میزگرد نقد و بررسی کتاب«ادبیات و اقتصاد آزادی: نظم خودجوش فرهنگ»
تقابلِ تجارت و فرهنگ
محمد مالجو، عادل مشایخی و پویا رفویی


• نقشِ تخیل کردن و از طریق تخیل به نیروی معنوی و سپس به نیروی مادی تبدیل شدن برای رقم زدن دگرگونی‌ها در سلسله‌مراتب موجود دقیقا نقشی است که ادبیات مترقی باید ایفا کند. وقتی ادبیات به زیر چتر منطق بازار بیاید همین نوع ایفای نقش است که منتفی می‌شود. این کتاب به لحاظ تئوریک تلاشی برای تشدید هر چه بیشتر تبعیت واقعی نیروهای کار از نیروهای سرمایه است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ فروردين ۱٣۹۵ -  ۲۱ مارس ۲۰۱۶



پویا رفویی: در کتاب «ادبیات و اقتصاد آزادی» جملات به‌شدت ایدئولوژیکی به‌‌صورت ترجیع‌بند مدام تکرار می‌شود. از این جملات یکی هم این است که «برترین شکل بیان فردی، خلاقیت فردی و آزادی است». و بعد در ادامه فرمولِ فشرده‌تری مطرح می‌شود، اینکه هنر مترادف است با بازار آزاد. در‌ عوض هر‌قدر منطق ادبیات با بازار آزاد یکسان فرض می‌شود، فاصله از علم بیشتر‌و‌بیشتر می‌شود. نویسندگان احتمالا با تأسی از رساله «راه بردگانِ» هایک تأکید می‌کنند ادبیات علم نیست و بیشتر متمایل به نظم خودانگیخته یا خودجوش است. به‌گمانم این نگرش پدیده تاریخ‌مند اخیری است که حالا معنادار شده است. هرچه در کتاب پیش می‌رویم مماثله بین بازار و هنر بیشتر جلوه می‌کند. به‌عبارتی در کتاب هنرمند مساوی با کارآفرین در نظر گرفته می‌شود اما این‌قدر که کارآفرین‌ها را هنرمند جلوه داده، نتوانسته هنرمند را کارآفرین جا بزند. بنابراین نوعی توازی یک‌طرفه پیش آمده است. برخلاف ادعای فصل نخست کتاب، این طرز تلقی بیشتر با مارکسیسم ارتدکس که صرفا بر مفاهیم روبنا و زیربنا تأکید می‌کرد، تجانس بیشتری دارد. انطباق هنرمند و کارآفرین از این زمینه تاریخی نشئت می‌گیرد که چرا حال‌که زیربنای اقتصادی جهان را منطق بازار شکل داده، روبناهایی مثل ادبیات، هنر و نقد با این زیربنا تطبیق نمی‌کنند. سیر مطالب کتاب به‌نحوی است که ظاهرا از فرط فاصله‌گرفتن، بسیار نزدیک می‌شود به آنچه به‌خصوص مکتب اتریش در فاصله دو جنگ تلاش می‌کرد از آن دوری کند.

محمد مالجو: پیش از هر‌ چیز، طبق تعریف، باید تشکر کنم از برگزارکنندگان این جلسه که برای نقد و بررسی این کتاب از من دعوت کردند. اما تشکر که نمی‌کنم، هیچ، گلایه هم می‌کنم که مرا واداشتید کتابی را بخوانم که بعد از مطالعه‌اش فهمیدم ارزش خواندن نداشت. خواهش می‌کنم دوستانی که متن را پیاده می‌کنند در پرانتز قید کنند که گوینده، که من باشم، لبخند می‌زند و گرچه گله‌مند است اما با برگزارکنندگان جلسه، که شما باشید، دعوا ندارد. دلایلی دارم که می‌گویم این کتاب هیچ ارزشی ندارد. اجازه بدهید دلایلم را بگویم و برای هر دلیل فقط یکی دو نمونه موید از خود کتاب نیز به دست دهم. آخرین دلیلی که ذکر خواهم کرد دقیقاً پاسخ پرسشی است که شما مطرح کردید. دلیل اول این است که معتقدم نویسندگان از کلیت آنچه آماج حمله قرار داده‌اند، یعنی مارکسیسم، درک روشنی ندارند. مثلاً در صفحه ٣٤ کتاب می‌خوانیم که «مارکسیسم مدعی است که علمی پیش‌بینی‌کننده است» یا در صفحه‍ی ١٩ گفته می‌شود که «قوانین مارکس درباره تحول ناگزیر تاریخ» است. همین عبارت‌ها نشان می‌دهد آشنایی نویسندگان این کتاب با مارکس و مارکسیسم فقط از مجرای درسنامه‌هایی بوده است که مولفانی ناشی برای نوآموزان نوشته‌اند. دلیل دوم این است که نویسندگان از کلیت چیزی که از آن دفاع می‌کنند، یعنی نظام بازار، درک جامعی ندارند. مثلاً در صفحه‌های ١٨٨ و ١٨٩ می‌خوانیم که «سالیان سال قبل از ظهور مسیح در بین‌النهرین بازار برقرار بوده است و نشانه‌های آن را در لوح‌های هیروگلیف هم می‌بینیم... بازار یک مفهوم جهان‌شمول است... پس تمام آن مفاهیم اصلی و بنیادین در کاپیتالیسم... خصوصیت هیچ دوره خاصی از تاریخ نیست.» از نویسندگانِ پیرو مکتب اتریش انتظار می‌رود که دست‌کم یگانه تخصص‌شان، یعنی توضیح نظام بازار، را درست بلد باشند. اما از همین عبارت مشخص است که نویسندگان کتاب اصلاً تفاوت بین بازار و نظام بازار را درک نمی‌کنند. نمی‌فهمند که گرچه بازار از قدیم‌الایام وجود داشته است اما نظام بازار پدیده جدیدی است. دلیل سوم این است که در این کشاکشِ کسل‌کننده حمله‌ها به مارکسیسم و دفاعیه‌ها از نظام بازار انگار شعاردهی حرف اول را می‌زند. مثلاً در صفحه ١٨ می‌خوانیم: «مکتب اتریش، انسانی‌ترین مکتب اقتصادی موجود است.» منظورم استفاده ناشیانه مترجم از علائم سجاوندی نیست که بعد از نهاد جمله به‌خطا ویرگول گذاشته است، بلکه اشاره‌ام به غلظت شعاردهی‌های نویسنده است. یا در صفحه ٥٤٨ می‌گویند: «برای مارکسیست‌های تحلیلی، اقتصاد مارکسیستی صرفاً چیزی مایه خجالت است، چیزی که بهتر است محض احترام به مارکس هم که شده نامی از آن برده نشود.» واقعاً؟ خوب است اینجا چند مارکسیست تحلیلی را نام ببرم که خجالت سرشان نمی‌شود؟ دلیل چهارم این است که کتاب فاقد یک محور اصلی وحدت‌بخش است، یعنی گاه ادعا می‌شود چنین محوری دارد اما برخی نویسندگان در برخی مقاله‌ها یادشان می‌رود محور اصلی کتاب چه بوده است و می‌زنند به جاده خاکی و قصه‌هایی را تعریف می‌کنند که به‌خودی‌خود می‌توانند جالب باشند اما جایشان در این کتاب نیست. خود گردآورندگان متن اصلی کتاب نیز البته با این حرف من موافق هستند. در صفحه ٢٦ می‌نویسند: «این کتاب ... طرح و قالب کلی ندارد و ... ما ادعایی مبنی بر ارائه مطالبی نظام‌مند و منسجم و جامع درمورد این موضوع نداریم.» ابتدا که این قسمت را خواندم فکر کردم مثل خیلی از نویسندگان دیگر دارند فروتنی به‌خرج می‌دهند، اما تدریجا متوجه شدم نویسندگان این جمله حقیقتا صداقت داشته‌اند. این کتاب به فیلم‌های سینمایی در شبکه‌های ماهواره‌ای می‌ماند. بینند‌گان وسط فیلم دم‌به‌دم مجبورند آگهی‌های تبلیغاتی ببینند. دلیل پنجم این است که نویسنده‌ها چیزهای جالبی می‌گویند که اصلاً جدید نیست. مثلاً از ایده نظم خودجوش در زبان و انتخاب طبیعی و غیره سخن می‌گویند اما این حرف‌ها قبلا بارها‌و‌بارها گفته شده است و البته باید انصاف به‌خرج داد و گفت خود نویسنده‌ها نیز ادعا نکرده‌اند که این تکرار مکررات‌شان تازگی دارد. دلیل ششم این است که چیزهای جدیدی نیز می‌گویند که اصلاً جالب نیست. اشاره‌ام مشخصاً به کاربرد استعاره متافیزیکی نظم خودجوش در ادبیات است که حقیقتا کاردستی خود همین نویسندگان است و تاکنون به ذهن هیچ بنی‌بشری نرسیده بود. در این زمینه الان نمونه‌ای به‌دست نمی‌دهم چون تصور می‌کنم کل این جلسه درباره‌ همین قضیه است و جلوتر فرصت هست که بگویم نویسنده‌ها چه ابتکار کسل‌کننده‌ای به خرج داده‌اند. می‌رسم به ‌دلیل هفتم که مشخصاً در پاسخ به پرسش شما است. باید بگویم که به‌طور کلی مدافعان نظام بازار و سرمایه‌داری و به‌طور خاص دست‌راستی‌ترین و افراطی‌ترین این مدافعان، یعنی طرفداران مکتب اتریش، معتقدند وقتی‌ نظام بازار برقرار باشد تولید و توزیع و مصرف در زندگی اقتصادی به بهترین شکل به‌وقوع می‌پیوندد. پیروان مکتب اتریش بر باوری ایدئولوژیک پافشاری می‌کنند و معتقدند منطق بازار را نه‌فقط در زندگی اقتصادی بلکه در زندگی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و سایر سپهرهای زندگی انسان نیز باید حتی‌الامکان جاری ساخت، چندان‌که انسان‌های مختار با توجه به محدودیت‌های‌شان به حداکثرسازی منافع خویش مبادرت ورزند و از این رهگذر منافع و مصالح همگانی نیز حاصل شود. ازاین‌رو تلاش می‌کنند در دنیای واقعی عرصه‌های هرچه بیشتری از قبیل هنر، ادبیات، ورزش، آموزش و قس‌علی‌هذا را نیز زیر چتر قواعد بازی‌ بازاری دربیاورند: یعنی تعقیب منافع شخصی توسط افراد. از نگاه آنان، هر فرد باید ‌دنبال این باشد که منافع خود را به حداکثر ممکن برساند. یعنی با استفاده از سطح مشخصی از منابع، اگر تقاضا‌کننده است، به بیشترین مطلوبیت و، اگر عرضه‌کننده است، به بیشترین سود برسد. در این رویکرد اقتصادی، یک اراده معطوف به ‌قدرت حکم می‌کند که این الگو به همه سپهرهای غیراقتصادی، یعنی سیاست و اجتماع و فرهنگ و هنر و غیره نیز تعمیم داده شود. اینکه گفتید این کتاب هنرمند را مساوی با کارآفرین گرفته است اما نتوانسته این رابطه را نشان بدهد، اشاره به همین اراده معطوف به قدرت دارد که در همه عرصه‌های «غیراقتصادی»، خواهان غلبه همان الگوی اقتصادی است که تصور می‌کنند در متن نظام اقتصادی بازار موفق جلوه کرده است. تلاش برای تحمیل و تلقین اراده‌ای معطوف به قدرت در قالب زبانی به‌اصطلاح علمی و پژوهشی دلیل دیگری است برای بی‌ارزش بودن این کتاب.

