‌رفت . . .
بعضی‌ها می‌گویند، در تبعید، آدم وقتِ بیشتری برای خودش دارد. نمی‌دانم . . . اینجا وقت و بخت بیشتر با گُرگ‌هاست، که در دل شب ماهرانه زوزه می‌کشند تا در پیِ آوای اسرارآمیزِ سَردسته‌شان، میعادگاه‌شان را در عمق جنگل پیدا کنند. آدم به حضور گرگ‌ها عادت می‌کند . . . به شب‌های بلند که بلندتر می‌شوند . . . و دسته‌های بی‌قرارِ گُرگ‌ را در دل زمستان، خوفناک‌تر و نیرومند‌تر جلوه می‌دهند . . . پیوند گرگ‌ها درون دسته‌شان ناگسستنی است: با هم شکار می‌کنند، با هم مسافت‌های بسیار طولانی را می‌پیمایند . . . تا پای جان از هم دفاع می‌کنند و اگر شرایط ایجاب کند، باهم می‌میرند. گرگ‌ها نسبت به تک تکِ هم‌دسته‌گان‌شان احساس مسئولیت می‌کنند. امّا هرچند در جمع خود بسیار هم‌دردند و دلسوز، سرکشان را از دسته‌ی خود بی‌رحمانه طَرد می‌کنند. تبعیدیان یا در دل سرمای زمستان، در انزوا و گرسنگی جان می‌سپارند، یا جفتِ تبعیدی و سرگردانِ دیگری می‌یابند و زیستگاه جدیدی را حریم خود می‌کنند.
//
قهوه‌ی اوّلم را که در فنجان روی شیر داغ می‌ریزم، یاد روزهای داغ تهران می‌افتم. وسط تابستان. آسفالتِ خیابان زیر آفتاب نرم می‌شد. مثل آدامس به کفشم می‌چسبید. بیست سالم بود . . . شاید کمی بیشتر . . . شاید کمی کمتر. دانشجوی اخراجی بودم، امّا با اینکه از همه چیزِ این شهرِ «بزرگ» متنفر بودم، نمی‌‌خواستم به هیچ وجه از تهران به شهرستان برگردم. بخصوص از گرمای تابستانش بیزار بودم: اگر به‌ اصطلاح حیا می‌کردم و زیر مانتوی اسلامی لختِ مادرزاد نبودم، کوره‌ی آدم‌سوزی می‌شدم. در دل به ریش گشتی‌ها که مثل سگ عرق می‌ریختند، می‌خندیدم. امّا زیاد هم به این طرف و آن طرف نگاه نمی‌کردم. سرم را اگر گاهی بلند می‌کردم، برق از چشمم می‌پرید: آدم‌ها همه جا اژدها بودند. نَفَس‌شان آنقدر داغ بود، که اگر فندک می‌زدی آتش می‌گرفتند و شعله می‌کشیدند: از خشم، از حرص، از حسرت، از حسادت، از . . . انگار تمام شهر هر لحظه ممکن بود از دل ده میلیون اژدها منفجر شود . . .
گاهی برای فرار از آتش جهنّمیِ آفتاب که به سایه‌ی خود هم رحم نمی‌کرد، به زیرزمینِ خنک خانه‌ی کلنگی‌ای که یک اتاقش را اجاره کرده بودم، پناه می‌بردم. در آن گوشه‌ی دنج، هم از اژدها و هم از موشک‌های روسی در امان بودم. در را روی خودم قفل، چراغ را که چند سال بود اتصالی داشت، خاموش . . . و بوی نَم و کهنه‌گی را در حواسم قطع می‌کردم. مانتوی گُنده‌ی آبی و زشتم را در آن غارِ تاریکِ بی‌اژدها در می‌آوردم . . . و برهنه، کفِ زمین چمباتمه می‌نشستم. تنم پوست و استخوان بود، باریک، لاغر، نحیف . . . آن روزها اغلب از بی‌پولی گرسنه می‌خوابیدم . . . شاید هم عادت کرده بودم، که دیگر گرسنه نشوم . . . هر وقت هم که چیزی برای خوردن پیدا می‌شد، دیگر اشتها نداشتم و اگر سعی‌ می‌کردم بزور بخورم، بالا می‌آوردم.
