سه داستان کوتاه
ترجمه


علی اصغر راشدان


• روزگاری زنی بود ومردی، آنقدر هم را دوست داشتند که درجا ازدواج کردند.
مراسم ازدواج جوری راست و ریست شدکه رفتند بالای یک درخت گیلاس. درخت گیلاس جوری غرق شکوفه بودکه بلافاصله زیر شکوفه ها گم شدند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ ارديبهشت ۱٣۹۵ -  ۱۴ می ۲۰۱۶


 
Thomas Rosenlöcher
Der Ernst Des lebens
توماس روزنلوشر
زندگی جدی


(متولد۱۹۴۷شهردرسدن است.ازسال ۱۹۷۶تا۱۹۷۹درلایپزیک ادبیات خوانده ونویسنده ای آزاداست)


    روزگاری زنی بودومردی،آنقدرهم رادوست داشتندکه درجاازدواج کردند.
    مراسم ازدواج جوری راست وریست شدکه رفتند بالای یک درخت گیلاس.درخت گیلاس جوری غرق شکوفه بودکه بلافاصله زیرشکوفه هاگم شدند،دیگرکسی نتوانست بگویدروی درخت چه میکنند.کارهای زیادی کردند،درخت گیلاس بارها به اطراف لرزیدوبالاوپائین شد.
    بعدزندگی جدی شان شروع شد.زندگی واقعی درآپارتمانی بوددرطبقه سوم.آپارتمان کمی کوچک اماخوشحال بودندکه توش به اندازه کافی جادارند.
گفتند«اصل قضیه اینه که خودمونوداریم.»
«چیزدیگه ای نمیخوایم.»
«غیریه تختخواب عروسی.»
«چطور؟»
«میخوای تموم عمرروزمین بخوابیم؟»
«بایدیه تختخواب باحفاظ تورآسمونی رنگ باشه.»
   باوجودتختخواب حفاظ دارآپارتمان جای کمتری داشت،اماتوتختخواب آسمانی جای بیشری داشتند.به هم گفتند:
«زندگی جدی بایدهمینجورباشه؟»
وشروع کردندبه اجرای دوباره مراسم عروسی.مراسم جوری ادامه یافت که لامپهای طبقه زیربالاوپائین لرزیدندوآکواریم برگشت روفرش.
خانم طبقه زیردادزد«مواظب باشین!»
مردماهیهای ریخته روفرش راجمع کردوجواب داد«ایناازعوارض اجرای مراسم ازدواجه.»
تازه عروس ودامادتوتختخواب آسمانی شان گفتند«چیزدیگه ای احتیاج نداریم.»
«غیریه توالت بافلاش تانک»
«چطور؟»
«میخوای تموم عمرازپنجره بیرون بشاشم؟»
توالت بافلاش تانک هم توآپارتمان جاپیداکرد.
باهم گفتند«زندگی جدی بایدهمین باشه؟»
وبیشترباهم رفتندحمام.ودرضمن انجام دادن کاری که مردبایدمیکرد،اجازه دادزن خدمات شستشوراصورت دهد.