عادل مشایخی: من در ادامه بحث می‌خواهم به رابطه کارآفرین و هنرمند اشاره کنم. اتفاقی که در این کتاب افتاده است، در حقیقت تقلیلِ هنرمند به کارآفرین است. ادعای اصلی کتاب در این مورد این است: کسی که کار اقتصادی می‌کند مدام در حال پیش‌بینی آینده است و سعی دارد میزان تقاضا را پیش‌بینی کند و در فضایی که آینده نامعلوم است، برای پاسخگویی به تقاضاهای احتمالی خود را آماده کند یا به‌تعبیر کتاب «ساختارهای اقتصادی جدید» را ابداع کند تا به تعادل نسبی برسد و خب، تعادل کامل هم که به‌زعم نویسندگان کتاب قابل دسترسی نیست. پس نکته‌ای که در ادامه شاید بیشتر درباره آن بحث کنیم، همین معادله هنرمند مساوی با کارآفرین است که نویسندگان سعی می‌کنند با اشاره به تولستوی و داستایفسکی و دیگران آن را جا بیندازند اما این مولفه‌های مفهومی که اینجا فراهم می‌آید برای تعریف کارآفرین به‌منزله هنرمند، در مورد هنرمند به‌کار نمی‌آید. درواقع پل کانتور برای تأیید این مدعا از فرانکو مورتی نقل‌قول می‌آورد اما موفق نمی‌شود نشان بدهد که کار کسانی مانند تولستوی و داستایفسکی و امثال آنها دقیقا شبیه کارِ کارآفرین است با ابداعی از آن جنس. چون چیزی که در آن نقل‌قول‌ها و تحلیل‌ها غایب است، عنصر تقاضا به‌منزله عاملی موثر در آفرینش ادبی است. اما پیش از پرداختن به این بحث فکر می‌کنم بهتر است برویم سراغ نکته کانونی کتاب، مسئله نظم خودجوش. تا نشان بدهیم که اتفاقا این نظام بازار که کتاب از آن صحبت می‌کند، چندان هم خودجوش نیست. درست است که آفرینش ادبی با نوعی پیش‌بینی‌ناپذیری یا امر تصادفی سروکار دارد اما مولفه‌هایی که اینجا از آن یاد می‌شود، در آفرینش ادبی غایب‌اند و مولفه‌های مناسبی برای این کار نیستند. بنابراین من فکر می‌کنم ابتدا باید نشان بدهم که آن عرصه‌ای که از آن به‌عنوان عرصه‌ تحقق نظم خودجوش نام می‌برند، واقعا خودجوش نیست و کارکردش مستلزم یک‌جور زیرپاگذاشتنِ این خودانگیختگی است. حالا اگر بخواهیم به جزئیات وارد شویم، من هم مانند آقای مالجو، از ادعاهای کتاب در نقد مارکسیسم شروع می‌کنم. در صفحه ٨٤ کتاب می‌خوانیم «رویکرد مارکسیست‌ها به‌گونه‌ای است که اقتصاد را از دید تولیدکننده می‌بینند، نه مصرف‌کننده.» و چند سطر بعد «جداکردن نظریه تولید از نظریه مصرف یکی از اشتباهات بزرگ در تفکر مارکسیستی بود.» در حالی‌که هر کس کتاب «سرمایه» مارکس را حتی تورق هم کرده باشد، می‌داند که از دیدگاه مارکس سرمایه یک فرآیند است: فرآیند گردش از انباشت اولیه آغاز می‌شود و در برخورد کار و سرمایه به تولید کالا می‌رسد و درنهایت کالا در بازار عرضه می‌شود و به فروش می‌رسد، و به این ترتیب ارزش افزوده تحقق پیدا می‌کند. همه مراحل فرآیند این گردش در تحلیل مارکس حضور دارند و در فرمول معروفِ ’mcm خلاصه شده‌اند. بنابراین نویسندگان کتاب هستند که تقلیل‌گرایانه نگاه می‌کنند و به‌جای درنظرگرفتن این فرآیند با تمام مولفه‌هایش، روی یک حوزه خاص متمرکز می‌شوند. اما برای اینکه بتوانیم این حوزه خاص را ارزیابی کنیم باید آن را در فرآیند گردش قرار دهیم تا ببینیم آیا این فرآیند کلی گردش به‌نحو خودجوش تداوم خواهد داشت یا نه. می‌خواهم با تحلیل همین فرآیند گردش نشان دهم که فرآیند گردش نه به‌شکل دوفاکتو، بلکه ذاتا مستلزم نوعی دخالت دولت است. اما آن دخالت، فقط دخالت به‌شیوه‌ای که نویسندگان کتاب مطرح می‌کنند - دخالت دولت با ابزارهای پولی و مالی یا دخالت در اقتصادهای متمرکزِ برنامه‌ریزی‌شده- نیست. چون اگر بحث را دوفاکتو پیش ببریم، مدافعان اقتصاد بازار می‌گویند که بازار به‌معنای آرمانی، هیچ‌وقت تحقق پیدا نکرده است و همواره دولت‌ها خودانگیختگی بازار را زیر پا گذاشته‌اند. همه این نابسامانی‌ها از‌جمله در چرخه‌های تجاری و رکودها، ناشی از دخالت دولت است. ما برای اینکه با این تلقی مقابله کنیم کافی نیست به‌طور موردی نشان بدهیم که در فلان کشور در برهه‌ای از تاریخ، دولت بازار را شارژ کرده و فرآیند گردش را تصحیح کرده چون بلافاصله می‌توانند انتقاد کنند که شما بازار را به‌شکل آرمانی تحلیل نمی‌کنید. به همین دلیل اگر بخواهیم ادعای نظم خودجوش را مورد انتقاد قرار بدهیم باید نقد را در سطح مفهومی پیش ببریم و نشان بدهیم که فرآیند گردش سرمایه، بدون انواع مختلف دخالت ممکن نیست. پس فرآیند گردش، مستلزم گونه‌هایی از دخالت دولت است و این گونه‌ها، ضرورتا مواردی نیستند که در کتاب نقل شده یا اقتصاددانان مکتب اتریش بیان کرده‌اند. برای نشان دادن اینکه تداوم گردش نیاز به دخالت دارد می‌توان روی سه موضع دست گذاشت. نخست اینکه سرمایه‌داری مبتنی بر حقوق و آزادی‌های فردی است و تضمین آن نیازمند یک نظام حقوقی است که با حاکمیت قانون تحقق پیدا می‌کند، یعنی حقوق و آزادی‌های فردی بدون شکلی از اعمال قدرت که می‌توان آن را «قدرت حاکمیت‌مند» خواند، تضمین نخواهد شد. این شکل از حاکمیت قانون، تنها شیوه فعلیت این نوع از اعمال قدرت نیست اما در دوره کلاسیک در قالب دولت‌های مطلقه، فعلیت پیدا می‌کند، این کارکرد به اجرا درمی‌آید و یکی از الزامات گردش و انباشت سرمایه را تضمین می‌کند و تا امروز ضلعی از مثلث قدرتی است که دولت‌ها در سراسر جهان اعمال می‌کنند و تأکید می‌کنم که یگانه شکل اعمال قدرت دولت‌ها نیست. اگر بخواهیم این بحث را کامل کنیم باید سراغ دو ضلع بعدی مثلث برویم تا نشان بدهیم هر یک از دو ضلع دیگر نیز یکی از بنیان‌ها یا الزامات گردش و انباشت سرمایه را تضمین می‌کنند. این فرآیند گردش نیاز به کالبدهای تربیت‌شده و توانا ‌به ‌کار دارد و این کارکرد را قدرت انضباطی به اجرا درمی‌آورد. فرآیند فعلیت پیدا کردن قدرت مطلقه، تقریبا از قرن دوازدهم میلادی آغاز شده و در قرن هفدهم به انجام می‌رسد اما از قرن هفدهم، ضلع جدیدی به قدرتی که دولت اعمال می‌کند و ضرورتا ابداع‌گر آن نیست، اضافه می‌شود. دولت‌ها این شکل از قدرت را برای تربیت کالبدهای رام و توانمند به‌کار می‌برند و اینجا ضلع دوم شکل می‌گیرد. اما این همه ماجرا نیست، الزام دیگری هم هست. جمعیت‌هایی که به‌عنوان کل‌های متشکل از افراد یا واحدهای زنده باید اداره بشوند. نکته اساسی اینجا، قیدِ «زندگی» است. به این‌ترتیب ضلع سومی هم به قدرت‌هایی که دولت اعمال می‌کند، اضافه می‌شود با نام «زیست‌قدرت»، عنوانی که فوکو برای این شکل از اعمال قدرت به‌کار می‌برد. خلاصه بحث اینکه هر یک از این سه ضلع یکی از الزامات گردش و انباشت سرمایه را تضمین می‌کنند و کارویژه یا دلیل وجودی دولت‌ها، تضمین همین کارکرد است.

