مارکسیسم غربی
جریانهای اصلی و بنیانگذاران آن (آ. گرامشی، د. لوکاچ، ک. کرش) ت.فرولف، ترجمه: رحیم کاکایی
•
«مارکسیسم غربی» بیشتر با «مارکسیسم نو» شناخته میشود. در واقع این شاخهی مارکسیسم پس ازجنگ دوم جهانی شکل گرفته بود که توسط تمامی طرفداران نظریات مختلف آغازمیشد. همزمان با برخی متفکران کم و بیش برجسته، تعدادی مکاتب که نه تنها با مارکسیسم – لنینیسم بلکه با یکدیگر درجدل بودند، بوجود آمدند. چیزی که هست، درون خود مارکسیسم غربی دو جریان اصلی، اساسا جدا ازهم شکل گرفتند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲٣ اسفند ۱٣۹۴ -
۱٣ مارس ۲۰۱۶
«مارکسیسم غربی» بیشتر با «مارکسیسم نو» شناخته میشود- این اصطلاح نشان دهنده آن شاخه ای از مارکسیسم است که بهرحال خود را در برابر«مارکسیسم شرقی» یا مارکسیسم – لنینیسم قرارمیدهد. مارکسیستهای غربی هم زمان ضمن مخالفت با سرمایه داری و مدل سوسیالیسم شوروی، غالبا بیرون ازجنبش کمونیستی و کارگری قرارداشتند و تئوری مارکسیستی و بویژه فلسفه را مستقلا و به تشخیص خود تدوین کردند. بنیان گذاران مارکسیسم غربی را معمولا آ. گرامشی، د. لوکاچ و ک. کرش مینامند که در سالهای بیست با ایدههای خود برآمد کردند.
اما در واقع این شاخهی مارکسیسم پس ازجنگ دوم جهانی شکل گرفته بود که توسط تمامی طرفداران نظریات مختلف آغازمیشد.همزمان با برخی متفکران کم و بیش برجسته، تعدادی مکاتب که نه تنها با مارکسیسم – لنینیسم بلکه با یکدیگر درجدل بودند، بوجود آمدند. چیزی که هست، درون خود مارکسیسم غربی دو جریان اصلی، اساسا جدا ازهم شکل گرفتند. جریانِ نخست انسان را بمثابه عین (برون ذهن.مترجم) و ذهن ( درون ذهن.مترجم) و جریان دوم انسان را درجامعه و پژوهش ساختار مشخص- علمی و تکامل آن درنظر میگرفت. جریان نخست به تدوین ماتریالیسم تاریخی بمثابه فلسفه و جریان دوم بمثابه علم مشخص تمایل داشت.
چنین انشعابی بر حسب اتفاق بوجود نیامد. برخود ک. مارکس نیز درآغاز سلطه فلسفی برتری داشت و سپس برداشت کنکرت-علمی نسبت به تجزیه وتحلیل انسان و جامعه درارتباط با آنچه جریان اول اغلب به مارکس «نخستین» و جریان دوم به مارکس «متاخر» پناه میبرد. در فلسفه مارکسیستی- لنینیستی در سالهای دهه شصت همچنین دو جریان مشابه که بین خود بحث میکردند وجود داشت.
ضمنا درفلسفه غیرمارکسیستی سده بیست همچنین دو سمتگیری مختلف پدید آمد: سمتگیری به انسان (انسان شناسی فلسفی، پرسونالیسم، اگزیستانسیالیسم و بقیه) و سمتگیری بسوی علم (نئوپوزیتیویسم، فلسفه تحلیلی، ساختارگرایی و بقیه)، که مناسبات بین آنها دور از روابط دوستانه بود. اما علاوه بر تفاوت عموم فلسفی مربوط به مسئله مضمون و روش فلسفی نزد غربی ها و مارکسیستهای شوروی مبانی و دلایل دیگری برای تدوین فلسفه خود در دو جهت مختلف وجود داشتند. دردوران پس ازجنگ در برابر مارکسیسم دو مسئله عمده پدید آمد.
نخست- مسئله هستی انسان و ضرورت نوسازی هومانیستی مارکسیسم است که بویژه پس از کنگره بیست حزب کمونیست شوروی بروز کرد ؛ دوم- مسئله کاهش و تقلیل کارایی مارکسیسم بمثابه تئوری علمی و بیشتر قابل لمس تا حد تبدیل آن به ایدئولوژی جامد است.
