میترا زارعی
گل فروش های شهر ما
•
روی همون هره کنار خیابون شب های دیگه کنار هم می نشینیم. «یه جایی اطراف شهر ساری زمین کشاورزی داشتیم. اما یواش یواش همه چی از بین رفت. بارون نیومد. دولت کمک نمی کرد. وام دار بودیم. اومدیم شهر. نفهمیدم اصلاً چی شد». می پرسم خانه ات کجاست؟ می گه: «جاده خراسان. خاوران. یه جایی اون ورا. می شناسی؟» می پرسم: می دونی در اون جا گورستانی هست؟ می گه آره...اون جا قبرستون اونایی است که خدا را قبول نداشتن
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۵ فروردين ۱٣۹۵ -
٣ آوريل ۲۰۱۶
گل مریم... گل نرگس...خودتون بو کنین...اصلِه اصله...
راس می گه. اصلِه اصله. در هوای آلوده از سمِ گازوئیل باز هم می تونی عطر اونا رو حس کنی.
اما به ثانیه ای زندگی، تو رو روی زمین میاره. برای تو گل و زیبایی. برای اون کالایی برای تأمین معاش. اون می فروشه تو می خری. یک مبادله ساده. اما پشت این رابطه چیزی مخفی شده است. نیروی کار او. سَحر رفته از چند فرسخ اون طرف تر گل ها را از عمده فروش دندان گرد خریده. ساعت ها زحمت کشیده گل ها را آذین کرده. تمیزکاری کرده و کارهای دیگر که بی خبری. اتوبوس گرفته. از اونور شهر رفته به اونور شهر. نگران بوده که گل هایش خراب نشن. نیروی کار و ابتکار و خلاقیتش توی گل ها خوابیده.
با علاقه ای شگرف می گه: بویش کن! خوب بهشون آب بده! دسترنجش را دوست داره.
چانه می زنیم. می گم گران فروشه و گل مریم را حتی در مغازه نصف این قیمت می فروشند.
با خشونت می گه: «من گران فروشم. می خوای بخوا می خوای نخوا».
میگم: نمی خوام.
می گه: برو به درک.
می گم: خودت به درک. چرا سر من خالی می کنی؟
می رم پی کارم. اما کلنجار دارم. اون گفت برو به درک. منم گفتم خودت به درک. چه فرقی داشت؟ فقط نمی خواستم چون زنی زحمتکش است پاسخِ پرخاشش را ندهم. یادم افتاد به نوشته یکی از بر و بچه های تلگرامی. کاربری نوشته بود: «ما انسان های عجیبی هستیم. با دست فروش فقیر چانه می زنیم و جنس را به نیم قیمت می خریم. بعد به کافی شاپ لوکس شخصی ثروتمند میریم و برای یک فنجان قهوه ده برابر قیمت واقعی را می پردازیم. تازه انعام هم می دهیم...وجدان درد هم نمی گیریم.». در جواب به این کاربر نوشتم:
«ما انسان های عجیبی نیستیم. اما انسان هایی هستیم با موقعیت، موضع طبقاتی و ایدئولوژی و احساساتی معین. این ها معلوم می کند که به دست فروش فقیر یا آن ثروتمند چطور نگاه می کنیم».
دیر وقت شب است. روی هره کنار خیابان نشسته ام. به ترددِ دیوانه وار موتورسوارها نگاه می کنم که مثل برق می گذرند. از چراغ قرمز رد می شوند، و وسطِ بلبشوی ترافیک به زنانی که از خیابان رد می شوند حرف های تهوع آور می زنند. زن ها را مخصوصاً هل می دهند. اگر مانتو سیاه باشی یه جوری با ماشین و موتور بهت تنه می زنند چون چشمان کورشان تو را ندیده است. و اگر مانتو رنگی باشی یعنی «خودت خواسته ای، جنده ای». پس بگیر...
فکر می کنم: بی برو برگرد این طویله مردسالار باید دگرگون بشود.
توی همین فکرام که کنارم سبز می شه. انگار قصدِ آشتی داره. با گل هاش ور میره. در یک خاموشیِ طولانی آخرش می پرسم: کار و کاسبی چطوره؟ می گه: بد. کسی گل نمی خره. می گم آخه تو گرون می فروشی. ملت میرن از مغازه بغلی نیم این قیمت می خرن. می گه: ملت گُه می خورن.
می پرسم چرا این قدر عصبانی هستی؟
می گه تو عصبانی هستی که به من گفتی «به درک».
می گم اما اول تو گفتی.
می گه ول کن. من از مانتوی قرمزم عصبانی ام. یک مانتوی سیاه می خوام.
می گم ولی مانتوی قرمزت خوش رنگه.
می گه ما توی روستای خودمون قرمز می پوشیدیم ولی در اینجا قرمز رنگِ بدکاره هاست. سیاه دوس دارن. رنگ بدبختی، بیوه، نجیب. قرمز یعنی جنده.
(گپ می زنیم بر سر رنگ ها. می گه اما قرمز رنگ خوبیه. گور بابای اونایی که این رنگو نمی خوان).
جوانه. «اصالتاً مال اطراف ساری ام». همه خانواده اونجا هستن. ولی او برای کار به اینجا اومده. با همسرش و سه فرزند قد و نیم قد که آخری ۵ ماهه است. «شوهرم با من گل فروشی می کرد اما تازگی تصادف کرده و توی خونه مونده و بچه ها رو نگهداری می کنه.»