در غار سردم نشسته، سیگاری روشن می‌کردم و پکی می‌زدم . . . به سینه‌هایم فکر می‌کردم . . . سینه‌هایم به نظرم کوچک و زشت می‌آمدند. خجالت می‌کشیدم، مایه‌ی شرم بودند. شاید به این دلیل بود که همیشه و همه جا، با اینکه سر تاپا پوشیده بودم، به محض دیدن دو چشم، دست‌هایم را روی سینه صلیب می‌کردم یا چمباتمه می‌نشستم تا برآمدگی سینه‌هایم پنهان بماند.
گاه نسیم خنکی از بادگیر کوچک زیر زمین به درون می‌خزید و بسان خزنده‌ای سحرآمیز، گرداگرد تنم می‌پیچید. چشمانم را می‌بستم و در عالم خیال تصور می‌کردم دور و بَرم برف می‌بارد . . . آرام آرام روی تنم می‌نشیند . . . سرما اندک اندک زیر پوستم رخنه می‌کند . . . تک تکِ تارهای مویم در بلوری ظریف یخ می‌زنند . . . به خود می‌لرزیدم . . . آنقدر سردم می‌شد که برای یک لحظه . . . یک لحظه‌ی کوتاه . . . کوتاه‌تر از یک چشم به هم زدن احساس می‌کردم، شاید بی‌خود، امّا، خوشبختم . . . در این کهکشانِ پر از چشم به هم زدن‌های بیهوده و پر از لحظه‌های بدبختی . . .
امّا این احساسِ کوتاه و «بی‌خودِ» خوشبختی نیز، در زندگی من، جز احساسی «زیرزمینی» نبود . . . در تاریکی، در انزوا، در پستی، در اندرونی، در خفا . . . متمرکز در نقطه‌ای بینهایت ریز در حجم بزرگِ یک کُره، کره‌ای که با هر دَم و بازدمِ «اژدهای بزرگِ» این سرزمین، بزرگ‌تر و خوفناک‌تر می‌شد و نقطه‌ی ناچیز مرا . . . ریزتر . . . و ریز‌تر . . . در خود خُرد می‌کرد . . . تا محو شود . . .
سیگارم که با پُکِ آخر ته می‌کشید، کونه‌اش را بی‌رحمانه روی کفِ سرد و مرطوب زیرزمین لِه می‌کردم، می‌کُشتم . . . مادرم وقتی زنده بود می‌گفت «می‌دونی . . . می‌دونی، تنا چیزی که به ما جنده‌ها تو این دنیا کون می‌ده همین کونه‌ی سیگاره . . . بذا توری بِکِشمشُ بُکُشمش که . . . لااقل حال کنم . . .» — همان‌طور که چمباتمه نشسته بودم، بی‌اختیار پاهایم را در آغوش می‌فشردم و خودم را دلسوزانه بغل می‌کردم . . . شاید از بیگانه‌گی نسبت به خود در دنیای «بیرونی‌ها» رنج می‌بردم . . . شاید می‌خواستم آن بیگانه از بیرون به من نزدیک‌تر شود، انس پیدا کند و مرا دلجویانه با نوازش‌ها و بوسه‌های زنانه‌اش تسلّی دهد . . . در خیال تصور می‌کردم پتویی گرم و سنگین به خود پیچیده‌ام. پتویی، که زیر برف، عریانی‌ام را مهربانانه در جذبه‌ی گرم خود می‌گیرد . . . و سرانجام مرا به آغوش بیگانه‌ای، که به من هر روز نزدیک‌‌تر و آشنا‌تر می‌شد، می‌سپارد . . . بی ‌هیچ خشونتی، بی هیچ جبری، بی‌ هیچ هراسی، بی هیچ اضطرابی، بی‌ هیچ ضابطه‌ای، بی هیچ‌ اطاعتی، بی هیچ تسلیمی . . . بی ‌آنکه گناهی کرده باشم و . . . بی آنکه گناهی نکرده باشم . . .
آرام آرام گرم‌تر می‌شدم . . . با احتیاط دست به موهایم می‌بردم و سرم را مثل گربه‌‌ی گران‌بهای ایرانی، از نسلِ آرزوهای برآورده نشده و امیدهای باخته، نوازش می‌کردم . . . شاید دلسوزانه، شاید عاشقانه . . . در خیال تصور می‌کردم که آن بیگانه که مرا در آغوش خود می‌بُرد، زنی‌ست بلندبالا، جنگجوی، نیرومند، زنی که عشق‌اش از سرزمین‌های دور و اسطوره‌های کهنْ‌افسانه‌های عصر یخ سرچشمه می‌گرفت . . . از آب چشمه‌های داغ آتشفشانی که هنوز از دلِ زمین‌های سرد و یخین قطبی فوران می‌کنند . . . جنگجویی شکست‌ناپذیر از دورانی که زنان، سالارِ زمین و نیروهای سحرآمیز و جادوییِ طبیعتش بودند . . .
