ابرسواری


مجید نفیسی


• آن تکه های ابر کجا رفتند
و چرا دیگر به آسمانِ من نمی آیند؟
ایکاش می توانستم یکی را نشان کنم
چون سوارکاریِ سبکبار
بر پشت آن بجهم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ اسفند ۱٣۹۴ -  ٣ مارس ۲۰۱۶


 آن تکه های ابر کجا رفتند
و چرا دیگر به آسمانِ من نمی آیند؟
ایکاش می توانستم یکی را نشان کنم
چون سوارکاریِ سبکبار
بر پشت آن بجهم
و خود را از این شهرِ دربندان
به دشتهایِ بازِ کودکیم برسانم.

در راه, آفتاب
بر بالهای زرینم می نشیند
و پاره ای از تن من می شود.
چون تاریکی فرا می رسد
از مرغانِ هوا می خواهم
تا برایم دانه بیاورند,
با پیاله ی دستانم
از دلِ ابر آب می نوشم
و آرام آرام به جشنِ ستارگان می پیوندم.
چون پلکهایم سنگین می شود
لحافِ ابر را به سر می کشم
و به خواب می روم.

در بامداد
صدای خواهرم را می شنوم
که آن پائین می خوانَد:
"خانه ام ابریست اما
ابر, بارانش گرفته است."*
پس نیم خیز می شوم
و دانه های باران را تماشا می کنم
که در باد پخش می شوند
و روی زنده رود فرو می ریزند.

هشتم مه ۱۹۹۹
*- نیما یوشیج