"ایکسبازی"
اپیزود دوم


علی عبدالرضایی


• کیمیا کتاب را می گیرد و می گذارد در کیف اش تا تهِ یکی از شبها که هر گوشه اش پُر از دالانِ تنهایی می شود بخواندش. او خوب زندگی می کرد، زندگی اما با کیمیا خوب تا نمی کرد، بچه های خوبی داشت، همسرش آدم خوبی بود، به هر گوشه از خانه اش که نگاه می کرد یک خوبیِ تازه چشمهاش را سبز می کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ فروردين ۱٣۹۵ -  ۲۵ مارس ۲۰۱۶


 
کیمیا هم نه قدبلند بود هم نه کوتاه! او نه خوشگل بود و نه خوش تیپ ولی تا دلت بخواهد بلد بود جذاب باشد. عقب بندیِ آدمکشی نداشت اما از لحاظ جلوبندی به جاگوار می مانست که حتی وقتی تند می رود أرام است. همین خصیصه باعث شده بود آریا در مواجهه با او تنها پای مهربانی ش را پیش بکشد. کیمیا از زندگی ش تند اما آرام گذشته بود، و این آرامش به او مجال داده بود به هر چیز و هر کسی دقیق بنگرد. پس همه چیزی را از همه می شنید اما فقط تابع تصمیم خودش بود. او کودکی ش را در امریکا گذرانده بود و هنوز لهجه ی آنجا انگلیسی ش را گرم نگه می داشت. تازه از روی ده سالگی پریده بود که برگشتند ایران و همانجا درس خوانده ازدواج کرده بود. حالا هم با بچه هاش آمده شرلی تا پسرش در مدرسه ای انگلیسی درس بخواند. کیمیا اروپا را خوب می شناخت، می دانست که غرب عشق باز است اما شکست خورده! شرق را ولی عاشق می دانست گرچه آن را هم چون عشقباز نبود شکست خورده می پنداشت. در شرق نویسنده ها به زن نگاه نمی کنند، اگر با زنی روبرو شوند به بینی خود نگاه می کنند و انگار فقط یاد گرفته اند بو بکشند، شاید این طور خودشان را از بقیه حواس خلاص کرده اند. همتای غربی ولی برعکس، بین ندارد، بینی ندارد، سراسر چشم است، نمی تواند گوش دهد اما تا دلت بخواهد دهان است، می خورد! حتی با چشم! اینها در بیرون زندگی می کنند و آنها در درون، هیچکدام شان زندگی نمی کنند، همه دارند یک طرف را حذف می کنند تا زندگی جاده ای باشد بی طرف! طوری که ندانند دارند می روند یا که برمی گردند. آریا ولی با این هر دو دسته فرق داشت، او یاد گرفته بود به چیزی عادت نکند، و هر چیزی را دوباره ببیند و از تجربه هیچ واهمه ای نداشته باشد. اصلن همین ویژگی، زندگی با متن هایش را زیبا می کرد. او نمی ترسید، گرچه می دانست ترس محافظ خوبی ست، از خطر دورش می کند، نمی گذارد دست کسی بهش برسد، بااینهمه دیوار بلند همان زندانی بود که بقیه برایش ساخته بودند، همانطوری که دشمن پشت درش می ماند، دوستی هم اگر در می زد باز نمی کرد، البته از دوست واهمه ای نداشت اما خوب می دانست که اگر در باز شود دشمن هم وارد می شود، و این یعنی آب نخور تا نمیری! این تشنگی همان تنهایی ست که آدم ِامروز دچارش شده، بیخود نیست که می گویند ترس برادر مرگ است. زندگی خطرناک است ولی مرگ خطری ندارد. متاسفانه خیلی ها فقط وقتی نمی ترسند که مرده باشند.
کیمیا هم گرچه هنوز دلش نمی خواست بمیرد اما بلدِ زندگی در خطرناک نبود. او فقط یک زندانی بود، زندانی که انواعِ خوبی ها دیوارهاش را برده بود بالا. همه ی عمرش دنبال یک جای امن گشته بود اما مدام دم از آزادی می زد! از زندگی امنیت می خواست و نمی دانست امن تر از زندان پیدا نمی شود. در زندان غذایش آماده بود، فضایش آماده بود، سرِ وقت می خورد، سرِ وقت هم می خوابید و تا هر وقت دلش می خواست می توانست به این مرگ ادامه دهد!
بسیاری از زندانی ها وقتی آزاد می شوند احساس ناامنی می کنند، متاسفانه آن بیرون دیوار مطمئنی درکار نیست تا پشتِ آن پناه بگیرند و از خطر که خودِ زندگی ست دوری کنند. اصلن برای همین ترس است که آدم می کشند تا برای همیشه به زندان آن فضای امن برگردند. کیمیا می خواست خطر کند، و بنویسد، برای همین تصمیم گرفته بود آریا را ببیند، ازش یاد بگیرد، لااقل یاد بگیرد دیگر نترسد.
چند سال پیش، خانه یکی از دوستانِ نزدیکش میهمان بود که برای اولین بار اسمش را شنید، دوستش داشت متنی می خواند و بین هر چند جمله هی می گفت رذل! آشغال! کثافت!

