"ایکسبازی"
اپیزود یازده
علی عبدالرضایی
•
به اندازه ی تمام عمرم آن شب به تو ظلم کرده بودم، به هوشِ خودویژه ای که خودش را به خریّت می زد، وقتی برگشتم خانه، خوابم نمی برد، هر چه از این به آن پهلو غلت زدم بی فایده بود، خوابم نمی برد، نباید تو را تیغ می زدم، از خودم بدم آمده بود، نمی توانستم بخوابم، فرداش هم از پروازِ میلان جا ماندم، وقتی رسیدم فرودگاه که پروازم پریده بود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۷ خرداد ۱٣۹۵ -
۲۷ می ۲۰۱۶
١- نامه به کیمیا
به اندازه ی تمام عمرم آن شب به تو ظلم کرده بودم، به هوشِ خودویژه ای که خودش را به خریّت می زد، وقتی برگشتم خانه، خوابم نمی برد، هر چه از این به آن پهلو غلت زدم بی فایده بود، خوابم نمی برد، نباید تو را تیغ می زدم، از خودم بدم آمده بود، نمی توانستم بخوابم، فرداش هم از پروازِ میلان جا ماندم، وقتی رسیدم فرودگاه که پروازم پریده بود. مفلوک تر از آن بودم که برگردم، رفتم آمستردام که مثل یک حمام لخت است، آنجا همیشه ده سال از دنیا جلوتری، ده سال جوانتر، و حقیقت آن طور که هست خودش را نشان می دهد. آخرین باری که رفته بودم هلند، دختری تاجیک همراهم بود که هم شیرین زبانی می کرد هم تیکه پرانی! برای همین نشد از لبِ رودخانه ی آمستل که لختِ مادرزاد وسطِ شهر دراز کشیده بود، مشتی آب بردارم و به سر و صورتم بزنم. حالا ولی باید تلافی می کردم، گفتم آمستردام جوری دراز بکش که آفتابِ اریب ات دیگر غروب نکند، حال را بچسب که از ثبت و ثبات خوشم نمی آید از این توریست ها که دائم عکس می گیرند و یادداشت می کنند بدم می آید.
در سفر نباید نوشت، فقط باید مسافر بود، مسافری که از جلوی ویترین های حال فروشی بگذرد اما از هیچکدام شان نگذرد، هی رامبراندتر شود طوری که "صراف" اش گه گیجه بگیرد از پوند پوندی که یورو کرده می زنی به بدن! باید می فهمیدم چرا ورمیرِ عاشق همه جا را لخت کشیده حتی نگذاشته برگکی بر شاخه ای باقی بماند. چرا باید یکی مثل وندل آن هم پنج قرن پیش، فقط برای اینکه دمِ آمستل به دنیا آمده اینهمه آن چنانی بنویسد و کج نبیند اما من یا منی که تنها می خواستم خودم باشم اینهمه در تبعید تاوان پس بدهم!؟
لکاته ای جار می زند فلانی ضد زن است! رجاله ای می گوید ضدِ من! آن هم فقط برای اینکه نامی صغیر مٌد کرده باشد، کاش اول می آمدم به زادگاهم و بعد می بردندم به دادگاهم! یا می گذاشتند و لااقل چندی می گذشت از آغوشی که اینهمه سال خالی مانده بود. کاش می دانستند همیشه آنقدر داغ نیستم که پایتخت بشکنم. این طور که این بار عاشق شده ام بعید می دانم دوباره تنها شوم، چقدر اروپا را بهانه کنم؟ از کشوری به کشورِ دیگر فرار که باز نیفتد به جانم اندامِ وحشتناکِ قانون! اینها هیچکدام معاصرِ ما نیستند، برخی شان را از قرن هفتم صدا زده اند، اینجا چه می کنند!؟ کاش لااقل می دانستند هر چه تخم بگذارند در زمین خودشان می کارند!