تختخواب آسمانی وتوالت بافلاش تانک.
گفتند«چیزبیشتری لازم نداریم.»
«غیریه وان حموم.»
«چطور؟»
«میخوای تموم عمرپاهامونوتودودکش بشوریم؟»
   باوجودوان حمام آپارتمان بازهم به سختی کمی جاداشت.به جاش حالافضای بیشتری تووان داشتند.
به هم گفتند«زندگی جدی بایدهمین باشه؟»
    دوباره شروع به برگزاری مراسم عروسی کردند.جریان روتختخواب جوری پیشرفت که روپتوی طبقه پائین آب چکه کرد.خانم طبقه پائین گفت:
«به زودی اون بالادوباره خوب میشه.جریان عشق بازیه،عزیزم!»
«اجرای مراسم ازدواجه دیگه»
مردش جواب دادوآب راازروپوشش لامپ آکواریوم پاک کرد.
تختخواب آسمانی،توالت بافلاش تانک ووان حمام.
   تازه عروس ودامادگفتند«دیگه چیزی لازم نداریم.»
مردگفت«گرسنه م.»
زن پرسید«چی گفتی؟»
«خیلی گرسنه م شده.»
«این قضیه نتیجه اجرای مراسم زیاد ازدواجه.»
«نمیتونی برام بوقلمون کباب کنی؟»
زن گفت«نه.»
«چی؟نمیتونی بوقلمون کباب کنی!»
«بدون اجاق وماهیتابه؟»
اجاق وماهیتابه هم بایدیک جوری آورده میشدند.مردبرپایه سرخ کردن بوقلمون یادگرفت که ازدواج راهم ازجهت دیگرارزیابی کند.
«حالاچیکارکنیم؟»
مردتکرارکرد«ازدواجمونوبازم ادامه میدیم.»
بعدخمیازه کشید.زن هم کمی خمیازه کشید.
تختخواب آسمانی،توالت بافلاش تانک،وان حمام واجاق وماهیتابه.
«دیگه چیزی لازم نداریم.»
«غیرفرهنگ توخونه.»
«چطور؟»
زن ادعاکرد«فقط بافرهنگ توخونه ازدواج پابرجامیمونه.»
   ازخانه بیرون رفت وبایک ساعت دیواری کوکوئی برگشت.مردوزن نشستندوبه آنچه کوکوی ساعت میگفت گوش سپردند.
تختخواب آسمانی،توالت بافلاش تانک،وان حمام،اجاق وماهیتابه وساعت کوکوئی.
   «غیریه چیزفکری»
«چطور؟»
مردگفت«واسه کله.»
ازخانه رفت بیرون وبایک شیشه ویسکی خالص برگشت.بعدازآن کوکوی ساعت که خواند،شروع کردبه یکریزنوشیدن.
تختخواب آسمانی،توالت بافلاش تانک،وان حمام،اجاق،ماهیتابه وساعت وویسکی خالص.
   مردگفت«من لازم دارم.»
زن گفت«من لازم ندارم.»
ازخانه خارج شدندوباسه مردبرگشتند.مردهایک ویترین باپاهای شیرکشیدندتوخانه.
مردگفت«اینولازم داریم؟»
