سه داستانک
"دونرکباب"، "عصرانه در برلین" و "عروسک بلوند"


علی اصغر راشدان


• گرمای سه بعد از ظهر تو الکساندر پلاتز از پا درم آورد. از ساعت دوازده تو برلین پرسه میزدم. رفتم سراغ ترک کنار میدان. چند سال پیش یک دکان کوچک دونرکباب فروشی داشت. حالا همه چیزفروش شده بود. چند جور پیتزا رو شیشه هاش تابلو شده بودند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣۱ ارديبهشت ۱٣۹۵ -  ۲۰ می ۲۰۱۶


 
دونرکباب


         گرمای سه بعدازظهرتوالکساندرپلاتزازپادرم آورد.ازساعت دوازده توبرلین پرسه میزدم.رفتم سراغ ترک کنارمیدان.چندسال پیش یک دکان کوچک دونرکباب فروشی داشت.حالاهمه چیزفروش شده بود.چندجورپیتزاروشیشه هاش تابلوشده بودند.گویا زنش تو دهنه ی پهلوئیش انواع بستنی های رنگارنگ میفروخت. تو دهنه ی کنار پهلوئیش انگار خواهرش انواع قهوه با چندین جور شیرینی آدم رنگ کن میفروخت.
احتمالا پدرش بساطی به درازی هر سه دهنه جلوشان پهن کرده و دهها جور میوه را با صدائی نکره به حراج گذاشته بود. ناخودآگاه حراجی یک سلمانی رابه خاطرم آورد، رو شیشه ش نوشته بود:
«حراج! تو این سلمانی با مزد دو تا سر، سه تا سر اصلاح میشود!...»
مانده بودم متحیر،سرم خیلی بلندشده بود،باخودم فکرکردم:
«همین سری هم که دارم،نصفش ازسرم زیاده.ازکجادوتاسردیگربیارم که بتونم ازاین حراجی استفاده کنم!...»
احتمالا پدرش یک میز، تخته و کارد ساطور مانندی جلوش گذاشته بود: انگور، آلو، موز، آناناس، سیب، پرتقال، توت فرنگی، تمشک و هندوانه های عنقریب دور ریختنی را (پوست کندنیها راش را پوست میکند) به اندازه آلو تکه تکه و تو تغار مانندی میریخت و قاطی میکرد. مشت مشت تو لیوانهای یکبار مصرف میزیخت و جلوش ردیف می چید. جلو لیوانها با ماژیک خون رنگ درشت نوشته بود:
«حراج! هر لیوان ۵/٣یورو!...»
   رویکی ازتابلوهای روشیشه نوشته شده بود«وگه تاریشه پیتزا».رفتم جلوی پیشخوان،رودرروش وایستادم،دست وپاشکسته گفتم:
«وگه تاریشه پیتزا.»
هاج واج نگاهم کرد،گفت«دویچ،انگلیس،فرنس،تورک،کورد،ارب!»
به انگلیسی دست وپاشکسته گفتم«وجه تاریان پیتزا.»
هاج واج نگاهم کرد،گفت«دیوچ،اینگلیس،فرانس.»
«به کردی دست وپاشکسته گفتم«پیتزای سبزیجات.»
«هاج واج نگاهم کرد،گفت«دیوچ،انگریز،فنارسه!»
به ترکی دست وپاشکسته گفتم«پیتزای علف!»
هاج واج نگاهم کرد،اخمهاش توهم رفت،لندلندکرد«ایشک اوقلو!»
خلقم تنگ شد،چندلاخ علف ازروبساط میوه فروشیش برداشتم،جلوی صورتش گرفتم،فارسی گفتم:
«توکی هستی بابادیگه!دفمرگم کردی ازگشنگی!به این میگن علف،حالیته!...»
خندید،به فارسی گفت«همون اول می گفتی!کلافه م کردی!حالاچی بدم؟»
«یه دونرکباب...»