اینها نمی دانند که تاریخِ تاثیرِ این اطوار دیگر گذشته دیگر سالهاست که با این بی وفایی ها فامیلم! از کوره بیخود در نمی روم. مرد و زن، پیر و جوان ندارد، من سالهاست به هر که نزدیک می شوم، با هر که دست می دهم خیانتی کلید می خورد. اما تو فرق داری خیلی، صدام بزن کیمیا که مدلولِ این نام فقط تویی!
سینه ی خیلی ها استخر است، استخری که در آن عشق را چون دلفینی پرورش می دهند تا به نمایش بگذارند، اینها همه نمایشگاهند نه عاشق! آنکه نمی تواند برایت به میدان برود، یا به زندان برود، آنکه نمی داند بزرگترین شجاعت از دست دادن است عاشق نیست. از دست دادن تو پی در پی بود، تو حتی همان بارِ اولی که آمده بودی، رفته بودی! از همان لحظه ای که احساسم با دست و دل بازی هات جراحی شد و نگاهت چون پانسمانی دردهام را دوا کرد رفته بودی! وقتی هم که رفتی یاد گرفتم دیگر باید نداشته باشم، و با اینکه خیلی ها را داشتم هرگزاهرگز غیر از تو نداشتم! دوست داشتن فنِّ از دست دادن است و من یاد گرفتم هر مرز و مانعی بین آن دو نفر که می خواهند با هم باشند کذایی ست! یاد گرفتم اگر بلاهتی که نامش خیانت است در کار نباشد از هیچ عشقی کم نمی شود. باید با تو یک جورِ دیگر تا می کردم، دروغ سرطان رابطه ها ست که جان می گیرد از عشق، اگر بیاید خیانت را ناگهان هم صدا می زند. تو با دروغ بیگانه ای، و با خیانت که خواهر ترس است! برای همین است که می توانی مرا ببینی در تاریکی!
همه از من برای آنچه که نیستم متنفرند، اما تو تنها برای آنچه که هستم دوستم داری، از وقتی علاقه ام به تو از نیازم به تو پیشی گرفت فهمیدم که می خواهمت. می خواهمت نه برای اینکه اینگونه ای نه! چون فقط وقتی با توام اینگونه ام! بی تو یک سمت جهان همیشه غایب بود! بی تو دانستم چرا خدا که می گویند همه جا هست همیشه باید غایب باشد، بعد از تو دیگر فرشته ناممکن نبود، تو مجموعه ی تمام زنانی و آمده ای که بمانی، فقط با من نمی مانی تا از دست دادن ربطی به باختن نداشته باشد، تو کازینوی تمام قمارهای منی، تمام داستان هام صحیفه ی نامهای توست، تنها تویی که عشق را به روسپی خانه می فرستی، تنها تویی که می دانی عاشق نماندنی ست، با من بمان! صدایم بزن که لندن دیگر جای نماندن است.
