دردِ دل واری


اسماعیل خویی


• همنگاه ام به شعر،
            جانِ سعید!
این که می خوانی
نامه ای نیست: دردِ دل واری ست، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ خرداد ۱٣۹۵ -  ۲ ژوئن ۲۰۱۶


 
با سعید جانِ یوسف
رونوشت:
برای صمصام جانِ کشفی،
خسرو جانِ باقرپور،
وحید جانِ داور،
مسعود جانِ توفان،
پویا جانِ سره،
بهروز جانِ شیدا،
ابراهیم جانِ هرندی،
و سبولی جانم.


همنگاه ام به شعر،
            جانِ سعید!
این که می خوانی
نامه ای نیست: دردِ دل واری ست،
با بیانی که دور داشتن اش
از همه هاله های معنایی
که رسانای خشم و بیزاری ست،
راستی را که کارِ دشواری ست.

باری،
شاعرانی که در وطن،
زیرِ سرپوشِ اختناق،
                      در آن مِهدودِ حنجره سوز،
ناگزیرند تا نَفَس بکشند،
من بر آن ام که نیستند سزاوارِ سرزنش:
گَر به جان و دل از نبردِ زبانی
بهراسند و پای پس بکشند؛
عُذرِ افزوده شان:
                        زبان،
                         که، به شعر،
در جهان پسانوِ امروز،
به جُز از خود سخن نمی گوید؛
و، در آفاقِ دوردستِ جهانِ پُر آفرینش ِ خویش،
که زبان است و هیچ نیست جُز آن*،
شعرِ ناب است آنچه می جوید.

آری.
    امّا،
زین همه شاعرانِ تبعیدی
که یکایک شان،
         دُرُست چون من و تو،
از کنامِ خطر بسی دورند
-ویژه آنانِ پُرتوانِ جوانترشان-
در زبان،
    سنگرِ جهانی ی شعر،
به چه عُذر از نبرد معذورند:
جز همین عُذرِ زشت تر ز گناه
که در این سوی باشکوه و شگفت آور
از جهانی که
       این زمان،
دهکده واره ای بُوَد خبری،
همچو آهوی خیره مانده به نور،
آنچنان رفته اند از خودِ خویش
در شگفتای شور و سور و سرور،
که، به ناچار،
زان همه زشت و بد که می گذرد،
چند همسایه دورتر،
بر کسان شان به خانه ی پدری،
بی خبر تر ز هر کر و کورند؟!

دوربینی که شعر باشد را،
از پسِ عینکِ خیال،
دیده نزدیک بین ترین شده است:
گر همه نیکی است و زیبایی،
در جهانِ نگاه، تا بیند.
و، به ویژه،
گورِ بابای شعر:
گر، به کژی، بَتَر از این شده است:
و گنه را، چو عُذر،
می گُزیند؛
و، غریقِ هراس از آلودن
نابِ خود را به دُردِ دَرد،
بد و زشتی به هر کجا بیند،
کوشد انگار آگهانه کز آن
دور بنشیند.

من نمی دانم
شعر اگر باز تاباند
ساده تصویری
از جهانی که چشمِ ما بیند،
و دُرُست
همچنانی که چشمِ ما بیند،
چه زیانی رسد به گوهرِ او،
یا چه چیز از کجاش کسر شود؟!
وآنگهی،
از کجای زبان چه می کاهد:
نیز حتّا
شعرِ ما گر بدل به نثر شود؟!
یا،
از این نیز دورتر:
                  به شعار،
که -خودت نیک می دانی-
اوجِ کارآیی ی سرودن را
می نماید، به پهنه ی پیکار؟!

پس، غمی مان مباد،
                     جانِ سعید!
ما دو را همچنان بگذار
بتپد دل برای مردم نیز،
و نه تنها برای شعر.
ور بپُرسند -:
"شعر یا مردم؟"
بگذار
هر دو فریاد بر کشیم،
با هم،
    این بار:
گورِ بابای شعر!


دهم اردیبهشت ۱٣۹۵،
بیدرکجای لندن


"که یکی هست و هیچ نیست جُز او..."*
هاتفِ اصفهانی