مارکسیستهای غربی برخلاف همکاران شوروی خود به اصول عقاید رسمی مقید نشدند و بشدت به آنها واکنش نشان دادند و به منظور حل این مسائل پارهای نظریات و مفاهیم اصلی و مانند آنرا درسمت و سوی دیگری ارائه دادند. نخست جریان انسان گرایانه است که مرکزی برای بحث مسائل بشری ترتیب داد و با استفاده از مقولات فلسفی مانند ماهیت وهستی انسان، ذهن وعین (درون ذهن وبرون ذهن- مترجم)، پراتیک، ازخودبیگانگی وغلبه برازخود بیگانگی و مسائل دیگر، به انتقاد ازجامعه معاصر بمثابه دشمن انسان، جامعه غیرانسانی و ناامید کننده و بدون چشم انداز مبادرت ورزید.
درحالی که برخی فیلسوفان، ضمن دورشدن از مارکسیسم، نظرات و مفاهیم خاص خود را مطرح میکردند – مثل نمایندگان مکتب فرانکفورت و همچنین اِ. بلوخ که «فلسفه امید» را توسعه داد، دیگران به جمع بست احکام معین مارکسیسم با ایده جریانهای غیرمارکسیستی تلاش کردند، امثال فروید – مارکسیسم(۱) (ویلهلیم رایش،تا اندازه ای هربرت مارکوزه واریک فروم)، مارکسیسم اگزیستانسیالیستی (دراواخر ژان پل سارتر، آنری لوفور، کارل کوسیک، جان لوئیس و دیگران)، مارکسیسم پدیده شناختی(اِ. پاچی وپیروان او)؛ گروه سوم ادامه دهندگان ایدههای مارکسیستهای برجستهای مانند د.ل. کاچ و آ. گرامشی بودند – امثال نمایندگان مکتب بوداپست (آ.هللر، ف. فهر، د. مارکوش، م. وایدا)، نمایندگان ایتالیایی تاریخ گرایی مارکسیستی (ن. بادالونی، ل.گروپی، اِ.سِرِنی و دیگران)؛ سرآخرگروه «پراکسیس» که به همین نام پیرامون مجله یوگسلاوی گردهم آمده بودند (گ.پتروویچ، پ.ورانیتسکی،م.مارکویچ، س. استویانویچ ودیگران) ایدههای مارکس نخستین، لوکاچ، گرامشی و سارتر را که برپایه مفهوم تجارب تا اندازهای تئوریهای اصلی ایجاد شده بود، بکارگرفتند.
دوم جریان علمی (یا « پیروی ازروش علمی، آنطورکه مخالفان آنرا مینامند) است که در برابرخود وظیفه ارتقاء سطح علمیت مارکسیسم را قراردادند، که درسه جریان ارائه شد:«روش شناسی» گ. دلا و لپ و شاگردان او درایتالیا؛ «مارکسیسم ساختارگرایی» ل. آلتوسر و پیروان او درفرانسه و دیگرکشورها؛ مارکسیسم تحلیلی (ل.ج.کوهن، ج. رومر، ج. الستر، اِ.اُ. رایت و دیگران)، که درانگلستان و ایالات متحده آمریکا شایع شد و به اصلاح و تجدید نظر درتئوری مارکسیستی با کمک روشهای دقیق علم معاصر(مدل سازی، تئوری انتخاب عقلانی، تئوری و نظریه بازی، منطق موجهات وغیره) کوشیدند.
گذشته از دو جریان اصلی در مارکسیسم غربی محققان برجسته مسائل«جهان سوم» (کشورهای درحال رشد) و سرمایه داری به مثابه یک سیستم جهانی (س.امین، آ.گ.فرانک، امانوئل والرشتاین)؛ سازندگان نظریات و مفاهیم اصلی تاریخ ( ب.ریزی، ج. پرستیپینو، ژ. بیده)؛ نمایندگان جامعه شناسی انتقادی؛ نمایندگان فمینیسم مارکسیستی؛ نمایندگان مارکسیست حفظ محیط زیست و دیگران مشخص میشوند.
مارکسیست ایتالیایی آنتونیو گرامشی(۱۹٣۷- ۱٨۹۱) – شخصیتی افسانهای است. رهبر کمونیستهای ایتالیا و مبارزه با فاشیسم است، که یازده سال آخر عمرخود را درزندان فاشیسم بسربرد. او بمثابه یک نظریه پرداز پس ازمرگ درسالهای ۱۹۴٨-۱۹۵۱ و انتشار اثر اصلیاش – «دفترهای زندان» شهرت وسیعی کسب کرد.همراه با مسائل تاریخ، سیاست، فرهنگ، هنر، آموزش و تربیت مسائل فلسفه در«دفترهای زندان» جای کمی را اشغال میکنند. گرامشی بطورجدی تجدید نظر در فلسفه مارکسیستی را با توجه به غلبه رادیکال جبر(دترمینیسم)اقتصادی یکجانبه، برموضعی که برپایه آن درتمام دوران مارکسیست های نه تنها انترناسیونال دوم، بلکه انترناسیونال سوم گمراه شدند، طرح میکند.