زن گفت«آره،اگه چیزای گرون بخریم،پولمون به تیکه های گرون نمیرسه.»
مردگفت«که اینجور.»
مردهاگفتند«کجابگذاریم؟»
ویترین راجلوی پای مردگذاشتند،روی این حساب مردناراحت شدکه کارتازه راچه جورسروسامان دهد.
تختخواب آسمانی،توالت بافلاش تانک،وان حمام،اجاق،ماهیتابه وساعت ،ویسکی خالص وویترین شیک.
زن گفت«من لازم دارم.»
مردگفت«من لازم ندارم.»
بعددولاوازخانه خارج شدوبایک ماشین بزرگ برگشت.مردازطبقه پائین گفت«توهنوزم گوش میدی،فقط بگوچی گوش میدی!»
زن گفت«نه،فقط همون معمولیارو.»
مردگفت«میدونی،اینوتازه بهت گفته م:توخودازدواج همه چی هست.»
بعدحرکت دهن ماهیهای توآکواریوم راتقلیدکرد.
تختخواب آسمانی،توالت بافلاش تانک،وان حمام،اجاق،ماهیتابه وساعت ،ویسکی خالص،ویترین شیک وماشین بزرگ.
   این بودزندگی جدی.زندگی جدی درجدی،انسان متوجه نبودزندگی چقدرجدی بود.خانه گرچه واقعاکوچک بود،بازاین روال ادامه یافت:
نیمکت،کمدلباس،جاروبرقی،دودکش واشیاء بیشترواردخانه شدند.سرآخرخودرابه ندرت میدیدند.آره،خودرابه ندرت میدیدند،چراکه لازم میدیدندهرچه بیشترلوازم داخل خانه کنند:روکش لامپ،دستگاه بخور،گلدان گل ولوازم شادی آور-همینجورادامه یافت.روزی زن درضمن برق انداختن پردازنده شادی،ناگهان دیگرمردش را نیافت.نه تنهاجلوی ماشین بزرگ،حتی پشت شیشه ویسکی خالص،جائی که اغلب برمیگشت هم نبود.
زن همه چیز،هرچه که داشتندرابرداشت:
پردازنده شادی،گلدان گل،دستگاه بخور،حبابهای لامپ،دستگاه خروج دود،جاروبرقی،کمدلباس،نیمکت،ماشین بزرگ،ویترین شیک،شیشه های وسیکی خالص،ساعت دیواری کوکوئی،اجاق وماهیتابه،وان حمام،توالت بافلاش تانک وتختخواب آسمانی راخردوبه تکه های کوتاه وکوچک تبدیل کرد.
گفت«هیچ چی لازم نداریم.»
مردش رازیرتخت درازکرد.
ازهم پرسیدند«خودت هستی؟»
    ودوباره مراسم عروسی رابااین روال اجراکردند:ازیک درخت گیلاس بالارفتند،درخت گیلاس غرق شکوفه بودودرجازیرشکوفه ها ناپدیدشدند،دیگران نتوانستندبگویندآن بالاواقعا چه کارمیکنند،درخت گیلاس بارهاتکان خوردوبالاوپائین شد....
شخصازیردرخت ایستاده وپوشیده ازشکوفه بودم....