پویا رفویی: یکی از تقابل‌هایی که در کتاب بر آن بسیار تأکید می‌شود، تقابلِ تجارت و فرهنگ است. نویسندگان کتاب معتقدند با توسل به مکتب اتریش کوشیده‌اند این تقابل را از میان بردارند. بعد در مقابل فرهنگی که منطق حاکم بر آن شباهت زیادی با منطق بازار دارد، صورت‌بندی دیگری مطرح می‌شود. در این صورت‌بندی، تقابل تازه‌ای سر بر می‌کند: یک بی‌نظمی مطلق در برابر یک نظم متراکم. از همان آغاز کتاب با تحلیلی تاریخی روبه‌رو می‌شویم که نقد نو بر آن بوده تا اثر هنری را منسجم ببیند، از آن‌طرف ساختارشکن‌ها، دریدا و تفکر فرانسوی در پی آن هستند که در متن بی‌نظمی مطلق پیدا کنند و حالا مکتب اتریش می‌تواند جایی میان این دو قرار بگیرد. البته کتاب به این وعده عمل نمی‌کند و فصل‌های نُه‌گانه منهای فصل اول، گویای بازگشت به نقد اخلاقی یا نقد اخلاقی-زندگی‌نامه‌ای است. مثلا اینکه سروانتس مأمور مالیات بوده یا دیکنز چه‌طور حق‌التألیف می‌گرفته یا اینکه شلی چه‌ مخالفتی با تبدیل سکه طلا به پول کاغذی در انگلستانِ دهه ١٨٣٠ به بعد داشته است. همه اینها هم در‌نهایت هنر را در دل مفهوم عقل سلیم ادغام می‌کند، اینکه همه آثار هنری را در مجموعه‌ مدافعان بازار آزاد قرار دهد.   
در نگاه‌های انتقادی به مکتب اتریش یک چیز متدولوژیکی وجود دارد، اینکه نظریه هایک نه تجربی است و نه استعلایی، نُرمال است. یعنی نه بهترین حالت ممکن است و نه حالتی است مبتنی بر تجربه‌های پیشین. و حالا خیزِ بلندپروازانه کتاب این است که ادبیات جهان را از چهار قرن پیش تابه‌حال نُرمال جلوه بدهد. بنابراین طبیعی است که با دو چیز مدام مخالفت می‌کند: یکی منطق دولت، دولتی که مالیات‌ها، واردات و صادرات را کنترل می‌کند و دیگری جریان‌های الیتیستی، مثلا نویسندگانی مثل ولز. در مقدمه وعده می‌دهد که نویسندگان با مکتب اتریش میانه بهتری می‌توانند داشته باشند تا با مارکسیسم. در صفحه ٥٠ اما جملات متناقضی را می‌خوانیم: «یک دلیل اینکه بسیاری از نویسندگان به سوسیالیسم علاقه دارند شاید همین باشد که عادت دارند تمام جزئیات کارشان را هدایت و برنامه‌ریزی کنند.» و بعد در فصل مربوط به تحلیل رمان «مرد نامرئی» ولز، این مسئله مطرح می‌شود که ولز به نفرت از عوام دچار است و گرایش الیتیستی دارد. با نقل‌قولی از هایک هم شروع می‌شود مبنی بر اینکه مخالفت روشنفکران با بازار آزاد به این دلیل است که اینها کمتر از مدیران اجرایی دستمزد می‌گیرند، یعنی مسئله نوعی اختلاف بر سر حقوق است. وعده کتاب این است که بهترین شکل مواجهه با هنرمندان و نویسندگان، منویات مکتب اتریش است. جالب اینجا است که به بخشی از ادبیات کلاسیک و مدرن که با صراحت بیشتری اقتصاد را مدنظر قرار داده است، هیچ توجهی نمی‌کند. از آثاری مثل «خسیسِ» مولیر یا «دون ژوانِ» لرد بایرون یا «فرانکنشتاین» مری ولفستون کرافت سخنی به‌میان نمی‌آید. به‌دنبال دفاع از نرمال‌شدن، این تناقض بیرون می‌زند که اساسا اعتراض و انتقادهای نویسندگان از نفرت‌ یا از فیش حقوقی‌شان مایه می‌گیرد، والا هیچ نویسنده خلاقی نمی‌تواند با منطق بازار مخالف باشد.