برای این، او معتقد برضرورت بازسازی سنتز سه جزء مارکسیسم در سطح نوین است و آن سنتز عناصر ماتریالیسم و ایده آلیسمی را دربردارد، که با آن در«تزهایی درباره فویرباخ» فلسفه مارکس آغاز میشد. گرامشی با انتقاد از«تئوری ماتریالیسم تاریخی» ن.ای. بوخارین، با آن رده بندیای که درکل فلسفه شوروی تثبیت شده بود، مخالفت میکند. ازدیدگاه وی نمیتوان فلسفه مارکسیسم را به ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی تقسیم کرد: این فلسفه ازآنجا که مدعی حقیقت مطلق عمومی نیست کاملا اجتماعی و موافق تاریخ است. فلسفه - مانند هرنوع فلسفهای- خود را بخشی از جامعه، و بطوردقیقتر، بخشی از روبنا درمرحله معین تکامل آن میداند.
چنین شناخت فلسفی گرامشی معنی هم « تاریخ گرایی» وهم «همسانی فلسفه و تاریخ» را دارد. دیالکتیک عمومی، درانزوا ازجامعه، مطابق گرامشی به اسکولاستیک وگونهای منطق صوری تبدیل میشود. جمعبندی قوانین عام دیالکتیک در پدیدههای معین از بخشهای بسیارمختلف واقعیتات (بعنوان مثال، تبدیل آب به بخار و انقلاب اجتماعی بعنوان نمونههای عمل قانون تبدیل کمیت به کیفیت) نه تنها برای پژوهش و پراتیک چیزی بدست نمیدهد بلکه حتی میتواند آنها را به دلیل همگرایی نادرست پروسههای طبیعی واجتماعی گمراه کند.
دیالکتیک بمثابه تئوری شناخت و بمثابه روش شناسی، مطابق گرامشی باید آنچه که علوم جداگانه و بخشهای جداگانه مارکسیسم را ازهم جدا میکنند- اقتصاد، سیاست، فرهنگ، ایدئولوژی و بطورکلی مادی وایده آل، عینی وذهنی، بهم پیوند دهد. همینها را فلسفه باید نشان دهد که تکامل جامعه تنها بر اساس این یا آن سطح جداگانه غیرممکن است، حتی اگرآن بعنوان سطح اقتصادی بسیار مهم هم باشد. آنها را تنها با قبول در وحدت و درهمکاری مشترک، میتوان تکامل اجتماعی را توضیح داد و شرکت موثردر آنرا بعنوان نیروی اجتماعی واقعی پذیرفت.
تنها به این صورت آگاهی و اراده انسان بمثابه عناصر ترکیبی ضرور پروسه اجتماعی«بازسازی میشوند». تنها به این صورت دترمینیسم اقتصادی یکجانبه (یا آنگونه که آنرا اغلب گرامشی«اکونومیسم» مینامد) فائق و فلسفه مارکسیستی بعنوان «فلسفه عمل» که در ابتدا تصور شده بود نمایان میشود. تا آنجا که به طبیعت مربوط است این مسئله توسط علوم طبیعی مطالعه میشود و وظیفه فلسفه- نشان میدهد که در اینجا ما نه صرفا با دادههای عینی، بلکه با وحدت عینی و ذهنی سر و کارداریم، چون حقایق علمی نسبی هستند، و خود علم دراین یا آن حد قطعی و مشخص است.
با این حال «فلسفه عمل»- تنها رهنمود روش شناختی برای شناخت واقدام عملی نیست. این فلسفه باید خود بطور مستقیم بر آگاهی و شعور معمولی و هرروزه توده های وسیع مردم، ضمن دگرگون کردن« فلسفه خود انگیخته » آنان تاثیر کند و برای بیرون آوردن تودهها ازحالت غیرفعال و انقیاد و ارتقاء آنها تا سطح شخصیتهای آگاه تاریخی یاری رساند.
دراینجا فلسفه درسیاست سرریز و تزریق میشود (گرامشی از« همانندی فلسفه وسیاست» صحبت میکند) که برای تبدیل ودگرگونی طبقه کارگر ازطبقه تابع به طبقه سرکرده سمتگیری شده و دیگر طبقات و سپس کل جامعه را که در نهایت باید به برچیدن نه تنها طبقات، بلکه تقسیم دیرین مردم به فرماندهان واجراکنندگان بیانجامد، رهبری میکند.
