به عبث خواستند توده ای بودن سیاوش کسرائی را انکار کنند! - فرهاد عاصمی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۶ ارديبهشت ۱٣۹۵ -  ۱۵ می ۲۰۱۶


در مضمونِ شعرِ ”باور نمی کند دل من مرگ خویش را“، از سر تا پا، دیالکتیکِ ”فرد و جمع“ موج می زند. اندیشه ی جانبدارِ روند تاریخیِ نبرد نو و کهن در این شعر، وحدت و تضاد، فراز و نشیب، امید و حسرت را در رابطه دیالکتیکی ”فرد و جمع“، و همچنین در دیالکتیکِ گذرایی بودن هستی فردی که در ابدیتِ هستیِ جمع معنا می یابد، در «همنوایی واژه ها و شگفتی پندارها» (ا ط) ترسیم می کند.

اندیشه ی شاعر، دیالکتیکِ ”فرد و جمع“ را در یکپارچگی نبرد تاریخی آن در «مهر» قابل شناخت می سازد: «تا اشک ما به گونه ی هم می چکد ز ”مهر“، تا هست در زمانه، یکی ”جانِ دوستدار“، کی مرگ می تواند، نام مرا بـروبـد از یاد روزگار؟»

سهمگینیِ «هراسناکِ» درد و رنج ناشی از چیرگی دشمن و انتظارِ دردناکِ «یک ره نظر» از «عاشقان» در پاسخ به «پیک آشتی»، نیاز به وحدت ”فرد و جمع“ را برای نیروی نو و نبردش فریاد می زند!
و بلافاصله، شکوهمندیِ سرشت انسان دوستانه و نقش روند مردُمش وحدت ”فرد و جمع“ را با پر احساس ترین واژه ها به پرچم مبارزه ی نظری و عملی (تئوری- پراتیکِ) نیروی نو بدل می سازد: «در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست، کاین نقش آدمی، بر لوحه زمان، جاوید می شود»!

سیاوش کسرائی تضاد و وحدتِ بهم تنیدگیِ هستی، بود و نبودِ ”فرد و جمع“ را در آغاز شعرش با دو «یقین» به نمایش می گذارد و دیالکتیک این رابطه را به مثابه نامردنی بودن نبرد نیروی نو علیه کهن قابل شناخت و درک می سازد. «یقین» او از «مرگ خویش»، هراس اوست از «مرگ» جمع، که «باور نمی کنم»! و این ناباوری، «یقین» اوست، زیرا وحدت در نبرد ادامه دارد، «تا همدم من است نفس های زندگی، من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم»!

خوشبینی تاریخی نیروی نو در وحدت ”فرد و جمع“، در «یقین» به ادامه پیکارجویانه ی تلاشِ نیروی نو تظاهر می کند: «نفرین بر این دروغ، دروغ هراسناک.
پل می کشد به ساحل آینده شعر من، تا رهروان، سرِخوشی از آن گذر کنند.
پیغام من، به بوسه ی لب ها و دست ها، پرواز می کند. ...
این ذرّه ذرّه گرمیِ خاموش وار ما، یک روز بی گُمان، سر می زند به جایی و خورشید می شود. تا دوست داریَم، تا دوست دارمَت، تا اشک ما به گونه ی هم می چکد ز ”مهر“، تا هست در زمانه یکی ”جانِ دوستدار“، کی مرگ می تواند، نام مرا بروبد از یاد روزگار؟»

پیش تر، سیاوش کسرائی، شاعر توده ای، اندیشه ی ابدیت نیروی نو را در وحدت آن، در وحدت ”تن و جان“، در وحدتِ ”ذهن و عین“، در «خاک» شدن «رویا» و در «گلِ عصیانیِ» «عشقِ نهان» خود، با ناباوریِ پرهیجانی در غالب واژه ها ریخته است:
آخر چگونه، گُل، خس و خاشاک می شود؟ آخر چگونه، این همه رویای نو نهال، نگشوده پر هنوز، ننشسته در بهار، می پژمرد به جانِ من و خاک می شود؟»

ناباوریِ مبتنی بر «یقین» از پایان نیافتنی بودن نبرد، در اندیشه دیالکتیکی سیاوش کسرائی در این شعر جایی وسیع تر از همه بخش های دیگر داراست و تقریباً یک سوم شعر را در بر می گیرد. این امری اتفاقی نیست! اندیشه مبارزه جویانه کسرائی که در موجزترین و زیباترین واژه ها در شعر او رخ می نماید و ابدی می شود، شعر او را در سیمای «مهر» به شعری سیاسی و جانبدار توده زحمت بدل می سازد و پاسخی نهایی به جایگاه تاریخی این شاعر توده ها می دهد:
«باور نمی کند دل من مرگ خویش را، نـه، نـه، من این یقین را باور نمی کنم.
تا همدم من است نفس های زندگی، من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم.
آخر چگونه، گُل، خس و خاشاک می شود؟
آخر چگونه، این همه رویای نو نهال، نگشوده پـر هنوز، ننشسته در بهار، می پژمرد به جانِ من و خاک می شود؟
در من چه وعده هاست، در من چه هجرهاست، در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب. این ها چه می شود؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار، آواره از دیار، یک روزِ بی صدا، در کوره راه ها، همه خاموش می شوند؟
باور کنم که دخترکانِ سفیـد بخـت، بـی وصل و نامـراد، بالای بام ها و کنار دریاچه ها، چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند؟
باور کنم که عشق نهان می شود به گور، بی آن که سرکشد گلِ عصیانی اش ز خاک؟
باور کنم که دل، روزی نمی تپـد؟
نفرین بر این دورغ، دروغ هراسناک!
...
این ذرّه ذرّه گرمیِ خاموش وار ما، یک روز بی گُمان، سر می زند به جایی و خورشید می شود.»