مالجو:بگذارید همین نکته‌ را که می‌بایست محور اصلی کتاب نیز می‌بود و نویسنده‌ها دائم از آن پرت می‌افتند در صفحه‌های ٩٩ و ١٠٠ از زبان خودشان بخوانیم: «بررسی دنیای نشر تجاری در بریتانیای قرن نوزدهم از دریچه دیدگاه اتریشی درباره نظم خودجوش به ما امکان می‌دهد که الگوی دیگر برای خلقت هنری ... ارائه کنیم. شاید اثر هنری به‌ظاهر گرفتار پراکندگی باشد و به‌نظر بیاید که در جریان شکل‌گیری‌اش هیچ طرح اولیه‌ای نداشته است، اما در عین‌حال بتواند انسجام زیبایی‌شناختی را در کلیت خود حفظ کرده باشد و یک اثر هنری حقیقی شاید بتواند محصول همکاری هنرمندانه عناصر مختلفی باشد به شرط آنکه این همکاری نه به‌معنای همکاری یک ماهیت جمعی (اجتماع) بلکه به‌معنای تعامل افراد در چارچوب بازار باشد که اجازه می‌دهد بازخوردهای سازنده در میان این افراد جریان پیدا کند.» و بعد نمونه می‌آورد: «روش چاپ سریالی رمان‌ها در قرن نوزدهم می‌تواند یک نمونه از نظم خودجوش به‌حساب بیاید و این رمان‌ها درواقع از این شیوه شکل‌گیری پیرایش و پرداخت و بده‌بستانی سود برده‌اند که دنیای نشر تجاری فراهم کرد از دید مکتب اتریش، نشر تجاری در بریتانیای قرن نوزدهم به‌طور کلی به نفع همه بوده است... توده عظیمی از خوانندگان در این جریان شکل گرفتند و عمدتا همان کتاب‌هایی را که دوست داشتند بخوانند به‌دست آوردند.» درواقع این ترجمانِ تفسیری است که شما از کتاب داشتید. نویسنده مدعی است حوزه نشر و به‌طور خاص نشر ادبیات در بریتانیای قرن نوزدهم، به حوزه بازار سپرده شد و قواعد بازار، دست‌کم در مورد رمان‌های سریالی و برخی از آثار دیکنز، کاری کرد که هم عرضه‌کننده (نویسنده) و هم انتشارات منتفع شوند. همچنین مدعی است همین قواعد بازار در عین‌حال خواننده را نیز به خواست خود رسانده است. پس انگار که منافع عرضه‌کننده و تقاضا‌کننده به حداکثر ممکن رسیده است. خب، نظم خودجوش بازار نیز چنین ادعایی دارد. استعاره متافیزیکی نظم خودجوش بازار می‌گوید کافی است که اولاً حق مالکیت خصوصی به‌منزله قاعده بازی تنفیذ شود و ثانیا امکان مبادله آزادانه هم فراهم آید. در این‌صورت، وقتی هیچ مداخله‌ای از بیرون به این نظم تحمیل نشود، هرکس دنبال کسب بیشترین مطلوبیت خواهد بود. بنابر ادعای این استعاره متافیزیکی، هیچ طرح بزرگی وجود ندارد و هر‌کس به‌دنبال نفع شخصی‌ خود است. در این شرایط یک نظمی بدون ناظم پدید می‌آید. حالا این نویسنده‌ها همین استعاره را دارند در حوزه ادبیات به‌کار می‌گیرند. نقد مهمی که آقای مشایخی مطرح کردند این است که همین تنفیذ حقوق مالکیت خصوصی و آزادی مبادله اصلاً مستلزم اعمال قدرتی است که ایشان از زبان فوکو شرحش دادند. یعنی خود همین اجرای بازی نیاز به زمینی برای بازی داشته است که برای طراحی آن زمین بازی البته مداخله‌هایی از بیرون به‌وقوع پیوسته است و این به‌اصطلاح نظم چندان هم بدون ناظم نبوده است. از زاویه دیگری هم می‌توان این استعاره متافیزیکی نظم خودجوش بازار را به نقد کشید. برای این منظور اجازه دهید به انگلستان نیمه اول سده نوزدهم برگردیم، چون در کتاب بحث از چارلز دیکنز است که عمدتا کارهایش را در نیمه اول سده نوزدهم نوشت و نوشته‌هایش در سال‌های ١٨٥٠ تا ١٨٧٠ نیز عمدتا ملهم از تجربه زیسته‌اش در پیش از این سال‌ها بود. می‌خواهم نشان دهم وقتی نویسنده می‌گوید نشر تجاری برای خوانندگان رمان‌های سریالی دیکنز دقیقا همان چیزی را مهیا می‌کرد که دوست داشتند بخوانند، عملا منافع اکثریت جامعه را به نفع مصالح اقلیت جامعه نادیده می‌گیرد و از این‌رو پوشیده و پنهان در حال دفاع از‌ نوعی مناسبات سلطه طبقاتی است. برای این کار باید بیاییم و تاریخ آموزشی نیمه اول سده نوزدهم در انگلستان را بررسی کنیم، یعنی آنچه را که نویسندگان کتاب نادیده گرفتند، همان‌طور که سایر نویسندگان مکتب اتریش نیز همواره «تاریخ» را نادیده می‌گرفته‌اند. در این دوران، دو سوم زحمتکشان (منظورم مردان زحمتکش است چون زنان هنوز فاقد حداقل‌هایی از حقوقی بودند که بعدها به دست آوردند) سواد خواندن داشتند، آن‌هم خواندنی عمدتا در حد هجی‌کردن کلماتِ شناخته‌شده‌تر و نیز امضاکردن اسمشان. هنوز قرن بیستم فرا نرسیده بود که دولت رفاه پدید آید و آموزش همگانی و فراگیر را ارائه دهد. زحمتکشان در قرن نوزدهم عمدتا در برخی نهادهای آموزشی سواد پیدا می‌کردند. مثلاً در چارچوب کلاس‌های یکشنبه‌ها، یعنی کلاس‌های تعلیمات دینی در کلیساهای رسمی یا کلیساهای خودگران که از دهه ١٧٨٠ به بعد تداول یافت. در این کلاس‌ها عمدتا آموزش خواندن در چارچوب قرائت خرافی‌ترین بخش‌های عهد عتیق انجام می‌شد. یادمان باشد که یکی از مهم‌ترین چهره‌های دینی کسی بود به اسم پدر روحانی جیبز بانتینگ که تعلیم نوشتن در این کلاس‌ها را ممنوع اما تعلیم خواندن را واجب می‌دانست چون خواندن امری دینی بود اما نوشتن پاگذاشتن جای پای خداوند به‌حساب می‌آمد. از دهه ١٨٢٠ به بعد بود که ممنوعیت تعلیم نوشتن تدریجا در این کلاس‌ها برطرف شد. بانتینگ همان کسی است که امیلی برونته در همان اوایل «بلندی‌های بادگیر» او را در قالب پدر روحانی جیبز براندرم بازسازی می‌کند و در کابوس خوفناک آقای لاک‌وود ظاهرش می‌سازد. یا کلاس‌هایی با‌عنوان dameschool بودند، یعنی کلاس‌هایی که زنان در خانه‍ی خودشان برپا می‌کردند و بچه‌های پیشه‌وران و زحمتکشان که از حداقل امکانات برخوردار بودند در آنجا آموزش می‌دیدند و در حقیقت خانه معلمه‌هایی بود که به‌عنوان اجرت از خانواده‌های بچه‌ها پنیر یا گوشت یا چیزهایی از این قبیل می‌گرفتند. یا کلاس‌های شبانه‌ای که مثلاً کارگر معلول‌شده کارخانه یا معدنچی مصدوم به‌ازای مثلاً یک پنی در هفته برگزار می‌کردند و به کارگران سواد یاد می‌دادند. یا مثلا آورده‌اند که، در ارتفاعات پناین در انگلستان، کودکان پیشه‌وران و بافندگان و ریسندگان چنان فقیر بودند که نمی‌توانستند برای گچ یا کاغذ هزینه کنند و حروف الفبا را با ترسیم‌‌شان در میزهای مخصوص ماسه‌ یاد می‌گرفتند. البته سنت خودآموزی میان زحمتکشان در سده‍ی نوزدهم بسیار رواج داشت، کمااینکه میزان فروش کتاب دستور زبان انگلیسی کابت بر همین امر دلالت می‌کند، یعنی کتابی که در سال ١٨١٨ منتشر شد و ظرف شش ماه سیزده‌هزار نسخه به فروش رفت و در پانزده سال بعدی نیز صدهزار نسخه‍ی دیگر فروخته شد. بااین‌حال، سطح سواد زحمتکشان در همین حد‌و‌حدودی بود که گفتم. پس وقتی نویسندگان کتاب «ادبیات و اقتصاد آزادی» از «توده عظیمی از خوانندگان» حرف می‌زنند عمدتا به اشراف و نجیب‌زادگان و زمین‌داران بزرگ و اعضای بورژوازی اشاره می‌کنند. مثلاً اشراف بودند که هم امکانات تحصیل علم برایشان مهیا بود و هم توانایی مالی خرید این کالای لوکس، یعنی نشریه‌ای چند‌شیلینگی با هزینه تمبر بالا، را داشتند. پس وقتی نویسندگان کتاب می‌گویند نظم خودجوش بازار توانسته نیاز تقاضاکننده را همان‌گونه که خودش تمایل دارد برآورده سازد درست می‌گویند. اما تقاضاکنندگان چه‌کسانی بودند؟ کسانی بودند که اولا آن‌قدر متمول بودند که از امتیاز تحصیل و آموزش برخوردار باشند و ثانیاً آن‌قدر درآمد داشتد تا قدرت خرید کالای لوکس نشریه در چارچوب نشر تجاری را داشته باشند. این یعنی بخش کوچکی از کل جامعه. اکثریت جامعه اصلا در این چارچوب محلی از اعراب نداشتند. یعنی بودند بسیارانی که به آموزش و به نشریه‌هایی از آن قبیل نیاز داشتند ولی استطاعت مالی کافی برای این منظور را نداشتند و از این‌رو نمی‌توانستند به تقاضاکننده تبدیل شوند. در بازار و در دنیای تجاری فقط تقاضا اهمیت دارد و نه نیاز. تقاضا بخشی از نیاز است که امکان تأمین مالی نیز دارد. صدای نیازمندان در بازار شنیده نمی‌شود و گوش بازار فقط به صدای تقاضاکننده‌ها حساس است. پس در فرآیند «تجاری‌سازی رمان‌های سریالی»، صدای بخش اعظمی از جامعه شنیده نمی‌شد چون یا توانایی خرید نداشتند یا استطاعت مالی لازم برای دریافت آن سطح از آموزش را که لازمه تقاضای رمان‌های سریالی بود. این البته به این معنا نیست که پیشه‌وران و زحمتکشان اهل مطالعه نبودند. اتفاقا، به‌تعبیر نیوتایمز، روزنامه مدافع سلطنت، آنها «یاوه دوپنسی یا دوزاریِ» کابت، هفته‌نامه رادیکال آن زمان، را می‌خریدند. مثلا یک نسخه می‌خریدند و باسوادان در سلمانی‌ها و اتاق‌های اخبار و سایر مکان‌های عمومی برای بی‌سوادان بلندبلند می‌خواندند. یعنی از تیراژ مجلات رادیکال که عمدتا پیشه‌وران و زحمتکشان را مخاطب قرار می‌دادند نمی‌شد به تعداد مخاطب‌شان پی برد. پس ملاحظه می‌کنیم که در چارچوب استعاره نظم خودجوش، که در کتاب مورد بررسی‌مان در حوزه ادبیات با نمونه رمان‌های سریالی به‌کار بسته‌شده، رابطه قدرت طبقاتی نادیده گرفته می‌شود. استعاره نظم خودجوش در حوزه فرهنگ و ادبیات، مثل کلیت این استعاره متافیزیکی در زندگی اقتصادی، ماسکی است که بر یک واقعیت زده می‌شود تا آن را بپوشاند و آن واقعیت نیز رابطه نابرابر طبقاتی است.

رفویی: این دقیقا همان چیزی است که در کتاب با عنوان «تقابل رمانتیکی تجارت و فرهنگ» از آن یاد می‌شود و با خونسردی از میدل‌من‌ها یا واسطه‌هایی حرف می‌زند که دیکنز را به سرمایه‌گذار بدل می‌کنند- به کسی که عرضه ایجاد می‌کند و مخاطب را به تقاضاکننده تبدیل می‌کند. و بعد با لحن ستایش‌آمیزی از ویژگی میدل‌هایی می‌گوید که مدام بین نویسندگان و نشریات در رفت‌وآمد بودند و می‌توانستند این تقابل رمانتیکی را برطرف کنند. نویسنده مقاله خیلی هم حق‌به‌جانب می‌گوید که اینها درنهایت حذف شدند و در حق‌شان بی‌انصافی شد. کل داستان این است که دیکنز دیگر نویسنده‌ای نابغه یا خودانگیخته و شوریده نیست و در واقع سرمایه‌گذاری است که می‌تواند عرضه ایجاد کند. اصلا هم مهم نیست که در جامعه سلطه طبقاتی وجود دارد، اینجا مهم این است که نویسنده‌ای مانند دیکنز توانسته بازار ایجاد کند و این بازار هم نه بر اساس تجربه است و نه برحسب قراردادی مشترک، فقط می‌گویند که نُرمال است.

مالجو: ببینید، درست می‌گوید که نظام بازار در پاسخگویی به تقاضا موفق است، منتها این وجه را به‌قول شما با خونسردی نادیده می‌گیرد که تقاضاکنندگان کل اعضای جامعه نیستند بلکه تقاضاها در چارچوب بازار فقط بخشی از نیازها است که صاحبان‌شان از امکان تأمین مالی‌شان برخوردارند... .

رفویی: نویسنده در این فصل معتقد است که نویسنده و بازار، هر دو دنبال برابری نیستند بلکه دنبال انحلال تبعیض‌اند و اینجا راه را بر منطق شما می‌بندد یا دست‌کم آن را محدود می‌کند. می‌گوید دیکنز توانسته با تبعیض مواجه شود و تدریجا متوجه شد که آن آرمان سوسیالیستی مساوات چندان جالب نیست. برای همین بازار و فرهنگ دیگر نهادهایی مبتنی بر برابری نیستند. اینجا دیگر به‌راحتی نمی‌توانیم از سلطه طبقاتی حرف بزنیم چون کتاب از اساس آن را کنار می‌گذارد و تنها بر تبعیض تأکید می‌کند. از نکات جالب کتاب هم همین است: یک جور تبعیض که در آن مساوات نیست، و نوعی از مساوات که تبعیض‌آمیز است. در فصول بعدی کتاب این مسئله حادتر هم می‌شود.

مالجو: درست می‌گویید. از دیدگاه کتاب، اگر آن مدیا یا رسانه نبود، دیکنز نمی‌توانست اولا تولید کند و ثانیا تولیدش را به مخاطب برساند و ثالثا آن‌چیزی را که مخاطب می‌خواهد پدید بیاورد. این قطعا سه فایده نظام بازار است. اما روی دیگر سکه را هم ببینیم. این به قیمت حذف‌کردن و نادیده‌گرفتن اکثریت جامعه قابلیت تحقق می‌یابد. اما چرا بخش عمده زحمتکشان سواد خواندن در حد کافی نداشتند؟ اگر تاریخ را از آخر به اول بخوانیم، دو دلیل را می‌یابیم. اولا چون هنوز سده بیستم فرا نرسیده و دولت رفاه هنوز مدارس همگانی را با مداخله دست بیرونی و با هزینه دولت، و نه در چارچوب بازار، گسترش نداده بود. و ثانیا چون هنوز به وقوع نپیوسته بود آن‌دسته از مداخله‌های دولتی در چارچوب نظام بازار که طی سده بیستم باعث شد زحمتکشان بتوانند امکاناتی مثل بهداشت و آموزش و کتابخانه و تأمین اجتماعی و غیره را، مستقل از این که قدرت خریدشان چقدر است، به‌دست بیاورند. به‌محض اینکه دولت به نفع طبقات فرودست در بازار مداخله کند، طرفداران استعاره متافیزیکی نظم خودجوش می‌گویند به نظام بازار لطمه وارد شده است. دولت از طریق همگانی‌کردن آموزش کاری می‌کند که آن بخش حذف‌شده که نیاز به آگاهی داشتند و بالقوه از رمان‌های سریالی لذت می‌بردند، اما سواد و توانایی مالی برای این نوع بهره‌گیری را نداشتند، وارد بازی شوند. این‌جاست که می‌گویم استعاره نظم خودجوش درواقع به‌طور پنهانی در حال دفاع از سلسله‌مراتب‌های سلطه طبقاتی در جامعه است.