درارتباط با این گرامشی از«تزهایی درباره فویرباخ» مارکس دورشده است و نظریه و مفهوم پویایی انسان را تدوین میکند.«...سوال میشود که: انسان چیست،- وی مینویسد-، ما میخواهیم بحث کنیم: انسان چه میتواند باشد، یعنی، انسان آیا میتواند آقای سرنوشت خود باشد، آیا او میتواند بخودی خود «عمل کند» و زندگی شخصی خود را بسازد؟ بنابراین ما میگویم که انسان- این پروسه - بطور دقیق تر- روند رفتار واعمال او است»[ گرامشی.آ. دفترهای زندان.۱۹۹۱ .ص.۵۱]
چنانچه، آنطورکه مارکس میگوید، سرشت انسان مجموع همه مناسبات اجتماعی باشد ، پس همه این مناسبات باید بمثابه مناسبات فعال و کارآمد درک شوند و درعین حال مرکز این فعالیتها- آگاهی انسان فردی است. در نتیجه این«هرکس خود را درآن حد ی تغییر و بازسازی میکند که درآن وی همه مجموعه مناسبات متقابلی را که درآن او درحکم گرهی است و همه رشته ها را بهم پیوند میدهد، تغییر وبازسازی کند ، [همانجا.ص.۵۲].
گئورک لوکاچ (۱۹۷۱-۱٨٨۵) و کارل کرش (۱۹۶۱-۱٨٨۶) همراه با آنتونیو گرامشی بنیانگذاران مارکسیسم غربی بشمارمیآیند. آنها کوشش کردند در تقابل با جبراقتصادی نقش فعال عامل تاریخی را اثبات کنند و براین اساس فلسفه مارکس را بعنوان فلسفه عمل تجربی فعال، که بطور ارگانیک در برگیرنده فاکتور شعور، تفکر، نظریه پردازی درخود است، طرح ریزی کردند.
لوکاچ فیلسوف از طریق دیلتای [۲] وهگل به مارکس رسید. او با شور و شوق از انقلاب اکتبر در روسیه استقبال کرد و بدنبال آن درانقلاب مجارستان شرکت داشت، کمیسر فرهنگ وآموزش دردولت جمهوری شوروی مجارستان شد.
کتاب « تاریخ وآگاهی طبقاتی» او که درسال ۱۹۲٣ چاپ شد موجب شهرت وسیع وی گردید و بحث های داغی را بین مارکسیستها برانگیخت. پس از محکومیت نظرات وی توسط کمینترن لوکاچ برای درک و پذیرفتن مارکسیسم «مرسوم» تلاش کرد. چندین سال دراتحاد شوروی زندگی کرد و به مسایل تاریخ فلسفه و استه تیک پرداخت [ نگاه: لوکاچ.گ. خودویژگی زیبایی شناسی.۱۹٨۵- ۱۹٨۶.ج.۱- ۴ ]. لوکاچ درسال ۱۹۴۵ به مجارستان بازگشت. درسال ۱۹۵۶ وی مخالف ورود نیروهای شوروی به مجارستان درحمایت ازتحولات دمکراتیک بود.
لوکاچ درسالهای آخر زندگی خود روایت و تعبیر خود ازدرک ماتریالیستی از تاریخ را، که اُنتولوژی هستی اجتماعی نامیده شد، تدوین کرد.عقیده بیان شدهی لوکاچ درکتاب «تاریخ وآگاهی طبقاتی» را میتوان به این ترتیب خلاصه کرد. برای آنکه جامعه را درک و دگرگون کرد، لازم است پیش ازهرچیز آنرا بعنوان یک کل یکپارچه[کلیت] درک کرد. حقایق و پروسه های جداگانه و پراکنده بخودی خود قابل شناخت نیستند.آنها تنها ازدیدگاه کل تحت شناخت قرار میگیرند. ازاین رو کل بعنوان مبداء تصور میشود. اما چگونه میشود فهمید که کل درون آن مستقراست؟
به گفته لوکاچ این امر درهر کسی وجود نداشت. این امر در بورژوازی و شعوری که در اسارت تجرید حاکم برجهان سرمایه داری است (ارزش مبادله، پول، کارمجرد وغیره) موجود نبود. اما این مسئله در پرولتاریا به دلیل وضعیت خودویژه و نقش خاص در درون کلیت اجتماعی وجود داشت. مخصوصا در پرولتاریا وحدت ذهن و عین مجسم میشود وهمانا پرولتاریا در تغییرات انقلابی درجامعه بعنوان یک کل ذینفع است. از این رو آگاهی طبقاتی پرولتاریا مهمترین فاکتور وعامل تاریخ معاصر است.