٢-عجوزه و آقا
عصر ارتباطات است، بدون گفتگو ممکن نیست، همه با هم حرف می زنند، همه در حال توطئه اند، کیمیا چت می کند با باران، آریا تلفن می کند به لارا، سحر زنگ می زند به عجوزه، حالی می پرسد و می گوید که امروز روزنامه شهروند منتشرش کرده، عجوزه قاه قاه می خندد و می گوید برای حمله به فکرهای عبدالرضایی اول باید شخصیت هاش را نابود کرد، کارت عالی بود آفرین! دیروقت است، فردا با هم حرف می زنیم، بعد هم صفحه واتسآپ را می بندد و زنگ می زند به سردسته ی سازمان جاسوسی در لندن، پیرمرد انگار از خواب پریده اما تا صدای عجوزه را می شنود می گوید پیدات نیست قشنگ خانوم! دلم برات تنگ شده، عجوزه نازی به صدایش می دهد و می گوید همانطور که خواسته بودید درگیرِ عبدالرضایی بودم، پیرمرد گفت می دانم، تازه در اینترنت روزنامه ی شهروند را خواندم، عالی بود کارت، باید طوری زمینگیرش کنیم که دیگر جرأت نکند علیه ما بنویسد، امشب آریا مهره ی تازه اش را در کازینو دیدم، نباید از او غافل شویم، پاشنه ی آشیلِ این مرتیکه فساد اخلاقی اوست، هر جا که دست تان رسید رسواش کنید طوری که دیگر خوانده نشود، همه باید حساب کار دست شان بیاید و بدانند بدونِ خواست ما ممکن نیست کسی قد علم کند. عجوزه می خندد و ناز بیشتری به صدایش می دهد و می گوید من علی را خوب می شناسم آقا! او هم بیکار ننشسته با نامهای بیشتری دارد علیه ما می نویسد، بااینکه او از مخاطب عام انزجار دارد اخیرن با بازیگری روی هم ریخته تا توجه طرفدارانش را جلب کند، فکرهای او ویروسی ست! پیرمرد مکثی می کند و می گوید خبر دارم، عکس اش را با آن بازیگر دیده ام، به شهرت و داد و قال آن هنرپیشه نگاه نکن، آدمِ سر به راهی ست، او بدون آنکه بداند تحت کنترل ماست و از یکی از رفقا خط می گیرد، نگران نباش! کار عبدالرضایی دیگر ساخته ست، بزودی این گدازاده را سرِ جایش می نشانیم، او باید بداند از چه خانواده ای آمده و کجایی ست، نمی گذاریم پا از گلیمی که زیر پایش انداخته ایم فراتر بگذارد و آهی می کشد و می گوید که خوابش می آید و بعد از خداحافظی گوشی را می گذارد. عجوزه خوشحال نیست، جملات آخر آقا اذیتش کرده، فکر می کند به پدرش که فروشنده ی فرش فروشی بوده در نازی آباد، به پدربزرگش که در خلخال حمالی می کرده، بعد هم یاد یکی از خطابه های عبدالرضایی می افتد در یوتیوب که انتقاد می کرده از سنّت روشنفکری چپِ ایرانی و اینکه چرا تمام رهبران احزاب ایرانی یا ملازاده اند یا از طبقات فرادست! بعد هم به سالهایی که در انگلیس زندگی کرده بود فکر کرد، به اینکه طی این سالها هر جا که رفته اولین سوالی که ازش شده where are you from بود، یعنی تمام مشکل کمونیسم آقا با آنارشیسمِ علی این است که عبدالرضایی به طبقه ی فرودست جامعه ی ایرانی تعلق دارد!؟
پسر کیست!؟ چی خوانده ست!؟ اهل کجاست!؟ چکاره ست!؟ این چهار سوال، کلید چهار اتاق است در ذهن طبقاتی ایرانی ها که آدمها را با توجه به پاسخی به آن می دهند، طبقه بندی می کنند. در جوامع طبقاتی، پاسخ به پرسشِ پسر کیست ضروری ست چون بدون این داده می مانند تو را در کدامیک از دو جعبه ی سیاه و سفیدِ ذهن شان قرار دهند. چی خوانده یا چکاره ست!؟ کم کم دارد کارکرد طبقاتی ش را از دست می دهد چون جمعیت تحصیلکرده ها در طبقات فرودست ایرانی هر روزه دارد بیشتر می شود. ایران کشوری چند نژادی ست با فرهنگ های رفتاریِ متفاوت، ولی از آنجا که هم مهاجر پذیر نیست و هم جز افغانی ها کسی خطر نمی کند آنجا زندگی کند، سوالِ اهلِ کجاست!؟ خصلت نژادپرستانه اش را از دست داده و تنها در مناسبات فردی و فامیلی تاثیرگذار است. در جهان مهاجرپذیر غرب اما با اینکه سه سوالِ چی خوانده و چکاره ست یا پسر کیست دیگر محلی از اعراب ندارد اهل کجاست بشدت کارکردی نژادپرستانه دارد! عجوزه بارها شاهد بوده که در مواجهه با یک استعداد یا فردیت، پیش از آنکه نامش را بدانند پرسیدند اهل کجایی!؟ سالها پیش که معشوقه ی عبدالرضایی بود و به شعرخوانی ها و سخنرانی های انگلیسی ش می رفت بارها شاهد بوده چگونه و چرا علی از پاسخ به پرسشِ Where are you from طفره می رفته! او همیشه می گفت باید کاری کنیم که دایناسورها دوباره برگردند. اگر بخواهیم دوباره دنیا را زنده کنیم باید برش گردانیم به کودکی ش، جایی که آقا نبود خدا، نه مسلمان بود نه بودایی، نه اهل خلاف و نه امریکایی! برای اینکه دنیا را برگردانیم زمین باید کمی تندتر بگردد.آنوقت احتمالن می رسد به جنگل اول و باید سعی کنیم جنگ اول جهانی کلید نخورد. آدمها دورِ خودشان دیگر دیوار نکشند و به آن نام مرز ندهند، علی همیشه می گفت زمین در قیاسِ با جهان کشور کوچکی ست، نباید بیش از این تحقیرش کرد، اینهمه کشور آخر برای چیست!؟ او اولین قدم برای تحقق کامل کامیونیسم جهانی را تعیین دولتی جهانی می دانست، می گفت یک دولت برای تمام دنیا یعنی ایست جنگ! یعنی ایست دادن به فخرفروشی نژادپرست ها، به ریاکاری سیاستمدارها، واقعن اینهمه ملت برای چیست؟ اگر دنیا فقط یک دولت داشت انگلیسی ها اینهمه از مهاجرت نمی ترسیدند، به نروژی ها پاداش نمی دادند که بیشتر زاد و ولد کنند، برای حفظ جمعیت می رفتند از بمبئی هر چه می خواستند آدم می آوردند و دیگر به شعور نروژی ها و آلمانی ها توهین نمی شد. خدا به قدر کافی شورش را درآورده اینهمه مذهب آخر برای چیست!؟ چرا بند بندِ اعلامیه جهانی حقوق بشر را اصول و فروع دین نمی کنند و خلاص!؟ اگر دنیا فقط یک دولت داشت هر که می توانست تخم اش را هر جا که خواست بکارد، دیگر نیازی به ویزا نبود و مهاجر اینهمه در هر کشوری خاک بر سر نمی شد. کافی ست فقط جمعیت را کنترل کنیم آنوقت دیگر مذهب قدرت نمی گرفت و خدا می مرد و کسی برای دمکراسی در ایران نمی مرد، آنوقت فقط گورها بر گورها حکومت می کرد و آدم شهروند دنیا می شد و علوم سیاسی در خدمت درونی کردن ریاکاری تدریس نمی شد. اگر دنیا فقط یک دولت داشت...
٣- تری سام
سرانجامِ من کیمیاست، لارایی که آخرین لارای همهی دنیاست. همان که هرچه خودش را دور کند، نشوم! تستِ خودِ خودم باشد، سلیقهام را کُپ زده باشند و گذاشته باشند سر ِصورتش. نه که اسمش لارا باشد نه! منظورم خودِ خودِ کیمیاست! چه سالها که از رویش پریدم و چقدر لارا که زیرشان کردم و هرگز نبوده اند، بغل دستم بود، ندیده بودمش. تست خودِ خودم بود. زیبا، خوش رو، و حتی بیشتر از باهوشترین زنِ دنیا بیشتر!
وای چقدر لارا بود! کیمیا کیمیا ای تنها هستیِ همهی دنیا! تو اینجا بغل دستم باشی و من بر تمام دنیا غلت بزنم، بمیرم و پای تو نیفتم؟ مرا محتاجِ سکونت در ینگه ی دنیا میخوانند و نمی دانند که دائم محتاجِ اقامت کنارِ زنی بوده ام که چشمهاش صدام زده باشد.