مشایخی: پس شما ادعای خودجوش بودن نظم بازار را می‌پذیرید، اما معتقدید در این نظم به تقاضای عده‌ کمی پاسخ داده می‌شود. حالا اگر قرار است عده بیشتری بتوانند آنچه را دوست دارند بخوانند به‌دست آورند، باید این نظم خودجوش زیر پا گذاشته شود و این امر مستلزم دخالت دولت است...

مالجو: فکر کنم لازم است بیشتر متمرکز شویم روی اینکه اساسا خود این «نظم خودجوش» چیست. این استعاره متافیزیکی از قدمتی طولانی برخوردار است و به دوران برنارد ماندویل و سایر متفکران کلاسیک نظیر آدام اسمیت و دیوید هیوم و آدام فرگوسن برمی‌گردد، هرچند شکل پخته‌ترش را در دوران معاصر در اندیشه‌های هایک می‌یابیم. اما علی‌رغم تبار طولانی‌اش اصلاً استعاره خودجوش بودن نظام بازار از جهات عدیده‌ای همیشه با ابهامی عمیق روبه‌رو بوده است. وقتی از خودجوش بودن نظام بازار حرف می‌زنیم منظورمان چیست؟ چه ‌چیزی خودجوش است؟ ببینید، دو معنای درهم‌تنیده در این تبار فکری منطقاً از هم قابل تمیزند. اول، خودجوش بودن تکوین تاریخی نظام بازار در گذشته، دوم نیز خودجوش بودن عملکرد نظام بازار در اکنون. بنا بر اولی، ادعا می‌شود که نظام بازار در طول تاریخ به‌طور طبیعی متولد شده است و هیچ دست طراحی‌کننده‌ای در بین نبوده است. اما با اتکا بر رویکرد تاریخی، که البته مدافعان این استعاره با آن عمیقا بیگانه‌اند، می‌توان نشان داد که ظهور نظام بازار نه یک پروسه طبیعی بلکه یک پروژه طراحی‌شده به‌دست طبقات فرادست بوده است. فراوان‌اند شواهد متقن تاریخی مبنی بر این که این نوع از سازماندهی اقتصادی و اجتماعی که سرمایه‌داری خوانده می‌شود در پیوند با منافع فرادستان در این یا آن جغرافیا و در این یا آن تاریخ خاص بوده است. ظهور و استمرار عملکرد سرمایه‌داری در هر جغرافیایی در پیوند با منافع اقلیت فرادست و در تضاد با منافع اکثریت فرودست بوده است. به این اعتبار می‌بینیم که شبکه‌ای از مناسبات قدرت پشت سر استعاره خودجوش بودن تکوین تاریخی نظام بازار و سرمایه‌داری بازار آزاد وجود دارد. استعاره خودجوش بودن تکوین نظام بازار اصلاً ماسکی است که روی این شبکه از مناسبات قدرت زده شده است. همین ماسک است که سرمایه‌داری را عقلانی و موجه و مشروع جلوه می‌دهد. بر مبنای معنای دوم نیز استعاره نظم خودجوش بازار مدعی است که نظم بازار محصول برآیند عمل ذاتاً مجزای میلیون‌ها و میلیاردها تصمیم بی‌شمار آدم‌های جدا از هم است که گرچه هیچ‌کدام‌شان تک‌تک قصد نداشته‌اند این نظم را برقرار کنند اما پیامد پیش‌بینی‌نشده عمل تک‌تک‌شان به تحقق چنین نظمی انجامیده است. برخلاف ادعایی که بر مبنای این استعاره به عمل می‌آید، نظم بازار اولاً کارا نیست، ثانیاً دموکراتیک نیست و ثالثاً علائمی که ساطع می‌کند علائم درستی نیست. دفاع از نظم خودجوش بازار از جمله مبتنی بر این سه مدعای توخالی در حقیقت دفاع از نوعی مناسبات نابرابر قدرت طبقاتی است که در بازی بازاری شکل می‌گیرد. مدعیان این استعاره گمان می‌کنند اگر دو قاعده‍ی آزادی مبادله و حقوق مالکیت خصوصی رعایت شوند و هیچ مداخله دیگری در بین نباشد، نظام بازار به بهترین نتایج می‌انجامد که محصول نظمی خودجوش است. آقای مشایخی به‌درستی به قدرت‌های سخت و نرم اشاره کردند که اگر نباشند آزادی مبادله و مالکیت خصوصی نمی‌توانند تحقق یابند. اگر قانون، پلیس، دادگاه و غیره نباشند، این دو قاعده نیز برقرار نمی‌شوند. پس این دخالت‌ها باید باشد تا نظام بازار روی پای خودش بایستد، پس آن‌قدرها هم خودجوش نیست. در نظم خودجوش بازار تقاضاکنندگان به چیزی می‌رسند که میل دارند. اما تأکید می‌کنم، نکته کلیدی این است که تقاضاکنندگان تمام اعضای جامعه نیستند و بین اعضای جامعه رابطه نابرابر طبقاتی وجود دارد. اینجاست که باب نقدها باز می‌شود. نظام بازار آن‌قدرها که می‌گویند کارا نیست. طرفداران آن معتقدند کاراست. قبول است اما از دید چه کسانی کاراست؟ کسانی که در بازار صدایشان شنیده می‌شود. اما توده‌های اکثریت، که در بازار به اندازه‍ی اقلیتِ صاحب‌قدرت از حق رأی یا توان مالی برخوردار نیستند، می‌خواهند سر به تن این کارایی نباشد. به همین قیاس نیز نظام بازار اصلا دموکراتیک نیست، چون در نظام بازار هر کس یک رأی ندارد و افراد به‌اندازه سایز جیب‌شان می‌توانند رأی بدهند. بنابراین اگر می‌گویم استعاره نظم خودجوش را می‌پذیرم، به این معناست که، بله، اگر آن دو قاعده برقرار باشد، چنین نظمی نیز خودجوش شکل می‌گیرد. اما این نظم را عمیقا نامطلوب می‌دانم. طرفداران نظم خودجوش بازار ادعا می‌کنند با مداخله دولت در بازار مخالفت دارند. اما مهم است که توجه کنیم اینها یا کلا همه نئولیبرال‌ها، برخلاف آنچه می‌گویند، با دخالت دولت مخالف نیستند. هایک و نویسندگان این کتاب با مداخله دولت مخالف نیستند. زیرا، به‌قول آقای مشایخی، اگر مداخلات دولت مثلا در زمینه تنفیذ حق مالکیت خصوصی صورت نمی‌گرفت، این نظم خودجوش اصلا تحقق نمی‌یافت که حالا اینها بخواهند از آن دفاع کنند. اتریشی‌ها و نئولیبرال‌ها و کلا اندیشه محافظه‌کار تنها با برخی از مداخلات مخالف‌ است، مداخلاتی که سلسله‌مراتب قدرت موجود را مخدوش می‌کند. دولت رفاه که حداقلی از بهداشت و درمان و آموزش و مسکن و چه و چه را مستقل از قدرت خرید شهروندان به آنها می‌دهد، به چه کسانی نفع می‌رساند؟ به کسانی که در بازار تا حد زیادی نادیده گرفته می‌شوند. اتریشی‌ها با مداخلاتی که قشر فرودست را توانمند می‌کند مخالف‌اند و، برعکس، طرفدار آن دسته از مداخلات دولت‌اند که طرف فرادست را قدرتمندتر و نظم مستقر را حمایت می‌کند، ازجمله در زمینه تحکیم حقوق مالکیت خصوصی و سایر نهادهای لازمه بازار. همین نئولیبرال‌های خودِ ما به‌شدت طرفدار تحکیم وظایف حاکمیتی دولت هستند. حالا آیا وقتی دولت وظایف به‌اصطلاح حاکمیتی‌اش را اجرا می‌کند، در جایی دخالت نمی‌کند؟