درحقیقت آگاهی طبقاتی برابر در ابتدا در پرولتاریا وجود نداشت. درآغاز این تنها قدرت بالقوه است، تبدیل آن به حقیقت مانع نه تنها بورژوازی حاکم بلکه روند «شیی شدگی» مناسبات انسانی که مارکس در کتاب «سرمایه» بمثابه «بت وارگی کالا» انتقاد کرد، است. بنابراین تئوری که نشان دهد در پس مناسبات اشیاء مناسبات انسانی پنهان و ناپدید میشوند ضرورت است.اما ازاینجا است لازمه انتقاد به تفسیرهای تئوری مارکسیستی در روح جبر اقتصادی که عنینت یافتند ومناسبات اشیاء را بی غل وغش، ضمن تابع کردن بدین ترتیب افراد اشیاء، بعنوان اساس جامعه می پذیرد. برخورد به جامعه ازدیدگاه یکپارچگی آن و پروسه همکاریهای مشترک درحال وقوع در دورن آن و گذار متقابل تضادهای عمده – ذهنی، انسانی وعینی، مادی- این به گفته لوکاچ، دیالکتیکی هست که درحکم روش تفکر درباره جهان و شیوه مشارکت درتحول آن است. چنین دیالکتیکی، بنابر تشخیص، درطبیعت وجود ندارد، و سپس لوکاچ دیالکتیک طبیعت انگلس را رد میکند ، بویژه اینکه سمت یابی به قانونمندیهای واحد دیالکتیکی درجامعه و طبیعت در واقع سمتگیری به همگونی جامعه نسبت به طبیعت هست، یعنی همان دترمینیسم (جبرگرایی) عینی است که لوکاچ با تمام نیرو تلاش میکند ازآن بگریزد.
درهمین حال نمایندگان خط مشی «مرسوم» درمارکسیسم نه تنها چیزی مذموم در همگونی قانونمندیهای اجتماعی نسبت به طبیعت ندیدند ،که طبیعی است، بلکه حتی این را مزیت و برتری مارکسیسم میدانستند. آنها تصور میکردند که امتناع از چنین همگونی به معنی امتناع از به رسمیت شناختن تکامل قانونمندانه، طبیعی- ضروری جامعه، و بنابراین امتناع از برسمیت شناختن گذار قانونمندانه- ضروری به سوسیالیسم است.
به این امرانتقاد شدید میشود و بعد نکوهش و تقبیح نظرات لوکاچ و کرش در اواسط سالهای دهه بیست. نظریات کرش که درکتاب او بنام «مارکسیسم وفلسفه»(۱۹۲٣) تشریح شدهاند، به نظریات لوکاچ نزدیک است، اما با این تفاوت که کرش معتقد بود درک و شناخت ماتریالیستی ازجامعه فلسفه نیست، بلکه علم است. کرش با تکیه بر برخی گفتههای مارکس وانگلس، اعلام کرد که فلسفه بعنوان یک تفکر انتزاعی ازجهان در شعور وعمل پرولتاریا «صورت میگیرد»، که به معنی گذار از موضع «فلسفی- انتقادی» به موضع«عملی- انتقادی» است. درواقع چنین گذاری مستلزم زمان است وفعلا بپایان نرسیده است، فلسفه درمارکسیسم ضروری میشود، بویژه اینکه فلسفه ناگزیر به ستیز با فلسفه متخاصم وایده آلیستی است.
کرش همانند لوکاچ، ضمن تاکید برارتباط ارگانیک ذهنی وعینی، آگاهی و واقعیت، مدعی است که مناسبات تولیدی مادی دورانها به آن است که آنها تنها بهمراه آن اشکال آگاهی، که در آنها بازتاب میابند وجود دارند و از آنها مجزا نیستند.اما برخلاف لوکاچ، کرش امتیازی به منتقدان خود نداد، اما با جنبش کمونیستی قطع رابطه کرد و ازعضویت حزب کمونیست آلمان بیرون آمد. کرش بعدها با موضع انتقاد ازاستالیتیسم به آنارکو- سندیکالیسم نزدیک شد.