تو را در یکی از کوچههای گمنام ِخیالم گم کرده بودم، حالا که پیدایی با اقامهی اسمِ لارا مرا باز گم نکن! چرا تو اینجا هستی و نیستی کنارم که دستم را دراز کنم مثل طنابی دورِ کمرت بپیچانم و با هم غلت بخوریم به یک دیوار که مالِ هیچ خانه ای نیست.
آن شب برای من هستن دیگر تمام شده بود، زده بودم از کافه بیرون چون گیتارِ خسته ام آنقدر صدات کرده بود که نامردی بود اگر نمیانداختمش بر دوش و نمیبردمش خانه که آرامش اختیار کند. دود در کافه غوغا کرده بود، حلقه میشد بالای سرِ یکی و به سقف که برمیخورد، شکل بیضی در میآمد. سرِ همهی میزها سرها توی هم رفته بود و آنهمه بطری مانده بود با خالیِ خود چه کند. پشتِ بار همکارم که انگار باردار شده بود، خوب کار نمیکرد. هنوز شرابی سرو نکرده بود برای تو و آرشام که پچ پچِ گوش خراش تان اهالی کافه را کلافه کرده بود، من تازه آمده سیگاری گیرانده بودهام بین ِدو انگشتم که آتش کنم
-May I have a cigarette?
- Sure
- Thank you!
- You're welcome
دوسه کامی گرفتی و کنار میز کمی مکث کردی، انگار منتظر مانده بودی تعارف کنم بنشینی. چیزی نگفتم. خرامی کردی و آرام کمر ِباریکت را جلو دادی و مثل مانکنی در شوی لباس، تا پای بار رفتی و جوری سرِ چارپایه نشستی که نصف دنیا از کافه بیرون ریخت.
از این بیشتر دیگر نمی شد بخوانم، طاقت نداشتم، بدبخت لنگِ حصیر بود و ناصرنصیر که غم می خورد و از دنیا شلغم میخواست، این نوشته را لارا از جیب کتِ مایکل قاب زده بود و حالا داده بود دستم که بگوید کیمیا با همه بازی دارد و مایک و آرشام را هم از راه بدر کرده ست، لارا که رفت بلافاصله زنگ زدم به دستی مایکل که کشته مرده ی غذای ایرانی بود و دعوتش کردم به رستورانی دمِ هایدپارک که زیرزمینی مخصوصِ فسق و فجور هم داشت، ماشینم را که پارک کردم آسمان دیگر ابریِ خودش را عوض کرده بود، صدای کاغ کاغِ چند تا کلاغ که روی کاجِ دم خیابان فک داشتند سگ بسته بود توی سرم، خورشید هم هنوز نرفته بود پشتِ کوه تا به سمتِ دیگرِ این خرمهره ی گهُ زده تابیدن کند. هوا داشت کم کم به تابستان می رسید، چنان داغ کرده بود که آن بالا آفتاب هم بی قراری می کرد، مایکل هم سرِ ساعت آمده بود، با سرفه های فرسوده یک پاتیل شراب آورده قصد داشت با من رفاقت کند نه رقابت! مانده بودم سرِ چارراهِ چه کنم! بالاخره دعوتش کردم به زیرزمین رستورانی که پاتوقم بود تا خلوتی کرده سوروساتی برپا کنیم. زیرزمین پُرِ بوی تندِ سرکه و جیرجیرِ سوسک بود، تازه داشتم چشمی اُریب می بردم حوالیِ مایک که صدای تاغ تاغِ درب خودش را با کله توی گوشم انداخت، قبلن به جعفرچلوی کنزینگتون اُرد داده بودم و درچشم به هم زدنی، ماست خیار و مخلفاتی روبراه کرده میز که کامل شد، سرِ خر را دک نکرده کرده چندسیری