مشایخی: آقای مالجو بحث دامنه‌دار خوبی را در مورد نقش دولت نئولیبرال مطرح کردند. اینکه نئولیبرالیسم یک نظریه حقوقی است یا اقتصادی و این کمتر حکومت‌ کردن، ازقضا برای احترام به حقوق فردی نیست بلکه برای هرچه کاراتر حکومت کردن است. اما اگر این بحث را ادامه بدهیم از موضوع کتاب دور می‌شویم. در ادامه بحث، برگردیم به کتاب و این پرسش را مطرح کنیم که آیا اگر در قرن نوزدهم طیف وسیع‌تری می‌توانستند در بازار نیازهاشان را به تقاضا تبدیل کنند، مشکل حل می‌شد؟ یا این پاسخگویی به نیازهای طبقه متوسط یا بورژوازی، چه تأثیری بر خلاقیت نویسنده می‌گذارد؟ اگر بگوییم که در بازار نیازهای طبقه متوسط برطرف می‌شود، پس باید از
بزرگ‌تر شدن این طبقه دفاع کنیم. اما اگر نشان بدهیم که اتفاقا تأثیر تقاضای خواننده نقش مثبتی که ندارد هیچ، اتفاقا مصیبتی است برای خلاقیت نویسنده، به نتایج دیگری خواهیم رسید. یاد فیلم «میزریِ» راب رینر افتادم که داستان یک نویسنده داستان‌های سریالی است که تصمیم گرفته نوشته‌های مبتذل را کنار بگذارد تا رمان هنری بنویسد اما در جاده تصادف می‌کند و یک نفر نجاتش می‌دهد و ازقضا یکی از خوانندگان علاقه‌مندِ اوست و نویسنده را به بند می‌کشد تا آنچه را او می‌خواهد بنویسد. «میزری»، مصیبت نویسنده‍ی اسیر تقاضای بازار است. در حالی‌که ادعای کتاب این است که نظم خودجوش تأثیر مثبتی روی خلاقیت دارد. در صفحه ٧٦ کتاب، پل کانتور از قول مورسن به مقاله‌ تولستوی با عنوانِ «سخنی چند درباره کتاب جنگ و صلح» اشاره می‌کند: «درست مثل زندگی، این کتاب هم بر اساس هیچ طرح از‌ پیش ‌تعیین‌شده‌ای نوشته نمی‌شود.» و بعد فرازی را از نوشته مورسن نقل می‌کند: «زندگی ما را هیچ نویسنده‌ای از پیش ننوشته، اما ما همین‌طور که پیش می‌رویم به آن شکل می‌دهیم. زندگی‌های ما فرآیند هستند نه محصول نهایی و هر لحظه از آن می‌تواند با لحظه قبل کاملا متفاوت باشد، زیرا عدم قطعیت بر آن حاکم است.» خب، من با این دو نکته موافقم اما نتیجه‌ای که نویسنده کتاب می‌خواهد از این دو نکته بگیرد، دچار مشکل می‌شود. برای همین هم به نویسنده دیگری، فرانکو مورتی متوسل می‌شود و او به‌صراحت می‌گوید «بازار است که تعیین می‌کند کدام اثر شاهکار ادبی است.» یعنی از آن مقدمه بدون واسطه‌ای به این نتیجه می‌رسد. در حقیقت غیاب عنصر تقاضا در مقدمه، نتیجه را مخدوش می‌کند. اینکه عدم قطعیت بر زندگی ما حاکم است، نمی‌تواند ما را به نتیجه موردنظرِ نویسندگان برساند، یعنی به این نتیجه که زندگی ما هم شبیه به فرآیند متوازن‌شدنِ عرضه و تقاضا، نظم پیدا می‌‌کند.

رفویی: این برداشت دقیقا با برداشت تولستوی در موخره «جنگ و صلح» متضاد است. تولستوی آنجا می‌گوید یک بدایت داریم که می‌رسیم به آخر و آن رمان است. یکی هم از آخر به اول، که تاریخ است. بعد می‌گوید اگر بخواهیم ببینیم شکست ناپلئون از کجا شروع شد، باید بگوییم ناپلئون از همان اول برای شکست خوردن می‌جنگیده. از استعاره شطرنج‌باز استفاده می‌کند که مات شده و می‌خواهد از روی یادداشت‌ها پی ببرد
که مات‌‌شدنش از کی آغاز شده و تولستوی معتقد است که از همان حرکت اولین مهره، مات شدن او آغاز شده و نمی‌توان لحظه شکست را دقیقا معلوم کرد. این اتفاق در ادبیات قرن نوزدهم هم افتاده که اتفاقا با تولد سرمایه‌داری به‌شکل منسجم آن هم‌زمان است. آقای مالجو بحث را با تمرکزِ بیشتر بر تقاضا پیش بردند و آقای مشایخی هم بحث را تعمیم دادند و به عرضه (خالق اثر) هم توجه داشتند. حالا اگر برعکس، بحث را فشرده کنیم و عرضه و تقاضا را روی یک نفر فشرده کنیم چه اتفاقی می‌افتد. ازقضا این موجود، در ادبیات قرن نوزدهم نمونه‌های بسیار دارد. موجودی که آن‌قدر تقاضایش گسترده شده که دیگر چیزی برای عرضه ندارد: «خسیس» یا «دکتر جکیل و مستر هاید»، و همین طور کنت دراکولا. فرآیندی که در آن پول مرده به قدرت زنده تبدیل می‌شود. اما کتاب نقد را تنها حول این مسئله متمرکز می‌کند که نقدِ بازار کار درستی نیست، چون یا به توتالیتاریسم ختم می‌شود یا به تورم. برای همین هم در برابر نقد آقای مالجو این پاسخ را دارند که نقدهای شما یا بلندپروازانه است یا به‌تعبیر هایک توطئه مرگ‌بار است. این نُرم است، پس تنها دولت شایسته نقد است. در فصل مربوط به جانسون به‌روشنی می‌بینیم که نقد بازار ممنوع است و جانسون بر خطا بود چون بازار را نقد می‌کرد و در «بازار مکاره بارتلومئو» اثر جانسون این نگرش به اوج خودش می‌رسد،جانسون هم متوجه می‌شود که باید از نظام پادشاهی انتقاد کند و نه از بازار. در این کتاب با نوعی دولت علیه دولت مواجهیم و دولت هزینه‌زا، تورم‌زا، دیوان‌سالار، جنگ‌آفرین محل نقد است. موارد شکست‌خورده نقد هم از نظر این نویسندگان، جایی است که ادبیات سراغ نقد بازار رفته است. نمونه مهم آن هم بخش ولز است، آنجا که ولز در«مرد نامرئی» بازار را نقد می‌کند. به‌نظر می‌رسد این تلقی اخیر را که کارکرد دولت در نظام نئولیبرالیسم تا حد پلیس کاهش پیدا کرده، در اینجا می‌توان دید. جایی که هم فاصله عرضه و تقاضا و هم محدوده آن باید حفظ شود. و این اتفاقا کار ادبیات است که از فرد یک قدم عقب‌تر بکشد و یک ماهیت پیشافردی بسازد. می‌توان گفت کتاب چندان درباره ادبیات نیست، بلکه بیشتر مقوله فرهنگ را مد‌نظر دارد. فرهنگی که به ‌نوعی پلیس نئولیبرال نیاز دارد.

مشایخی: اینکه دولت نئولیبرال نقش پلیس را بازی می‌کند، جای چون‌وچرا دارد. چون حکومت‌مندی نئولیبرال در غرب از اواسط قرن هجدهم و اتفاقا در نقد دولت پلیسی شکل گرفته است. یعنی یک حکومت‌مندی مصلحت دولت از اواخر قرن شانزدهم شکل می‌گیرد که پلیسی به بازار نگاه می‌کند و سیاست‌های مرکانتیلیستی دارد. اما از میانه قرن هجدهم، ما با نقد تکنولوژی حکومت پلیسی و سیاست‌های مرکانتیلیستی مواجه می‌شویم. در این دوره مناقشاتی درباره پلیس غله و مسئله قحطی هست که منتقدان سیاست‌های مرکانتیلیستی معتقدند پایین نگه‌ داشتن فرمایشی قیمت‌ها، نه‌تنها از قحطی جلوگیری نمی‌کند، بلکه اوضاع را بدتر می‌کند. اینجا برای نخستین بار در عرصه اقتصاد از طبیعت (فوزیس) صحبت می‌شود و فیزیوکرات‌ها و اقتصاددانان قرن هجدهم استناد می‌کنند به این طبیعتی که نباید در آن دخالت کرد، بلکه باید قانون‌مندی‌هایش را شناخت و می‌گویند به‌جای تنظیمِ پلیسی بازار باید اجازه دهیم این عرصه حقیقت‌سازی جدید کارش را کند و حکومت هم خود باید به شناخت این قانون‌مندی‌ها محدود شود و مطابق با آنها عمل کند. درنتیجه استناد به تکنولوژی پلیس، اینجا شاید چندان دقیق نباشد. چون پلیس در قرن هفدهم چهار عرصه فعالیتی را دربرمی‌گیرد که پلیس امروز تنها یکی از این کارکردها را دارد. محدود شدن پلیس به‌خاطر بحرانی شدن مصلحت دولت کلاسیک در قرن هفدهم است و آن کارکردهای پلیس به‌شکل دیگری به دستگاه‌های دیگر واگذار شده و حالا در یک عقلانیت حکومتی جدیدی تعریف می‌شود.

رفویی: البته من پلیس را به آن معنایی به‌کار بردم که اولین بار کوندرسه مطرح می‌کند، جایی که دیگر دنبال نسبت علّی نیستیم و فقط می‌خواهیم معلول‌ها مدیریت شود. شروع آن تعبیر قرن هفدهمی پلیس هم این است که دیگر لازم نیست دولت برای بیماری‌های واگیردار، نارسایی‌ها و آسیب‌ها دلیلی پیدا کند. به این معنا دولت چنان تقلیل می‌یابد که صرفا در بین دو حد نوسان می‌کند: نُرم اخلاقی و فرم سیاسی. یعنی بازار نباید به فرم سیاسی تبدیل شود، که در این کتاب مصادیق آن را به‌روشنی می‌بینیم. نباید هم به نُرم اخلاقی بدل شود بلکه باید در نُرم خودش بماند. کتاب تعبیر جالبی برای دن‌کیشوت در صفحه ١٤٥ به‌کار برده است: «دن‌کیشوت در دفاع از حقوق مالکیت سروانتس جانش را از دست می‌دهد.» کل فصلِ دن‌کیشوت درباره مفهوم حقوق مالکیت است، اینکه سروانتس ستایشگر مالکیت خصوصی بوده و در ادامه مفصل شرح می‌دهد که تجربه سروانتس در مقام مأمور مالیات این را به او نشان داده بود که دولتمردان با دزدها فرق چندانی ندارند و بعد در فصلِ مشهور دن‌کیشوت، سروکله نویسنده قلابی، ابوحامد پیدا می‌شود، راوی از زندگی دست می‌شوید‌ تا دیگر هیچ نویسنده‌ای به سرقت دن‌کیشوت مبادرت نکند. این یکی از همان حالت‌های حدی است. کتاب به‌روشنی می‌گوید که کتاب کالا است و در صفحه ٩٢ آمده: «رمان قرن نوزدهمی یک کالای سرمایه‌داری بوده و باید به‌صورت صنعتی تولید و به‌صورت تجاری توزیع می‌شد.» اما به دن‌کیشوت که می‌رسد دیگر نمی‌تواند از این ایده دفاع کند و روایت تازه‌ای از تولید صنعتی و منطق تجاری به‌دست می‌دهد. در نقد ادبی و در فلسفه هم بسیار این بحث مطرح می‌شود که ادبیات حالتی پیشافردی دارد و نه فردی، پس چرا این‌قدر کتاب روی مسئله فردیت تمرکز دارد. در فصل پنجم کتاب، که به والت ویتمن اختصاص دارد، می‌بینیم که دست‌کم در یک نقطه هگل و هایک بر‌هم منطبق شده‌اند و کانون این انطباق آنجا است که تکوین تاریخی هگل با تداوم مفهوم بازار یکی شده و نقطه تلاقی این دو هم والت ویتمن است. بحث بر سر این است که خودِ فرد می‌تواند مُدالیته‌های پیشافردی هم داشته باشد. اتفاقا شاهکار ادبیات قرن نوزدهم در همین جاست. مادام بواری یا آناکارنینا، از نمونه‌های همین پیشافردیت هستند. اما نویسندگانِ «ادبیات و اقتصاد آزادی» نمی‌خواهند از خروجی‌های کنترل‌ناپذیری حرف بزنند که در ادبیات به‌وجود می‌آید.