مکتب فرانکفورت
مکتب فرانکفورت که ماکس هورکهایمر( ۱٨۹۵-۱۹۷٣)، تئودور آدورنو( ۱۹۰٣-۱۹۶۹)، هربرت مارکوزه ( ۱۹۷۹-۱٨۹٨)،اریک فرم (۱۹٨۰-۱۹۰۰) درآغاز فعالیت خود ودیگران به آن تعلق دارند - یکی ازجریانات با نفوذ شاخه دیالکتیکی- هومانیستی مارکسیسم غربی (یا نئومارکسیسم) است.
این سازمان در سالهای بیست پیرامون موسسه تحقیقات اجتماعی در شهر فرانکفورت آلمان (فرانکفورت کناررود ماین) تشکیل شد. این مکتب دامنه فعالیت خود را پس از جنگ دوم جهانی، زمانیکه آثاری مانند «دیالکتیک روشنگری» هورکهایمر و آدورنو،«انسان تک ساحتی» مارکوزه، «دیالکتیک منفی» آدورنو، مجموعه دوجلدی «تئوری انتقادی» (۱۹۶٨) و دیگران منتشر شدند، گسترش داد. هورکهایمر وآدورنو مینویسند،- «ما در واقع قصد کردیم نه بیشتر و نه کمتر پاسخ مسئله را بدهیم، اینکه چرا بشریت بجای آنکه به وضع واقعا انسانی برسد، در گرداب نوع جدید بربریت و توحش فرو میرود»[ هورکهایمر، آدورنو.دیالکتیک روشنگری.قطعات فلسفی.۱۹۹۷.ص.٨.].
سخن درباره دوجنگ جهانی و فاشیسم، وهمچنین درباره انحطاط و تباهی فرهنگ و خود انسان در به اصطلاح جامعه توده ای سرمایه داری متاخر صنعتی است. چرا روشنگری ذاتی دارای گرایش به عقل و ادراک، آزادی و انسانیت درسده بیست به ضد خود انجامید؟ درجستجوی پاسخ به این پرسش هورکهایمر و آدورنو هم مفاهیم مارکسیستی وهم غیر مارکسیستی (بویژه مفاهیم روانکاوی) را بکارمیبرند.
دراین میان برخلاف مارکسیسم کلاسیک آنها مرکز ثقل انتقادهای خود را از مسئله استثمار به مسئله سلطه دردرکی بسیار گسترده منتقل میکنند. اصل موضوع آن است، که آنها معتقدند به اینکه روشنگری، جریانی بورژوازی و ازهمان ابتدا بطور پر دردسر کوشش آن برای سلطه کشنده و هلاکت باربود – برای سلطه بر طبیعت و تسلط بردیگران. این دو نوع سلطه، از دیدگاه آنها، بهم مربوط هستند وهمانا آنهایی که خود را درخدمت خرد گذاشتند، آنرا به بیخردی و آزادی را- به اسارت تبدیل کردند. درنهایت آنها به ایدئولوژی و عمل ضد انسانی فاشیسم، که برای برقراری سلطه مطلق، توتالیتر درچهرهی پیشوا و«نژاد برتر» کوشیدند، منجرشد. با درنظر گرفتن فاسیشم بعنوان پایان منطقی گرایشات معین تکامل تمدن بورژوازی، که بویژه با گذار از رقابت آزاد به انحصارات (مونوپلها) مرتبط هستند، نمایندگان مکتب فرانکفورت بااین حال راههای مخالفت با این گرایشات توتالیتری را میجویند. دراصل آنها به دگرگونیهای رادیکال ضروری جامعه موجود معتقد هستند.اما وظیفه مستقیم خود را در نقد فلسفی آن میبینند ، چراکه «تئوری انتقادی» خود را با مهمترین بخش آن - «دیالکتیک منفی» تدوین میکنند. «تئوری انتقادی» که علیه پوزیتیویسم، تکنوکراتیسم وعلم گرایی(که نقش تکنیک وعلم را مطلق میکنند) سمتگیری شده بود، ضمن ارزیابی آنها ازدیدگاه کارکرد اجتماعی خود، به ستایش بیش ازحد چنین جامعهای مبدل شد، که درآن انسان بیگانه شده تابع اشیاء و مناسبات مادی است.
