چهارداستانک
ترجمه


علی اصغر راشدان


• دوستی برای آقای کونر تعریف کرد از وقتی در پائیز تو باغچه تمام گیلاسهای یک درخت را جمع کرده سلامیتش بهتر است. تا انتهای شاخه ها بالا خزیده و خیلی حرکتهای دیگر انجام داده ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ اسفند ۱٣۹۴ -  ٣ مارس ۲۰۱۶


 
Bertolt Brecht
Herr Keuner und Freiübungen
برتولت برشت
آقای کونرونرمشها


      دوستی برای آقای کونرتعریف کردازوقتی درپائیزتوباغچه تمام گیلاسهای یک درخت راجمع کرده سلامیتش بهتراست.تاانتهای شاخه ها بالاخزیده وخیلی حرکتهای دیگرانجام داده،چراکه بایداطراف وبالای سرخودراچنگ میزده.آقای کونرپرسید:
«گیلاساروخورده ای؟»
جواب مثبت دریافت کردوگفت«اونم یه نرمش بدنیه،به خودمم این اجازه رومیدم.»

۲   


(۱٣آوریل ۱٨۷۲-۲۰آگوست ۱۹۴۵)نویسنده جمهوری چک.
Roda Roda
Berufsgeheimnis
رودا رودا
رازحرفه ای

      عموتئوبالدماکارخانه خودرابه سادگی تحویل داده-بعدازآن برای خودموضوع خیلی جالبی برگزیده:بامشاهده وضع سلامتی خود.چیزی که رازداری پزشکهامینامد،ازهمه چیزبیشترآزارش میدهد:
«اوناسفارشائی روکه درباره قلب،کلیه ها،ریه وتموم بدن میدن،نمیخوان ونمیخوان راسشتوبه آدم بگن.»
    دیروزدکترخانوادگی رفتن به «نواهایم»رابرای درمان به عموتوصیه کرد.دکترنواهایم جهت اطلاع دکترخانوادگی،نامه دربسته ای به عمویمان داد.
ها،این نامه!عموتئوبالدنامه راتودستش وزن میکند.حقیقت تواین نامه نهفته است.
گرچه حقیقت تلخ است-عموتئوبالدمصمم است مزه اش رابچشد.نامه بازمیکندومیخواند:
«احمق وفوق العاده ثروتمند.ویزیت بیست تاسی مارک.»

٣

متولد۱۱آگوست ۱۹۶۰درصوفیه،نویسنده ای اهل بلغارستان است.

Dejan Enev
Cardilescu
دیان ئنوف
کاردیلسکو

    حادثه زیراوایل آوریل پانزده سال پیش اتفاق افتاد:
      به کولی نزدیک که شدم گفت«تویه غم بزرگ داری جوونم.یه سیگاربهم بده تاهمه چی روواسه ت تعریف کنم.»
    صورتش شبیه یک دزددریائی پیر ویک سکه نقره زیرگلوش آویخته بود.رومچ دست راستش یک خالکوبی داشت،پیکانی قلبی راسوراخ کرده وازنوکش یک قطره خون می چکید.
    اوضاعم رادقیقادرست فهمیده بود.روزقبلش ازالی جداشده بودم-برای همیشه!وحالامثل سگ شلاق خورده توگردوخاک خیابان پرسه میزدم.سیگارپشت سیگارآتش میزدم،انگاردرجستجوی یکجورهفت تیردراطراف ولگردی میکردم.بدون چشمهای روشن پرستوی کوچم الی،چه چیزدیگری برام مانده بود؟
سیگاری به کولی دادم ورونیمکت کنارش نشستم.
«دستای قشنگی داری جوونم.آه،چی غم بزرگی!عشق دوست داشتنیت ترکت کرده؟»
    کولی باچشمهای بنفشش سریع نگاهم کردوسکه نقره ای زیرگلوش درخشید.آب دهنم رابلعیدم وباتکان دادن سرتائیدکردم.
«حالاهرچی بهت میگم گوش کن.واسه اینجورغم فقط یه چیزهست،من این چیزودارم-یه گیاه داروئی،اسمش کاردیلسکوست.اون واسه پسرم بود،اونوبهت میدم،واسه این که می بینم چی سنگی روقلبت خوابیده.خودت میدونی،اون یه قیمتی داره.»
پرسیدم«چیقد؟»
   کولی ازپارچه روسینه ش پارچه ای کوچک جلوکشید،گرهش رابازویک ریشه خشکیده به اندازه ناخن انگشت بیرون کشید.
«بیست لوا،واسه این که تواینجوری.»
«من فقط یازده لوا دارم.»
کولی گفت«خیلی خب،ردش کن بیاد،اینم ازمن بگیر.»
    پول رادادم،کاردیلسکوراگرفتم وازرونیمکت بلندشدم.
   کنارخانه مان یک گل فروش بود.پیش ازرفتن توخانه ریشه رابه خاله ویتکای گل فروش نشان دادم.
گفت«اون به هیچ دردی نمیخوره،ریشه یه شمعدونیه،صددرصد،نه،هزاردرصدقول میدم به دردهیچ چی نمیخوره.هیچ چی نباشه،تموم عمرموتوکشت وکارگذروندم.»
دودل بودکه کاردیلسکورابندازم دور،تولحظه آخرنگاهش داشتم ودوباره چپوندمش توجیب شلوارم.سرآخررفتم توخانه.ژاکتم رادرکه میاوردم،تلفن زنگ زد.
الی پرسید«توهنوزاونجائی؟من دیگه اون آدم نیستم.میتونیم همدیگه رویه جائی ببینیم،دوست داری؟»
خیلی دوست داشتم همدیگرراببینیم وتاامروزادامه یافته....

