ترجمه ی چهار داستانک از:
کافکا، گالیئانو، کتنباخ و یودیت هرما


علی اصغر راشدان


• یک هفته است همسایه ام هرشب میاید با من کشتی بگیرد. تا الان نتوانسته ام در این باره باهاش حرف بزنم. تنها چند علامت تعجب رد و بدل میکنیم، آدم نمیتواند «حرف زدن» بنامدش. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣۰ فروردين ۱٣۹۵ -  ۱٨ آوريل ۲۰۱۶


۱ 

Franz Kafka
Zimmernachbar
فرانتزکافکا
همسایه اطاق


      یک هفته است همسایه ام هرشب میایدبامن کشتی بگیرد.تاالان نتوانسته ام دراین باره باهاش حرف بزنم.تنهاچندعلامت تعجب ردوبدل میکنیم،آدم نمیتواند«حرف زدن» بنامدش.مبارزه معمولابا«پس»وناله «مفلوک»یکی زیرچنگ دیگری شروع وبا«حالا»وتکان تعجب آور«پایان!»،یعنی ختم کشتی همراه است.اماهمسایه مبارزه راکمی ادامه میدهد.بیشتروقتهاناگهان ازدم درعقب می پردوباشدتی تکانم میدهدکه میافتم.ازاطاقش وازپشت دیوارصدامیکندوشب خوش میگوید.به هرصورت،سرآخربایدبه این آشنائی پایان دهم وقرارداداطاقم رالغوکنم،بستن درهابهم کمک نمیکند.یک مرتبه درهارابستم،میخواستم مطالعه کنم،همسایه م پاشنه پاش رابه هردودرکوبیدوجلودربود.کارهائی راکه کرده به سختی میتوان نادیده گرفت.ازپاشنه کوبیدنهاش ناراحت بودم.دیدم بایدوضع خودراتغییردهم.هرروزسرساعت مشخص میامد.مقداری کارجلوم میگذاشتم که بتوانم درصورت لزوم فوری دیدارراقطع کنم.بایدبه کارهام میرسیدم،باسماجت جلودرظاهر میشد.بایدتمام کارهام رامیگذاشتم کنار.فقط میخواست مبارزه کندونه هیچ کاردیگر.احساس قدرت میکنم،روی این حساب کمی تحریکش میکنم.اول سعی میکنم ازدرگیرشدن طفره بروم.بین درگیری میخزم زیرمیز،جلوپاهاش صندلی پرت میکنم،ازدوربهش چشمک میزنم ،درهرصورت طبیعیست که باهمچین آدم بیگانه کاملایک بعدی،ماندن ومسخره بازی کردن کاربی مزه ایست.اغلب تن هامان رادرگیرمبارزه بایکدیرمیکنیم.ظاهرادانشجوست،تمام روزمطالعه میکند،شب وپیش ازخواب،میخواهدیک تحرک سریع داشته باشد.برای من مقابله کننده خوبیست،احتمالاازاو نیرومندترم،آدم بخت برگشته دیگری اگردرگیرشود،ازهردوی ماماهرتراست.امااوسمج تراست.
   یک مرتبه دختری راباخودآورد.خوش وبش میکردم وبهش توجه نداشتم که ناگهان به طرفم پریدوبلندم کرد.دستهام رابلندکردم ودادزدم:
«من مخالفم.»
کنارگوشم پچپچه کرد«ساکت باش!»
   متوجه شدم به هرقیمت وفوت وفن شرم آوری میخواهدجلودخترخودراپیروزودرخشان جلوه دهد.بهم گفته بود«ساکت!»،روی این حساب سرم رابه طرف دختربرگرداندم ودادزدم:
«آه،آدم بدذات!»
      آهسته غرید،تمام نیرویش رادرمبارزه بامن به کارگرفت.دایم به طرف کاناپه میکشانیدم،زانوهاش راروپشتم گذاشت،منتظرحرف زدن دوباره شدوگفت:
«حالادرازشده،بازم میخواددوباره امتحان کنه.»
    خواستم چیزی بگویم،بعدازاولین کلمه،صورتم راطوری محکم روروکش کاناپه فشردکه بایدساکت میماندم.
دخترکنارمیزم نشسته بودونامه ای راکه تازه نوشتنش راشروع کرده بودم میخواند،گفت«وحالا،نمیخوایم بریم؟اون تازه نوشتن یه نامه روشروع کرده،اگه بریم، میاداینجا،اگه نریم نمیتونه کارشودنبال کنه.بیااینجا»
«زد.بی» رانهام راتوچنگ گرفت.شبیه حیوانی بیمارمیلرزید.گفتم:
«حرفشو گوش نکن،بیاجلو!»
بااکراهی ناخوشایندزیرخودکشاندم ومچاله ش کردم.حالاتوانسته بودم درهمش بکوبم واستراحت میکردم.تمام عضلاتش رامتشنج کرده بودکه پائین نگاهم دارد.برخودلرزیده وباورداشت من هم میلرزم.یکریزمیلرزید.به حال خودرهاش کردم،چراکه دخترمخالف بود.
به دخترگفتم«خودت درباره این مبارزه شخصاقضاوت وحکم صادرکردی.»
    باتعظیمی به طرفش رفتم وکنارمیزنشستم که نوشتن نامه راتمام کنم.نوشتن را شروع کردم وپرسیدم:
«کی میلرزید؟»
جاقلمی رابرداشتم تانامه راامضاکنم،روبه بالاگفتم«من که نبودم.»
کناردرکه بودند،درحال نوشتن باهاشان خداحافظی مختصری کردم.پام راآهسته روزمین کوبیدم که برام کمترین معنی خداحافظی راداشت،درواقع به این صورت هردوشان به حقشان رسیده بودند...