به نوبه خود این تئوری «شبه طبیعی» سیمای واقعیت اجتماعی را بعنوان نوعی واقعیت، ضمن نشان دادن کاراکتر مشتق آن و تضاد خاص آن با عقلانیت فرد، آزادی و هدف آگاهی فاش میسازد.دراین امر فرانکفورتیها خط مشی و روش انتقاد مورد نظر لوکاچ را ادامه میدهند، هرچند برخلاف لوکاچ آنها به آگاهی طبقاتی و رسالت پرولتاریا امیدوار نیستند. علاوه برآن هربرت مارکوزه ضمن انتقاد درکتاب خود بنام «انسان تک ساحتی» اصراردارد که پرولتاریا بطورکامل در جامعه سرمایه داری همگرایی پیدا کرده است وهم اکنون میتواند تنها به «غیرخودیها»- به بیکاران، اقلیت های ملی تحت ستم، روشنفکران چپ امیدوارباشد. ازنقطه نظر فلسفی توجه ویژهای به نظریه «دیالکتیک منفی» که توسط آدورنو تدوین و به مهار گرایشات توتالیتری درجامعه معطوف شده، دارد. آدورنو این نظر را با همه فلسفههای پیشین، با احتساب اینکه کوشش او به ذات مطلق، به همانندی و به سیستمی درست با چنین گرایشی مساعدت میکند، رو در روقرار میدهد.
برای او دیالکتیک هگلی با جنبش و حرکت سه گانه آن از تز به آنتی تز و سنتز غیرقابل قبول بود. سنتز بعنوان نفی نفی – تنها فرم دقیق تر توجیه موجود است. فلسفه باید نقادانه باشد ودرنتیجه، روح نفی مداوم را مجسم کند. فلسفه باید ضد استبداد، ضد اقتدارگرا وضد توتالیتر باشد، و در نتیجه هر گرایشی را نسبت به پیوستن به سیستم، نسبت به «مادیت بخشیدن»[ یا:جسمیت دادن. مترجم]، کرختی و بی حرکتی، نسبت به اطاعت و فریبکاری، نسبت به سلطه انسان برانسان نفی کند.
چنین است « دیالکتیک منفی»- هشداری ابدی علیه دعاوی جهانشمولی- توتالیتری هرگونه نموداری وتکنولوژی. درخاتمه یادآورمیشویم که تکامل نظرات چنین متفکران مکتب فرانکفورت، مانند اریک فروم و هربرت مارکوزه آنها را به فروید- مارکسیسم [مارکسیسم فرویدی. مترجم] رساند و یورگن هابرماس نماینده نسل دوم فرانکفورتیها ، با فاصله گرفتن از بنیانگذاران مکتب، به یکی از فیلسوفان برجسته معاصر تبدیل شد.
« مارکسیسم ساختارگرایی» (ل.آلتوسر)
مارکسیست فرانسوی لویی آلتوسر(۱۹۱٨-۱۹۹۰) شهرت زیادی در نتیجه سخنرانی خود درآغاز سالهای دهه شصت علیه گرایش و شور و شوق همه گیرمارکسیستها به مسائل بشری- هومانیستی، مرتبط با بازگشت به مارکس «اولیه» و اخذ برخی ایدههای و نظریات غیرمارکسیستی کسب کرد.
ضمن طرفداری از دقت علمی مارکسیسم، وی پیشنهاد حرکت بی درنگ در جهت مخالف را میکند: نه تنها جایی برای بازگشت و چیزی برای اقتباس نیست، بلکه برعکس، پاکسازی مارکسیسم از بقایای فلسفه هگل و فویرباخ و همچنین ازامپیریسیم (تجربه گرایی) و ایدئولوژی(که ازدیدگاه او هومانیسم است)، بمنظور بسط و توسعه ماتریالیسم تاریخی نه بعنوان فلسفه بلکه بعنوان یک علم مشخص.
تا آنجا که به ماتریالیسم دیالکتیک مربوط است آلتوسر دردوره نخست فعالیت خود(۱۹۶۰-۱۹۶۷) آنرا بعنوان فلسفه، جهت ساختن علم دقیق پیشنهاد کرد، و دیرتر با تکیه به لنین، وی علم و فلسفه را مرزبندی میکند: نخست آگاهی میدهد، دوم ارتباط بین دانش علمی وایدئولوژی طبقاتی را (این درنهایت امر« مبارزه طبقاتی درتئوری» است) تحقق میبخشد. ازدیدگاه آلتوسر «دست نوشتههای اقتصادی- فلسفی سال ۱٨۴۴» مارکس- بهیچ وجه مارکسیسم نیست.
برعکس، برای مارکس «قطع و فاصله گرفتن» از درک هومانیستی موجود درآنها برای آنکه ماتریالیسم تاریخی، دقیقتر وعلم تاریخ با مفهوم کاملا نوین آن را (نیروهای مولده، مناسبات تولیدی، زیربنا، روبنا وغیره) ایجاد کند لازم بود. دردوران کنونی هومانیسم نوعی ایدئولوژی است که دارای ارزش خود است، اما نمی تواند مدعی وضع تئوری منسجم، مانند اخلاق، هنر وغیره باشد.