۲

Joseph Roth
Das reiche Haus gegenüber
جوزف راث
خانه ثروتمندروبه رو


(۲سپتامبر۱٨۹۴-۲۷مه۱۹٣۹داستان نویس واخبرنگاراطریشی بود.)


      آن زمان که شاهدجریان زیربوده ام،نه ثروتمندونه تهیدست بودم.دیدن خانه های ثروتمندان خیلی برام سخت نبودوطعمه حسادت به افرادی نمیشدم که میتوان دلداری دادن به تهیدستانش نامید.ازطرف دیگرقضیه که میتوانستم بادیدن ثروت بی تفاوت بمانم،خیلی خوشایندم نبود.دقیقاموقعیتی راترجیح میدادم که به طورآگاهانه سعی کنی به ثروت نزدیک شوی-نوعی رازداری واحتیاط برای امیدی مرموزکه روزگاری بتوانی خودیاحتی برای خودبه کارش گیری.
   آن زمان درمحلی بودم که تهیدستهاازهمه طرف دوره ش کرده بودند.بخش فقیرنشین،راهگذرهای تنگ وکوچه های کثیفی که دیگرپذیرفتنش برام تحمل ناپذیربود.تصمیم گرفتم به روبه روی خانه تنهائی نقل مکان کنم که نامش مثل قدرت مالکش همراه باافتخاربود.هروقت ازاین نام صحبت میشدیاچیزی درباره اش خوانده میشد،ظاهرابه منطقه ای خاص اشاره نمیشد،قلمروئی کاملابیگانه ودوروناممکن ازدیدن نیازمندان نبود.مردفراموش کرده بودکه دراین بخش کارمندان،نظافتچیهای خانه هاوخدمتکارها،کسبه خرده پاوکارگران یدی زندگی میکنند.نام منطقه بافقرتهیدستها میدرخشید.آن زمان به یکی شان برخوردم،هرگزبه فکرم هم خطورنمیکردکه بتواندآنجازندگی کند.جائی که خانه های باشکوه ناشرین بزرگ روزنامه ها،بانک دارهاوکارخانه دارها توش بود.
    هتل کوچکی پیداکردم متفاوت باتمام جاهای دیگری که زندگی کرده بودم،تنهابااین تفاوت که درمنطقه ای اعیان نشین بود.همسایه های آنجاثروتمندهائی بودندکه نمیخواستندپول ریخت وپاش کنند،گویااعتقادداشتنددرآن لحظه مناسب وقت وبیراهه های کمتری نیازدارندکه دوباره بهش برسند.آدم دراینجاهامثل سگی میماندواطاقی رابه خاطرمیاوردکه همیشه بایدنزدیک درش باشدتابتواندزودترکش کند.
    پنجره کوچک باریکم روبه روی یک خانه بزرگ ووسیع بازمیشد.دروازه قهوه ئیش بسته بود،وسطش دستگیره ئی طلائی داشت،پرتوخورشیدبهش میتابیدودرخشنده ترش میکرد.به نظرمیرسیدراهی نداشته زنگی جانشین دستگیره کند.دستگیره نقش یک نورافکن رابازی میکردونورش مستقیم توپنجره من میتابید،طوری که همزمان بارنگ آمیزی دوست داشتنی خورشیدبرخوردمیکردم.هتل غافل بودکه کاملابه خانه پرشکوه مقابل تبدیل شده است.
   جلوی پنجره های خانه تمام روزپرده کرکره های مرموزآویخته بود.معمولادوساعت یابیشتربه نظارت دروازه بزرگ زردقهوه ای به این امیدآنجامی ایستادم که بتوانم متوجه ورودیاخروج کسی شوم.شناختن همسایه های ثروتمندکاملابرام مهم بود.رواین حساب نمیتوانستم تمام روزیاهرروزچشمهام رابرای کشف رازی به روبه روخیره کنم که ظاهراتنهاسازنده عامل ناراحتی من بود.دروازه بازنشد.شب شدوبایدمی خوابیدم.
    سروصدای مشغولیتهای شادی آوری صبح زودبیدارم کرد.ازپنجره بیرون رانگاه کردم.خانه روبه روتمام پنجره ودروازه ش رابازکرده بود.مردوزنهای بایونیفرم وسفیدپوش مبل هاوقاب پنجره هارا نظافت میکردند،فرشهارامی تکاندند،تشک هاراهوامیدادند،میله های مسی رامی سابیدندوتخته کف راواکس میزدند.پنجره های بزرگ مثل درورودی،سکوت عمیق ثروت واطاق های وسیع ومرتب کردن اشیای گرانبهای براق رانگاه کردم.حس کردم بوی عطرپربارچوب ازمبل هامی آید،صدای ترانه خوانی دختری خدمتکارراناخواسته شنیدم،یک ترانه قدیمی کوچه بازاری رامثل برخوردشدیداشیای فلزی فریادمی کشید.