۲

Eduardo Galeano
Lachen zu verkaufen
ارواردوگالیئانو
خنده فروشی


(٣ سپتامبر۱۹۴۰-۱٣آوریل ۲۰۱۵،نویسنده اهل اروگوئه بود.)

       توساحل مالیبوی موله وجائی می ایستم که بازرس فیلیپ مارلوویکی ازجنازه های زیادمدت نیم قرنش راپیداکرده.
    همراهم جک مایلزیکی ازخانه های قشنک رانشانم میدهدکه کمی روتپه عقب نشسته:
«اون بالامردی زندگی میکردکه هالیوودروبه خنده تجهیزکرده.جک مدت ده سال آزگار تواین خونه زندگی میکرد.بعدتامین کننده وسائل خنده تصمیم گرفت واسه همیشه کناره گیری کنه. ازبالاتاپائین اون خونه غرق خنده بود.اون مردتموم زندگیشو جمع کرد.میکرفون تودست، تموم ایالات متحده روسفرکرده.ازآتلانتیک تاپاسیفیک وازکاناداتامرزای مکزیک،دایم دنبال یه خنده جدیدگشت.بزرگترین مجموعه جهانوجمع کرد.شادی روازبچه های بازیگوش ویه جورگستاخی ترمزشده روازآدمائی که تجربه زندگی روپشت سرداشتن کسب کرده بود.اون صاحب خنده شمال،جنوب،شرق وغرب بود.اگه سفارش میدادن،یه جورخنده شق ورق شکنجه کننده تشریفاتم داشت،جیغ یاشیهه کشیدن واسه سرگرمی شرکتا،قهقهه زدن،خنده ناقوسی،خرخرکننده،خنده وحشترده ی ارواح،خنده ی بریده بریده ی دیوونه هاوجنایتکارا،جیغ ودادمستاوخروپف سیامستا.برنامه های ضبط شده شم هزارون نفروخندونده.خنده اعتمادبه نفسشونوقللقک کرده.آدم ازاونهمه خنده ی سیا،دورگه،سفید،فقیر،ثروتمندومردم میانه حال شک ورش میداشت.
   بافروش این خنده هاتوفیلم،رادیووتلویزیون تبدیل به یه مردثروتمند،امابیشترگرفتارافسردگی شد.یه زن داشت که میتونست بایه نگاتموم خوشحالیای خنده ی آدمو تلخ کنه.
    هردوتاشون خونه ساحل مالیبوروواسه همیشه ترک وفرارکردن تومکزیکیا.کالیفرنیاهمیشه وازهمه جابیشترمکزیکی داره.مکزیکیاخوراکای باچاشنیای تندوعادتای لعنتی وصدای بلن واسه خندیدن دارن.الان هردوتاشون توتاسمانی،یه جائی نزدیک استرالیاوراه زیادی مونده به اونجازندگی میکنن....»

٣

Hans Werner Kettenbach
Tintenkuli
هانس ورنرکتنباخ
تینتنکولی


(متولد۲آوریل ۱۹۲٨،خبرنگارونویسنده آلمانیست.)