- چی می خونی؟
- این صفحه ی فیسبوکِ آریا آخرته، آدم چندش آوریه اما عاشقِ نوشته هاشم
- حالا این آخرت کی هس؟
- نویسنده س، یه نویسنده ی روانی که حتی به خودش هم رحم نمی کنه
- اسمشو نشنیدم، از نزدیک می شناسی ش؟
- نه! ایران نیس، اما همه ازش بد می گن، خیلی خودخواه و گستاخه، و البته بددهن و فحّاش!

حالا دستِ دوستش می رود زیر میز و از تهِ کشو کتابی را می کشد بیرون

- این یکی از کتاباشه، حتمن بخون!

کیمیا کتاب را می گیرد و می گذارد در کیف اش تا تهِ یکی از شبها که هر گوشه اش پُر از دالانِ تنهایی می شود بخواندش. او خوب زندگی می کرد، زندگی اما با کیمیا خوب تا نمی کرد، بچه های خوبی داشت، همسرش آدم خوبی بود، به هر گوشه از خانه اش که نگاه می کرد یک خوبیِ تازه چشمهاش را سبز می کرد و دیگر از آنهمه بی دردی به تنگ آمده بود. این روزها حالش خوب نبود، مدام دنبال یک چیز دیگر می گشت، چیزی مثل یک دوستِ متفاوت! کسی که یادش بدهد هیچ روزی را دقیقن تکرار نکند، آسان نبود، نیست! متاسفانه با اینکه زندگی بر محیط دایره حرکت نمی کند اما برای خیلی ها تکراری ست. هیچ آدمی خوب، بد، برده یا قاتل به دنیا نیامده تنها زمان بوده که او را به این روز کشانده. این لحظه با لحظه ی پیش فرق دارد چون من در سطر قبلی بودم. یک ساعت پیش داشتم دوش می گرفتم و حالا اینجام، پشتِ میزِ کامپیوترم!
هیچکس یک لحظه پیش نیست، هیچ چیز! همه مدام در حالِ تغییریم اما خود را تحریف می کنیم، با تعریفِ روز ما آن را به بیست و چهار قسمت به ظاهر برابر قسمت کرده ایم که فقط یک دایره مضحک بسازیم تا هر روزه بر محیط آن بگردیم و افسوس بخوریم دیروز رفت، امروز هم درگذشت، فردا چه می کنیم؟
البته فردایی وجود ندارد که بیاید و نیامده از دست برود.اینها همه یک نامیده اند، قرن هاست که با نامگذاری روزها و تاسیس زندان هفته به قطر این دایره افزوده ایم. هنوز داریم چرخ می زنیم و از رو هم نمی رویم. تازه به ماه هم اسم داده ایم تا سال ها عوض شوند. هر روز که می گذرد چشمها خیس تر می شوند و زمین این تیمارستانِ گرد، بزرگتر!
همه افسرده اند با اینهمه دارند بمب می سازند که جهان را تخریب کنند اما کسی از پسِ این زمانِ دست ساز بر نمی آید، آیا کسی می تواند به روز ایست بدهد یا دست بزرگی بیاورد و شب را نگه دارد؟ چیزی به اسم ماه هر روزه از شرق به غرب حرکت می کند، زمین هم می چرخد که زندگیِ خودش را کرده باشد اما آیا گذرانِ این سرگیجه ی مدام، نامش زندگی ست؟