    یک ساعت بعدپنجره هاودروازه بسته بودند،خانه به حال خودرهاشد.خدمتکارها بایدعقب میرفتند،چندنفری به خروجی مخصوص هدایتشان میکردند.پرده کرکره های مرموزومغرورجلوی پنجره هاآویختند.
    دوماه تمام هرروزصبح قضیه تکرارشد.زمستان گذشت،دایم خورشیدآتش زننده داغ ودرخشان رودستگیره طلائی دروازه می تابید،ساعتهای وسط روزانگارمیخواست ذوب شود،باورم شدکه صدای چکیدن قطرات پرصدارامثل موم روی نامه،روگچهای پائین میشنوم.دروازه همانطوربسته ماند.
ازمیزبانم پرسیدم.جواب داد:
«اونجایه آقای پیرزندگی میکنه.هرسال دوماه میاداینجا.همین روزامیاد.»
آقای پیریک روزآنجابود.توماشین بزرگ سیاهی ازدروازه کاملابازشده،آهسته سرخوردداخل.بعدازظهرتوبالکن پیداشد.خودرابه عصائی تکیه داد.تشریفاتی راانجام میدادوسگ بولداگی آهسته همراهیش میکرد.جلیقه ای سفیدوکتی قهوه ای پوشیده بود.صورتش ترد،باریک،تیره وترشیده بود.بینیش کشیده ومثل لبه سلاحی عجیب سخت بود.چشمهاش تیره وتنگ بودندوبدون برانگیختن توجه،مستقیم مسیرطرف من رانگاه میکردند.طوری که انگاربه منتقل کردن تصویردنیای بیرون آگاه نبودند.خاصه انگارتصویرمحفوظ داشته دردرون خودرادوباره توشبکه دنبال میکردند.پیرمردهرروزبعدازظهرتوبالکن ظاهرمیشد.مستخدمی براش یک مانتل میاورد.آقای پیربه همان صورت می ایستادونگاهم میکرد.
    روزی که یک هفته ازرسیدنش گذشته بود،به پیرمردسلام کردم.باتردیداماروشن جواب داد.یکدیگررانگاه کردیم.پیش ازترک کردن بالکن،به من اشاره کرد،اماباعجله.وهرروزوهفت روزاین صحنه رادوباره تکرارکرد.حول وحوش ده روزبعدآقای پیر،ناگهان وشب مرد.میزبانم برام تعریف کرد.افرادخرده پا:یک کفاش،یک زغال فروش ومحافظ خانه توخیابان ساکت درباره مرگ آقای پیرحرف میزدند.ازپنجره مراسم تشیع جنازه رانگاه کردم.لحظه ای طولانی به فکرفرورفتم.نباید میرفتم گورستان؟نگاه خیره ی سردومغرورسوگواران مراسم به وحشتم انداخت.
    خانه دوباره ساکت ودربسته ماند.به ستمگری پیرمردکه آنطورسردوتقریباتهی ازانسانیت به خانه برگشته بود،فکرکردم.مرگ درانتظارش بوده،ظاهرابدون عشق به هیچ چیزوهیچ کس.برای مدیردارائیش،معروف به مدیردفتراسنادرسمی «ام»،یاددداستی امضاشده به اسم من فرستاده.مدیرمذکوریادداشتی برام فرستاده بود.این نام رامی شناختم.مدیردفترنامه راتحویلم دادوگفت:
«یه نامه ازهمسایه روبه روی شماست،وصیتنامه ش دیروزبازوخونده شده.»
آقای پیردروصیتنامه به مدیردفترنوشته بودنامه راتحویل من دهد.
«یکی ازعادات عجیبش!»،این راگفت ورفت.
تونامه نوشته بود:
«آقای عزیز:
   همانطورکه دیدید،من اسم شمارابه دست آوردم.چرا؟به این دلیل که به شماعلاقمندشده بودم.شماتنهاانسانی که توانسته بودیدبامن دوست شوید.علاقه م رانسبت به خودازدورودرسکوت وبااشتیاق،به خوبی حفظ کردید.من تنهاگناهانم راپشت سرم گذاشته م.دربقیه قضایاشماوارث من هستید.این یادگاری دوستانه راازمن داشته باشید.
دوست شما:آ.ب.»
روزبعدبه کوچه دیگری نقل مکان کردم....