    قلم،خانم جوان باچشمهای خسته،رسیدن دستش گرفتن قلم برای امضای قراردادبراش مشکل بود.بریده شده ازسنگ جواهر،احتمالااصل،زردقرمزتونوارپیچیده وباشیشه براق.
   مردهمه امضاهارا که کرد،متوجه خودکارطلاوجعبه ش شد.ازدور،اززمانی خیلی دور،خاطره ای طلسمی رادرخاطرش زنده کرد.
    هنوزکودک بودکه برای این سنخ قلم تبلیغات گسترده ای شده بود.
«شماگفتین تینتنکولی؟»
آره،دقیقاصحبت اینطورشروع میشد.گفتگوی دومرد.نه،دوآقابادوزبان.
یکی میپرسید«شماگفتین تینتنکولی؟»
ودیگری جواب میداد«دقیقادرسته،من گفتم تینتنکولی!»
   چرا این ضرب المثل دقیق باقی مانده بود؟به این خاطرکه یک دلیل کاملاخاص باخودداشت.یک روزتعطیلی مه آلودبود،یایک روزتعطیلی.مدرسه نبود.پسرک هشت یانه ساله بود.توخانه،دراطراف می پلکید.تاشنیدکه مادرش تواطاق خواب تختخواب رادرست میکند،ایده معرکه ای به نظرش رسید:
   ازکناردرسرک کشید،دستگیره راخیلی آهسته پائین چرخاند،لای درکمی بازشدوباصدائی جدی گفت:
«شماگفتین تینتنکولی؟»
    کنجکاومنتظرتحسین،خنده،جواب یانوعی ستایش ماند.درناگهان باشدت باز روبینیش کوبیده شد.دردراعقب راند،خودرابه راهروکشاند،ازدیوارپائین سرخوردوروزمین نشست.قطره های اشک توچشمهاش جمع شدند.مادرش دراطاق خواب رابازکردکه برود،بیرون رانکاه کرد،اورادید،باسرعت آمدکنارش،خودراکنارش روزمین رهاکرد.پسرک رادرآغوش گرفت وهق هق کرد:
«متاسفم،اما...تومنوبه شکلی وحشتناک ترسوندی!»
مادرپسرک راتنگ به خودش فشرد،باسختی گفت:
«فقط خواستم کمی سرخوشی درست کنم.»
اشکهاش درهم آمیخته شده بودند....

۴

Judith Hermann
Zigaretten
یودیت هرمان
سیگار


(متولد۱۵مه ۱۹۷۰دربرلین،نویسنده المانیست.)