مالجو: تفسیر هوشمندانه‌ای به‌دست دادید. بگذارید من هم ادامه این تفسیر را در قلمرو تاریخ اندیشه اقتصادی بازگو کنم و بگویم چگونه شد که جریان غالب علم اقتصاد اصولا فرد را نقطه عزیمت تحلیل قرار داد و چرا چنین کرد. در دهه ١٨٧٠ نه‌فقط ایده‌های مارکس که فراتر از آن اصولا سنت سوسیالیسم کاملا شکوفا شده بود و اولین بحران جدی اقتصادی نیز در انگلستان و آلمان و فرانسه شروع شده بود. اما چه چیزی نظم مستقر را تهدید می‌کرد؟ اندیشه‌های سوسیالیستی، یعنی اندیشه‌ای که جمع‌گرا بود و دستگاه نظری‌اش بر‌مبنای طبقه قرار داشت. طبقه درواقع همان ذهنیتِ پیشافردی است. من اینجا از من شروع نمی‌شود. من از ما آغاز می‌شود، مایی که بنابر تجربه زیسته‌مان به‌تدریج متوجه شده‌ایم منافع‌مان شبیه به یکدیگر است و در تضاد با منافع مجموعه دیگری از آدم‌ها قرار دارد. ما یک طبقه هستیم و آنها یک طبقه دیگر. ما با سایر اعضای طبقه خودمان می‌کوشیم هویت جمعی خودمان را شکل دهیم و متشکل شویم و در برابر آنها از منافع خودمان دفاع کنیم. این چه‌بسا آغازی برای به مخاطره افکندن سلسله‌مراتب مستقر در جامعه باشد. مفهوم طبقه و واقعیت توان طبقاتی طبقات فرودست می‌تواند تهدیدی برای نظم موجود باشد. این تهدید در دهه ١٨٧٠ بسیار جدی بود. ببینید، مکتب اتریش نه با میزس و هایک در سده بیستم بلکه با کارل مِنگر در دهه‌های پایانی سده نوزدهم آغاز شد. مکتب اتریش دقیقا در همین مقطع زمانی متولد می‌شود. در دهه هفتاد سده نوزدهم سه متفکر، بی‌اطلاع از کار یکدیگر، نظریه‌هایی اقتصادی مطرح ‌کردند. منگر در اتریش، والراس در لوزان سوئیس و ویلیام استنلی جونز در انگلستان. نقطه عزیمت دستگاه تئوریک همه اینها فرد است و بر‌ فردگرایی روش‌شناسانه اتکا دارند. مشخصا روایتی که کارل منگر به دست داد شکل اولیه مکتب اتریش را پدید آورد. در این دستگاه نظری اصولا مفهوم و واقعیت طبقه هیچ محلی از اعراب ندارد. از این زاویه اصلا طبقه مفهوم انتزاعی نابجایی است. آنچه داریم نه طبقه بلکه فرد است. جامعه متشکل از افراد است و طبقه نیز یک ابداع ذهنی بی‌ثمر. مکتب اتریش چه در روایت اولیه‌اش از زبان منگر و چه در روایت‌های متکامل‌تر و محافظه‌کارانه‌ترش در سده بیستم از زبان میزس و هایک اصولا هویت جمعی یا طبقاتی را استتار می‌کند. نه‌فقط مکتب اتریش بلکه کلیت اندیشه محافظه‌کار در حوزه اقتصاد و بعدترها در جامعه‌شناسی یا علم سیاست محافظه‌کارانه، متدلوژی‌شان فردگرایانه است. نئولیبرالیسم نیز که در دوران جدید ایدئولوژی این نوع مکاتب فکری است درصدد تحکیم آن نوع مداخلاتی در حیات اقتصادی است که منافع فرادستان را بیش از پیش تثبیت کند و متقابلا مداخلات به نفع فرودستان را تابو جلوه دهد.

مشایخی: آقای مالجو به‌درستی گفتند نئولیبرالیسم به‌معنای نفی دخالت دولت نیست. دولت نئولیبرال با طیف خاصی از جامعه به‌عنوان سوژه حقوقی برخورد می‌کند. سمپتوم این ماجرا تدوین قانون تجارت است که با نوعی گذر از قانون مدنی همراه است. در قانون مدنی ما با تمام افراد جامعه به‌مثابه سوژه‌های حقوقی مواجهیم. اما در قانون تجارت جز افراد، شرکت‌ها هم می‌توانند شخصیت حقوقی باشند اما طبقات فرودست، حتی دیگر سوژه‌های حقوقی نیستند و اینجا قدرت پزشکانه اعمال می‌شود. ممکن است در جایی دولت به نفع طبقه فرودست عمل کند، اما به‌عنوان چه کسانی با آنها ارتباط دارد. پزشک، بیمار را به عنوان فرد حقوقی یا اخلاقی در نظر نمی‌گیرد، او با فرد به‌عنوان بدن زیست‌شناختی برخورد می‌کند. آنچه شما حس می‌کنید، می‌شنوید، می‌گویید یا می‌اندیشید ابدا برایش مهم نیست و درواقع پزشک با بدن شما وارد گفت‌وگو می‌شود. قدرت نئولیبرال هم فردیت می‌بخشد و هم تمامیت‌بخش است. ما در نظر این قدرت به‌مثابه اجزای جمعیت هستیم. اما کارکرد اثر هنری یا ادبیات درست برعکس این است، یعنی نوع دیگر از فرد شدن، نوع واقعی سوژه شدن. سوژه به‌منزله کسی که می‌تواند خاستگاه آگاهی و کنش باشد. نظام بازار همان پدیده‌ای است که در قانون تجارت می‌بینیم، که سوژه‌های خاص را به‌حساب می‌آورد. ازقضا در این وضعیت، ادبیات می‌تواند در این فضای چینه‌بندی‌شده با شیوه کاملا غیربازاری، ظهور امر نو را نوید دهد و شیوه واقعی‌ سوژه شدن را ممکن کند.

رفویی: در فصل والت ویتمن، اینهمانی کارآفرین و هنرمند را به‌وضوح با این جمله نشان می‌دهد که ویتمن همان هایک است. در ادامه آمده است که «ثمره دموکراسی در آینده به‌دست می‌آید» و «قانون برتر، قانون توارث و توالی است» که این با مکتب اتریش همخوان است. در پایان این مقاله نتیجه می‌گیرد که مشکل جامعه مدرن نه فقر است و نه بی‌عدالتی است، تبعیض است. در فصل بن اُکری می‌گوید ادبیات اجازه دارد درباره نژادپرستی نظر بدهد و نظراتش موفقیت‌آمیز خواهد بود اما نقد نظام بازار به نتایج خوبی نمی‌رسد چون آن نُرم شکسته می‌شود. به‌تعبیر لنارد دیویس در کتاب «نُرمال‌شدن زورکی یا اجباری»، نوعی شکاف را در نئولیبرالیسم شناسایی می‌کند: ایده‌آلیزه شدن و نُرمالیزه شدن. لایه‌های پایین جامعه باید نرمالیزه شوند. چه میلی وجود دارد که می‌خواهد ادبیات را به این چرخه ضمیمه کند؟

مشایخی: کارکردی که ادبیات باید در این چارچوب داشته باشد، همان ضرورتی است که حکومت نئولیبرال با آن مواجه است: مهندسی افکار عمومی. بخشی از اداره جمعیت‌ها، یک تمامیت متشکل از واحدهای زنده، این است که باید زیست و بهزیستی جمعیت‌ها را اداره کرد. درحقیقت تنها زیست آنها مطرح نیست، بهزیستی و اوقات فراغت و تفریح آنها که در خارج از فضای کار اتفاق می‌افتد نیز، باید اداره شود. پس این ضرورت در مورد ادبیات، در همان منطق مهندسی افکار عمومی قرار می‌گیرد.

رفویی: گویا پروژه اصلی کتاب، همین گذار از مفهوم سعادت به بهزیستی است. مسئله‌ای که نویسندگان کتاب چندان تمایلی ندارند به‌صراحت آن را مطرح کنند. حتی می‌توان دامنه بحث را توسعه داد و گفت کتاب نوعی گذر از هنر اروپایی به هنر آمریکایی است. مفهوم هنر در زمینه اروپایی‌اش با مفهوم دولت و ملیت گره خورده و در مقابل تلقی آمریکایی از هنر با تفریح پیوند بیشتری دارد. در بررسی هنر مدرن این تبارشناسی دوتایی را داریم. باز هم می‌توان دامنه را وسیع‌تر کرد و به‌تعبیر هربرت گانس رسید: یکه‌خوارها و همه‌چیزخوارها. نسبت به منطق وضعیت موجود یکه‌خوارها، کسانی که عمرشان را وقف ادبیات یا هنر کرده‌اند، خطرناک‌اند. پس باید آنها را همه‌چیزخوار کرد. همان‌طور که در سوپرمارکت همه چیز را در سبد ‌می‌گذارند، چه بهتر که در مواجهه با هنرها هم همین اتفاق رخ بدهد.