ریختم و مایکل که با خطِ اتوی شلوارش می توانست گردنم را بزند، سربالا نرفته رفته طوری مست شد که هر چه پیشت پیشت کردم گربه از رو نرفت، دماغش را که گرفتم مماغش از سمت دیگر در رفت. گفتم هپَلی زر بزنی چنان دارت می زنم که مثل خربزه قاچ بخوری، پس لالمونی بگیر که جانِ سالم بدر ببری! لباسش را که درآوردم، چشمش به بیدِ سرافکنده ای افتاد که پشتِ پنجره داشت دیدش می زد! بیرون بادِ مخالفی می آمد و درحال جاروکردنِ ابرها خودش را به در و دیوار می زد که هوا را موافق کند. حق حقِ سرخورده ی شب آویزی که از پشتِ درختِ گردو می آمد، دلشوره ریخته بود توی دلِ مایکل که داشت گروپ گروپ می زد. حالا دیگر به آسانی می شد در مساماتِ صورتش ترس را به تماشا نشست. داشتم از سرِ دلسوزی بی خیالِ می شدم که ناگهان چاو چاوِ یک دسته چرخ ریسکِ آواره توی چشمم شیشه شکست. یک کاره من هم زدم زیرِ گریه، گفتم هر که در دنیا تاریخچه ای دارد، مادری، زنی، پدری که می تواند گاهی جمع شان کند، سری بهشان بزند یا لااقل فکری به حال شان وقتِ آبگوشت، تیلیت ... من چی!؟ برای خودم گوشه ای تمرگیده بودم، کاری به کس نداشتم. دو تا کلمه ی تنها بودم که قاطیِ بقیه کلمات می شد و چمباتمه بر صفحه می نشست، نه مثل تو لارا داشتم، نه مثل آرشام آنهمه پا که دنبال آب آشامیدنی تا مونترال خر دو بزنم، حالا که نگاری در آینه ام چشم و ابرو درآورده هر دو عاشق شدید به او که در آسمانِ من باریده!؟ ای بخشکی شانس! قاف تا قاف زمزمه بود که خواننده ای آمده از لیسبون که یک کاره از گوشه ی اصفهان می پرد توی ماهور و غلت می خورد وسطِ دشتی و در گوشه ی ابوعطا چنان شورش را در می آورد که هر رقصنده ای را گرفتارِ قمر می کند. چی شد!؟ آب سربالا رفت و قورباغه در بیاتِ اصفهان الویس پریسلی خواند؟
بدجور ترسیده بود مافنگی! گفتم هر چه در سر داری بریز بیرون که بفهمم از کجا می گذری، مِنّ و مِنّی کرد و تا آمد لب تر کند گفتم دیگر چرا اینقدر جگرجگر، دگردگر میکنی!؟ تو اصلن کی مُردی که تابوت حاضر نشد؟ جلوی توپچیِ ایرونی ترقهّ میترکونی؟ گفته باشم چراغِ هیچ کس تا صبح نمیسوزد، تا شب باقی ست فتیله را بکش پایین که دمِصبحی فتیلهت نکنم،
- وقتی که با کیمیا در کافه دیدمش جا خوردم، به من گفت آریا نباید بفهمه
- چی رو؟
- اینکه با کیمیا آمده بود
- خب، بعدش
- همین دیگه!
نوشته را از جیبم کشیدم بیرون و نشانش دادم
- من اینو ننوشتم، ولی می دونم چیه و چرا دست توئه؟
- گوشِ مجانی رو که اقساط نمی دن پسر! زودتر بنال تا دوباره قات نزدم
- از وقتی که آرشام برگشته حتی یه زنگ هم به لارا نزده، وقتی بهش گفتم با کیمیا آمده بود کافه، دیوانه شد، فرداش هم منو مجبور کرد اینو بنویسم و به فیسبوک کیمیا بفرستم!
اپیزود دهم:
www.akhbar-rooz.com
|