    داستان کوتاه نادلچسب زیررااتفاقی برام تعریف کرده-بدون صحبت ازاهمیتش.کنستانزه انگارفکرش به سختی گرم بوده.تعریف کردکه افکارکنستانزه مثل هرکسی،کاملاجای دیگربوده.بامن بودوحالاواقعامیخواست برود.نخواست دیگرحرفش راادامه دهد.دم درایستاده ماند،نخواست بگریزد.چیزخاصی راتعریف نکرد،نتوانست چیزی راهم درخودنگهدارد.آدم موقع رفتن،خواهی نخواهی،چیزی ازرفتن میگوید،یانمیخواهدچیزی بگوید.داستان کوتاه بود.داستانی کوچک وکوتاه،فراموشش نکرده م.
    پسرجوانی بود،حالاهم هنوزپیرنیست،آن وقت واقعاخیلی جوان بود،بیست یابیست ویک ساله.هنوزنمیشناختمش.یک کارآموزی نظامی پشت سرش داشت. مثل همه دیگران ازروستابه برلین آمده بود.توخیابان فرعی ماری کوری زندگی میکرد.این قضیه مهم نیست،امانام خیابان خوشاینداست-خیابان ماری کوری.
    سعی میکنم مجسم کنم چطوربه نظرمیرسید.یک مرتبه عکسی ازآن وقت نشانم داده،یک تصویرسیاه وسفیدازخودش.بدون حالت به دوربین خیره شده.اماباحالتی خاص،خیلی خوشگل به نظرمیرسد- خوشگل قلب شکن،طوری که نمیشودنگاهش کرد.احساسی راکه داشته م وهمیشه شناخته شده نیست،به وضوح به یادمیاورم.قیافه آن وقتش رانمیتوانم تصویرکنم.
    سالهای اول توبرلین دوست دختری به اسم کنستانزه داشت،امروزهادیگرباهم نیستند،اماهنوزدوستانی عادی هستند.ازش پرسیده م:کجاباکنستانزه آشناشده،به طرزحیرت آوری دیگرنتواست دقیفادرست به یادآورد- آنطورکه خودش میگوید-به شدت عاشق کنستانزه بوده.
گفت«فکرمیکنم تودانشگاه.»
   بایدمیخندیدم،میدانم هیچوقت تحصیل نکرده.برعکس،کنستانزه امروزه دکتراست.کنستانزه راهم نمیتوانم مجسم کنم،درهم ادغام کردن خصوصیاتش برام آسان تراست- دختری پریده رنگ باپاهای تیره دراز،چهره ای بسته،وجناتی تقریبامغولی وچشمهائی سبزیاسبزتیره.فکرکنم موهائی بلندسیاه داشت وبه بلندی وباریکی خودپسره بود.امروزهاوقتی میخندد،نیمه کاره میخندد.آحتمالاآدم میتواندبگوید:بی میل.تنهابه کمک صورت ودهنش به روشنی میخندد.ازش پرسیده م ازآن وقت خودش راعوض کرده.دقیقاپرسیده م:
«اونوقتم مثل الان همینقدخوشگل بودی؟»
پسره به جاش بیدرنگ جواب داد«آره.»
   فکرکنم آنوقت هم همینطورمیخندیده،زشت،درواقع جدی ونیمه کاره.
   توداستانی که درادامه برام تعریف کرده:یک بعدازظهرتابستان کنارفواره های پشت میدان الکساندرباهم برخوردکرده اند.برج تلویزیون میدان الکساندررویک سطح بتنی سرب مانندایستاده،بازی آب روپله مانندی روبه پائین جریان دارد،محل جریان فواره هائی ازسالهای شصت یاپنجاه پشت پارکی کوچک،یک چشمه قدیمی بافواره هائی شبیه نبتون،راههای باریک،نیمکتهای پارک.پرسه ودیدزدن قصرجمهوری.آسمان فراوان برفرازهمه چیز.تواین پارک،پشت فوراه هاهم رادیده اند.فکرکنم گفت:
«بعدازظهرگرم تابستان بود»
   یک یادوساعت تمام رویکی ازاین نیمکت هانشستند.
    وقتی میخواهم موفق به دیدن شان شوم،تنهایک لحظه به این تصویریخزده بعدازظهرجوئن- جولای بدون طنین،مراجعه میکنم.روشنای زیاد،سایه ها،آسمانی به طرزحیرت آورپرتحرک وابرهای متحرک،هردوبی حرکت رونیمکت،سرروشانه هم ،احتمالاهمینطور،خیلی ساده.این بعدظهرازهم جدانشده اند.چیزی راتائیدنکرده وقولی نداده اند،شک ودعوانکرده اند،کاملاسالم وبه سادگی باهم بودنده اند.کمی بعدبایدبه فرانکفورت یاخانه رفته باشند- پیش بزرگترهاشان.کنستانزه رابه ایستگاه قطاررسانده.(یک سال بعد،کنستانزه ترکش که کرده،بایدتوخیابان دنبالش دویده وباصدای بلندبهم اهانت کرده باشند.یک فکر،اینطورکه این روزهامی بینمش،کاملابیهوده به نظرمیرسد،میدانم واقعیست.)
   ازرونیمکت برخاسته اند،احتمالاخودراکشیده وهم رادرآغوش گرفته اند.میتوانم دربهترین حالت ببینمشان،دستش راروشانه کنستانزه رهاکرده،فکرکنم آهسته وتنبلانه قدم میزنند،هواخیلی گرم شده،داغ.تومیدان الکساندربه طرف ایستگاه قطاربالارفته اند،سوارشده وبطرف ایستگاه لیختنبرگ رفته اند.خوشحال بوده اندکه هنوزتارسیدن قطاروقت دارندباهم باشند.روسکومنتظرشده اند،به کنستانزه گفته :