مالجو: تنش کمرنگ و خفته‌ای که چه‌بسا بین من و آقای مشایخی و درواقع بین دو سنت فکری گوناگونی که هر یک از ما به آن تعلق داریم، وجود دارد شاید در پاسخ به این پرسش که چرا اتریشی‌ها و کلا جریانات محافظه‌کار تمایل دارند فرهنگ و هنر و ادبیات نیز زیر چتر قواعد بازاری قرار گیرد قدری قابل فهم شود. اگر نگاهی اجمالی به مسیر تکامل سرمایه‌داری بیندازیم، می‌توانیم گذار از تبعیت صوری به تبعیت واقعی و سپس تبعیت واقعی هر چه شدیدتر کار از سرمایه را ببینیم. اولین شکل‌های تولید سرمایه‌دارانه را در کلبه‌های روستایی در انگلستان اواخر سده‍ی هجدهم می‌یابیم. مثلاً ریسندگانی که در خانه پای چرخ می‌نشینند و محل تولید خانه است. یک تاجر هم داریم که مثلا پشم را تهیه می‌کند، به ریسنده می‌دهد تا ریسنده نخ تولید کند و نهایتا نخ را تاجر از ریسنده خانه‌کار بخرد. این تاجر فقط به فکر این است که پشم را به ارزان‌ترین قیمت بخرد و نخ را به ارزان‌ترین قیمت تحویل بگیرد و سپس به بالاترین قیمت ممکن در بازار بفروشد تا سرجمع بیشترین سود را حاصل کند. کاری ندارد که در خانه ریسنده چه اتفاقی می‌افتد. انتظام‌بخشی به فضای خانه ریسنده برایش مطرح نیست. قدری که جلوتر بیاییم به دلایل تاریخی، تقسیم کار شدت بیشتری می‌گیرد و نهاد مانوفاکتور متولد می‌شود. در مانوفاکتور تقسیم کار پیشرفته‌ای وجود دارد اما هنوز ماشین‌آلات گران‌قیمت در مانوفاکتور وارد نشده. به محض این که پای ماشین‌آلات وسط می‌آید نهاد کارخانه متولد می‌شود. کارخانه جایی است که هم تقسیم کار پیشرفته‌ای وجود دارد و هم ماشین‌آلات گران‌قیمت. تدریجا کسانی که در خانه کار می‌کردند به کارخانه منتقل می‌شوند. کارگران خانه‌کار به کارگران کارخانه تبدیل می‌شوند. اکنون برای کارخانه‌دار خیلی اهمیت دارد تا کارگران را در کارخانه انتظام ببخشد و انضباط کاری را به آنان تحمیل کند. کارخانه‌دار می‌خواهد کارگران را، لحظات استراحت و ضرباهنگ کار و آموزش آنها را طوری مدیریت کند که بیشترین بهره‌وری پدید آید. اینجاست که از تبعیت صوری کار از سرمایه که در دوران تولید سرمایه‌دارانه کارگران خانه‌کار در خانه حاکم شده بود در کارخانه تبدیل به تبعیت واقعی کار از سرمایه می‌شود. بسیار خب، اما هنوز این تبعیت در دیوارهای کارخانه محصور است. هر چه به سده بیستم نزدیک‌تر می‌شویم اما سرمایه کوشش بیشتری می‌کند تا بیرون از دیوارهای کارخانه نیز کار را به تبعیت خودش دربیاورد. مارکس در کتاب «سرمایه» از مفهوم تابعیت واقعی سخن گفته بود. یعنی تاحدی پیش‌بینی کرده بود اما نماند تا ببیند سرمایه‌ چگونه نیروهای کار را در بیرون از کارخانه و خارج از ساعات کاری با چه شدت و حدتی به تبعیت از خود وامی‌دارد. فراغت نیروهای کار، تفریحات‌شان، شکل و میزان مصرف‌شان، نحوه آموزش‌شان، بهداشت و سلامت و درمان و سلایق و علایق و ذائقه و همه‌چیز نیروهای کار در بیرون از کارخانه باید به تبعیت سرمایه درآید. یعنی منطق سرمایه‌ تمام سپهرهای زندگی اجتماعی را به مستعمره خود بدل می‌کند و تابعیت نیروی کار از سرمایه‌ بیشتر و بیشتر می‌شود. این مستلزم آن است که منطق بازار و منطق سرمایه در حوزه‌های هر چه بیشتری از سپهرهای حیات انسان حکمفرما شود. گامی که نویسندگان این کتاب مورد بررسی‌مان در عالم تئوریک برمی‌دارند این است که فرهنگ به طور عام و ادبیات به طور خاص نیز باید زیر چتر منطق سرمایه یا قواعد بازار آورده شود. زیرا همان‌قدر که این قواعد در کارخانه به‌ نفع فرادستان و به زیان فرودستان بازی را رقم می‌زند، در سایر سپهرهای اجتماعی نیز همین نقش را ایفا می‌کند. اگر ادبیات و سایر هنرها در چارچوب قواعد بازار تعریف شود، نقش خود را از دست خواهد داد و دست‌کم برای فرودستان از حیز انتفاع ساقط می‌شوند. نقشِ تخیل کردن و از طریق تخیل به نیروی معنوی و سپس به نیروی مادی تبدیل شدن برای رقم زدن دگرگونی‌ها در سلسله‌مراتب موجود دقیقا نقشی است که ادبیات مترقی باید ایفا کند. وقتی ادبیات به زیر چتر منطق بازار بیاید همین نوع ایفای نقش است که منتفی می‌شود. این کتاب به لحاظ تئوریک تلاشی برای تشدید هر چه بیشتر تبعیت واقعی نیروهای کار از نیروهای سرمایه است. به همین دلیل نیز این کتاب که پیروِ مکتب اتریش است معرف خشن‌ترین انواع تفکر محافظه‌کاری برای حفظ سلسله‌مراتب موجود است.

رفویی: پل کانتور با اینکه نویسنده است، به مراتب بیشتر از اقتصاددانان مکتب اتریش از نظام بازار دفاع می‌کند و درواقع کاسه داغ‌تر از آش است. آنچه در نوشته‌های کانتور جالب است، شیفتگی‌اش به نقد نو است که سرچشمه‌های آن از اواخر قرن نوزدهم در بریتانیا آغاز می‌شود و البته بعد از جنگ جهانی دوم در آکادمی‌های آمریکایی انسجام پیدا می‌کند. در فصل اول کتاب، کانتور به‌وضوح نوستالژیای آن دوران را در سطور کتاب جا می‌دهد. اشکال آنها این بود که خیلی بر انسجام اثر تأکید می‌گذاشتند. خود کانتور هم می‌گوید که به‌شیوه نقد نو می‌خواهد بحث را پیش ببرد و چندان به شیوه‌های نقد ساختارگرایانه علاقه‌ای ندارد و از مهاجرت دریدا چنان یاد می‌کند، انگار که او نقد آمریکایی را از بین برده است. در حالی‌که اخیرا با اسناد تاریخی تازه منتشر شده‌ای روبه‌رو هستیم که نشان می‌دهد رواج نقد نو در دوران مک‌کارتیسم رسمیت می‌یابد و گویا قرار بر این بوده تا با بدیلی آمریکایی، خطرات فرمالیسم روس را مهار کنند. در دانشگاه‌های ما هم هنوز نقد نو حاکم است. بنابراین چیزی که در این کتاب آزارنده است، ستایش پنهان‌کارانه از دو دوره مک‌کارتیسم و ریگانیسم است. دورانی که صداهای مخالف را تعلیق یا اخراج می‌کنند. این کتاب برخلاف ادعاهایش، خاطره دورانی را زنده می‌کند که دولت مداخله می‌کند و حتی «هاکلبری‌فین» را کتابی چپ‌گرا معرفی می‌کند. این چیزی است که کتاب سعی دارد پنهان کند یا به آن جلای تازه‌ای بدهد. از این‌رو کاستی منتقدان نقد نو به‌زعم کتاب، این بود که با نظم خودجوش مواجه نشدند. از تعبیرات گانس استفاده کنم، تلاش برای همه‌چیزخوارکردن، کوتاه‌مدت کردن، جایگزینی دیرفروش‌ها با پرفروش‌ها. اینجاست که سمپتوم کتاب هم بروز می‌کند، برخلاف منطق بازار، دیرفروش‌ها به‌جای پرفروش‌ها مبنای بررسی قرار گرفته‌اند. این کتاب فقط شعار نیست، هم‌اینک جسته‌و‌گریخته شاهد آنیم که موج نرمال‌سازی با میانجی بازار و البته در مسیری معکوس به ایران هم رسیده است. اگر پل کانتور و استفن کاکس تلاش کردند که از مکتب اتریش به ادبیات برسند، اینجا ما ادبیات محافظه‌کارانه‌ای داریم که در ‌ظاهر پیش‌انگارهای آن از این هم بلندپروازانه‌تر است و می‌خواهد از ادبیات به منطق بازار برسد.

مشایخی: در مقام جمع‌بندی می‌توان گفت که کتاب «ادبیات و اقتصاد آزادی» درنهایت موفق شده‌ است نسخه‌ای از رئالیسم لیبرالیستی را معرفی کند که از لحاظ تقلیل‌گرایی، تنگ‌نظری و یکسویه‌نگری، چیزی کم از رئالیسم سوسیالیستی مورد نظر ایدئولوگ‌های شوروی سابق ندارد.

مالجو: علی‌رغم همه این حرف‌ها گمان می‌کنم این کتاب بی‌ارزش از جهاتی نیز جذابیت داشته باشد، چون دقیقا آینه‌ای از وضعیت ذهنی گروه پرشمارِ نئولیبرال‌های افراطی و مهارنشده‌ای است که در جامعه امروز ما وجود دارند. آنان نیز خصوصیات این کتاب را دارند. به چیزی می‌تازند که دقیق درکش نکرده‌اند. از چیزی دفاع می‌کنند که درک جامعی از آن ندارند. تبلیغاتی و شعاری‌اند. حرف‌هاشان محور وحدت‌بخشی ندارند اما کاسبکارانه می‌دانند که از چه منافعی دارند دفاع می‌کنند.

شرق سالنامه۱٣۹۴