هومانیسم همانند هرایدئولوژی دیگر، بیان منافع، خواستهها و امیدها است، اما نه بیشتر. به هرحال همانا ایدئولوژی، موافق آلتوسر، انسان را بعنوان یک موضوع و فاعل پرورش میدهد که خود را آزاد بحساب میآورد، بدون اینکه در واقع و یا درعمل چنین بوده باشد. موافق آلتوسر تاریخ ،- «پروسه بدون موضوع وهدف است». درآن قانونمندیهای دیالکتیکی عمل میکنند، اما کاملا نه مانند نزد هگل، که دیالکتیک غایت شناختی است.
آلتوسر معتقد است که دیالکتیک مارکسیستی با دیالکتیک هگلی نه فقط با «وارونگی» ماتریالیستی (که تنها غایت شناسی را با دترمینیسم اقتصادی جبری جایگزین میکند) است، بلکه با ساختار آن و پیش ازهرچیز با شناخت و فهمش متفاوتی از کلیت و مناسبات درونی آن تفاوت دارد. جامعه- دراصل واحد «ساختارمند» پیچیدهای است که میتواند تنها در نتیجه تعامل و همکاری مشترک همه حوزه های آن رشد کند.
اقتصاد که درتحلیل نهایی تعیین کننده (مشخص کننده) دیگر حوزه های جامعه است، خود آن «مافوق قطعی» میشود. تنها تحت شرایط چنین «مافوق قطعی بودن» پیش ازهرچیزازجانب سیاست و ایدئولوژی، میتواند تضادهای اصلی اقتصادی حل شوند. تنها آن تضادی که مهم نیست، نمیتواند نیروی محرکه تکامل بشود.آن فقط خود بازتولید میشود. نیروی محرکه، مجموعهای از تضادها با پیوندهای درونی درحال تغییر است (انطباق، تراکم، اختلاط وغیره).
آلتوسر به این دلیل توضیح میدهد که، انقلاب نه آنجایی که تضاد اقتصادی بسیاررشد یافته است، بلکه آنجا که دیگرتضادها بر آن قرارمیگیرند، روی میدهد [روسیه، چین، کوبا]. آلتوسر ضمن مخالفت با امپیریسیم (تجربه گرایی) بمثابه چیزی زیان آور به علم معاصر، مفهوم شناخت علمی را بعنوان اصلاح ترکیبی دانش پیشین، بمثابه گذار از «بد» انتزاعی به «خوب» مطرح میکند (دراین امر او به تاریخ نگاران علوم و معرفت شناسان فرانسوی – آلکساندرکویره، گاستون باشلار، ژوژ.کانگویم متکی میشود).
آلتوسر توجه ویژه ای را به انقلاب های علمی مبذول داشت: ایجاد ریاضیات یونان قدیم، شکلگیری فیزیک کلاسیک در سده های هفده- هیجده، فراهم آمدن علوم درباره جامعه مورد نظرمارکس، ضمن توضیح آنها بعنوان گذار جهشی به «مجموعه مسائل» نوین که تحت نام ساختارمندی عرصه مسائل درک میشوند، خود امکان اجرای آنها را مشروط میکنند.
آلتوسر طبق این امر دراثر دو جلدی خود بنام «مطالعه کاپیتال» (۱۹۶۵)، که بهمراه شاگردان خود نوشته بود، انقلاب علمی مارکس را بعنوان گذار از مسائل تجربی یک بعدی دانش ماقبل علمی به مسائل چند سطحی و ساختارمند علم واقعی تعبیر کرد. آلتوسر تفسیر «ضد هگلی» « کاپیتال» مارکس را ارائه داد و به میل خود موضوع نقش فلسفه در شناخت علمی وغیره را تدوین کرد.
بسیاری از شاگردان آلتوسر درفرانسه و دیگر کشورها (اِتین. بالیبار،دومینیک لکورت، پ.ریمون ودیگران) به بسط وتوسعه ایدههای او که اغلب بعنوان «مارکسیسم ساختارگرایی» توصیف میشوند، ادامه میدهند. خود آلتوسر اما با چنین تعریف و ارزیابی موافقت نکرد.
------------------------------
۱- ترکیب آموزههای فروید ومارکس- مارکسیسم فرویدی- مترجم ۲- ویلهلم دیلتای، مورخ، جامعهشناس، روانشناس و فیلسوف آلمانی – مترجم
|