«هنوزوقت داریم آخرین سیگارروباهم بکشیم.»
   سیگارهاراجاگذاشته،رونیمکت پارک فراموش کرده.رواین حساب دیگرسیگاردودنکرده اند.قطاررسیده،کنستانزه سوارودورشده.نتوانسته اندمدتی طولانی ادامه دهند.ازخداحافظی دراماتیک سختشان چیز ی نگفت.خواسته سوارشودبرودخانه توخیابان فرعی ماری کوری لیختنبرگ.تواین خانه تازه سازکه نمیتوانم مجسمش کنم،هنوزتوبرلین بیگانه بودوغیرازکنستانزه هیچکس رانمیشناخت.
   به فکرسیگارهای رونیمکت پارک افتاده،باقطاربه میدان الکساندربرگشته.ازقطارپیاده شده،ازایستگاه به میدان جلوی برج تلویزیون رفته،پرتوخورشیدتابستانی منعکس شده ازسنگهای درخشنده تقریباکورکننده بوده.بعدازظهردیربوده که پله هارابه طرف پشت فواره هاپیاده رفته،حالاتقریاغروب است.امتدادراه باریکه پارک رابه طرف نیمکت رفته،نیمکت خالیست،هیچکس روش ننشسته.پاکت سیگاررولبه نیمکت است.پاکت سیگاررابرداشته،توجیب شلوارش گذاشته وباقطاربرگشته خانه.
   برپایه تعریف خودش:سالهابعد،اتفاقی ودرادامه ازم پرسیدقضیه رادرک میکنم؟گفت:
«متوجهی؟پاکت سیگارواقعاهنوزاونجابود.یکی برای خودم آتش زدم،پاکت سیگارروتوجیب شلوارم گذاشتم ورفتم خونه.»
همین،یاچیزی شبیهش گفت.همه چیزراازچهره وحالت رضایتبخشش ازپایان داستان به خاطرمیاورم.
گفتم«آره.درک میکنم،توراهم واقعادرک میکنم.»
    من حسودنیستم.نه آنطور،نه آنطورساده.جمله ای رابه یادمیاورم:بچه که بودم ، روسنگفرش باریکه راه باغچه جست وخیزمیکردم،توصحبتهای آهنگین شان شنیدم:حسادت رنج آوراست وحسودرا رنج میدهد.جمله ای مثل یک ردیف قافیه،به یادش میاورم وامروزه بهش اطمینان دارم.آن وقت اصلادرکش نمیکردم.الانهم درست درکش نمیکنم.انگارچیزی دراین جمله درست نیست.به کنستانزه حسودیم نمیشود-به این عشق اولیه بین اووکنستانزه.امروزه خودشان می بینند،وقتی کنستانزه دهنش رابه نرمی می بوسد-معمولابارها،می بیندکه بهش حسودیم نمیشود. حسودنیستم.امابعدقضیه ازچه قراراست؟بعدکه خودش این داستان رابرام تعریف کرده ورفته.درراپشت سرش بسته م وآنهمه مدت توسالن تاریک غمگین وسنگین بی حرکت ایستاده مانده م.یکجور قضیه وحشتناکی بود.میتوانم کنارهم نشسته روی نیمکت این پارک ببینمشان.نشسته وباچشمهای بسته خودرابه پشت تکیه داده.کنستانزه باایماواشاره وحرکات زیبای کوچک مربعی حرف میزند.سیگارمیکشند.کنستانزه بانوعی ادای تاتری دودرابیرون فوت میکند.نمیدانم هم رالمس ویاچطورلمس میکنند،یامیدانم؟میتوانم نورسنگهای درخشنده راتوتیرگی ببینم،میدانم خیلی داغ است.به این داستان کوچک کوتاه حسودیم میشود،به سادگیش،درزمان.به آنهاکه اوراشناختند،من که هنوزنشناختمش.دنیارابدون من می دید،هنوزهیچ شناختی ازمن نداشت وخوشبخت بود.به آن وقتها،به گذشته هاکه براش هیچ وجودی نداشتم،حضوروبه شکلی برگشت ناپذیرجائی نداشتم،حسودیم میشود.دراین باره برام هیچ حرفی نزده.آنچه درواقع برام تعریف کرده،درک کرده م.زمان باکنستانزه بودنش زمانی اسمی بودکه آنهادرآن محفوظ بودند.چشم پوشی.ناخودآگاهی وبدون صدمه.زمان دیگر،زمان صدمه دیدنها،سوگواری،خیانتهاوخستگی،هنوزیکبارهم امکانپذیرنبود.این رادرک کرده م که زمانی راباکنستانزه وزمانی دیگررابامن صرف کرده،این رادرک نمیکنم.حسادت،باحسود،چه معامله ی رنج آوری.این یادآوری قلبم رامیشکندوبعدش نمیتوانم خودرا تغییردهم ویکریزوبارهابهش فکرنکنم،خودم رادراویادآوری نکنم ونخواهم که به دست آورمش- به همان شکل که خیلی خوشگل بود.داستان راکه برام تعریف کرد،واقعاخوشحال به نظرمیرسید،مثل کسی که کاری راتمام میکند.
«پاکت سیگارهنوزاونجابود.یکی واسه خودم آتش زدم،پاکتو توجیب شلوارم گذاشتم وباقطاربرگشتم خونه....»