ما اینهمه حرکت را در یک قرارداد احمقانه ایستا کرده ایم. زمان را جانشین زمین کرده زندگی را از دست داده ایم. دیگر دایره ای درکار نیست، یکشنبه هرگز تکرار نمی شود. برخلاف آدمها که مدام نگران سالهای پیریِ خودشانند اینهمه سیاره دارد هنوز کار می کند و هرگز فکر نمی کند که دیگر وقت بازنشستگی ست. کیمیا نمی خواست که باز بنشیند تا تکرار بازنشسته اش کند. آن شب وقتی به خانه برگشت، هر چه دنبال دالانِ امنی گشت که تنهایی ش در آن بخزد تا کتابِ آریا را بخواند موفق نشد، وقتی بیدار شد که دیگر روز آمده بود و در خانه کسی نبود، بچه هاش مدرسه بودند، همسرش هم طبق معمول، صبح علی الطلوع رفته بود کارخانه تا در خانه شان خلوتی تازه مهیّا شده باشد، آن روزش را بطور کامل صرف خواندنِ کتاب کرد، بعد هم با کتابفروشی محله شان تماس گرفت و خواست تمام آثارِ آخرت را براش بفرستند، هنوز یک ماه نگذشته بود که همه کتابهای آریا را خواند، حتی آنهایی را که در بازار موجود نبود در اینترنت دانلود کرده بود، واقعن قلم خوبی داشت، همه چیز را یک جورِ دیگر می دید، با خیلی از نویسنده های دور و برش درباره اش حرف زد، اغلب او را خوب خوانده بودند ولی محال بود درباره کارهاش حرف بزنند، مدام تاکید می کردند آدمِ خطرناکی ست ازش دوری کن! کیمیا هم در تمام این مدت علی رغم میل باطنی ش، ارتباطی با آریا برقرار نکرده بود، فقط برای اینکه نوشته هاش را بخواند با آی دیِ جعلی در فیسبوک براش درخواست دوستی فرستاده از این طریق یادداشت های روزانه اش را هم می خواند و مثل روانشناسی زیر نظرش گرفته بود. دیشب ولی انگار یک نفر دیگر شده بود، یک کاره دل زد به دریا و با آقای آخرت تماس گرفته با او قرار گذاشته بود.
حالا هم با چشمهایی که توی آدمهای جلوی ایستگاه کاون گاردن می گردد، گوش هاش را کاملن داده به لهجه ی فارسیِ آریا که روی کلمات انگلیسی ش لی لی می کند. مایکل هم حسابی گرمِ صحبت است و همانطوری که دارد با آخرت حرف می زند گاهی نگاهش را از وسط چشمهای لارا رد می کند و آرام می اندازد روی صورت سفید کیمیا و بعد بی آنکه بخواهد چشمهاش می افتد روی پوست صافی که ساق های کشیده اش را لیسیدنی کرده.

- امشب به یک میهمانیِ بزرگ توی کازینویی که به اینجا نزدیکه دعوتیم، می تونیم شما رو هم با خودمون ببریم، مطمئنم اونجا بهتون خوش می گذره

آریا نیم نگاهی به کیمیا می اندازد تا نظرش را بداند اما لارا ناگهان با نازی که صدایش را جوانتر کرده اصرار می کند امشب مهمان شان باشند

- آقای آخرت من باید زود برگردم، بچه هام منتظرن، اگه می خواین شما با دوستاتون برین، نمی خوام مزاحم تون شم


اپیزود اول:
www.akhbar-rooz.com