٣

Joachim Ringelnatz
Seefahrerlatein
یواخیم رینگلناتز
ملوان آمرکای لاتین


(۷آگوست ۱٨٨٣-۱۷نوامبر۱۹٣۴برلین.)


          راندن کشتی توباراندازهای خارجی برای ماتروسن اصلامشکل نیست.شعاع خواسته هاش کوتاه است،فراگرفتن چندعبارت آسان،باحداقل استفاده اززبانهای اصلی انگلیسی،فرانسه،آلمانی واسپانیائی.
    درک وفهم زبان مردم باراندازها،اهالی دریاومردم عادی دیگربراش آسان فهم تراست.بیشترین اهداف وخواسته هاش به قرارزیرند:خوردن،نوشیدن وزنهادرمناطق فقیرنشین.اینهابه زبان مخلوط ساحل نشینهاحرف میزنند.سطحی،زودفهم،اسپانیائی واسکاندیناویائی،هلندی وانگلیسی دست وپاشکسته یابیشترتصویری.
    به این صورت ماتروسن دربه سرعت سوارکشتی شدن وبامردم درآمیختن خودرابین المللی میداند.یگانه درکارهای ساده،غیرایزوروابط وشناختش ازمقولات عادی وبخشی ازقوانین نانوشته دریانوردی.
    عبارتی ازادغام حروف به این شکل«می،نو،ساوی.»(من نمیدونم.)وجودداردکه اهالی دریاوساحل نشینهای تمام سرزمینهامی فهمندومثل کلمه«نمی فهمم»سرشارازمعناهاست.
    باهمین عبارت یک باریک گرفتاری مهم رارفع ورجوع کردم.بایک کشتی بخاری توکاریف لنگرانداختم.سرم خیلی بلندووحشی شده بود،روخشکی رفتم اولین آرایشگاه درجه یک کوتاهش کنم.تنهایک شیلینگ توکیفم داشتم،طبق تجربه،پول خیلی بیشتری لازم بود.
   آرایشگرکارش راباسرعت شروع کرد.یک بحث بامزه داغ دوست داشتنی رابه انگلیسی درباره جنگ آن زمان بائرهاشروع کردیم.من طرفداربائرهاوآرایشگرطرفدارانگلیسی هابود.کارش راسرآخرتمام که کرد،بگومگوئی عجیب سرگرفت.
پرسیدم«چیقدبدهکارتم؟»
گفت«دوشیلینگ.»
گفتم«امکان نداره،شوخی میکنی؟»
یک شیلینگم راکه روپیشخوان گذاشته بودم،عقب خیزاند،ناگهان خیلی نادوستانه گفت«نه.دوشیلینگ.»
یک شیلینگم راسردادم جلو«باخودم فقط یه شیلینگ دارم.»
شانه بالاانداخت،یک شیلینگ راعقب سراند«دوشیلینگ.»
یک شیلینگ راسراندم جلو،ساعت نقره مم روش گذاشتم وگفتم:
«من روفلان کشتیم وتوفلانجالنگرانداختیم،میرم یه شیلینگوورمیدارم میارم.»
شیلینگ وساعت راپس خیزاند«نه.دوشیلینگ،یاپلیس صدامیکنم.»
شانه بالاانداختم،شیلینگ وساعت رادوباره برداشتم.آرایشگرازدکان بیرون زدودرراازبیرون بست.
    خیلی ناراحت همان جانشستم،قضیه خیلی تراژیک به نظرم رسید.فکرهای گوناگونی ازذهنم گذشت،سرآخرنفهمیدم چطوریک تصمیم ذهنم راسخیرکردکه اصلابهش فکرنکرده بودم.
    بعدازمدتی تیره آرایشگردوباره داخل دکان شد.یک آدم بلندتویک کلاهخوددرازویک پلیس انگلیسی درازترپشت سرش واردشدند.فوری باصدای خشن بهم نهیب زدند:
«تونمیخوای حق این مردوبپردازی؟»
انگارکه حرف مردکمکی رانمی فهمم،تیره نگاهش کردم وگفتم«می،نو،ساوی.»
پرسید«انگلیسی حرف نمیزنی؟»
گفتم«می،نو،ساوی.»
آرایشگرمثل خرچنگ سرخ شد،دادزد:
«اون عینهوبلبل انگلیسی حرف میزنه،کلی درباره جنگ باهم بگومگوکردیم.»
پلیس روبه من کرد«دراین باره چی میگی؟»
مثل پیش من من کردم«می،نو،ساوی.»
«ازکجااومدی اینجا؟مال کدوم کشتی هستی؟کشتیت کجالنگرگرفته؟»
برای تمام سئوالها همین جواب رادادم«می،نو،ساوی.»
مردوآرایشگرکمی خودراپس کشیدندوباهم پچپچه کردند.مردکمی خونسردبه طرفم آمد،بی تشویش وبدون یکجورتکان دادن دست که بخواهدکاری کند،گفت:
«خب،اصلاحتوکردی،بروبه جهنم!»
این حادثه رابه فال نیک گرفتم،نشسته سرجام ماندم ودوباره نامفهم من من کردم:
«می،نو،ساوی.»
لحظه ی بعدپلیس یقه م راچسبید،آرایشگردرراچارطاق بازکرد،ناگهان خودراتوخیابان یافتم.یک شیلینگم کافی بود،رفتم سراغ نوشیدن به سلامتی این احمق های رذل...