۲
   
عصرانه دربرلین


    این پله هاکه آبشارروش قل میخوردوپائین میریزد،دکورتزینی فضای بازرستوانی است که غروبی کناریکی ازمیزهای فراوانش شام میخوردم.
    زن ومردمحترم خوش لباس حول وحوش پنجاه ساله ای کنارمیزپهلودستم نشستند.فارسی حرف میزدند.آشنائی ندادم.یک جوربستنی توت فرنگی سفارش دادند.بستنی بااین اندازه ندیده بودم،به اندازه یک پرس خوراک کامل بود.گرم گفتگوشدندوبستنی رادونفری خوردند.
پنج شش گارسون دوربرمیچرخیدند،به مشتریهامیرسیدندومراقب همه بودند.زن ومرد بستنی راخوردندوبلندشدند،خیلی راحت راه افتادندورفتند.چنددقیقه بعدگارسون باتعجب ازهمکارش پرسید:
«آلکس،این میزوتوحساب کردی؟»
«تومسئول اون میزی،چیجوری من حساب کرده م؟»
    گارسون صورتحسابم راجلوم گذاشت ولندلندکرد:
«بازگیریه جفت ایرونی افتادم،کلاسرم گذاشتن وجیم شدن.»
گفتم«ازکجافهمیدی ایرونی بودن؟»
«یه عمره این کاره م،فقط ایرونی میتونه اینهمه وقت شناس باشه واززیرنگاه اینهمه گارسون جیم شه....


٣

عروسک بلوند


      نفس بریده ازانتظارتوصف،پیتزای مارگاریتاراسفارش دادم.یک ماسماسک الکتریکی تحویلم دادوگفت:
«لامپاش روشن شدوبوق که زدپیتزات آماده ست،بیابگیر.»
«چیقددیگه باید منتظرشم؟»
«حداقل بیست دقیقه.ساتردی نایته دیگه.حوصله نداری،وسط هفته بیا.»
    یک آبجوی بشکه گرفتم،گشتم ویک جای خالی کنارمیزیک جفت دخترخوش بروروی سراپاخنده وشادی پیداکردم.آبجوبه دست وایستادم وگفتم:
«اینجاخالیه،اجازه هست؟»
هردوباخنده وخوشروئی به نشانه توافق سرتکان دادند.نشستم،آبجورانرم نرمک مزمزه کردم ورفتم توحال وهوای جماعت:
    یک جفت جوان تی تیش مامانی کنارمیزسکومانندباریک دراز چهارنفره درانتظارآماده شدن پیتزانشسته بودند.زن ومردسیاه پوست جوانی بایک بچه یکی دوساله رودرروشان کناردوچهارپایه خالی وایستادند.زن جوان سیاه خوش رو،خندان پرسید:
«میتونیم رواین دوجای خالی بشینیم؟»
پسربلندشدرفت سراغ گرفتن پیتزا.دخترباخنده ای اخم آلوداشاره کردکه میتوانندبنشینند.زن خودمانی بادخترخوش وبش کرد.دختربااخمهای توهم عکس العمل نشان داد.زن ندیده گرفت،رفت دنبال سفارش وگرفتن خوراک.
    دختربلوندکامل وسفیدبه تمام معنی بود.بچه انگاردخترراعروسک می پنداشت.بهش خیره شده بود.مردجوان بچه درآغوش رفت کناردختر،روجای خالی دوست پسریانامزدش نشست.بچه قهقهه وبادستهاش بال بال زد،گیسهای بلونددختررابه بازی گرفت.دخترخنده ای اجباری به صورت بچه زغال مانندزد.باخشم مردراوراندازکرد.خودراکنارخیزاندوفاصله گرفت.صورتش رابه طرف دیگرچراخاند،فشارخشم منفجرش میکرد.بچه یکریزبه طرف گیسهای بلوندوصورت عروسک ماننددختربال بال میزدوشادی میکرد....
    زن جوان سیاه ودوست پسریانامزددختربلوندباپیتزاوخوراک برگشتندکنارمیز.دخترصورت عروسک مانندش رااززن ومردوبچه به طرف جوان برگرداند،اشکهای توحدقه ش راباکلینکس پاک کرد.بابغض گره خورده توگلوش، کنارگوش پسرجوان پچپچه کرد.هردوبلندشدند،سینی پیتزاهارابرداشتند،چندقدم دورترکناریک میزدیگرنشستند.حالابچه گریه میکردوبه طرف عروسک بلوندبال بال میزد...