۴

Ivan Bunin
Erste Liebe
ایوان بونین
اولین عشق


       تابستان.خانه ای درمنطقه جنگلی غرب.
    تمام روزبارانی تازه وپرزورمیبارد،کوبیدن طبلش برتخته های سقف بیوقفه به گوش میرسد.خانه به سکوت گرائیده وتاریکی خودراآماده میکند،حوصله سرمیرود،مگسهاروپتوخوابیده اند.درخت گردودرباغچه خم برداشته،زیرشبکه رشته قطرهای باران تسلیم شده.گلهای غرق گل جلوی ایوان چراغی خاصند.بالای باغچه لکلکی رونوک یک درخت غان صدساله چنگالهاش راروشاخه سفیدلخت چسبانده، نگران کنارلانه ش ایستاده است.سیاه لاغر،بادم خم برداشته وکاکل آویخته دربرابرآسمان دودآلودخودرابالامیگیرد.ازمحل ناراضی است وهرازگاه ازجاش می جهدومنقارچوبی نیرومندش راتغ تغ به هم میکوبد:
«این چیه؟یه طوفان،یه طوفان واقعی!»
    حول وحوش ساعت چهار،باران روشن ونازکترمیشود.سماورتوراهروغلغل میکند،بوی دودبلسان روی تمام محوطه پخش میشود.خورشیدغروب که میکند،ازپیش کاملاروشن است که سکوت ورضایت شتاب میگیرد.آقایان مهمانداربامهمانها میرونددرجنگل قدم بزنند.تقریبا بعدازغروب است.باریکه های بی درخت باسوزنهای زردجنگل رابه راههای گل آلودولغزنده میدوزند.تمام جنگل قطرات معطر،طنین صدائی دور،فریادی ممتدوانعکاس فوق العاده دوباره ای دردورترین بیشه زاراست.راهروهای بیدرخت ظاهراباریک،بی پایان ومستقیمابه مغرب پهناورمنتهی میشوند.هیولای جنگل دردوطرف تنگ وتاریک عرض اندام میکند.نوک درختهای دکل مانندکچل،براق وقرمزند،تنه درادامه وپائین تر ترک خورده،تیره وخزه بسته است:گلسنگها،وخزه هاوشاخه هاکه تقریباروبه پوسیدن گذاشته،باهم یکی شده وبه شکل کرکهای سبز ومثل هیولاهای افسانه ای جنگل روبه پائین آویخته اند.درزیربوته های درهم تنیده به صورت یک نوع بیابان روسی میمانند.انسان قدم به فضای بازکه میگذارد،ازیک جنگل جوان پخش وشاخه های نیرومندصنوبرباته رنگ نازک لذتبخش مردابش سرخوش میشود،روکشی زیباازگردوغباربه شکل ستاره ای حجاب مرداب شده.
    آن سرشب یک دانشجوی کوچک دانشکده افسری بین راهپیماها قدم میزد،یگ سگ بزرگ بی پرواهم جلوش بود،تمام مدت باهم بازی میکردندوازیکدیگرسبقت میگرفتندوباراهپیماها همراه میرفتند.هرازگاه آرام میگرفتندونفس تازه میکردند.دختری بادست وپای درازکه مانتل کوچک شطرنجی روشنی به تن داشت،به نوعی دوست داشتنی به نظرمیرسید.همه می خندیدند-همه میدانستندچرادانشجوآنهمه خستگی ناپذیرراه میرود،بازی وشادی میکند:دانشجواین کارهارامیکردکه بادرماندگی زیرگریه نزند.دخترهم میدانست وبه خودمیبالیدوخرسندبود.اماقضیه تحقیزآمیزبه نظرمیرسید،آری معامله ای تحقیرآمیزبود....