شک می کنم. می پرسم راستشو بگو: شوهره معتاده یا اصلاً موجود نیست؟ تو با گل هات نون آور شده ای؟
می گه: نه به خدا. ما این جوری نیستیم.
به نظرم دروغ می گه.
........
روی همون هره کنار خیابون شب های دیگه کنار هم می نشینیم. «یه جایی اطراف شهر ساری زمین کشاورزی داشتیم. اما یواش یواش همه چی از بین رفت. بارون نیومد. دولت کمک نمی کرد. وام دار بودیم. اومدیم شهر. نفهمیدم اصلاً چی شد».
می پرسم خانه ات کجاست؟ می گه: «جاده خراسان. خاوران. یه جایی اون ورا. می شناسی؟»
می پرسم: می دونی در اون جا گورستانی هست؟
می گه آره.
می پرسم می دونی ماجرای اون گورستان چیه؟
می گه اون جا قبرستون اونایی است که خدا را قبول نداشتن. بهش میگن لعنت آباد.
می گم درسته. اونا خدا رو قبول نداشتن. (براش می گم «خاورانی» ها کی ها بودن. چه فکر می کردن و آرزوهاشونو چی بود و چرا امروز در خاوران هستن).
سریع سوال می کنه: «تو هم مث اونایی؟ همین روزا می میری؟»
می گم مثل اونا هستم. ولی نه بابا همین روزا نمی میرم.
با هیجان می گه پس بذار چیزی بگم: «این قالیباف شهردار تهران آدم بدیه. اون هم توی کشتنِ بچه های خاوران دست داشته».
می پرسم چرا اینو می گی؟
می گه: «چون گفتی اونا می خواستن بی عدالتی نباشه. اینو گفتی دیگه؟ اما قالیباف گفته ما گل فروش ها باید دستگیر بشیم. نمی ذاره کار کنیم. شب ها باید برای کار بیام که تاریکه و میشه از دس مأمورای شهرداری فرار کرد. ولی بعدش شب تنهایی از اینجا رفتن به خونه خودش یک فیلمه. این بی عدالتی نیست؟ برا همین حتماً توی کشتن اونا دست داشته.»
جمعبندی اش یه جورایی عینی و موجز است.
از او در مورد آزار اذیت های جنسی موقع کار سوال می کنم. شخصیت مغروری داره و دلش نمی خواهد کسی فکر کنه که اون مورد آزار قرار می گیره. با خودپسندی می گه: «کی جرأت داره منو اذیت کنه. من یه پا مرد هستم».
می گم: «پرت و پلا نگو. تو زن هستی. معلومه که با زن ها و زنی با شغل تو چه رفتاری می شه. مطمئنم که اذیت می شی. بهت تقاضا می دن. حرفای زشت می زنن. بهت دس می زنن. به خاطر مانتوی قرمزت چی ها که بهت نمی گن و...».
می گه:«بیشتر گل فروش های مرد، بچه های خوبین. حتی بعضی وقتا جاهای خودشونو که برای گل فروشی بهتره رو به من میدن. دلشون می سوزه. اما راننده تاکسی ها، راننده ماشین های شاسی بلند پول داری، موتورسوارها، مأمورای شهرداری، مردای گذری ..نه همشون ولی خیلی هاشون. اذیت می کنن. حرف های بد می زنن. انگولک می کنن. شب که خونه می رسم جنازه هستم....».
چند بار دیگر دیدمش. در مورد انتخابات حرف زدیم. به همه دشنام می داد. به دولت به زمین و آسمان. خشمگین و انفجاری بود. در این دیدارها در کشاکش این بودم که برایش مانتوی سیاه رنگ ببرم یا نه. اما نبردم. چون قرمز، رنگ خوبی است.
بعد دیگر ندیدمش. چند بار به منطقه کارش رفتم. نبود. آیا کساد گل فروشی او را به کار دیگری کشانده بود؟ آیا فشار شهرداری او را از کسب دسترنجی محروم کرده بود؟ آیا همسری که هیچوقت معلوم نشد که کی است و چکاره او را به برزخی کشانده بود؟ آیا آن موتورسوارها و راننده های به قول خودش مال دار شاسی بلند بلایی سرش آورده بودند؟
بارها به زنی زحمتکش فکر کردم که تا دیر وقت شب توی خیابان ها فریاد می زد: «گل مریم....گل نرگس....». زنی که گفت «اما قرمز رنگ خوبیه. گور بابای اونایی که این رنگو نمی خوان». زنی که «خاورانی ها» را دوست می داشت. و هرگز نفهمیدم نامش چیست. مریم؟ نرگس؟ بنفشه؟
او را گم کرده ام. اما در گشت و گذارهای شبانه در شهر، گاه فکر می کنم خیلی هم او را گم نکرده ام. به نظر او فقط در ازدحامی چند میلیونی پنهان شده است. او یک جایی همین جاهاست. مثل هزار هزار تن دیگر. زنانی پر قدرت. زنانی از اعماق. فقط باید آن ها را دید. با آن ها پیوند خورد. از زندگی سرشار از تجربه و شناختِ عینی شان آموخت و به این توده های محروم که توسط نظام استثمارگر سرمایه داری از دایره کسب علم اخراج شده و محکوم به تقسیم کارِ تحمیل شده کار یدی/کار فکری، علم انقلاب و رهایی را آموزش داد. این توده ها ستون فقرات استوار و پیگیر یک انقلاب تا به آخر هستند.
منبع: آتش ۵٣ – فروردین ۹۵
atash۱۹۱۷@gmail.com
n-atash.blogspot.com
|