همیشه وقتی که از این خلسه‌ی عجیب به خود می‌آمدم، تنم، متشنج در هیجان‌ و گرمی موج می‌زد . . . دستم مثل پیچکی افسانه‌ای هنوز گِردِ سرِ زیبایش، تنیده در زلف پرپشت و بلندش . . . دستش فشرده بین ران‌های لاغر و نحیف‌ام، بر صدفِ داغ و ملتهب شرم‌گاهم، که هیچ شرمی از نیرویش که بر من غلبه می‌کرد، نداشتم. آه، که . . . در این حال، دیگر بیگانه نبودیم.
گویی بیرون از این زیر زمین، زنی، خود از من می‌کَند و بیگانه می‌شد . . . همان زنی که در تاریکیِ این زیرزمین به من باز‌ می‌گشت تا دمی انیس دلم شود . . . زنی که میان «بیرونی‌ها» می‌جستم و نمی‌یافتم . . . یا بیگانه‌ای که مرا میان آن‌ها می‌جست و نمی‌یافت . . .
در آن زیرزمین جادویی، حضورش را احساس می‌کردم و اینکه از زیباییِ هم سرچشمه می‌گیریم . . . زنی که تمامیِ ترس و وحشتم را از دنیا می‌ربود . . . و دلم را در ژرفای دل خود غرق می‌کرد تا با راز‌های هم مأنوس شویم . . . با قدم‌های مردّد و نامطمئنِ من می‌رفت و با آرزوهای خاک گرفته‌ی تنم . . . در ابدیت لحظه‌های خاکی و خوارِ خوشبختی‌ام، مسافت‌های دور را می‌پیمود . . . تا پای جان از من دفاع می‌کرد و اگر شرایط ایجاب می‌کرد، باهم . . . می‌مُردیم. در آن سال‌ها زنی در من می‌روئید، که بسان درختی سحرآمیز زیر پوستم سبز می‌شد . . . درختی همیشه‌سبز که از عمق ریشه‌ها تا بلندای شاخه‌ها و برگ‌هایش به من قدرت زندگی می‌بخشید. طبیعتی که با من همیشه‌گی شد.
//
آری، زمستان نزدیک است. امّا تبعید در سرزمینِ بیگانه و طبیعتِ سردِ قطب، می‌تواند زیباتر و گرم‌تر از زیستن در زیرزمینِ تاریکِ میهنی جهنّمی باشد، که در آن بیگانه‌ای. شاید، آری شاید، در سرشت وحشیِ گُرگ‌ها و اقتدار شب‌های بلند، «تنهایی» بخواهد با هزار و یک حیله، در وجودم وسعت بگیرد، امّا زیر درخت باسخاوت زندگی‌ام، مهربانی و عشق دیگر مجالش نخواهند داد . . .
سرم را بلند می‌کنم، آری، بی هیچ درنگی. سرم را بلند می‌کنم و به اندام زیبایش زیر ملحفه‌های سفید که مثل برف او را در بر‌گرفته‌اند، خیره می‌شوم. هنوز در خواب است . . . هم‌سرم . . . هم‌زادم . . . هم‌بسترم . . . زنی که حضورش واقعیت است، رویا نیست . . . بیگانه نیست: چهره‌اش در خواب افسون‌گرانه زیباست، انحنای گونه‌ها، سرخِ روشنِ لب‌ها، . . . خط ابروانش، . . . زلف بلند و پرپشتِ طلایی‌‌اش . . . و اندام ظریف و کشیده‌‌اش. آرام و بی‌صدا به طرفش قدم بر می‌دارم . . . مثل حیوانی کوچک که از فرار بیشتر واهمه دارد تا از طعمه شدن . . . موجودی نحیف که شاید از یک لمس کوتاه، صدایی ضعیف یا گمانِ عشقی نهفته، بمیرد. نرم و آهسته زیر پتو می‌خزم . . . و از پشت، بدن زیبای زنی را در آغوش می‌گیرم که عاشقانه دوستش دارم.
دوستش دارم.